▪️جانفدا| قول و قرار با پدری که هنوز در قاب میخندد
🔵خبرگزاری فارس - چهارمحال و بختیاری، مریم رضیپور؛ همراه بابا در باغی پُر از گل قدم میزدیم مُدام سر میچرخاندم چقدر آنجا برایم غریبه بود کجای شهرم بود که من تاحالا آن جا را ندیده بودم نَرمه نسیمی میوزید آفتاب در وسط آسمان بود و گلهای آفتابگردان روی خود را سمت خورشید چرخانده بودند.
🔵چهچهه بلبلها بلند بود و حسابی فضا را آهنگین کرده بود.
🔵قمست دیگری از دشت را گلهای زیبای لاله پُر کرده بود که با آن رنگ قرمزشان روح داده بودند به آن دشت، انگار که آن همه لاله در کنار هم مانند یک گُل دیگر شده بودند.
🔵صدای خنده بابا بلند بود، مُدام صدایم میکرد اما من مدهوش آن دشت شده بودم هر سویش را نگاه میکردم به گونهای برایم دلبری میکرد.
🔵پسرم به استقبال مهمانت نمیروی...
🔵 یاسهای زیبا که بوی عطرشان کُل دشت را فرا گرفته بود در گوشه دیگری از دشت خودنمایی میکردند آن دشت زیبا مانند یک تابلو نقاشی بود تمام رنگهایش زنده بود اما انگار همه چیز برای بابا عادی بود و آن چنان که من محو تماشا بودم او فقط میخندید و میگفت پسرم به استقبال مهمانت نمیروی.
🔵خورشید با تمام توانش در حال تابیدن بود سرم را بالا گرفتم آسمان دشت آن قدر صاف و آبی بود که مانندش را تا به حال ندیده بودم، آن نسیم خنکی که میوزید، بوی گلها را به مشامم میرساند اینها فقط یک رویا بود اما چقدر من را مست خود کرده بود.
#شهرکرد
#چهار_محال_و_بختیاری
#جانفدا
#سردار_دلها
#اقتدار_امنیت
#پلیس_مجاهد