#پارت345
حرفهای پا تختی و عروسی، به برطرف شدن مشکلات روستا تغییر موضوع داد و تقریبا همه هم استقبال کردند و اقا یداله هم از فرصت استفاده کرده بود و حسابی از خودش و برنامههاش تعریف کرد.
صدای باز شدن در خونه اومد. به در باز پذیرایی نگاه کردم. در وردی حیاط تو تیررس نگاهم نبود.
ولی روناک رو دیدم که از در آشپزخونه سرکی توی حیاط کشید و خیلی سریع با رنگ و روی پریده به آشپزخونه برگشت.
عمو ذبیح در مورد سهمیه کود جدید صحبت میکرد و من چشمم به در بود که ببینم حدسم در مورد شخص وارد شده به خونه درسته یا نه!
چند ثانیه گذشت. حدسم درست بود، مهرزاد برگشته بود. به طرف آشپزخونه رفت و توش رو نگاه کرد.
کفشهاش رو در آورد و وارد آشپزخونه شد.
لب گزیدم. طفلک روناک، خدا کنه اذیتش نکنه!
-چی شده؟
به سلمان نگاه کردم و متوجه نگاه مهرداد روی خودم شدم.
با چشم و ابرو به در اشاره کردم. ابرویی بالا داد و من معنی دخالت نکن ازش برداشت کردم و تو جواب سلمان گفتم:
-هیچی!
با گوشه چشم به در خیره شدم. چند دقیقهای میشد که مهرزاد توی اشپزخونه بود و من برای روناک توی دلم دعا میکردم که روناک از اشپزخونه خارج شد.
دستش روی بازوش بود و اون رو ماساژ میداد.
پشت سرش مهرزاد بیرون اومد. از همین فاصله هم اخمش رو میتونستم ببینم.
هر دو به طرف اتاق مشترکشون رفتند و از توی دیدم خارج شدند.
هیچ کاری از دستم برای روناک بر نمیاومد. خودش باید برای خودش کاری میکرد.
خانوادهام از جاشون بلند شدند. وقت خداحافظی مجدد بود.
خاله زهرا زودتر از بقیه از اتاق خارج شد و به طرف وسایل رفت. جعبهای برداشت و به سلمان اشاره کرد که کمکش کنه.
هر کسی تکهای برداشت و به طرف اتاق من راهی شدند.
نگاهی به اتاق روناک و مهرزاد انداختم، سر و صدایی که نمیاومد و من امیدوار بودم که روناک حالش خوب باشه.
خاله وارد اتاقم شد و مبارک باشه ای گفت.
پشت سرش هم مهرداد و سلمان وارد شدند.
خاله در مورد هر بسته توضیحاتی داد و گفت که کی داده. جاروبرقی از طرف پدرم بود.
از خاله چیزی نپرسیدم ولی خیلی دلم میخواست بدونم که پولش رو از کجا جور کرده.
مردها از اتاق خارج شدند و من موندم و خاله زهرا.
خاله توضیحاتی در مورد امشب بهم داد و گفت که میدونه که میدونم ولی لازمه که بگه.
سر به زیر به همه حرفهاش گوش دادم.
صورتم رو بوسید و برام آرزوی خوشبختی کرد. نگاهی به یخچال گوشه اتاق انداخت و گفت:
-این یخچالم عموت برات خریده، گفتم بهش بزار پا تختی بده، ولی گفت میخوام رو جهازش سیاهه بشه.
لبخند زدم.
-دستش درد نکنه.
-دست بانو درد نکنه، هر کاری کرد اون کرد. برای عروسیت هم هیلی دلش میخواست بیاد ولی موند که امیر رو اروم نگه داره. گفت بهت تبریک بگم و اینکه حتما یه روز خودش میاد اینجا، منتها امیر خیلی جوش آورده.
#پارت345 🌘🌘
دم دمای صبح بود که خوابم برد ولی با صدای مهیبی از خواب بیدار شدم. چشم باز کردم.
امیرعباس داشت با تخسی نگاهم می کرد.
-امیر چرا درو می کوبی بهم؟
- ببخشید، از قصد نبود. باد زد.
پتو رو روی سرم کشیدم که متوجه شدم آرش کنارم نیست. پتو رو کنار زدم و رو به امیر عباس گفتم:
- آرش بیدار شده؟
امیر همچنان در شکسته کمد دیواری رو نگاه می کرد، گفت:
- آره، بیدار شده. داره صبحونه می خوره.
بعد چشمهاش رو گرد کرد و با لبخند و ذوق نگاهم کرد و ادامه داد:
- این شوهر تو هم چقدر زود داره ها!
لبهاش رو به چفت کرد و دو تا مش تو هوا زد.
از جام بلند شدم. جای سوزن سرم روی مچ دستم کبود شده بود.
- تو الان چیزی احتیاج داشتی که اومدی توی این اتاق؟
- شلوار می خوام.
- آدم وقتی می خواد وارد یه اتاقی بشه که یه خانوم داخلشه، در می زنه. الان نه سالته ولی یواش یواش داری بزرگ می شی. باید این مسائل را یاد بگیری.
در کمد رو باز کرد و لبخند کجی زد و گفت:
- اوهو... تو از کی تا حالا عدد شدی که بخوام حسابت کنم؟
متعجب و با چشمهای گرد نگاهش کردم و گفتم:
- این چه طرز صحبت کردنه، به مامانت بگم.
یه شلوار گرمکن از توی کمد بیرون کشید.
- برو بگو. تو خودت آخر خلافای عالمی. کی حرف تو رو باور می کنه.
شلوار رو روی دوشش انداخت و از اتاق خارج شد.
- خاله از دست تو چی می کشه ؟
همونی که مامان تو از دست تو می کشید. دیگه پیش این بچه هم احترام ندارم.
از جام بلند شدم و مانتوم رو پوشیدم و شالی روی سرم انداختم. رو به رو شدن با آرش برام سخت بود، اما چاره ای نداشتم.
از اتاق خارج شدم. خاله سفره ای وسط هال پهن کرده بود و سینا و آرش هم کنارش نشسته بودند.
سلامی کردم. سینا جوابم رو داد و صبح بخیری گفت. ولی آرش چند لحظهای با یه نگاهت پر از سرزنش بهم خیره شد و بعد زیر لب جوابی آروم بهم داد.
نفسم رو سنگین بیرون دادم و به طرف حیاط رفتم و بعد از رفتن به سرویس و شستن دست و صورت به طرف سالن خونه خاله حرکت کردم.
تو ورودی در به آرش برخورد کردم، کنار رفتم تا رد بشه.
- سریع یه چیزی بخور چه راه بیوفتیم.
جوابی ندادم و صبر کردم تا از سر راه کنار بره. متوجه سنگینی نگاهش شدم، ولی مسیر نگاهم رو به طرفش تغییر ندادم.
خاله داشت استکان های خالی رو از توی سفره برمی داشت. صبح بخیری گفتم و جوابم رو با لبخند داد.
حالم رو پرسید و دعوتم کرد تا کنار سفره بشینم. لیوانی چای جلوم گذاشت. لقمه ای گرفتم که خاله گفت:
- شوهرت خیلی مرده! خیلی هم دوست داره!
لقمه رو توی دهنم گذاشتم و چیزی نگفتم.
- با کاری که تو کردی، هر کس دیگه ای بود خیلی تند تر برخورد میکرد. وقتی داشت اونطوری می اومد سمتت، فقط تو دلم نذر و نیاز میکردم. میگفتم کاش سینا رو نفرستاده بودم دنبال امیر، حداقل زورش به آرش می رسید. ولی وقتی با مشت زد تو در کمد، فهمیدم که چقدر دوست داره. چون هر کس دیگه ای بود اون مشت می زد تو صورتت، نه کنار گوشت.
شکر توی چای ریختم و کمی هم زدم و جوابی به خاله ندادم.
-نمی خوای بگی برای چی قهر کرده بودی؟
قاشق کوچیک چایی رو کنار نعلبکی گذاشتم و تو چشمهای خانه خیره شدم که صدای زنگ تلفن من رو از جواب به این سوال سخت معاف کرد.
خاله بلند شد. گوشی تلفن رو برداشت.
- الو.
- سلام... حالش خوبه... داره صبحونه می خوره.
- خیالت راحت، نوک انگشت آرشم بهش نخورد.
-ای امیرعباس دهن لق.
-نه بابا، فشارش افتاده بو.د ضعف کرده بود.
-اصلا به آرش میاد اینجوری باشه؟... به خاطر اون نبود. از صبح هیچی نخورده بود، بعدم کلی فشار عصبی بهش وارد شده.
- یه دقیقه گوشی داشته باش.
خاله رو به من کرد.
- خاله جان، مامانته. باهاش حرف می زنی؟
سری تکون دادم و از جام بلند شدم و گوشی تلفن رو از خاله گرفتم.
رمان خوشههای نارس گندم
https://eitaa.com/joinchat/2506227853Ca574882eb8
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت344 لبخندش اصلا شبیه لبخند یه دوست به دوستش نبود. حتی شبیه لبخندی فام
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت345
لبخندش رو با جمع کردن لبش مثلا کنترل کرد و گفت:
-بعضیا دریا دلن و بعضیام حوض دل، بعضیا دلشون قد یه کشتی باریه، بعضیا یه وانت، بعضیام اندازه یه کیسه میوه، اینا تفاوته و آدمهام که باید متفاوت باشن.
ابرو بالا داد و بهم اشاره کرد:
- ببین، همین که اینجا نشستی، دست به سینه و منو نگاه میکنی و کمکم نمیکنی، ثابت میکنه چقدر دلت کوچیکه و به وقتش هم قرار نیست کیفت رو برام خالی کنی.
نفس رو بیرون فوت کردم و از روی چهارپایه بلند شدم.
- بدید کمک کنم.
-بپا کیفت رو کلا خالی نکنی.
یا بهم میخندید، یا با حرص خوردنم تفریح میکرد. این دیگه چجور دوستیای بود!
***
اصرارم برای کمک، تو شستن ظرفها بی فایده بود.
نه این که عاشق ظرف شستن باشم، که اتفاقا به نظرم کار خیلی مضخرفی بود ولی نمیخواستم به چشم یه آدم مریض بهم نگاه کنند، میخواستم نشون بدم که خوبم، سرحالم و میتونم.
عمه شیر آب رو روی ظرفها باز کرد، به سمتم سرچرخوند و گفت:
- برو تو هال بشین پیش بقیه. سر پا موندی ضعف میکنی. سر شامم که هیچی نخوردی!
نگاهم به حرکت آبداغ روی ظرفهای نَشسته بود که گفتم:غ
-حالم خوبه، چیزیم نیست که! جوجهها رو هم من کمک کردم و سیخ زدم.
به لبخند مهراب که تازه وارد آشپزخونه شده بود و سفره تا شده رو روی میز ناهار خوری میذاشت، نگاه کردم.
مطمئن بودم که حرف از کیف خالی و پر پشت لبش گیر کرده، داشت خودش رو کنترل میکرد که جلوی بقیه حرفی نزنه.
لبخندش رو با کشیدن انگشت شصتش روی لبهاش جمع کرد.
این چه حرفی بود که من زده بودم!
کیف خالی کردن!
دست گرفته بود و ول نمیکرد.
رو به خواهرش که مشغول ریختن چای بود گفت:
-میخوای من بشورم؟
عمه گفت:
-ای بابا، مگه مرد هم ظرف میشوره! برو بشین آقا مهراب.
-اشکالش چیه مصی خانم؟ چهار تا قطره آب اگه بخوره به قاشق بشقاب که از مردونگی ما کم نمیکنه. مهم اینه که ما اینقدر دلمون گنده است که نگو!
با گوشه چشم به عکسالعملهای من نگاه میکرد.
مثلا میخواست نشون بده که به قول خودش دریا دله و بزرگی دل من هم که قد یه حوض.
عمه گفت:
-برو آقا مهراب، این کارا زنونه است.
زندایی سینی چای رو به طرفم گرفت و گفت:
-میخوای کمک کنی، اینو ببر.
سینی رو گرفتم. مهراب همچنان به من نگاه میکرد. زندایی اضافه کرد:
-عمهات راست میگه دخترم، هیچی نخوردی، ظهرم کم خوردی، صبحونه هم ...
عمه میون حرف زندایی دوید و گفت:
-این فُتوپِنتس میکنی مهدیه خانم؟
منظورش فتوسنتز بود.
مهراب نیشش باز شد. زندایی حین لبخند زدن گفت:
-آفتابم که الان نیست که بفرستیمت زیر نور.
مهراب گفت:
-از اون لامپهای رشد گیاه خریده بودی، بزار بشینه زیرش.
لبهام رو به هم فشار دادم.
این بشر از اذیت کردن من چی عایدش میشد؟
عمه گفت:
-این همینجوره مهدیه خانم، بچه هم که بود...
وای! باز عمه یاد بچگیهای من افتاده بود. به هر حال که من قرار نبود ظرف بشورم، پس بهترین کار ترک آشپزخونه بود.
از کنار مهراب رد میشدم که گفت:
-من چایی لیوانی میخورما، اینا همهاش استکانه!
جواب نمیدادم میترکیدم:
-اتفاقا اینطوری بهتره، چایی بعد از غذا اصلا خوب نیست، لیوانیش که اصلا خوب نیست. شما نخوری کلا برات بهتره.
از کنارش رد شدم و شنیدم که گفت:
-الان نگرانم شدی؟ پس باید خوشحال باشم که میخوای کیف واسم خالی کنی؟
نفسم رو سنگین و بی صدا بیرون دادم و به سمت دایی مرتضی رفتم.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت344 - خدا یه زمین آفرید اونم بدون مرز، بعدم آدم و حوا رو به جرم خوردن سی
#عروسافغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
#پارت345
آتیلا جوابی به مادرش نداد و در عوض رو به من گفت:
-اون موقعی تو فوش دادی، گفتی توله سگ.
موقع گفتن توله سگ صداش رو پایین آورد و دستهاش رو کنار دهنش حائل کرد.
درست میگفت، من گفته بودم وقتی که از دست مالک کانالی که داستانم رو دزدیده بود عصبانی بودم.
من گفته بودم و این فسقلی شنیده بود.
مهراب با یه لیوان چای روی مبل کناریم نشست و جواب نوه خواهرش رو داد:
-توله سگ که فحش نیست، به بچه سگ، میگن توله سگ، یا مثلا به بچه خر میگن کره خر.
آتیلا متعجب به دایی مادرش خیره شده بود.
-به بچه آدم چی میگن؟ نی نی؟
مهراب سرش رو مثل گهواره تکون داد و گفت:
-آره.
آتیلا بلافاصله گفت:
-مامان حدیثم میخواد یه نینی بخره.
ابروهای مهراب هم مثل من بالا رفت.
حدیث ظرف تنقلات رو روی میز گذاشت و دست آتیلا رو کشید.
-بیا برو دنبال بازیت ببینم.
مهراب خندید:
-قدم نو رسیده مبارک!
حدیث کمی به داییش نگاه کرد و گفت:
-بچه نیست که، خبرگزاری بیبیسیه.
-چند وقته دیگه قراره صدای ونگ ونگش مخمون رو تیلیت کنه؟
حدیث نشست، خندید و گفت:
-هشت ماه دیگه.
محدثه کنار خواهرش نشست و گفت:
-دایی، ما همیشه باید به تو التماس میکردیم که بیا دور هم باشیم، الان چی شده که من هر وقت زنگ میزنم مامان، میگه تو اینجایی، الانم که خودم اومدم و ...
حدیث گفت:
-باید دید چی تغییر کرده که دایی از اون تغییر خوشش اومده... خوب دقت کنی میبینی.
چشم و ابرو اومدنهای حدیث زیادی تو چشم بود.
مهراب طلبکارانه گفت:
-چی میگی تو واسه خودت؟ مگه جای تو رو تنگ کردم!
حدیث جا خورد.
-چه نازک نارنجی شدی دایی! خب گفتم شاید از تغییر دکور مامان خوشت اومده.
کدوم تغییر دکور؟ کاملا مشخص بود که منظورش به منه.
زن دایی سینی چای رو وسط میز گذاشت و گفت:
-تغییر دکور کجا بود! مهراب داره به سپیده جان کامپیوتر یاد میده، الانم وقت کلاسشونه، منتها شما وقتی اومدید که اینا وسط کلاسشون بودن.
روی مبل نشست و گفت:
-راستی سپیده جان، وقت نشد بپرسم. امروز رفتید عیادت آقا نوید، خوب بودن؟
لپتاپ رو بستم.
با شرایط پیش اومده نه میتونستم فکر کنم و نه تمرین.
-بله، خدا رو شکر خوب بود.
زندایی به دخترهاش نگاه کرد و گفت:
-اون روز که اون اتفاق تو پارک برای سپیده افتاده، خواستگارش پر و پا قرصشم اونجا بوده، بنده خدا جلوی اون آدما در اومده و مثل اینکه دندهاش آسیب دیده، امروز مصی خانم اومد اینجا و با هم رفتند عیادتش.
به مهراب اشاره کرد.
-مهراب رسوندشون.
محدثه گفت:
-پس امروز نیومدی دفتر به خاطر این بود؟
حدیث گفت:
-نگفته بودی خواستگار داری؟ عکسی چیزی ازش نداری نشونمون بدی.
مهراب گفت:
-صبر کن من پیجش رو دارم.
به من نگاه کرد و همزمان موبایلش رو از روی میز برداشت و گفت:
-لحظه آخر جلوی در ازش گرفتم، هم شمارهاشو، هم پیجشو.
صفحه موبایلش رو روشن کرد.
- میخواست شماره تو رو ازت بگیره که بهش گفتم اگر دختر رو میخوای جلوی عمهاش سکوت کن و حرف شماره بده بگیر نزن، بعدم اون موبایلش به فنا رفته، فعلا در دسترس نیست.
موبایل رو به سمت حدیث گرفت و گفت:
-خدمت حرف مفت زن اعظم.
حدیث که با شوق برای گرفتن موبایل اقدام کرده بود، دستش تو هوا خشک شد و معترض گفت:
-دایی، یعنی چی؟
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
بهار🌱
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 #پارت344 -حافظ آوردم با هم بخونیم. لبخندیزد و گفت: - آخرین باری که یه غزل
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝
#پارت345
از حالت صداش و چهرهاش کمی ترسیدم، ولی به روی خودم نیاوردم. یه کم دیگه تو بغلش موندم و بعد در حالی که دستش دور کمرم بود و رهام نمیکرد، بلند شدیم و به اتاق خواب رفتیم.
تا وقتی که بیدار بود، اونقدر من رو محکم به خودش چسبونده بود که به سختی نفس میکشیدم.
اعتراض هم فایدهای نداشت، انگار اصلا صدام رو نمیشنید.
وقتی دستهاش شل شدند، متوجه شدم که خوابیده. خودم رو آروم ازش جدا کردم و سرم رو روی بالش گذاشتم و اینقدر به چهرهاش که موقع خواب، نه اخمی داشت و نه جدیتی، نگاه کردم تا خوابم برد.
صبح زودتر از مهیار از خواب بیدار شدم. کتری رو از آب پر کردم و میز صبحونه رو چیدم. روی صندلی نشستم و به کتری خیره شدم.
حرارت اجاق به کتری میخورد و باعث میشد که آب بخار بشه و بخار آب در کتری رو بلرزونه، درست مثل دست های مهیار که هر وقت عصبی میشد، میلرزیدند.
این حالت نمیتونست طبیعی باشه. مهیار یه مشکلی داشت، مشکلی که یا باید به دکتر اعصاب مراجعه میکرد یا به روانپزشک.
خب میثم متخصص مغز و اعصاب بود، یعنی تا حالا متوجه این حالتهای برادرزادهاش نشده بود. شاید دیشب میخواست سر حرف رو باز کنه، تا از مریضی مهیار حرف بزنه، ولی نتونسته.
کارتی رو که بهم داده بود رو هنوز داشتم. میتونستم بهش زنگ بزنم، اما تلفن خونه قطع بود. باید از مهیار میخواستم که وصلش کنه.
زیر کتری رو کم کردم و چایی رو دم. صدای در اتاق اومد. حتما مهیار بیدار شده.
نون رو توی سبد حصیری روی میز گذاشتم و دو تا چایی خوشرنگ ریختم.
چند دقیقه بعد مهیار وارد آشپزخونه شد. صبح بخیری گفتم و جوابم رو داد.
پشت میز نشست. عطر چایی رو بو کشید و لبخندی به من زد و گفت:
- از وقتی تو اومدی به این خونه، من صبحها، صبحونه خورده میرم سرکار.
- قبلا نمیخوردی؟
- وقت نمیکردم. باید پویا رو بیدار میکردم. صبحونه اش رو میدادم. پویا اذیت میکرد، خوابش میاومد. غذا نمیخورد. بعد کلی مصیبت داشتم سر لباس پوشوندنش، بعدش هم باید میبردمش پیش یکی میذاشتمش. حالا یا زری خانم، یا مامان، گاهی وقتها هم با خودم میبردمش. دیگه وقتی برای صبحونه خوردن من نمیموند.
چیزی نگفتم. در واقع دلم براش سوخت، ولی ترجیح دادم سکوت کنم.
- باید دوباره ورزش رو شروع کنم. خیلی وقته گذاشتمش کنار، بدنم داره از فرم میوفته. میتونی صبحها یه کم زودتر بیدارم کنی.
- باشه.
لقمه بزرگی که توی دستش بود و توش طبق چیزی که دیدم، پر از کره و مربا، به سمتم گرفت.
ازش گرفتم و تشکر کردم. لقمه رو توی دستم جابجا کردم و گفتم:
-راستی، قصد نداری تلفن خونه رو وصل کنی؟
بدون اینکه به من نگاه کنه، همونطور که لقمه دیگهای درست میکرد، گفت:
- تلفن میخوای چیکار؟
کمی تعجب کردم.
- خب، تلفن برای خونه لازمه. گاهی لازم میشه حال کسی رو بپرسی، از روزگار کسی خبر بگیری، گاهی کار ضروری پیش میاد.
بدون اینکه چشمش رو از لقمه توی دستش برداره، گفت:
- تو هر وقت خواستی با تلفن حرف بزنی، موبایل من هست.
- تو که همیشه نیستی.
سرش رو بلند کرد. کمی اخم چاشنی پیشونیش کرد و خیلی جدی گفت:
- دوست نداری جلوی من با کسی حرف بزنی؟ مگه من و تو با هم مسئله یواشکی داریم؟ یا شاید دوست نداری من بفهمم که با کی حرف زدی؟
کمی از شکل حرف زدنش جاخوردم.
- نه... ولی آخه...
با حفظ حالت قبلی، ولی جدیتر گفت:
- ولی و آخه نداره. هر وقت خواستی حال کسی رو بپرسی، یا از روزگار کسی خبر بگیری، موبایلم رو بهت می دم، هر چقدر دوست داشتی جلوی من حرف میزنی. اگر هم کار ضروری پیش اومد و اتفاقی افتاد و من نبودم به زری خانوم میگی. اونها تلفن دارند. البته اگه واقعا ضروری بود. خودت هم تو خونه شون نمیری، میگی زری خانوم خودش زنگ بزنه.
نویسنده: #الف_علیکرم
#رمان
#بهار