زندگی ساده و بیریای او زبانزد همه آشنایان بود. با تواناییهایی که داشت میتوانست مرفهترین زندگی را داشته باشد، اما همواره مثل یک بسیجی زندگی میکرد. از امکاناتی که حق طبیعیاش نیز بود چشم میپوشید. تواضع و فروتنیاش باعث میشد که اغلب او را نشناسند.
او محبوب دلها بود. همه دوستش میداشتند و از دل و جان گوش به فرمان او بودند. شهید باکری بسیجیان را دوست داشت و به آنها عشق میورزید. میگفت، وقتی با بسیجیها راه میروم، حال و هوای دیگری پیدا میکنم، هرگاه خسته میشوم پیش بسیجیها میروم تا از آنها روحیه بگیرم و خستگیام برطرف شود.
میگفت، همه ما در برابر جان این بسیجیها مسوولیم، برای حفظ جان آنها اگر متحمل یک میلیون تومان هزینه برای ساختن یک سنگر که حافظ جان آنها باشد بشویم باز کم است، یک موی بسیجی، صد برابر این مبالغ ارزش دارد. این شهید گرانقدر با دشمنان اسلام و انقلاب چون دژی پولادین و تسخیرناپذیر بود و با دوستان خدا، سیمایی جذاب و مهربان داشت و با وجود اندوه دائمش، همیشه خندان مینمود و بشاش..
شهید مهدی باکری، پاسدار نمونه، فرماندهی فداکار و ایثارگر، خدمتگزاری صادق، صمیمی، مخلص و عاشق حضرت امام خمینی (ره) و انقلاب اسلامی بود.
#شهید_مهدی_باکری
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
#سیره_شهدا
همسر شهید باکری در مورد اخلاق او در خانه میگوید: باوجود همه خستگیها، بیخوابیها و دویدنها، همیشه با حالتی شاد بدون ابراز خستگی به خانه وارد میشد و اگر مقدور بود در کارهای خانه به من کمک میکرد؛ لباس میشست، ظرف میشست و خودش کارهای خودش را انجام میداد.
اگر از مسألهای عصبانی و ناراحت بودم، با صبر و حوصله سعی میکرد با خونسردی و با دلایل مکتبی مرا قانع کند. دوستان و همسنگرانش نقل میکنند، به همان میزان که به انجام فرایض دینی مقید بود نسبت به مستحبات هم تقید داشت.
نیمههای شب از خواب بیدار میشد و با خدای خود خلوت میکرد، نماز شب را با سوز و گداز و گریه میخواند. خواندن قرآن از کارهای واجب روزمرهاش بود و دیگران را نیز به این کار سفارش مینمود.
شهید باکری در حفظ بیتالمال و اهیمت آن توجه زیادی داشت، حتی همسرش را از خوردن نان رزمندگان، برحذر میداشت و از نوشتن با خودکار بیتالمال حتی به اندازه چند کلمه منع میکرد.
وقتی همرزمانش او را به عنوان فرماندهی که معمولیترین لباس بسیجی را مدتهای طولانی استفاده میکرد مورد اعتراض قرار میدادند، میگفت، تا وقتی که میشود استفاده کرد، استفاده میکنم.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
مهدی در شب عملیات وضو میگیرد و همه گردانها را یک یک از زیر قرآن عبور میدهد، مداوم توصیه میکند، «برادران! خدا را از یاد نبرید، نام امام زمان(عج) را زمزمه کنید، دعا کنید که کار ما برای خدا باشد.» از پشت بیسیم نیز همه را به ذکر «لاحول و لاقوه الا بالله» تشویق میکند. لشکر عاشورا در کنار سایر یگان های عملکننده نیروی زمینی سپاه، در اولین شب عملیات بدر، موفق به شکستن خط دشمن میشود و روز بعد به تثبیت مواضع در ساحل رود میپردازد..
نحوه شهادت🥀🍃🥀
وقتی بردارش حمید باکری به درجه رفیع شهادت نایل آمد، شهید مهدی باکری نامهای که برای خانوادهاش مینویسد، چنین میگوید:« من به وصیت و آرزوی حمید که باز کردن راه کربلا میباشد، همچنان در جبهه میمانم و راه شهید را ادامه میدهم تا که اسلام پیروز شود» بعد از شهادت برادرش حمید و برخی از یارانش، روح در کالبد ناآرامش قرار نداشت و معلوم بود که به زودی به جمع آنان خواهد پیوست، ۱۵روز قبل از عملیات بدر به مشهد مقدس مشرف شده و از امام رضا (ع) خواسته بود که خداوند توفیق شهادت را نصیبش نماید، سپس خدمت حضرت امام خمینی (ره) و حضرت آیتالله خامنهای رسید و از ایشان درخواست کرد که برای شهادتش دعا کنند.
این فرمانده دلاور ۲۵ بهمن سال ۶۳ در عملیات بدر به خاطر شرایط حساس عملیات، طبق معمول به خطرناکترین صحنههای کارزار وارد شد و در حالی که رزمندگان لشکر را در شرق دجله از نزدیک هدایت میکرد تلاش می کرد تا مواضع تصرف شده را در مقابل پاتکهای دشمن تثبیت نماید که در نبردی دلیرانه و براثر اصابت تیر مستقیم مزدوران عراقی ندای حق را لبیک گفت و به لقای معشوق نایل شد.🕊🥀
مهدی در آن سوی دجله این میعادگاه دلدادگان به تیر خصم به خاک افتاد، جنازهاش را به قایق انتقال میدهند ولی پیکرش به تبعیت از پیکر صد پاره مولایش دگربار با شعله شرری صد پاره شد، خاکسترش آرام، آرام در میان آب فرو میرود و چون گویی از چشم ناپدید شده و به آسمان که به پیشوازش آمدهاند پر میکشد، بوی بهشت میوزد.🕊🌷🕊🌷
#شهید_مهدی_باکری
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
سلام بر او که:
از خدا خواسته بود که بدنش یک وجب از خاک زمین را اِشغال نکند...
و آب دجله او را برای همیشه با خودش برد...💔
#شهید_مهدی_باکری
هدیه به روان پاک شهید صلوات🌷🌷
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
⚘🤍 #شهید_مهدی_باکری
بر اثر اصابت تیر، از ناحیه کتف مجروح شده بود. یک روز تصمیم گرفت برای سرکشی و کسب اطلاع از انبارهای لشکر بازدید کند مسئول انبار، پیرمردی بود به نام حاج امرالله با محاسنی سفید که با هشت جوان بسیجی در حال خالی کردن کامیون مهمات بود، او که آقا مهدی را نمیشناخت تا دید ایشان در کناری ایستاده و آنها را تماشا میکند فریاد زد جوان چرا همین طور ایستادهای و ما را نگاه میکنی بیا کمک کن بارها را خالی کنیم یادت باشد آمدهای جبهه که کار کنی شهید باکری با معصومیتی صمیمی پاسخ داد: «بله چشم»😇 و با آن کتف مجروح به حمل بار سنگین پرداخت نزدیکیهای ظهر بود که حاج امرالله متوجه شد که او آقا مهدی فرمانده لشکر است بعض آلود برای معذرت خواهی جلو آمد که مهدی گفت: «حاج امرالله من یک بسیجی ام 🍃
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپی بسیار زیبا از سه برادر #شهید
علی ، مهدی و حمید باکری🥀🍃🥀
#شهید_مفقودالاثر
#شهید_مهدی_باکری
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجهُمْ
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
شهید باکری چه قشنگ گفتند:
خدایا، نمیریم در حالیکه از ما راضی نباشی💛
حزن و اشک بی پایان امام سجاد علیهالسلام🖤
هیچ غذایی نزد امام سجاد علیهالسلام نمیآوردند مگر آنکه میگریست.یکی از خادمان به ایشان گفت میترسم از فرط گریه جان شما بخطر بیافتد!فرمود:حزن و داغ مرا جز خدا کسی نمیفهمد.هروقت یاد فرزندان فاطمه(سلاماللهعلیها)میافتم،بغض و گریه گلویم را میگیرد.روزی یکی از خادمانِ حضرت گفت:آیا برای گریه شما پایانی است؟بیش از حد گریه میکنید!حضرت فرمود:وای بر تو.یعقوب نبی یکی از فرزندان خود(یوسف نبی)را از دست داد در حالیکه فرزندش در قید حیات بود،اما یعقوب نبی آنقدر گریست تا نابینا شد.من چگونه آرام بگیرم در حالی پیش چشم من پدرم و برادرانم و عمویم و هفده نفر از بنیهاشم را کُشتند.
#مناقبابنشهرآشوب
#امام_سجاد(ع)
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_یازدهم سلام ونور!دست مبارکتان به سمت نور همیشه راهی باشد! من امر
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_دوازدهم
نیت کردم و همه چیز را به آقاسپردم.فردای آن روز باربددربين راه درحالیکه از خرید به خانه میرفتم؛مراتنهاديد!من از ترس داشتم به خودم ميلرزيدم؛او از فرصت استفاده کردوگفت:"چندروز دیگه قراره کلی شهید بیارن!بیاباهم از شهدا کمک بخوايم..بیا اونا رو واسطه کنیم تا به هم برسیم!تو برای خودت برو منم خودم جدا ميرم!" باز نگاهم به آسفالت خیابون بود وسریع نگاه زیر زیری بهش انداختم و چشمهایم را بستم نمیدانم چرا گفتم:چشم!چقدر به خودم بدوبیراه گفتم!چرا باید این کار را انجام میدادم؟من خوشم آمده بودواين قابل کتمان نبود!
شهدا!شهدا آمدند و شهر ما دچار عشق و نور شد! آنقدر که عاجزم از بیانش!خردادسال1380 بودوشهداتازه تفحص شده بودند و این خوشبختی محض بود که درآغوش آنهابودیم! شهدا کار خودشان را کردند تا این که ماجرا به خواستگاری رسمی انجامید..مادر باربد برای قبول ازدواج دو شرط داشت؛ شرط اول اینکه باربد برای همیشه به دلیل تک پسربودنش؛نزد مادربماند ومابااوزندگي کنیم وفکر زندگی مستقل را از سرش بیرون کند!شرط دوم برای آزمایش خون که میرویم من توسط یک مامامعاينه داشته باشم!خانواده ی من اصلا راضی به وصلت نشدندواز برخورد راضیه خانم دلگيرشدندوبه من تاکیدکردند که این آغاز ماجرای گذشته یعنی حسین است وخوش بین نیستند به این کار!چرا این همه موردمناسب داری ولی به این پسر سربه هوای بیکار و رفیق باز راضی شدی؟ توديووونه ای بابا!احساس کردم واقعا دیوانه شدم..دوباره همان احساسات که وقتی حسین را دیده بودم؛آمده بود سراغم قلبم از سینه داشت بیرون می آمد! حالم درعین حال که خوش بود بد هم بود اصلانميدانم چطوربگويم ولی من این حس را به حسین هم نداشتم انگار واقعا عاشقش شده بودم.رفتم سراغ سجاده و نماز را خواندم اما بعدش دلم نمی خواست ازجاکنده شوم؛رفتم به سجده ی شکر و شروع به گریه کردم آنجا باخداعهد کردم خدایا به خیر بگذران من هم قول میدهم تلاش کنم باربد سربه راه شود و این شروع رنج شیرین بود.بعداز ماه صفر قرارشد به همراه فامیل شان به خواستگاری رسمی بیایند و بعد نشانی بگذارند تا آزمایش و مابقی کارها را انجام دهیم...طی این روزها که خبر می پیچید سروکله ی خواستگار هایی پیداشد از دوستان اميرتا همسایه های باربد و حتی دوستانش!!؟یکی از دوستانش مدعی شد که من با پسری که موسسه ی آموزشی دارد؛دوست هستم میخواهم با او ازدواج کنم!!پناه بر خدا چطور میتوانست اینقدر وقیح باشد! باربد عصبی میشد و گاهی کشیک ميکشيدتاازخانه بیرون بیایم ومراتنها گيربياوردوخواهش کند که مقاومت کنم وجواب مثبت به آنها ندهم و مدام مراتعقيب ميکردتاببيند واقعیت دارد یا نه؟!تنهاجايي که وارد صحبت شدم برای دفاع از خودم بود به او گفتم اگر بدانم که چه کسی این تهمت رابه من زده روزگارش را سیاه میکنم!فقط آه کشیدم و میدانستم باربد اورا لو نمیدهد اصراری هم نکردم که بگويد اما وقتی دل کسی را به درد می آوری حتما پاسخی دریافت خواهی کرد واو نمی فهمید و مدام به باربد گوشزد میکرد :اونادخترشون روبه تونميدن طرف کلی تحصیلات و شغل دهن پر کن و پولداره رفته خواستگاری مادرش اینام راضی ان دختره هم ميخادش توالکي سر کاری باربد!
تلفن زنگ خورد ومن تنهابودم گوشي رابرداشتم؛ صدای بلندی همراه داد که سعی بر کنترلش داشت؛شنیده میشد و من متوجه شدم باربد عصبانی ست بنابراین کنجکاو شدم او گفت یا من ياهيچ خواستگار دیگر من که نميدانستم موضوع چیست اندکی صبر کردم وبعد توضیح دادم ولی باورنميکرد دیگر تاب نیاوردم واز او خواستم که بگويد چه کسي این خبرهای کذب رابه او میدهد وگوشی را قطع کردم.سرم درد گرفته بودتا این که باربد میثم( برادر عروسمان مهناز)رادیدوبه لطف خدا میثم اورامتقاعد کرد که این چرندیات محض است واو حق ندارد در مورد من اینگونه به قاضی برود و خویشتن داری کند!قضیه خواستگاری آقای محمدی واقعیت داشت اما رابطه نه! جواب من هم منفی بوده واز قضا علیرضا دوست مشترک آقای محمدی و باربد بود و میثم به او گفت که اينهانقشه است تا تو عقب بکشی! باربد سر عقل آمد وخداروشکراين قضیه تمام شد.دوباره دردسرجديدى شروع شد!مهناز ابوذر را خبردار کرد تابه خودش بجنبد وتاميتوانست به برادرم علی آقا؛چوقولي باربد را کرد وبه قولی زيرآبش رازد!خلاصه همه دست به کارشدند قلب ما رو به نیستی برود امانميدانستندتاخدا نخواهد برگی از درخت نمی افتد! ابوذرکه بابت گذشته شرمگین و خجالت زده بود؛به فکرافتاد وسریع رفت سراغ مادرم و یک النگوي طلا به عنوان نشان نامزدی به مادرم داد تا بلکه دراین مدت بتواند موضوع را باخانواده اش مطرح کند!مادرم مخالفت کردو گفت پسرم من این اجازه را ندارم نمیتوانم باقضيه خودخواهانه برخورد کنم شما باید با مادر وپدرتان صحبت کنید وپاپيش بگذارید نه اینکه من دخترم را نگه دارم وبعد با مخالفت آنها اوضاع شماودخترم بدترخواهدشد و امید واهي برای هر دوی شما سم
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_یازدهم سلام ونور!دست مبارکتان به سمت نور همیشه راهی باشد! من امر
است به من حق بده لطفا!
و این ماجرا ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
ما سائل توایم و ڪرَم از تو خواستیم
عشق تو را قدم بہ قدم از تو خواستیم
اے شاه آبرو بخر و مزد ما بده
ما #اربعین پیاده حرم از تو خواستیم
#دلتنگ_اربعین
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
چند روز است جلوتر به شما می گویم
اربعین کرب و بلایم نبری، می میرم ...
حسین جانم🏴
#۲۵روزتا#اربعین
دوباره مرغ روحم هوای کربلا کرد.mp3
2.85M
دوباره مرغ روحم هوای کربلا کرد
دل شکسته ام را اسیر و مبتلا کرد
زسر گذشته اشکم به لب رسیده جانم
که هر چه کرد با من فراق کربلا کرد
🎙حاج حسن خلج
رزق دلتنگی شبانه💔
التماس دعا
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
کامتون به شیرینیه هوای حرم'
آرزوی ابدیتون ضریح'💔
عشق اول و اخرتون حسین'💞
دعای هر نمازتون بین الحرمین
روزی تون وسیع به زیارت اربعین آقا اباعبدالله الحسین(ع) 🤲
شب تون بخیر
التماس دعا
🔸پدر منتظران!
چشم به راهان توییم...
🔸روزها گم شده
در پشت سر غیبت تو...
روشنایی شب تار کجایی آقا...؟
تعجیل فرج مولامون صلوات 🌷
🌤اللهم عجل لولیک الفرج 🌤
سلام امام زمانم
سلام عشق جانم 💚
▫️السَّلامُ عَلَيْكَ يا وَلِيَّ الله...
☀️سلام بر تو ای مولایی که خداوند تو را سرپرست جهان و جهانیان قرار داده.
سلام بر تو و بر روزی که تمام خلق زیر پرچم ولایتت جمع خواهند شد.
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
یڪ روز رسیدن بہ تو،رؤیاے من این اسٺ
هربار فقط از تو تمناے من این اسٺ
اےڪاش بہ دستٺ برسد عرض سلامم
یڪ عمر از این حنجره آواے من این اسٺ
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
صبح تون حسینی 🌱
روزی تون زیارت اربعین 🏴
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
در حشر چو پرسند که سرمایه چه داری
گویم که غم حضرت ارباب و دگر هیچ..
جااانم حسین 🖤