#جنازهای_که_سر_و_صدا_می_کرد.
عبدالحسین رضایی از نیروهای بهشت زهرا می گوید: سال ها راننده آمبولانس بودم. یک روز رفته بودم سطح شهر که جنازه ای را به بهشت زهرا(س) منتقل کنم. نزدیک ظهر بود.در مسیر اتوبان داشتم رانندگی می کردم. حواسم به جلو بود که یکباره شنیدم از کابین عقب با مشت محکم می کوبند به شیشه پشت سرم. خودم نفهمیدم چطور توقف کردم. وقتی ماشین ایستاد شنیدم یکی فریاد می زنه باز کن! اول تصمیم گرفتم فرار کنم ولی بعدخودم را جمع و جور کردم و با ترس زیاد درب عقب ماشین را باز کردم.
دیدم جنازه سر جای خودش آرام و راحت خوابیده. یکباره ............
⬅️ مشاهده ادامه داستان➡️