عصر آدينه تون بخیر 🌸
بعد از زیارت مزار شهید حججی تصمیم گرفتیم به شهر درچه و به زیارت مزار شهید بزرگوار جواد محمدی بیاییم🍃💗
دوستان عزیز
بزرگواری بوده که از اول چله مون واریزی داشته باشه به نیابت از شهید حججی و توی کانال ارسال نشده باشه؟
اگه هست اطلاع بدین لطفا
نمی دونم چرا هر چی فکر می کنم یادم نمیاد برای شهید حججی واریزی داشته باشیم🧐
یعنی واقعا نبوده!☹️
باند پرواز 🕊
💕معرفی شهید غلامرضا معینی 💕
شهید در بیست و هفتم اردیبهشت ۱۳۳۸، در اصفهان چشم به جهان گشود. پدرش حسین و مادرش،فاطمه سلطان نام داشت. تا پایان سوم راهنمایی درس خواند. پاسدار بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر و سه دختر شد. از سوی سپاه پاسداران در جبهه حضور یافت. نام مستعارشون در محل کار جعفر بود
پنجم خرداد ۱۳۷۸، در بیمارستان بقیه الله بر اثر جانباز – بر اثر ضایعات ناشی از مجروحیت شهید شد.
مزار ایشان در بهشت زهرای تهران واقع است. 🌷🌷🌷
🌸هدیه به روان پاک شون صلوات 🌸
#شهید_غلامرضا_معینی
(سالروزشهادت )🕊🥀
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
50.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽حتما ببینید👌👌
🎥 برنامه ی تلویزیونی "آن سوی داستان" با اجرای مرحوم علی سلیمانی 🖤
روایت کتاب صبرانه ، داستان زندگی شهید غلامرضا معینی 🌹
با حضور همسر و فرزند شهید و نویسنده ی کتاب ✍
#صبرانه
#شهید_غلامرضا_معینی
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
🔖کتاب «صبرانه» به داستان زندگی جانباز شهید غلامرضا معینی میپردازد. ✨✨✨✨✨✨ *بوی عشق*💓 از اولین ر
بخش هایی از کتاب صبرانه
داستان زندگی جانباز شهید غلامرضا معینی را اینجا بخوانید 👆
هدیه ی واریزی دوست عزیزمون به نیابت از شهید بزرگوار محسن حججی برای سهیم شدن در ثواب زیارت کربلای زائر اولی ها ♥️
امیدوارم خدا نعمتهایش را
بر سرتون سرازیر کند
رنگین کمانی به ازای هر طوفان
لبخندی به ازای هر اشک
دوستی فداکار به ازای هر مشکل
و اجابتی نزدیک برای دعایت🌸
روزی تون زیارت اربعین آقا اباعبدالله الحسین 🤲
#پویش_زیارت_اولی_ها
#چله_زیارت_عاشورا
#شهید_محسن_حججی
هر شـب وسـطِ گریه هایش میزد روی شانه ام: "رفیق! دعا کن منم این طور شهید بشم"🥺
وقتی از اِربا اربا شدن علی اکبر (ع) میخواند،
وقتی از گلوی بریده ی حضرت علی اصغر (ع) می گفت،
وقتی از جدا شدن دستان حضرت عباس (ع) می گفت ؛ وقتی از بی سر شدن امام حسین (ع) ضجه می زد و حتی از اسارت حضرت زینب (س).
یک شب از دستش کلافه شدم، بهش توپیدم:
"مسخره کردی ما رو؟؟
هر شب هر شب دوست داری یه شکلی شهید بشی!
لبخندی زد و گفت: "حاجی، دعا کن فقط! 😭
#شهید_محسن_حججی
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
واریزی های دوست بزرگوارمون به نیابت از شهید محسن حججی و شهید جواد محمدی برای سهیم شدن در ثواب زیارت کربلای زائر اولی ها ♥️
ایشون از عزیزانی هستند که از اول چله مون مکرر واریزی داشتند برامون😍
خدایا! بجز خودت به دیگری واگذارش نکن! تویی پروردگار او!
پس قرار ده بی نیازی در نفسش! یقین در دلش!
اخلاص در کردارش! سلامتی در وجودش!
روشنی در دیده اش! بصیرت در قلبش! و روزی پر برکت در زندگی اش🌸
روزی تون وسیع به زیارت مکرر اباعبدالله الحسین علیه السلام 🤲
#پویش_زیارت_اولی_ها
#چله_زیارت_عاشورا
#شهید_محسن_حججی
#شهید_جواد_محمدی
پیام دوست عزیزمون از ماجرای تحول شون بعد از شهادت حججی
و واریز هدیه به نیابت از شهید محسن حججی برای سهیم شدن در ثواب زیارت کربلای زائر اولی ها ♥️
روزگارت بر مراد، روزهایت شاد شاد، آسمانت بی غبار
سهم چشمانت بهار، قلبت از هر غصه دور، بزم عشقت پر سرور
بخت و تقدیرت قشنگ، عمر شیرینت بلند، سرنوشتت تابناک
جسم و روحت پاک پاک🌸🌸
در مسیر شهدا پایدار باشید
روزی تون زیارت سیدالشهدا 🤲
#پویش_زیارت_اولی_ها
#چله_زیارت_عاشورا
#شهید_محسن_حججی
شب تون بخیر💫
عزیزان
چله ی زیارت عاشورا مون به روزهای آخرش داره نزدیک میشه
ان شاءالله فردا توضیحاتی درمورد شرایط ثبت نام در پویش زائر اولی هامون میدیم 💟
عزیزانی که قصد دارند مبلغی هدیه کنن برای شریک شدن در این فیض عظیم ان شاءالله زودتر اقدام کنن تا ما بتونیم تصمیم نهایی مون را بنا بر موجودی مون بگیریم 🙏
رفقا ..
این فرصت های آخر را از دست ندین که بعد باعث پشیمونی میشه
این همه خرج می کنید برای امور دنیایی
یه جزئی از اون را هم هزینه کنید در راه زیارت امام حسین و هدیه کنید به شهدا و اثرش را توی دنیا و آخرت تون ببینید
شک نکنید..
امام حسین زیر دین شما نمی مونن
شهدا هم مرام شون مرام اربابه👌
🌸برای دریافت شماره کارت جهت واریز هدیه های شهدایی به خادم کانال پیام بدین 👇
@Mohebolhosainam
باند پرواز 🕊
#داستان 💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح ✒قسمت هجدهم 8⃣1⃣ با دیدن این صحنه، بین اون چیزی که میدیدم
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت نوزدهم 9⃣1⃣
سخت ذهنم درگیر این پازل بهم ریخته بود که مامانم در اتاق در زد و اومد داخل.🧕 بلند شدم نشستم ...
گفت: دخترم! میخوای استراحت کنی ؟ گفتم: نه مامان جون استراحت کردم. ذهنم درگیر مصاحبهی فردا صبحمه...
اومد کنارم، روی تخت نشست ...🛏
دستی به سرم کشید و گفت: الهی من قربونت برم اینقد خودت رو اذیت نکن دخترم. یه کم هم به آیندهی خودت فکر کن. یه چیزی میخوام بگم، نه نیاری...😉
گفتم: مامان تو رو خدا بی خیال. دوباره خواستگار ...💖 من که شرایطم رو قبلا گفتهام....
دستم رو گرفت و گفت: آخه دختر این شرایطی که تو میگی باید از آسمون بیارن! 😶بعد هم تا نبینی از کجا بفهمیم شرایط تو رو داره یا نه! تا کی مدام این و اونو رد میکنی؟؟؟
تا وقتی گل با طراوته خریدار داره.🌻 یه کم عاقل باش مادرم. من خیرت رو میخوام. هر مادری آرزو داره عروسی دخترش رو ببینه ...👰♀
امروز فاطمه خانم زنگ زد. همون که مدیر مدرسه اندیشه است برا پسرش ...🤵
تا می تونست از پسرش تعریف کرد میگفت: پسرش بچه خوب و متعهدیه. از همه مهم تر هم فکر و عقیده دختر شماست!💞
منم روم نشد بگم دخترم از آسمون سفارش شوهر داده! گفتم این هفته بیان خونه...
خدا رو چه دیدی شاید این آقازاده بستهی سفارشی شما بود...😅
لبخندی زدم و گفتم: چی بگم مامان شما که خودتون بریدید و دوختید این هفته من خیلی سرم شلوغه خیلی درگیرم ...🥺
مامانم لپمو بوس کرد 💋و گفت: کاری که نمیخوایم بکنیم. یه سر میان و میرن...
سرمو تکون دادم و گفتم: چشم بیان ببینیم چه جوریه....🥰
لبخند نشست رو صورتش و گفت: مامان فدات بشه یه دستیم به سر و روت بکش...
گفتم: مامان جونم همینی که هست!😑 ماشاالله از دختر شاه پریون و خوشگلی چیزی کم ندارم.😅 کسی دعوت نامه نفرستاده براشون....
مامان بلند شد و در حالی که سرش رو تکون میداد و از اتاق بیرون میرفت گفت : بله غیر از اینم نیست فقط خدا به داد شوهر تو برسه!!!😂
◀️ ادامه دارد ...
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌
#داستان
💣 اعترافات یک زن از #جهاد_نکاح
✒قسمت بیستم 0⃣2⃣
از اونجایی که حدس میزدم پسر فاطمه خانم هم مثل بقیه خواستگارهام ملاکهای من رو نداره حتی بهش فکر هم نکردم😁 و دوباره خودم رو متمرکز این پازل بهم ریخته کردم تا شاید چیزی دستگیرم بشه....
ولی انگار باید این گره به دست خود خانم مائده باز میشد ....🔐
بالاخره فردا صبح شد و من سر قرار با فرزانه راهی خونهی خانم مائده شدیم. دوباره جلوی در، استرس روز قبل باعث شدت دلشوره و نگرانیمون شده بود.😥😓
آیفون رو زدیم و خانم مائده در را باز کرد ایندفعه فرزانه ساکت بود نمیدونم به چی فکر میکرد🤔 شاید هم یاد حس وحشتناک دیروز افتاده بود....😰
از پلهها رفتیم بالا ....
خانم مائده اومد استقبالمون و رفتیم داخل اتاق پذیرایی، تا این لحظه روال مثل دیروز بود. تا ما نشستیم، خانم مائده با یه سینی چایی اومد☕️ و لبخندی زد. هنوز ما حرفی نزده بودیم🤐
گفت: واقعا از بابت دیروز ببخشید نمیخواستم اصلا اینجوری بشه. داداشم خیلی اصرار کرد که آخرشم دیدین چی شد...😔
گفتم: نه اشکال نداره. برا همه ممکنه پیش بیاد ... راستی پای داداشتون خیلی آسیب دید؟🧑🦼
فرزانه طوری که خانم مائده متوجه نشه یه سقلمه زد به پهلوم و آهسته گفت: به تو چه!!! احوال داداش یه داعشی رو میپرسی؟ 🥷🧟
با یه لبخند پر از حرص نگاهش کردم...😬
خانم مائده گفت : نه! بخیر گذشت. آسیب جدی ندید. فقط چند روز باید استراحت کنه که دیگه گفتم بیاد پیش خودم بمونه...
فرزانه با چشمای از حدقه بیرون زده گفت: یعنی الان داداشتون تو خونهس ؟😲😳😱
خانم مائده گفت: بله داخل اتاق کناری در حال استراحته ...🛌
آب دهنم رو آروم قورت دادم و نگاهی به فرزانه انداختم...🤭
کاری نمیشد کرد. گفتم: خوب آماده هستید مصاحبه رو شروع کنیم ...🖋
خانم مائده گفت بله. به کجا رسیدیم؟
فرزانه نیش خندی زد😁 و با طعنه گفت:
با اتفاق دیروز هنوز ب بسم اللهایم.
خانم مائده دوباره عذر خواهی کرد.🙇♀
گفتم: داشتید از دوران نوجوانیتون میگفتید. از عاشق جهاد و گذشت بودن. از تعصب و وجهی مذهبیتون...
اگر امکان داره برامون بیشتر توضیح بدید...🙏
◀️ ادامه دارد ...
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
❌کپی بدون لینک کانال ممنوع❌