#پارت343
دلم نیومد که قیافه طلبکار به خودم بگیرم، تازه اصلا به مهرداد ربطی هم نداشت. تو همین یه نصف روزی که توی این خونه بودم هشتاد درصد از شخصیت مادرش رو شناخته بودم. حالا میفهمیدم چرا همه بهم میگفتند کنار اومدن با لیلا کار سختیه.
مهرداد سینی چای رو برداشت و من هم پیش دستی و چاقو دست گرفتم.
هنوز از آشپزخونه خارج نشده بودیم که روناک مهرداد رو صدا زد.
-داداش مهرداد!
مهرداد نگاهش کرد. مشخص بود میخواد چی بپرسه.
-تا یه حدی آروم شد. بعد هم از من جدا شد، گفت کار داره.
روناک لب گزید.
-نره در خونه ما!
مهرداد لبخند زد و با ابروی بالا داده گفت:
-خونه شما؟ خونه تو که الان اینجاست زن داداش!
روناک نگاه خیرهای به مهرداد کرد و چیزی نگفت. به طرف پذیرایی رفتیم.
-به چی میخندیدی؟
حالا باید چی میگفتم؟ که به اسمی که روناک روی تیپ مادرت گذاشته بود میخندیدم؟
یکم فکر کردم و با نیم نگاهی به فرشته سمت چپ گفتم:
-روناک جوک تعریف کرد.
-زده شوهرش رو اونجوری عصبی کرده، بعد اینجا برای تو جوک میگه! عیول بابا!
اظهار نظری نکردم و همین کا مهرداد پیگیر جوک نشده بود کافی بود.
وارد پذیرایی شدیم. بابا بهم لبخند شیرینی زد. از مهمونهای عزیزم پذیرایی کردم.
بابا با آقا یداله حرف میزد. بر عکس چیزی که فکر میکردم پدرشوهرم با احترام به حرفهاش گوش میداد ولی لیلا همچنان چشم و ابرو میاومد.
کنار سلمان جوری نشستم که لباس خاص لیلا تو چشمم نباشه. سلمان کنار گوشم گفت:
-با عمو فرزاد چی کار کردی که حالش اونجوری خراب بود؟
به سلمان نگاه کردم. چند ساعت پیش توی همین اتاق با فرزاد رو به رو شدم. کنار همسرش قبل از بقیه اعضای خانوادهام برای تبریک و خداحافظی اومده بود.
چه تبریکی؟ برای عقدم نیومده بود و قلبم رو حسابی شکسته بود.
سعی کردم خوددار باشم ولی وقتی انگشتم رو گرفت و توش یه انگشتر انداخت نگاه رویا اذیتم کرد.
من گدا نیستم و میدونم اگر فرزاد اینجاست دلیلش خونهایه که بابا تهدید کرده بود به نام فرامرز میزنه.
انگشتر رو از انگشتم جدا کردم و تو چشمهای برادرم خیره شدم. هیچ وقت جواب نمیدادم، هیچ وقت اعتراض نمیکردم ولی این بار فرق داشت.
با انگشتر نه چندان درشت اهدایی برادرم کمی بازی کردم و گفتم:
-حضور یه برادر سر سفره عقد خواهرش، یعنی حمایت، یعنی اینکه خواهرم شاید من توی خونهات و کنارت نباشم، ولی بدون همیشه هستم. یعنی اینکه آقا داماد، این دختر که داری با خودت میبریش توی خونت، کس و کار داره، کس و کارش هم منم، پس حواست باشه.
نگاهم رو از طرح مارپیچ انگشتر گرفتم و تو چشمهای فرزاد خیره شدم.
-ولی اگه یه برادر، یه خیابون اون طرف تر خونهاش، مراسم عقد خواهرش باشه و اون به خودش زحمت نده که بیاد شاهد بله گفتن یدونه خواهرش باشه ، یعنی چی داداش؟
مکث کردم و بلافاصله اضافه کردم:
-یعنی آبجی خانم، حمایت بی حمایت. یعنی اگه تو میخوای خواهر باشی باش، ولی رو برادری من حساب نکن.
انگشتر رو جلوی چشمهاش گرفتم.
-برای اینکه سایهات رو از سرم برداری بهانه جور کردی داداش.
نگاه ناباورش تو صورتم چرخید، منتظر چی بود؟ سکوتم؟
-الان که اومدم، این یعنی چی؟
#پارت343 🌘🌘
با دستی که شونه هام رو تکون میداد، سر بلند کردم.
-جلوی در نشین، پاشو بیا تو.
- خاله چرا گفتی من اینجام؟
- چرا نگم خاله جان، اونجا همه نگرانت هستند.
وارد خونه شدم و گوشه ای نشستم. دلم می خواست بلند شم و از اونجا هم برم. ولی کجا میرفتم؟
جایی رو نداشتم. پولی هم نداشتم. حتی کارت ملی یا شناسنامه هم همراهم نبود. تو اون شرایط تسلیم شدن بهترین راه بود. اصلاً چرا شروع کرده بودم که کار به اینجا بکشه؟
ساعتها عین جهنم برام می گذشت. هر لحظه ممکن بود یه آدم عصبانی از این در بیاد تو و عواقب عصبانیتش گریبان گیم بشه.
ده دقیقه نگذشته بود که در خونه کوبیده شد و بعد از اون زنگ خونه چند باری به صدا در اومد. ترسیده لب گزیدم و به خانه نگاه کردم.
خاله چادری روی سرش کشید و به طرف در رفت. لب هام رو به داخل دهنم برده بودم. سینا کلید داشت، شخص پشت در حتماً با من کار داره.
-پاشو برو توی اتاق خواب.
نمی تونستم جمله خاله رو تو ذهنم حلاجی کنم. پاهام خشک شده بود. انگار به زمین با یه چسب قوی چسبیده بودم.
-آرش جان، آرش جان پسرم! آروم باش، بزار توضیح بده...
چسبی که منو با زمین یکی کرده بود با شنیدن این جمله ها وا رفت و من به سرعت از جام بلند شدم و به طرف در اتاق خواب رفتم.
نفسم به شماره افتاده بود. صدای آرش آرش گفتن خاله هر لحظه نزدیکتر می شد. در آهنی سالن باز شد و من با شوهرم عصبانیم چشم تو چشم شدم.
خاله که می دونستم به محرم و نامحرم اعتقاد زیادی داره، بازوی آرش رو چسبیده بود و سعی داشت آرومش کنه یا حراقل از سرعتش کم کنه.
آرش به طرفم اومد و من سریع وارد اتاق خواب شدم و در رو بستم. لحظه آخر نیرویی اجازه بسته شدن در رو نداد و در به ضرب باز شد.
تا بیام به خودم بجنبم، گردنم تو دست های آرش بود و با هر قدمی که برمی داشت، منم ناخواسته قدمی به عقب بر می داشتم.
نفس نفس می زد. رگهای گردن و پیشونیش بیرون زده بود. خاله همچنان سعی می کرد آرش رو آروم کنه.
دیگه نمی تونستم عقبتر برم. کاملاً به در کمد دیواری چسبیده بودم. با مشتی که به طرف صورتم می اومد دستهام رو جلوی صورتم گرفتم و چشم هام رو بستم و تقریباً فاتحه خودم رو خوندم، که صدای مهیبی کنار گوشم بلند شد.
صدا تکرار می شد و من جرأت بازکردن چشم هام رو نداشتم.
صدا قطع شد و دست ارش روی گردنم شل شد. می لرزیدم. چشم هام رو آروم باز کردم و با چشمهای بسته آرش مواجه شدم. عمیق نفس می کشید.
همچنان دستش روی گردنم بود و من جرأت تکون خوردن نداشتم. دستهام رو کنارم مشت کرده بودم و رو نوک انگشت پا هام ایستاده بودم.
همه جا به طرز وحشتناکی ساکت بود و این سکوت با صدای بلند و نا واضح امیرعباس شکست. جرات تکون خوردن نداشتم. با گوشه چشم دیدم که خاله اتاق رو ترک کرد.
با رفتن خاله، آرش دستش رو از روی گردنم برداشت و پشت من کرد. همونجا ایستاده بودم و هیچ کاری نمی کردم. به طرف دیوار مقابلم رفت و همونجا کنار دیوار نشست. هنوز نفس نفس می زد.
زخم دستش نگاهم رو از صورت رنگ پریده اش منحرف کرد.
ناخودآگاه به کنار سرم نگاهی انداختم. درب چوبی کمد دیواری شکسته بود و مشت آرش توش فرو رفته بود. پس همون چوب ها دستش رو زخمی کرده بودند.
آب دهنم رو قورت دادم. اگه یکی از اون مشت ها به صورت من میخورد ، هیچی ازم باقی نمی موند
صداهای بیرون از اتاق خیلی زود ساکت شد. چند دقیقه گذشته بود و من هنوز جرأت نشستن نداشتم.
با بلند شدن صدای زنگ خونه و بعد هم صدای بلند بابا، لب گزیده چشمهام رو بستم و خودم رو به در شکسته کمد دیواری فشردم.
در اتاق بشه دست باز شد و پدر عصبانیم وارد اتاق شد.
- دختره ی احمق بی شعور، کدوم قبرستونی ول کردی رفتی از صبح، که من بی غیرت باید تا این موقع شب تو خیابونا دنبالت بگردم.
با قدم های تند و عصبانی نزدیک میشد.
اگر آرش نزده بود، بابا حتما میزد. دستم رو آماده سپر گرفتن کرده بودم، که آرش روبروی بابا ایستاد.
- بابا جهان... جهانگیر خان... اجازه بدید، مینا زن منه، خودم حلش می کنم.
شونه های پهن آرش اجازه نمیداد که بابا رو ببینم. سکوتی عجیب توی اتاق حکمرانی می کرد و دوباره صدای زنگ خونه بود که سکوت رو می شکست و این بار صدای مامان از توی حیاط بهمون نزدیک می شد.
می تونستم با توجه به نزدیک شدن صدا مکان تقریبی مامان رو تشخیص بدم. مامان توی سالن بود که بابا چرخید و از اتاق خارج شد.
رمان خوشههای نارس گندم
https://eitaa.com/joinchat/2506227853Ca574882eb8
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت343
با اومدن دایی ممد، بحث خونه و کرایه و جوانب کار حسابی داغ شده بود.
هر کسی چیزی میگفت و نظری میداد.
دایی مرتضی رو به عمه مصی گفت:
-دل دل نداره مصی خانم، به بنگاهی بسپارید و بگید خونه رو گذاشتید برای کرایه، فروش خونه رو هم فعلا بیخیال شید تا وقتش، خودتونم آخر هفته جابه جا میشید. ایشالا اونجا هم زود بره کرایه، بعد کرایه اونجا رو میگیرید، میدید به جای کرایه اینجا.
حسین گفت:
-دایی کرایه اونجا رو با اینجا مقایسه میکنی؟
-خب دایی جان یه چیزیم میزارید روش. عوضش هم اینجا بزرگتره، هم محلهاش بالاتره، هم نزدیک چهار نفرید که به وقتش بتونن کمکتون کنن.
اشاره گوشه ابروش به من بود وقتی که از کمک میگفت.
لبهام رو به هم فشار دادم.
خدا خودش میدونست که از اون حالم متنفر بودم.
دایی مرتضی متوجه تغییر حالتم شد و برای توجیهِ اشاره ابروش بود که گفت:
-مهراب هم میگه اینجوری خیالم از بابت کتابخونهام راحته. اصلا جزو شرایطش بود که کلید کتابخونهاش رو بده به سپیده. میگه اون فقط قدر کتابو میدونه و تا برم نروژ و برگردم، کتابخونهام سالم میمونه.
و بلافاصله به سمت برادر کوچکش چرخید.
-تو چرا یه خبر به من ندادی که این جوری شده؟
-همه چی یهویی شد، اصلا نمیشد فکر کرد. شبش که سحر نیست و نابود شد، رفتم ببینم چه خبره، دیدم سالارو دست بند زده دارن میبرن، روز جمعه بود، افتادم دنبال پارتی بازی تو کلانتری که ولش کنن، برگشتیم دیدیم لباس عروس تن سپیده کردن، خواستم درگیر بشم...
دایی ممد نیمنگاهی من نگاه انداخت و ادامه ماجراهای اون روز نحس رو فاکتور گرفت و گفت:
-اگه میدونستی هم کاری ازت برنمیاومد. اسفندیار دنبال جمع کردن آبروش بود، ما دنبال دخترمون، زور اونا میچربید و مام که سرگردون.
دایی اخم کرد و با حرص گفت:
-باید همون موقع...
به من نگاه کرد، عملا حضورم مانع تبادل نظراتشون بود.
پچپچ سالار و عمه توجهم رو جلب کرد و از میون جملاتی که رد و بدل میکردند فقط همین رو از زبون سالار شنیدم.
-...منتِ چی؟...
نمیتونستم اینجا بمونم، باید میرفتم تو فضای باز، احتیاج به نفس کشیدن داشتم.
به محض ایستادنم دایی ممد گفت:
-چی شد دایی جان؟
به در اشاره کردم و گفتم:
-میرم تو حیاط. اینجا هوا خفه است.
عمه سریع گفت:
-لخت نرو عمه!
و بعد رو به حسین گفت:
-پاشو کتشو بده...خودتم باهاش برو یه موقع دوباره غش مش نکنه.
حسین کمی نگاهم کرد.
دلش نمیخواست ولی بلند شد.
به اتاق خواب رفت و کت من و خودش رو آورد.
دایی گفت:
-حسین جان دایی، ببین مهراب چیزی احتیاج نداشته باشه.
حسین باشهای گفت و همراهم شد. از در خارج شدیم.
راهرو رو رد کردیم و وارود حیاط شدیم. نگاهم رو تو حیاط بزرگ خونه دایی چرخوندم.
مهراب گوشهای نشسته بود و بادبزن رو روی منقل تکون میداد.
حسین آروم گفت:
-به نظرت وقتی اومدیم اینجا، میزارن همین جوری از حیاطم استفاده کنیم؟
آهسته گفتم:
-من به چی فکر میکنم این به چی!
به سمتش سر چرخوندم.
-حسین، فکر بابا رو کردی! زندایی دائم تو خونهاش داره خوشبو کننده میزنه، دارچین میسوزونه، پوست لیمو میزاره روی بخاری، هود روشن میکنه بوی غذا نپیچه توی خونه، سرخ کردنیهاش رو میاره تو حیاط که خونه بو نگیره. ولی از فردای روزی که ما بیاییم اینجا، بوی کثافتایی که بابا میکشه قراره بشه عطر خونهاش.
تو چشمهام خیره بود و حرفی نمیزد.
متاسف سرم رو تکون دادم و گفتم:
-این فقط یه نمونه از چیزاییه که نگرانشم. مهراب میگه کتابخونهام دست سپیده باشه امانت ...
چشم باریک کردم:
-بابا املش که بزنه بالا، امانت میشناسه؟
قشنگ معلوم بود به این چیزها فکر نکرده.
صدای مهراب نگاه حسین رو از صورت من منحرف کرد.
-حسین جان، برو طبقه بالا، از تو یخچال، سبد گوجهها رو بردار بیار. کلیدم پشت دره.
حسین باشهای گفت و هنوز نرفته بود که مهراب تاکید کرد:
-از مهدیه نگیری، رفتم گوجه کبابی مخصوص خریدم.
حسین باشهی دیگهای گفت و رفت.
رفتن حسین رو تا یه جایی با چشم دنبال کردم و وقتی برگشتم با لبخند مهراب مواجه شدم.
-احوال خانم نویسنده؟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت343
همه چیز به ظاهر داشته خوب پیش میرفته، از دور هم به نظر یه دعوای فامیلی می اومده که بالاخره با وساطتت چند نفر، رفع و رجوع شده، ولی در واقع عمو احمد بهش برخورده بوده که جلوی چهار تا آدم بازاری بهش دستبند زدن و به جرم خیانت در امانت یه شبی هم بازداشتش کرده بودن.
کینه میکنه و بعد از به اصلاح صلحشون، یه برنامه و نقشه میریزه و بعدم اجراش میکنه.
با یه آتیش سوزی سوری، منو از فروغ میدزده و بعدم به آرزو میگه فروغ تو آتیش مرده و بچهاش رو تو بزرگ کن.
چینی میون پیشونیش انداخت و گفت:
-البته به همین راحتی که من تعریف میکنم نبوده، با پیمان کلی نقشه و برنامه میچینن که همزمان من که پنج شش ماهه بودم و مامان فروغ یه جا باشیم، بابام رو دک میکنن، عمو رضا رو میفرستن دنبال نخود سیاه و بعدم آتیش سوزی و جا به جایی جنازه بچه آرزو که چند روز پیش مرده بوده با من، یعنی پسر فروغ.
بعدم یه عزاداری یه روزه و هول و هولی برای فروغ و بعدم پرواز به کانادا. در حالی که عمو رضا و زن عمو فرشته مشهد بودن، رفته بودن زیارت. مامانمم که بیمارستان به خاطر سوختگی بستری بوده.
-پس قبلش همه کارهاشون رو کرده بودن. چون نمیشه یه روزه پاسپورت و ویزا گرفت که.
سرش رو تکون داد و گفت:
-پاسپورت گرفته بودن، حتی عکس نوزاد مامان آرزو رو زده بودن رو پاسپورت به عنوان کودک همراه، وقتی هم که منو میدزدن، خیلی راحت منو میزارن جای بچه، تنها چیزی که ممکن بوده از رفتنشون جلوگیری کنه، رنگ چشمهای من بوده که با بچه آرزو تفاوت داشته، که اونم یه شربت خواب آور بهم دادن که هم تو فرودگاه اینجا خواب باشم، هم تو فرودگاه کییف و هم تورنتو.
سرش رو متاسف تکون داد.
-مامان آرزو گریه میکنه وقتی به اون روزها فکر میکنه، میگه به خاطر بچه خودم که تازه مرده بود هول داشتم، هی بهت نگاه میکردم میگفتم چرا این بچه همهاش خوابه، چرا بیدار نمیشه.
میگفت یه چشمم برای فروغ تو اشک بود، یه چشمم برای تو که فکر میکردم قراره از دستم بری، میگفتم این بچه مریضه، پیمان میگفت چیزیش نیست و خوبه، نگو بهت شربت میداده که بیدار نشی که نقشهاشون خراب نشه.
-گفتید کییف، یعنی اوکراین؟
سر تکون داد و گفت:
-ایران به کانادا پرواز مستقیم نداره. مسافرا مجبورن اول برن کییف، بعد تورنتو.
به کاسه آش اشاره کرد و گفت:
-سرد بشه از دهن میوفته. من پر حرفی میکنم شمام حواستون پرت میشه.
به کاسه آش نگاه کردم، هنوز بخار ازش بلند میشد.
قاشقم رو پر کردم و زیر چشمی به نوید نگاه کردم.
حواسش به محتویات کاسه بود و تو صورتش پر از غم.
کم خودم غصه داشتم، مونده بود غصه اینم اضافه بشه.
نفسم رو بی صدا بیرون فرستادم.
برای اینکه حواسش رو از خاطرات گذشته پرت کنم، گفتم:
-این آش توش چی داره؟ لوبیا چشم بلبلیه این؟
به لوبیایی که توی قاشقم نگه داشته بودم نگاه کرد.
طول کشید ولی لبخند زد و گفت:
-والا نمیدونم. این اسمش بلبلیه؟
خندیدم و اون شونه بالا داد و گفت:
-راستش من معمولا فقط میخورم، دیشب که من به مامان گفتم کاش زنعمو میاومد این طرفا و میگفتم یه آش غوره برامون بار میذاشت، دیدم مامان یه چیزی خیس کرد که رو ظرفش نوشته بود بلغور گندم.
کنجکاوانه لب زدم:
-پس لعابش به خاطر بلغور گندمه!
-گوشت قلقلی هم دارهها، منتها مامان اینقدر ریزش میکنه دیده نمیشه، فقط مزهاش میاد تو دهن، ولی زنعمو که درست میکنه هر کدوم قد یه گردوعه.
شونه بالا انداخت و گفت:
-هر چی هست من خیلی دوستش دارم، اولین بارم اینو زنعمو فرشته درست کرد؛ خانم عمو رضا. مامانمم از اون یاد گرفت، فقط اون یه خروار ادویه میریزه توش و عمو رضا هم بهبه چهچه.
خندیدم.
-خب هندیا اینجورین دیگه!
-آخه زنعمو که هندی نیست، افغانیه، در واقع افغانی پاکستانیه، ولی تو هند بزرگ شده، الانم که ایرانه.
یکم نگاهش کردم و گفتم:
-هند، افغانستان، پاکستان، کانادا ... دقت کردید ریشههای خانوادهاتون چقدر بین المللیه؟
بلند خندید و خواست حرفی بزنه که صدای مهراب از پشت سرم اومد.
-مرز، اختراع بشره، ولی عشق موهبت خداست.
برگشتم، دستهاش رو تو جیب کت بلندش فرو کرده بود و لبخند زنان به سمتمون میاومد.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
هزینه ورود به ویایپی سیهزار تومنه.
مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر
6277601241538188
به نام آسیه علیکرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید.
@baharedmin57
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت342 - الو. - دایی خوبه؟ - هنوز بیهوشه؟ - بریم خونه چیکار؟ مهگل تنها
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝
#پارت343
-دقیقا مثل حس من.
با صدای زنگ تلفن، مهسان گوشی رو برداشت.
-الو.
- شب اینجا بمونید دیگه.
- باشه، الان بهش میگم.
گوشی رو قطع کرد و گفت:
- مهیار دم در منتظرته.
با مهسان خداحافظی کردم و پویا رو بغل گرفتم. به طرف حیاط رفتم و بعد راهی کوچه شدم.
مهیار پشت فرمون نشسته بود. ماشین رو دقیقاً روبروی خونه پارک کرده بود. با دیدن من بلند شد و کمک کرد تا پویا رو روی صندلی عقب بخوابونم.
سوار ماشین شدیم و به طرف خونه حرکت کردیم. وارد خونه شدیم. پویا رو بغل کردم و به اتاقش بردم.
تو همون حالت خواب لباسهاش رو عوض کردم و یه لباس راحتتر بهش پوشوندم.
به اتاق مشترکم با مهیار رفتم و لباسهای خودم رو هم عوض کردم. به سالن برگشتم. مهیار نبود. چند باری صداش کردم ولی جوابم رو نداد.
توی آشپزخانه و سرویس رو هم نگاه کردم، نبود. از پنجره سالن نگاهی به حیاط کردم.
لب حوض نشسته بود و طبق معمول سیگار میکشید. هوا خنک شده بود و اون فقط یه پیرهن نازک تنش بود.
به اتاق برگشتم. پتویی برداشتم و یه شال بلند روی سرم انداختم. شب بود و حیاط تاریک، پس همین کافی بود.
با فکری که کردم دیوان حافظ رو برداشتم و به حیاط رفتم.
بی صدا به طرفش قدم برداشتم. پتو رو باز کردم و روی سرشونههای پهنش انداختم.
همونطور که پک به سیگار میزد، نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
-سردت میشه، برو تو.
پتو رو روی سر و دوشش مرتب کردم و گفتم:
- پتو آوردم که سردمون نشه.
نگاهی به ژست سیگار کشیدنش کردم و کنارش نشستم. گوشه پتو رو روی شونههای خودم انداختم و گفتم:
- چرا اینقدر سیگار میکشی؟
- یه بار که بهت گفتم، آرومم میکنه.
-راه خوبی رو برای آروم کردن خودت انتخاب نکردی.
به رو به رو نگاه میکرد و همونطور که دود رو از دهان و بینیش بیرون میداد، گفت:
-از بوی سیگار بدت میاد؟
- نه، بدم نمیاد.
پک عمیقی به سیگار زد. صورتش رو کامل به طرف من برگردوند. منتظر بودم تا با بازدم، دود رو از ریههاش بیرون کنه، اما اتفاقی نیوفتاد.
با تعجب نگاهش میکردم. لبخند کجش تعجبم رو بیشتر کرد. یه دفعه تمام دود سیگار رو توی صورتم فوت کرد.
چند تا سرفه کردم و با دستم دود رو پخش کردم. خندید و گفت:
- گفتی که از بوش بدت نمیاد؟
-گفتم از بوش بدم نمیاد، نگفتم که از دودش خوشم میاد.
خندید و گفت:
- چرا دوستش نداری؟ چه هیزم تری بهت فروخته؟
دیوان حافظ رو زمین گذاشتم. دست دراز کردم و دو تا از دکمههای پیرهنش رو از بالا باز کردم.
با تعجب به من و دستهام نگاه میکرد، دستم رو روی قفسه سینهاش، دقیقا روی قلبش گذاشتم و گفتم:
-ببین، چه جوری داره منظم میزنه، من صدای تپش منظمش رو دوست دارم وقتی که سرم تو آغوش توعه. سیگار این صدای تپش منظم رو میخواد از من بگیره. حالا باید دوستش داشته باشم؟
دستم رو از روی قلبش برداشتم و گفتم:
-میدونم نکشیدن سیگار برات سخته! منم نمیگم نکش. بکش، ولی دو تا، سه تا، نه اینقدر!
عمیق نگاهم کرد. سیگار نصفه و نیمه رو روی زمین انداخت و گوشهای ترین نقطه لبم رو بوسید و دستهاش رو پیچک تنم کرد. تن من تو آغوش مردونهاش گم شد.
نفس عمیقی کشیدم و کنار گوشش گفتم:
- وقتی بوی سیگار با عطر تنت قاطی میشه، دوست دارم، ولی وقتی که میبینم که این موجود کوچولو داره این عطر رو از من میگیره، ازش متنفر میشم.
حصار دستهاش رو کمی شل کرد و من رو از خودش فاصله داد. چشمهاش رو تو اعضای صورتم چرخوند و لب زد:
- من عادت ندارم به این حرفها، با دل من این کار رو نکن.
لبخند عمیقی به شهر تاریک چشمهاش زدم. هر دو دستم رو روی دو طرف گردنش گذاشتم و عمیقتر نگاهش کردم.
آروم لب زد:
- اینجوری نگاهم نکن.
- می گند راه قلب از چشم باز میشه، دارم دنبال راه ورودیش میگردم.
-برای چی دنبالش میگردی؟
- اگه راهش رو پیدا کنم، همون جا خونه میکنم. میدونم اولین نفر نیستم که دنبال این راه میگرده، ولی امیدوارم که پیداش کنم، اونوقت چند تا قفل بزرگ میزنم به در و پنجرهاش و کلیدش رو هم گم و گور میکنم، تا هیچ وقت پیداش نکنم.
عمیقتر توی چشمهام خیره شد، انگار اون هم دنبال راه ورودی دلم میگشت. من هم عمیق به سیاه چاله چشمهاش نگاه میکردم، آروم لب زدم:
- چقدر رنگ چشمات سیاهه!
-اونجا همه خوابیدند، برقها رو خاموش کردند.
راست میگفت، مردم شهر چشمش همه خوابیده بودند، البته همه باغم.
شاید کابوس می دیدند که نگاه این مرد اینقدر نگران بود.
غم و نگرانی نگاهش رو، اصلا دوست نداشتم، کاش میشد مردم شهر چشمهاش رو بیدار کرد.
نویسنده: #آسیه_علیکرم
#بهار
#رمان