eitaa logo
بهار🌱
19.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
576 ویدیو
26 فایل
کد شامد1-1-811064-64-0-1 من آسیه‌علی‌کرم هستم‌ودراین‌کانال‌آثار‌من‌رو‌می‌خونید. آثارمن‌👇 بهار فراتر از خسوف سایه و ابریشم خوشه‌های نارس گندم عروس افغان پارازیت(در حال نگارش) راضی به فایل شدنشون و خوندنشون از روی فایل نیستم. تعطیلات‌پارت‌نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 سرگذشت دختر آمریکایی که قرار بود زنان مسلمان رو منحرف کنه اما... | 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
وسواس.mp3
8.8M
🍃🌹🍃 ✘ مراحلی که شیطان برای به دام انداختن انسان در دام وسواس و غرق کردن او در این بیماری طی می‌کند! | 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
دوستان ما هم دلمون میخواد به فرمان امامدخامنه ای جهاد تبین کنیم ولی وقتی مکان نداریم. میخوایم سرود تمرین کنیم جا نداریم. میخوایم هئیت هفتگی بزاریم جا نداریم و خیلی کارهای دیگه، اجرتون با حضرت زهرا سلام الله علیها حتی شده با پنج هزار تومان به ساخت این مکان کمک کنید🙏
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت - خب روش جنگیدن منم این مدلیه، اشکالش به چیه؟ مهم اینه که برنده بشی، مهم
🥀🥀🥀🥀🥀🥀 توهماتم وارد مرحله جدیدی شده بود. مرحله جدیدی که هم سعید بود و هم کیمیا، ولی نه کیمیا توی خون دست و پا می‌زد و نه سعید سعی می‌کرد که بهم نزدیک بشه. شاید هم من اجازه نمی‌دادم و سریع از وضعیت تنهایی خارج می‌شدم. به هر حال یه چیز جدید بود، دختری که لباس عروس پوشیده بود، لباس عروسی که فنر نداشت، عروس هم صورت نداشت یا شاید من صورتش رو نمی‌دیدم، اما هر وقت که نگاش می‌کردم انگار خودم رو توی آینه می‌‌دیدم. خدا رو شکر که حسین توی اتاق بود. نگاهش کردم، به ظاهر درس می‌خوند، ولی من فرق حسین توی فکر و حسینی که روی درسش متمرکز می‌شد رو می‌دونستم. -فکرت کجاست؟ نگاهش از روی دفتر برداشته شد و به سمت من اومد. سعی داشت معمولی باشه، چند باری پلک زد. این عادتش رو هم می‌شناختم، مال وقتی بود که سعی داشت معمولی باشه. -دارم شیمی می‌خونم. نشستم، دستم رو دراز کردم و گفتم:ت -بده ازت بپرسم. بی واکنش نگاهم کرد و گفت: -خوب نیستی آخه! -خوبم. با تعلل دفترش رو به سمتم گرفت. به صفحه بازش اشاره کردم و گفتم: -همین جا رو بپرسم؟ سرش رو تکون داد و گفت: -تازه شروع کرده بودم ولی خب بپرس. خط کج و کوله‌اش رو از نظرم گذروندم و گفتم: -همچین تازه هم نبود، یه ساعته نشستی اینجا. سوال اول رو پرسیدم، نصف و نیمه جوابم رو داد، باقی جملات رو خودم کامل کردم. به نظرم اصلاً سخت نبود با اینکه من رشته‌ام انسانی بود ولی این تعریف رو یک بار که خوندم حفظ شدم. سوال دوم رو پرسیدم و اون اصلاً بلد نبود. سوال سوم رو هم اولش رو من گفتم و آخرش رو اون. سوال چهارم رو اصلاً بلد نبود. دفتر رو بستم و تو صورتش نگاه کردم. یکی دو ساعت از حرف زدنم با ثریا گذشته بود ولی هنوز دست‌هام می‌لرزیدند و تنم کرخت بود. حسین دستش رو دراز کرد و خواست دفتر رو بگیره که ندادم. لب‌هام رو تر کردم و گفتم: - خب بگو به چی فکر می‌کردی، حداقل من کمکت کنم. خانواده یعنی همین دیگه، یعنی من و تو به وقتش باید هوای همو داشته باشیم. هر چقدرم که دعوا کنیم، تهش خواهر و برادریم. نگاهش به اطراف می‌چرخید و نمی‌دونست چطور شروع کنه. کمکش کردم و گفتم: - فکر نمی‌کردی قضیه اون سیگارو من بدونم؟ نگاهش رو تو صورتم نگه داشت. -اگه کار خوبیه پس چرا یواشکی؟ پس چرا الان ناراحت شدی وقتی من فهمیدم؟ نگاهش رو پایین انداخت و نگاهش رو به جایی روی موکت قهوه‌ای رنگ اتاق داد. صداش زدم و گفتم: - حالا که سرتو گرفتی پایین داداشی، خوب به این لباسایی که روی زمین افتاده نگاه کن. ته راهی که در پیش گرفتی میشه اینا. سرش رو بلند کرد و تو چشم‌هام زل زد. به لباس‌ها اشاره کردم و گفتم: - ببین، خوب تماشا کن، ته راهی که انتخاب کردی میشه این لباسا، میشه اینکه تو ازدواج بکنی و دخترت برای خواستگاریش دست گدایی دراز بکنه جلوی فک و فامیل. به نظرت قشنگه؟ حالا بابای ما که بعد از مادر خدا بیامرزمون افتاد به خماری و نعشگی، قبلش اینطوری نبود. یه وقتی تفریحی می‌زد، کارم می‌کرد در حد خورد و خوراکمون، تویی که از الان شروع کردی به این کارا تهش می‌خواد چی بشه؟ من و من کرد و گفت: -من من فقط یکی دو بار... -اولش یکی دوباره، اولش واسه تفریحه، اولش واسه اعصاب خرابیه، ولی بعدش میشه سحر، سحری که الان تو خیابونه و ما نمی‌دونیم حالش چطوره. میشه سالار، سالاری که هم سن و سال‌هاش بچه‌هاشونو بغل کردن، ولی سالار هنوز داره واسه خانواده‌اش دست و پا می‌زنه. تهش میشه حال یکی دو ساعت پیش من، خیلی قشنگ بود حالم؟ خوشگل شده بودی وقتی اونجوری می‌لرزیدم؟ اشک دوباره توی چشم‌هام حلقه زد. به در نیمه باز اتاق نگاه کرد و خودش رو به طرفم کشید. آروم حرف زد و گفت: - تو رو خدا گریه نکن، الان یکی میاد میگه این چرا اینطوری شده، حتماً تو کردی. در نیمه باز اتاق کاملاً باز شد و نگاه نگران حسین و اشکی من رو به سمت خودش کشوند. عمه وارد اتاق شد و دست به کمر گفت: - خودت نشستی اینجا عین بغینه، اون دختر بدبختم که اومد یه دقیقه اینجا گرفت نشست باهات حرف بزنه، اونم لنگ خودت کردی! دستش رو تو هوا بالا انداخت. - خوشی به ما نیومده دیگه! متعجب‌تر از همیشه شونه بالا دادم و گفتم: - کی؟ من چیکار کردم مگه! - بلند شده رفته داره با شوهرش دعوا می‌کنه، پاشو بیا برو ببین دست گُلتو. تازه می‌خواستم این دوتا رو امشب با هم آشتیشون بدما، اگه گذاشتید! از جام بلند شدم و به سمت حال رفتم. ثریا روی مبلی نشسته بود و داشت با تلفن حرف می‌زد. - به روح مامانم شهرام، به روح مامانم اگه فردا صبح اومدی منو ورداشتی بردی بازار که هیچی، اگر نه به خدا دیگه نگاتم نمی‌کنم. همچین نگات نمی‌کنم که بچه‌هامون دنیا بیان.
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀#پارت توهماتم وارد مرحله جدیدی شده بود. مرحله جدیدی که هم سعید بود و هم کیمیا،
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 - چیکار کردی؟ نزدیک ده روزه که من تو اون خونه نیستم، یعنی ده روز خرج خورد و خوراک نداشتیم، یه قرون پولم که نیومدی دست من بدی، اجاره خونم که نداشتی، غذا هم که مامانتون لطف می‌کردن می‌دادنچ سمیرا خانم براتون می‌آوردن، شمام هولف هولف تو اون گاراژ کوفت می‌کردین... -یه دقیقه وایسا، من که دلم با اون مامان دلسوزت صاف نمی‌شه، ولی تو صبر کن من حرفم بزنم. دهنش رو کج کرد: چ -مامانم لطف کرده! عادی شد و گفت: -لطف می‌خواست بکنه، سر صبح می‌داد دستت، اون نقشه می‌چینه، این ماست مالی می‌کنه، منم خنگ و اوسکول فرض می‌کنن. -چیه، تو این ده روز پول در نیاوردی، تو این ده روز اللی تللی کردی، یا رفتی واسه کسی دیگه خرج کردی که می‌گی ندارم. نگاه ثریا با نگاه من یکی شد. جلوتر رفتم. ثریا نگاهش رو گرفت و شونه بالا داد و گفت: - من نمی‌دونم، وقتی که میگی می‌خوام برم پول شیرینو جور بکنم لابد انقدر داری دیگه. به من چه! چرا بدبختی‌هاش فقط واسه من باشه. من فردا خواستگاری خواهرمه، لباس خوب نداشته باشم تو رو فیتیله پیچت می‌کنم. -اصلاً به من ربطی نداره. ثریا لباسش رو درآورده بود و لباس قدیمی خودش رو تن کرده بود. روی مبل نشستم و تو صورتش خیره شدم. بهم چشمک زد و به مخاطب پشت خطش گفت: - الان دور و برم شلوغ شده، بعد بهت زنگ می‌زنم، یعنی صبح تو باید بهم زنگ بزنی بگی ثریا جان بیا دم در می‌خوام ببرمت خرید، غیر از این باشه نه من نه تو. خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد. به من نگاه کرد. - بهتری عزیزم؟ به موبایل اشاره کردم و گفتم: - دوباره دعواتون شد که! لبخند زد و گفت: - می‌خواستم بگم امشب بیاد اینجا ولی هرچی فکر کردم دیدم نیاد بهتره، بزار صبح بیاد زنشو برداره ببره خرید، ناهارم بهش بده و برش گردونه اینجا. اینطوری بهتر. زن خرج کن اجر داره، اتاق خوابم باشه مال هر وقت که اتاق خوابِ خودشو درست کرد. برگشتم. عمه پشت سرم ایستاده بود. من رو که دید دستش رو به معنی خاک تو سرت بلند کرد و پایین انداخت. نگاهم رو پایین انداخته بودم و نمی‌دونستم چیکار کنم. عذاب وجدان گرفته بودم به خاطر اینکه شهرام و ثریا رو دوباره به جون هم انداخته بودم. سالار از سرویس خارج شد. یک ساعتی می‌شد که برگشته بود. به من نگاه کرد و با لبخند کنارم روی مبل تک نفره نشست. دست‌هاش رو به شلوار گرمکنش کشید و خشکشون کرد. - بهتری؟ سرم رو تکون دادم. لبخند زد و به اطرافش نگاه کرد. انگار منتظر بود که عمه ازمون فاصله بگیره تا بتونه حرف بزنه. ثریا گفت: - پاشو برو تو اتاق باهاش حرف بزن، اینجا می‌شنوه همه چی رو خراب می‌کنه. شونه بالا دادم که یعنی چی شده. سالار به اتاق اشاره کرد و گفت: - بریم اونجا بهت میگم. سالار از جاش بلند شد و به سمت اتاق رفت. چند دقیقه بعد هم من بلند شدم. سالار کنار دیوار نشسته بود و منتظر من مونده بود. با سر اشاره کرد که بشینم، نشستم. دست روی موهام کشید و گفت: - ببین سپید، ثریا شرایطت رو دقیقاً برای من گفت. من خودمم وقتی اومدم همچین رنگ و روی درستی نداشتی. من می‌فهمم که حالت بده. می‌فهمم که احتیاج به روان درمانگری داری. حالا ایشالا برای پولشم یه کاری می‌کنیم ولی تا اون موقع من یه چیزی رو بهت میگم، برادرانه از من قبول کن، باشه؟ با نگاهم منتظر ادامه حرفش بودم. - عمه دیگه به اینا گفته که بیان، تو هم فعلاً هیچی نگو، چون بخوای نخواهی اونا فردا شب میان، هم اونا میان، هم دایی‌اینا. نمی‌شه که به این همه آدم بگیم نیان، سر عروسی سحر که اونطوری شد خیلی غصه خورد، خیلی تو ذوقش خورد. یادته که چقدر قورمه سبزی درست کرده بود که بده به مردم بخورن و نشد. عمه الان فکر می‌کنه تنها راه نجات تو اینه که ازدواج کنی. خیلی هم ذوق کرده. این حال تو رو که می‌بینه دلش می‌شکنه. با شرایط فشار خونی هم که داره فعلاً نمی‌تونیم بهش بگیم نه. تو فعلا دل بده به دل عمه، یه مدت با این پسره باش، اصلا شرط بزار، بگو با هم آشنا بشیم، چهار ماه پنج ماه شیش ماه ... هر چقدر که خودت می‌خوای، شاید توی این پنج شیش ماه حالت عوض شد. اتفاق‌های اون شبم یادت رفت، یا نوید یه کاری کرد که تو خیلی دوسش داشته باشی، چون اول و آخرش وسط همه مشکلات ما، تو هم باید شوهر کنی دیگه، اگر من تو رو بیخیال بشم مثل اینه که ثریا رو بیخیال شدم. بگیم به ما چه، این همه مشکل داریم حالا ثریا اومده روش، به جایی که یار بشه اومده بار شده. یا وسط همه مشکلات باید حواسمون به حسینم باشه، نمیشه که بگیم چون باره و یار نیست پس ولش کنیم. عمه هم هست، بابا هم هست، تارا هم هست، نگارم هست، وسط همه مشکلات، ما باید به همه اینا فکر کنیم، نمی‌تونیم از کسی فاکتور بگیریم.مخصوصاً تو، تو هم فعلاً حالا با نوید باش که بعداً نگیم پسر خوبی بود از دستمون رفت.بگیم اینا چند ماه با هم بودن و به هم نخوردن یا سپیده ازش خوشش نیومد.
هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومن هست پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه. روزانه دو پارت طولانی قول داده شده روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟👇👇 چون پارت وی‌آی‌پی دو قسمت می‌شه و میاد تو کانال عمومی در وی‌آی‌پی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ وی‌آی‌پی اینجا گذاشته شده. با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان وی‌آی‌پی مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
ببینید الان وضع بچه‌های ما در مسجد امام حسین علیه السلام واقع در اسلامشهر اینجوریه👆👆 میدونید اگر بچه ها تو مسجد بزرگ نشن سر از کجاها در میارن. اعضای هیئت امنا ما اجازه فعالیت فرهنگی مثل برگزاری هیئتهای هفتگی و... در مسجد به بچه ها نمیدن، خدا میدونه شش ساله با کلی التماس و این مسئول شهرستان رو ببین و اون مسئول شهرستان رو ببین تونستیم ۳۵ متر فضا از هیئت امنای مسجد بگیریم یه اتاق درست کنیم. به کمک خییرین سقفش رو زدیم ولی برای بقیه‌ ساختش پول و مصالح کم آوردیم. اجرتون با حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها به ما کمک کنید حتی شده با یه پنج هزار تومان🙏 کمک کنید تا فاطمیه تموم نشده بسازیمش توش مراسم عزاداری حضرت مادر بگیریم 😢 بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇 ۵۸۹۲۱۰۱۲۳۹۶۰۳۵۳۹ بانک سپه فاطمه آبروش فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @Zahra_Alah لینک‌قرار گاه جهادی شهید گمنام جبرائیل قربانی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ 📌 به‌نام اسلام 💡 رفتار انسانی مجاهدان قسّام با اُسرا و واکنش اتباع اسرائیلی در هنگام آزادی، پاسخی به ماشین تبلیغاتی صهیونیست‌ها علیه مقاومت بود 🇮🇷🇵🇸 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت - چیکار کردی؟ نزدیک ده روزه که من تو اون خونه نیستم، یعنی ده روز خرج خو
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 من جوابی ندادم، چون جوابی نداشتم. سالار درست می‌گفت. به لباس‌های روی زمین اشاره کرد و گفت: - فعلاً شرایطمون همینه، اگه دستم باز بود که نمی‌ذاشتم تو از محدثه و مایده لباس بگیری، ولی حالا که اینطوری شده. عمه‌ام زحمت کشیده رفته گرفته. یکی از اینا رو بپوش، بزار دل این پیرزنم خوش باشه. الان داشت به من می‌گفت فردا بیا من و تو با همدیگه بریم پیش اون دعانویس نباتیه، می‌خوای دوباره چیز خورت کنه؟ یا یه چیزی بگیره بریزه تو غذا بده به این مهمونا بخورن؟ این چند وقته رو آبرو داری کن، منم حواسم بهت هست. ایشالا بگذره. سرم رو پایین انداختم. حرفی برای گفتن نمی‌موند. فعلاً شرایط خانواده من همین بود ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ حدیث برای بار دهم توضیحاتش رو از سر گرفت. دست‌هاش رو تکون می‌داد و به تصویر من توی آینه نگاه می‌کرد و سعی داشت جوری توضیح بده که به من برنخوره. - ببین سپیده جان، بازم میگم، یه موقع ناراحت نشی، یه موقع بهت برنخوره، به خدا من این لباسا رو یه دفعه بیشتر نپوشیدم. مادر شوهرم از مکه اومده بود، برای مهمونیش گرفتم اینا رو. پارسال همین موقع‌ها بود، ولی همین که الان یه کوچولو چاق شدم، همین که خب می‌دونی که، حامله‌ام، بعدش حتماً چاق میشم، بعدشم این لباس از مد میوفته و دیگه به درد نمی‌خوره. به قد و بالام نگاه کرد و لبخند زد و ادامه داد: - ماشالا اندازه‌اتم هست، رنگشم بهت میاد. برگشتم. حالا نگاهش تو صورت خودم بود. -به خدا یه بار بیشتر نپوشیدم، الانم به جون آتیلا نمی‌دونستم قراره خواستگاری و فلان و ایناست. گفتم دارم میام اینجا، لباسا رو هم بیارم ببینم هر کدومش اندازه تو شد، یا خواستی برداری... سرش رو تکون داد و گفت: - به خدا نمی‌دونستما، نه مائده بهم گفت، نه مامان نه این محدثه. محدثه بالاخره به حرف اومد. - والا مامانم دیروز به ما گفت، وگرنه ما هم نمی‌دونستیم که! خودم رو توی آینه قدی نگاه کردم. لباس قشنگی بود. یه شومیز آستین بلند سفید با گل‌های نقره‌ای و دامنی طوسی که جنس محکمی داشت و نه زیاد کلوش بود و نه زیاد فون. به حدیث لبخند زدم و گفتم: - عزیزم، می‌دونم داری چی می‌گی، دستتم درد نکنه! خیلی قشنگه! مکثی کوتاه کردم و ادامه جمله‌ام رو اینطور دادم: -ولی حالا پولشم اگر خواستی... حدیث میون حرفم پرید: -نه به خدا، پول چیه؟ من گفتم که می‌خواستم لباسو بدم به کسی، مونده بودم کی تو سایز منه، دیدم خب تو، خیلی هم قشنگه، بهتم میاد. به گوشه اتاق که یه مشمای بزرگ رها شده بود اشاره کرد: - یه مانتو و پالتو هم دارم که راستشو بخوای یه کوچولو بهم تنگ شده بودن، از پارسال نپوشیدم، فقط زمستون پارسال استفاده کردم ازشون. تمیزن، اگه می‌خوای اونام هستن، اونارم بردار مال تو باشه. به کیسه کناره دیوار نگاه کردم. دست روی دستم گذاشت و گفت: - فقط تو رو خدا، فکرای بد نکنیا! لبخند زدم: -ممنون. روی کپه‌ای که پسرش از بالش درست کرده بود نشست و گفت: - نمی‌دونم چرا من هر حرفی می‌زنم دیگران به منظور می‌گیرن، همش می‌ترسم تو هم به منظور بگیری، دلت بشکنه، آه بکشی بعد آهت گردن من بچه‌هامو بگیره. خندیدم. - نه عزیزم، این چه حرفیه! من اگر آهم بگیر بود ... به لباسهایی که از تنم در آوزرده بودم نگاه کردم. قصدم عوض کردنشون بود که محدثه گفت: -با همین لباس‌ها برو بالا دیگه، تا اومدن مهموناتونم فکر نمی‌کنم انقدی مونده باشه. دستش رو بالا برد و به علامت اینکه یه چیزی یادش افتاده، بهم ایست داد و گفت: - صبر کن برم یکم لوازم آرایش بیارم، تا اینجایی یه دستی هم به سر و صورتت بکشم. منتظر نموند تا اعتراض کنم یا مخالفت یا حداقل موافقتم رو اعلام کنم، از اتاق خواب بیرون رفت و در رو پشت سرش بست. حدیث گفت: - یه جفت دمپایی هم داشتما، کاش اونم می‌آوردم. دوباره خودم رو توی آینه نگاه کردم. هیچ حسی نداشتم، نه از تیپ جدیدم خوشم اومده بود و نه بدم اومده بود. دقیقاً مثل بی‌حسی دیشب که وقتی کت یاسی رنگ محدثه رو برای دلخوشی عمه به تن کردم، داشتم، چه چه و به به همه در اومده بود، ولی من کاملاً بی‌حس بودم. محدثه زود به اتاق برگشت. رو به حدیث کرد و گفت: -کاش یه نگاه به آتیلا می‌انداختی. چشم‌های حدیث پر از سوال شد و محدثه ادامه داد: - یه پیچ گوشتی دستش بود، داشت می‌رفت سمت اتاق خواب، منو که دید پشتش قایم کرد، فکر کرد من نمی‌بینم. حدیث سریع از جاش بلند شد. محدثه دست روی سینه من گذاشت و مجبورم کرد روی همون کپه بالش بشینم. زیپ کیف لوازم آرایش رو باز می‌کرد و گفت: - یکم که رنگ و روت باز شه.
هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومن هست پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه. روزانه دو پارت طولانی قول داده شده روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟👇👇 چون پارت وی‌آی‌پی دو قسمت می‌شه و میاد تو کانال عمومی در وی‌آی‌پی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ وی‌آی‌پی اینجا گذاشته شده. با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان وی‌آی‌پی مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
دوست دارید کدوم یک از این ماشینها برای شما باشه که سوارش بشی و تو جادهای شما باهاش ویراژ بدی😍 بیا اینجا با چند راهکار آسون و راحت صاحب ماشین و خونه و هر چه که توی آرزوهات هست بشو😎 دست دست نکن بزن روی لینک👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb حیف شما هم وطن عزیزم نباشه که همچین ماشینی نداشته باشی😎 دست دست ضرر میکنی وعده ما تضمینی هست بزن روی لینک👆👆
Hadis-Kasa-pdf1400.pdf
3.75M
🔘 فایل PDF «متن حدیث کساء و فضیلت و سندیت آن» ⬅️چله حدیث کساء عج 🍃🌹🔸ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت من جوابی ندادم، چون جوابی نداشتم. سالار درست می‌گفت. به لباس‌های روی
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 شروع به کار کرد و گفت: - خیلی لاغر شدیا سپیده، پای چشات خیلی گود افتاده. برای اینکه خودم رو توی آینه ببینم و گودی زیر چشم‌هام رو، کمی کمرم رو صاف کردم. محدثه درست می‌گفت، ولی راستش اصلاً برای خودم مهم نبود. سرم رو به سمت دیوار هل داد و گفت: - بشین، دیر میشه. دست‌هاش روی صورتم شروع به حرکت کرد. نمی‌دونم چرا، ولی پرسیدم: - محدثه، شده تا حالا یه چیزی رو بپوشی بعد برات هیچ حسی نداشته باشه؟ یعنی نه خوشت بیاد نه بدت بیاد. -من اگر از چیزی خوشم نیاد اصلاً نمی‌پوشمش، ولی اگه خوشم بیاد جلوی آینه کلی ذوق از خودم در می‌کنم. چرا اینو می‌پرسی؟ - قبلاً هم همین طوری بودی یا الان اینطوری شدی؟ یعنی نشده که ... محدثه از من فاصله گرفت و با چشم‌های باریک شده گفت: - چی شده سپیده؟ نگاهم رو پایین انداختم. دیشب ثریا بهم معترض شده بود که حالا که پوشیدی یکم بخند، ولی من نتونسته بودم. لبخندم زورکی بود، اینقدر که عمه یه خاک تو سرت بهم گفت و پتو رو روی سرش کشید. - نمی‌دونم محدثه، ولی من هیچ حسی به لباس عوض کردن نداشتم، قبلاً از این کار خیلی خوشم میومد، یادمه قبل از عروسی سحر رفته بودم از یه مغازه یه لباس نارنجی خریده بودم، کلی هم با طرف چک و چونه زدم که بخرمش، چون یه کوچولو گرونم بود. تنم کرده بودم و جلو آینه با همون لباس الکی می‌رفتم میومدم، ولی الان دیگه اصلاً اینجوری نیستم. راستش حس و حال دیروز ثریا رو که ظهری دیدم با لباسهایی که شهرام براش خریده بود، یاد خودم افتادم. -خب شاید تو هم دلت خرید می‌خواد! -نمی‌خواد، اصلا. ثریا لباس مائده و تو رو هم که پوشیده بود خوشحال بود. محدثه توی فکر بود و من می‌گفتم: - قبلاً کلی کانال داشتم که انواع مدل بافت مو و آرایش و اینا رو یاد می‌داد، می‌دیدم و رو خودم امتحان می‌کردم، ولی الان اصلاً حوصلم نمیاد، به نظرم خیلی کار بی‌خودیه، حتی بعد از اینکه موبایل دستم رسید، با آیدی‌هایی که بالاخره تو ذهنم مونده بود سعی کردم برگردم به اون کانالا، اما نگاهشونم کردم حالم بد شد، زود اومدم بیرون. - از کی اینطوری شدی؟ شونه بالا دادم: -نمی‌دونم، فقطم این نیست، یادمه قبلاً وقتی سالار از کلاس کنکور حرف می‌زد و می‌گفتش که با یه خانمی صحبت کرده که مثلاً منو ببره اونجا که کارای کلاسمو انجام بده، خیلی ذوق می‌کردم ولی الان اصلاً هیچ حسی ندارم، اصلا دلم نمی‌خواد برم. به خیلی چیزایی که قبلاً خوشم میومد الان اصلاً هیچ واکنشی ندارم، الان این آرایشی که تو داری انجام میدی اگه مثلاً دو ماه پیش و یه ماه پیش این کارو می‌کردی، شاید خیلی خوشم میومد ولی الان نه بدم میاد نه خوشم، کلاً هیچ حسی ندارم. -یعنی هیچی خوشحالت نمی‌کنه؟ -تو مسابقه که اول شدم یه ساعتی خوشحال بودم، ولی بعدش گفتم که چی، الان فقط می‌خوام جایزه‌اشو بگیرم بزنم به یه زخمی. یه کمی نگاهش رو تو صورتم چرخوند. بعد مشغول کارش شد. - خوب می‌شی، استرس خواستگاره، منم که یاسر برام می‌خواست بیاد خواستگاری همین طوری شده بودم، وقتی اومدن و رفتن و همه چی اوکی شد حالم خوب شد. دیگه حوصله حرف زدن نداشتم. همونجوری به دیوار تکیه دادم تا کارش تموم بشه ولی حالت محدثه تغییر کرد. خودم می‌دونستم اینها علامت افسردگیه ولی دوست داشتم که محدثه بهم بگه که نگفت. صدای در زدن خونه اومد و بعد هم یااله گفتن مهراب، یاد سحر افتادم. اینکه دیگه تلفن نبود که بترسم کسی ببینه یا جرات نکنم تنها توی اتاق بمونم و بهش بگم. محدثه کارش رو با رژ لب تموم کرد و به من نگاه کرد. - خودتو ببین، ببین ذوق می‌کنی؟ توی آینه به خودم نگاه کردم، رنگ و رو به صورتم اومده بود. دور چشم‌هام سیاه‌تر شده بود و لب‌هام روشن‌تر. برای اینکه دلش نشکنه لبخند زدم و گفتم: - خیلی خوب شده. از جام بلند شدم. شالی رو که روی زمین انداخته بودم برداشتم، لباس‌هایی رو که حدیث می‌خواست بهم بده و لباس‌هایی رو که مال خودم بود رو همه رو توی یه مشما چپوندم و از در بیرون رفتم. مهراب جلوی کانتر ایستاده بود و با زن دایی حرف می‌زد. سلام کردم، برگشت. لبخند زد و جواب سلامم رو داد. چند قدمی به طرفم اومد. به اطرافش نگاه کرد و گفت: - تخته حالا از کجا بیاریم بزنیم بهش؟ چقدر عوض شدی! لبخندی مصنوعی زدم و تشکر کردم. زن دایی گفت: - امشب دعوتیم خونه‌اشون، گفته بودم که بهت خواستگار داره! مهراب با حفظ حالت چهره‌اش گفت: - پس امشب داره رسمی میشه! سرم رو ریز به معنی نه تکون دادم و گفتم: -فعلا آشناییه. به راه پله اشاره کردم. -میشه باهاتون یکم حرف بزنم. ابروهاش بالا پرید و لب زد: - حتما.
هدایت شده از بهار🌱
هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومن هست پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه. روزانه دو پارت طولانی قول داده شده روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟👇👇 چون پارت وی‌آی‌پی دو قسمت می‌شه و میاد تو کانال عمومی در وی‌آی‌پی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ وی‌آی‌پی اینجا گذاشته شده. با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان وی‌آی‌پی مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀شهیدانه ✦🌺❥🥀🕊❥🌺✦ 🔸️من کارنامه قبولی ام را با امضای خون گرفتم.. 🌹شهید علیرضا توسلی ..رفیق شهید،شهیدت میکند..🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️🍃🌹🍃▪️ فکر خوب، روحمونو آروم آروم بزرگ میکنه و فکر بد، تاریک و تنگش میکنه. مراقب فکرامون باشیم! 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
میخوای توخونون آرامش بیاد و دیگه جرو بحث نباشه😎 خیلی وقته مسافرت نرفتی و دلت لک میزنه برای یه مسافرت.🚐 دوست داری صاحب خانه بشی🏡 دلت میخواد ماشینتو عوض کنی🚘 دوست داری نسل بعد از خودتم مشگل مالی پیدا نکنه و همیشه دست بالش باز باشه🥰 بیا اینجا👇👇 تا به هر آنچه که دوست داری برسی😍 https://eitaa.com/joinchat/4132962888Ce54afeabfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهار🌱
#عروس‌افغان🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت شروع به کار کرد و گفت: - خیلی لاغر شدیا سپیده، پای چشات خیلی گود افتاده.
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 از همه تشکر کردم و به سمت در خروجی راه افتادم. مهراب هم پشت سرم اومد. دمپایی پوشیدم و منتظر موندم تا در رو به هم کپ کنه. نگاهم کرد و گفت: - کاکتوسا برات دردسر درست کرد؟ سرم رو پایین انداختم و گفتم: - من که اون سری بهتون گفتم اگر چیزی به دست من برسه، بعدش من باید توضیح بدم که این از کجا اومده و چطوری اومده. - آره گفتی، ولی من گفتم چون سالار می‌دونه، باباتم می‌دونه، شاید مشکلی پیش نیاد. - سالار و بابا می‌دونستن، اما خب عمه نمی‌دونست. حسینم نمی‌دونست. عمه که فرصت نکرد بخواد بپرسه که این کاکتوس از کجا اومدن و یا چرا، ولی حسین پرسید داشت شر بدی هم برام درست می‌کرد. نفهمیدم هم که سالار کاکتوس‌ها رو چیکار کرد. - به من زنگ زد، منم بهش گفتم بده سوپری سر کوچه، بعد خودم میرم ازش می‌گیرم. بعد از اون چند روز تازه اومدم اینجا، الان برم سر خیابون ازش می‌گیرم، نگهش می‌دارم برات. هدفم فقط عذرخواهی بود، چون گفتی کاکتوس دوست داری برات کاکتوس فرستادم. سرم رو تکون دادم و اون پرسید: -خب حالا چیکار داشتی؟ -راستش آقا مهراب، نمی‌دونم چطوری بهتون بگم. کمی فکر کردم، نمی‌دونستم از کجا شروع کنم، پس رفتم سراغ اصل مطلب و ازش پرسیدم: - شما می‌ دونی سحر کجاست؟ نگاهش توی چشم‌ها موند. انگار انتظار همچین سوالی رو نداشت. نمی‌دونست بگه می‌دونم یا نه. پس گفت: - چطور؟ - راستش چند روز پیش سحر زنگ زد به ثریا، ثریا چون اعصابش خراب بود دری وری بهش گفته و اونم قطع کرده. من بعداً رفتم از ثریا شماره‌لی که باهاش حرف زده بود و گرفتم و زنگ زدم بهش. یه خانمی گوشیو برداشت، گفتم می‌خوام با سحر حرف بزنم، گفت یه دقیقه صبر کن. بعد همون موقع من صدای شما رو شنیدم. داشتید با اون خانم حرف می‌زدید. رنگ پریدگی محراب رو به چشم‌هام می‌دیدم. پس می‌دونست سحر کجاست و نمی‌تونست منکرش بشه. من حرفم رو ادامه دادم: -چند دقیقه بعد سحر بهم زنگ زد. یکم با هم حرف زدیم ولی بعدش من هرچی به اون خانمه زنگ زدم, اون خانم گوشیو برنداشت دفعه‌های اول رد تماس زد, بعدم که کلاً جواب نداد. تو آخرین مرحله‌ام ... اون آقایی بودش که با شما توی پارکینگ بود, اسمش ناصر بهمنیه، اون برداشت، گفت من برادر نرگسم، نرگسم بیمارستان بستریه، حالش خوب نیست، هر وقت حالش خوب شد میگم بهش که بهتون زنگ بزنه. نگاهش پر از تعجب شد و گفت: - کی زنگ زدی بهش؟ - نمی‌دونم، شاید پریروز. انگشتش رو جلوم گرفت و گفت: - تو پریروز به نرگس زنگ زدی و ناصر گوشیو برداشت و بهت گفت حالش خوب نیست، بیمارستانه؟ - آره، همینو گفت. اخم‌هاش تو هم رفت و به نقطه نامعلوم توی راه پله زل زد. - چی شده آقا مهراب؟ شما می‌دونی سحر کجاست؟ نگاهم کرد. ساکت بود، اینقدر حرفی نزد که صداش زدم. حواسش جمع شد. نگاهم کرد و گفت: - آره، می‌دونم کجاست. دستم رو جلوی دهنم گذاشتم. دستش رو به معنی آروم باش برام تکون داد و گفت: - هیس، من می‌دونم سحر کجاست. حالش خوبه، مطمئن باش. اون پسره هم که با هم فرار کردن، اسمش راستینه. اسم شناسنامه‌ایش نیست ولی اینطورری صداش می‌کنن. به ظاهر که سحرو خیلی دوست داره، یعنی چیزی که نشون میده اینه، وقتی براش غیرتی میشه و اعصابش خراب میشه یعنی دوسش داره دیگه! حال سحرم خوبه، وضع و روزگارشونم خوبه، با اون پسره هم با هم ازدواج کردن. دستم رو برداشتم و متعجب گفتم: - ازدواج کردن! چطوری؟ شناسنامه‌اش که دست کسیه! نکنه موقت؟ چطوری وقتی بابا... - نمی‌دونم چطوری، ولی تاکید داشتند که ما زن و شوهریم. تازه سحر حامله‌ام هست. هینی کشیدم و دستم رو جلوی دهنم گذاشتم. دوباره با دستش به آرامش دعوتم کرد و گفت: - البته خودش نمی‌دونه. راستش منم قراره کمکش کنم که از مرز رد بشه.
هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومن هست پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه. روزانه دو پارت طولانی قول داده شده روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟👇👇 چون پارت وی‌آی‌پی دو قسمت می‌شه و میاد تو کانال عمومی در وی‌آی‌پی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ وی‌آی‌پی اینجا گذاشته شده. با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان وی‌آی‌پی مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
بهار🌱
#عروس‌افغان 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 #پارت از همه تشکر کردم و به سمت در خروجی راه افتادم. مهراب هم پشت سرم اومد
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 اخم‌هام تو هم رفت و گفتم: - یعنی چی از مرز رد بشه؟ -چیزی که خودشون می‌خواد اینه، می‌خوان غیرقانونی از مرز رد بشن. خب قاچاقچیا معلوم نیست چه بلایی سرشون بیارن، واسه خاطر همینم از من کمک خواست، چون آدمشو می‌شناسم. می‌خواستم وقتی که رد شدن بهتون بگم که خیالتون راحت بشه، ولی حالا که فهمیدی یه لطفی کن و به کسی نگو، چون من قول دادم به سحر که به کسی نگم، به توام جاشو نمی‌گم، فقط می‌تونم بگم حالش خوبه...مخصوصا با باز شدن پای خواستگار تو خونتون، بهتره از سحر حرفی زده نشه. - فقط یه شماره که بتونم باهاش تماس بگیرم؟ کلافه بود و این از حرکاتش معلوم بود. - هر وقت رفتم پیشش بهش میگم که باهات تماس بگیره. چشم باریک کرد. - فقط یه چیزی، مطمئنی ناصر به تو اینطوری گفت‌، که نرگس حالش خوب نیست؟ در هال باز شد. من سرم رو به معنی آره توی جواب مهراب تکون دادم. سر زن دایی از در خارج شد. -سپیده جان، ببین عمه‌ات کمک احتیاج نداره، کم و کسری چیزی تو خونتون ندارین! اصلاً نمی‌فهمیدم که زن دایی چی میگه، کم و کسر چی؟ عمه چی؟ مهراب خداحافظی کرد و از در ورودی راه پله با سرعت خارج شد. سحر حامله بود، بعد سحر خودش نمی‌دونست که حامله‌است! چطور سحر نمی‌دونست ولی مهراب می‌دونست؟ اصلا سحر چطور ازدواج کرده بود؟ وای...وای! سوالات یکی یکی توی ذهنم می‌اومدند و می‌رفتند و من هیچ جوابی برای هیچ کدومشون نداشتم. سحر از مهراب کمک خواسته بود و ولی سحر ترجیح داده بود تو تماس تلفنیمون هیچی به من نگه. نگه که می‌خواد از مرز رد بشه. در مورد ازدواجش هم چیزی نگفته بود. اصلاً مگه دختر بدون اجازه پدر می‌تونه عقد کنه! شاید یه صیغه موقت بود! اگر پسره رهاش کنه، اون بچه چی می‌شه؟ چطور می‌خواد ثابت کنه که بچه حلال زاده است و پدر داره. صدای محدثه من رو از افکارم خارج کرد. - کجایی دختر؟ نگاهش کردم. زن دایی کنارش ایستاده بود. - دو ساعته داریم صدات می‌کنیم. دو ساعت که نبود، قطعاً چند باری بیشتر صدام نکرده بودند. زن دایی گفت: - مهراب کجا رفت؟ اون که همین الان اومده بود! شونه بالا دادم و گفتم: - نمی‌دونم. زن دایی به محدثه نگاه کرد و گفت: - تا جلوی در با سپیده برو، همون جام از مصی خانم بپرس ببین کمکی چیزی احتیاج نداره، کم و کسری چیزی نداره. محدثه باشه‌ای گفت و به سالن برگشت. روسری به سر از هال خارج شد و پله‌ها رو بالا رفت. روی پاگرد اول ایستاد و گفت: - بیا دیگه! توان حرکت نداشتم، حرف‌های مهراب ضعف برام به ارمغان آورده بود، ولی باید می‌رفتم. آهسته و آروم پله‌ها رو بالا رفتم. محدثه با هیجان همراهم شد و گفت: - امشب می‌خوای باهاش حرف بزنی، چیزی آماده کردی؟ سوالی، حرفی، حدیثی؟ نکنه برای اینم ذوق نداری؟ مسیر نگاهم به پله‌ها بود ولی گوشم با محدثه و حواسم پیش سحر. با این حال جواب محدثه رو دادم. - هیچ ذوقی ندارم. راستش اصلا آمادگی ازدواج ندارم، هدف من این نیست. -یعنی چی هدفت این نیست؟ نکنه دلت نمی‌خواست لباس بپوشی به خاطر همینه. ولی به نظر من اشتباه می‌کنی. نگاهش نکردم و به مسیرم ادامه دادم. محدثه گفت: -خب اگر الان بگن برو باهاش حرف بزن، می‌خوای چی بگی؟ بحث یه عمر زندگیه، شما که از قبل با هم آشنا نبودید، بالاخره باید دو تا سوال درست و حسابی ازش بپرسی. من می‌گفتم نره و اون می‌گفت بدوش. برای اینکه چیزی گفته باشم، گفتم: - چی بپرسم؟
هزینه ورود به وی‌آی‌پی سی هزار تومن هست پاسخ سوالات پر تکراری که از ادمین پرسیده می‌شه👇👇👇 رمان عروس افغان در وی‌آی‌پی تموم نشده، معلوم هم نیست کی تموم بشه. روزانه دو پارت طولانی قول داده شده روزهای تعطیل هم که تعطیله و پارت نداریم شماره پارتها در وی‌آی‌پی با کانال عمومی متفاوته، یعنی فرق داره. حالا چرا؟👇👇 چون پارت وی‌آی‌پی دو قسمت می‌شه و میاد تو کانال عمومی در وی‌آی‌پی پارت ۵۵۲ رو رد کرده و پارت ۳۴۹ وی‌آی‌پی اینجا گذاشته شده. با یه حساب سر انگشتی حدود سه ماه دیگه اینجا میرسه، به الان وی‌آی‌پی مبلغ فوق رو به شماره کارت زیر 6277601241538188 به نام آسیه علی‌کرم واریز کنید و عکس فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید. @baharedmin57
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 🎥 نیروهای القسام این‌طور به سربازان صهیونیست نزدیک می‌شوند و آن‌ها را هدف می‌گیرند. 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen
4_6006052395228860064.mp3
14.04M
🍃🌹🍃 ✘ بچه‌هام به دوستی‌های خطرناک و نامشروع رو آوردن! ✘ همسرم دائماً توی گوشی و دنبال دوستی‌های مجازیه! ✘ اصلاً قدردان زحمتها و تلاش‌های من نیستند... خسته شدم از این وضع💥 | 🍃🌹▪️ـــــــــــــــــــــــــ صـــراط @roshangari_samen