eitaa logo
بهار🌱
19.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
576 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
بهار🌱
#پارت515 🌘🌘 صدای هیاهو از بیرون می شنیدم. صدای مردی کنار گوشم بلند شد. سر چرخوندم و با صورت مرد جوو
🌘🌘 بعد از گذشت حدود یک ساعت و اومدن یدک کش، آرش سوار ماشین شد و به طرف خونه حرکت کردیم و بعد از گذروندن چند خیابان به خونه رسیدیم. آرش پیاده شد و در سمت من رو باز کرد. احساس های مختلفی احاطه ام کرده بود؛ بیزاری، ناراحتی، شرم زدگی. سیمین به استقبالم اومد و کمی به سر تا پام نگاه کرد. چیزی نگفت. فقط کمک کرد که به اتاقم برگردم. دو روزی گذشت و من هیچ حرفی نمی زدم. تو کدوم شوک بودم؟ خودمم نمی دونستم. از آرش دوری می کردم. توی یه اتاق بودیم، ولی من هیچ حرفی نمی زدم. آرش گاهی سعی می‌کرد که بهم توضیح بده، ولی صداش رو نمی شنیدم، یا شاید هم نمی خواستم که چیزی بشنوم. امروز صبح سیمین کمی باهام حرف زد. گفت که به خاطر ماشین اصلا ناراحت نیست و خدا رو شکر که خودم سالم هستم. گفت که دیروز با مامان حرف زده و امروز باید منتظرشون باشم. بعد از ظهر زنگ خونه به صدا دراومد و چند دقیقه بعد سیمین بهم خبر داد که پدر و مادرم اومدند. اشک هایی رو که دوباره با چشم یکی شده بودند رو پاک کردم و به استقبال خانواده ام رفتم. پدر و مادرم، یا خاله و شوهر خاله ام؟ خودمم نمی دونستم به چی فکر می کنم! به سالن طبقه پایین اومدم. ورودم به سالن طبقه پایین با وارد شدن مامان و بابا به سالن یکی شد. به طرف مامان رفتم. همدیگر رو در آغوش گرفتیم وگریه می کردیم. -مامان... مامان، یه عالمه حرف مونده توی گلوم. دارم خفه می شم. - می ریم باهم حرف می زنیم قربونت برم! از بغل مامان جدا شدم و تو بغل پدرم رفتم. سرم رو بوسید و گفت: - چرا همون دو روز پیش زنگ نزدی؟ نگاهش کردم، جوابی ندادم. مامان گفت: -می خوای بریم توی حیاط؟ سر تکون دادم و با مامان به حیاط رفتیم. لب باغچه نشستیم. - خیلی وقته می دونید؟ - بعد از عقد، همون شبی که اومدی وسایلت رو گرفتی. - چرا من اینقدر بدبختم؟ - این چه حرفیه؟ از جام بلند شدم و رو به روش ایستادم. صدام.رو کنی بالا بردم. - منو ببین، کجام به آدمای خوشبخت می خوره؟ اون از شکل دنیا اومدنم، این از اینکه نمی دونم متعلق به کدوم خانوادم. این از وضع شوهر کردنم. اونم از بچه دار شدنم و مردن اون بچه بی گناه تو شکمم. حالا هم که همیشه باید سایه نوشین رو توی زندگیم حس کنم. - مامان جان، آرش نوشین رو دوست نداره. اگه دوسش داشت باهاش می موند. نمی اومد به تو التماس کنه که برگردی. - دوستش نداره ولی دخترشو دوست داره. چهار روز دیگه اون بچه بزرگ می شه و مادرش رو می خواد. آرشم به خاطر بچه اش می ره سمت اون. - از الان نشستی غصه آینده رو می خوری؟ اگه اینجوری بشه، اگه اینجوری بشه! - می گی مهم نیست؟ من دخترتم. باید همیشه با استرس زندگی کنم، اون بچه یعنی آرامش از زندگی من برای همیشه رفته. - آرش قسم خورد اون بچه به تو زندگیت هیچ ربطی نداشته باشه! - آره دیگه، ربطی نداره! یه خونه دیگه، یه زن دیگه، یه بچه دیگه، اینام که به من ربطی نداره! اشکهام سرازیر شد. - اصلا چرا باید آرش پدر شدن رو با یه زن دیگه تجربه کنه. اون دیگه الان بچه داره، مینا بچه دار شد، به جهنم، نشدم به جهنم! مامان بلند شد و روبروم ایستاد. دستش رو به طرفم دراز کرد. - قربونت برم، نکن با خودت اینطوری! عقب رفتم و نذاشتم من رو تو آغوشش بکشه. - اصلا چرا همون موقع که فهمیدی به من نگفتی؟ چرا؟ -تو اون موقع خوشحال بودی، اونم بعد از مدت ها، نمی خواستیم حالت خراب بشه. آرشم گفت به مرور خودم می گم. -مامان اگه بیتا هم بود همین کارو می کردی؟ - بیتا با تو فرق داره! بیتا منطقیه، مثل تو احساسی تصمیم نمی گیره! - نه مامان، ربطی به ‌منطق نداره. بیتا دخترته ولی من نیستم. خون و ریشه اش مال توعه، ولی مال من نیست. برای اون مادری ولی برای من خاله ای. وسط پیشونیش چین افتاد و چشم‌هاش عصبانی شد. دستش رو بلند کرد و روی صورتم فرود اومد. تو چشم هاش زل زدم و دستم رو جای سیلی گذاشتم. یکم نگاهم کرد و از کنارم رد شد. به سمت سالن رفت. رفتنش رو با چشم دنبال کردم و پشیمون از حرفی که زده بودم، همون جا ایستادم.
بهار🌱
رمان زیبای بهار💝💝💝💝💝 #پارت515 چشمم رو باز کردم. همه چیز سفید بود. چیزی یادم نمی‌اومد. چشمم
رمان زیبای بهار 💝💝💝💝💝 دنیا گفت: - ببخشید آقای گوهربین، شما نمی‌تونید اینجا بمونید. - چرا؟ - اینجا بخش زنانه. اتاق هم خصوصی نیست. غیر از بیمار شما، دو نفر دیگه هم توی این اتاق هستند. -خب یه اتاق خصوصی بهش بدید. - فکر می‌کنم اتاق‌های خصوصیمون همه پرند. در ضمن بیمار شما هم به درخواست برادرتون و اینکه با رییس بیمارستان نسبت داشتند، تو بخش بستری شدند، وگرنه الان باید تو اورژانس باشند. اگر همراه خانم باشه، می‌تونند بمونند، ولی شما نه. -همراه خانم؟ - بله، البته وضعیت ایشون خیلی هم بد نیست. به نظرم به همراه احتیاج نداشته باشند، ولی اگر اصرار دارید، باید حتما همراه خانم باشه. چند لحظه فقط سکوت بود و صدای تق تق خوردن وسایل به هم. مهیار گفت: - ببخشید خانم پرستار، من نمی‌تونم یه همراه خانم براش بیارم. می‌شه شما لطف کنید و وقتی که به هوش اومد، این موبایل رو بهش بدید. -البته. در ضمن می‌تونید با خیال راحت برید، من حواسم به ایشون هست. ممنونی گفت. گرمی لبهاش رو روی پوست دستم حس کردم. کاش می‌شد دستم رو بکشم. نمی‌خواستم، دیگه هیچ چیزش رو نمی‌خواستم، نه محبت، نه آرامش. در حال حاضر هیچ حسی بهش نداشتم. حتی ازش متنفر هم نبودم. فقط ای کاش زودتر می‌رفت. صدای دور شدن قدم‌هاش رو می شنیدم، بعد هم باز و بسته شدن در. چشمم همینطور بسته بود، که صدای دنیا کنار گوشم نشست. - رفت. چشمت رو باز کن. آروم چشمهام رو باز کردم و با حرص به در اتاق نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم و به دنیا خیره شدم. با لبخند نگاهم می‌کرد. - این دفعه دومیه که من تو رو تو این بیمارستان می‌بینم. این بار حمله آسم داشتی، دفعه پیش چرا اونطوری شده بودی؟ توی دلم جوابش رو دادم، دفعه پیش کتک خورده بودم، از همینی که الان مثلا نگرانم بود. ولی چیزی به زبون نیاوردم. - اینی که الان رفت، شوهرت بود؟ پسر دکتر گوهربین؟ سر تکون دادم. - تو کِی شوهر کردی؟ چرا یه دفعه ناپدید شدی؟ چرا نمی‌خواستی شوهرت بفهمه که به هوش اومدی؟ باز هم چیزی نگفتم. - می‌خوای زنگ بزنم سایه بیاد پیشت؟ - نه، ممنون. - خوبه، حداقل هنوز می‌تونی حرف بزنی. الان کار دارم، ولی برمی‌گردم. اون وقت با هم راحت حرف می‌زنیم. خواست بره که یه لحظه ایستاد و از جیب روپوش سفید رنگش موبایلی رو درآورد و به سمتم گرفت. - این رو شوهرت داد. گفت بهت بدم.