باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_بیست_سوم ✍ آن چیزی که انسان را نورانی میکند محبت به امام حسین
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_چهارم
✨✍ آن روزی که برای اولین بار باباربد به خانه ی مامان راضیه رفتیم را،خوب به یاد دارم ،با شوق فراوانی به خانه شان رفتم و وقتی مرا دید لبخند کشداری زدو با مفهوم سکوت کرد،راستش دلخورشدم وبعدچند دقیقه ای ازجابرخواستيم تابه خانه بیاییم،باربدجلوتررفت و او به من گفت که چادر چراسرکردي؟گفتم ازاین به بعد شما مراباهمين پوشش خواهید دید واو پوزخندی زدو گفت چند وقت دیگر خسته میشوی و دوباره همین آش و همان کاسه ميشود!او با این حرفش مرا حسابی به هم ریخت!سعی کردم آرامش دونفره مان را خراب نکنم،حالاکه هیچ کس نمیتوانست اورا از من بگیرد و احترامی که بعداز سالها نثارم میکرد،مایه ی حسادت خیلی ها شده بود!برایم خیلی ارزشمند بود ورفتارکسي نباید این رابطه را به کرختی می کشاند،من بودم و باربد جدیدی که میخواست طعم خوشبختی را به من بچشاند! دلم را پای تمام خوبيهايش ریختم و تمام سختیها و بدی ها را حلال کردم!بازهم راضی نميشدوميگفت که باورش نمیشود اورا بخشیده ام!امامن همان موقع ها اورا بخشیده بودم که خدا دوباره اورا به من بخشید!مهریه راکه زبانی سالها پیش بخشیده بودم ولی برای تولدش،محضری کردم و با کلی سختی توانستم مهریه ام را ببخشم وفقط یک جلد کلام الله را ضامن خوشبختی ام کردم!حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه فرمودند که کسی که مهریه اش را ببخشد،برابر اجر هزااااااااار شهید است!خب من شهید شدم😅وفیض بردم از سیره ی شهدا و چقدر خوشحالم وخداراشاکرم که همسرم،باربد را مایه ی امتحان من قرارداد وبالاخره شد آنچه که حتی درمخيلاتم نمی گنجيد!بعد آن که شهید هادی را شناختم،استند چوبی از ایشان دیدم واز همسرم خواهش کردم که برایم بخرند و دلم نیامد حاج قاسم رابه خانه مان نبرم!استندي از ایشان هم خریدیم وبعد همسرم از میان کتیبه ها درخواست کرد چیزی انتخاب کنم،خیلی سخت بود اما هرچه نگاه کردم دیدم دلم نمی تواند از این کتیبه بگذرد"السلام علیک یا رقیه بنت الحسین علیه السلام"😭❤️🔥💔همان دستان کوچک و گره گشا که چه ها کرد،وبعدپايين کتیبه نقش زیبایی چشم را نوازش میکرد"اللهم عجل لوليک الفرج"چه ترکیب دل انگیز و روح نوازی بود،ورودی خانه را مزیّن کردم به نام مبارکشان و تمام نکات ريزودرشتي که هربارياد میگرفتم میان روزمرگی ام اجراميکردم!دوماه بعد باربد به دفتر نماینده ی شهر،خانم دکترمحمدبيگي رفت و ایشان بلافاصله پیگیر مسائل کاری همسرم شدند و یک هفته بعد مشغول به کارشد!سبحان الله!چه برکتی!چه گشایشی!لا اله الا الله الملک الحق المبین! برای کار ایشان هم متوسل به رفقای شهید درخانه ی اهل بیت علیهم السلام شدیم و بعدها با خانم صاحب خانه که دوست شدیم،(اوحالاتنهادوست صمیمی من است که از قضا خواهر شهید،عروس شهيدوهمسرجانبازاست)متوجه شدم ایشان در این خانه هیچ گناهی به قول باربد نکرده بودند و خانه ی اهل نور بود و روضه خانگی رزق این خانه بودوهمچنان که سه سال آنجا بودم،هر روز و هرشب با باربد روضه ها می گذاشتیم وميگريستيم!خودش هم ازاحوالاتش در عجب بود این حالات تابه حالا خداراصدهزارمرتبه شکر به قوه ی خودش باقی است اما سختگيريها وريزبيني هایش با وسواس بیشتری درخانه داری و بچه داری وهمسرداري ادامه دارد وجهادمن هم به قوت خودش باقی ست...
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_بیست_چهارم ✨✍ آن روزی که برای اولین بار باباربد به خانه ی مام
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_پنجم
میگفت مؤمن هوشمند اينگونه
خانهی قلب رو برای حضور امام
میسازد ..
یکی از راه های نورانی شدن دل
این است که در هر بحثی و هر
کاری و هر حادثه ای،کمی توقف
کنی؛به چشمان زیبای امام زمان
نگاهی از روی دوست داشتن کنی ؛
درست است که او را ندیده عاشق
شده ایم و ندیده مبتلایش شده ایم ..
اما ما نگاهِ_ابی_عبدلله را درهر اتفاق
و حادثه و بحثیمیابیم چون دلاینجا
متوجه حضور او هست ؛ متوجه گره
خوردن خیمهی دل به خیمهی دل امام
است ؛ او از امام زیاد خوانده و مطالعه
کرده ؛ روح متوجه میشود که امام زمان
در هر حادثه چه چیزی را میخواهد و همان
را میوهی عمل خود میکند .. این نقطهی
عطف نورانی شدن دل است .. گاهی سکوت
است ، گاهی حرف زدن ، گاهی لبخند و
گاهی اشک،ولی هیچ وقت اعتراض نمیکند
چون به نگاهِ_مادرانه اعتماد دارد ..
ما چه قدر از مؤمنِ امام فاصله داریم ..
✍خب با محجبه شدنم،کسانی که خیلی بعد باربد نشان دادند که کار درست و ارزنده ای کرده ام،بهار و نگار و مادرم بودند!بهار بارها به من گفت که این فرصت را غنیمت بشمارم و تلاش در حفظ این سعادت کنم او معتقد بود که من از نقطه ی صفر به صد رسیده ام واز جهش معنوی بالایی برخوردار شده ام!این لطف خدا واو بود اما من چنین هم نبودم!رمز را پیداکرده بودم وباشهدابه دل هر چیزی که میزدم گوهر نایابی میشد و موفق میشدم! همان روز تصمیم گرفتم شهدای مدافع حرم بیشتری را بشناسم،میان پستهای اينستاگرام می چرخیدم وزندگی نامه شان راحدودي میان ذهنم ذخیره میکردم،عکسهای زیادی رامي ديدم وبعدهرکدام که بیشتر مجاهدت نفسانی داشت یادداشت میکردم وخصوصیات بارزش را عنوان میکردم،شهدای مدافع حرم خانطومان را که تمام کردم،زیارت عاشورا را به نیابت ازعرفاوصلحاوشهداواهل قبورميخواندم،آن شب مخصوصا از شهدای مدافع حرم بیشتريادکردم وبعد خواندن دعای فرج که از قوانین موقع خواب خانه ی ماست،کنار تخت دخترم روی زمين،خوابم برد..باربد مشغول خواندن نمازشب بود که آمد داخل اتاق وديدکه من دارم کسی راصداميزنم اما واضح نبود،صدایم کرد وپریشان نگاهش کردم،پرسید که خوبی؟ومن فقط زیر لب اسمی راکه درون خواب شنیدم ،تکرارکردم"احمدمحمدمشلب"بعد نگاه متعجب باربد،رفتم سراغ گوشی وبدون هیچ حرفی جستجو کردم،احمدمحمدمشلب!ديدم جوان خوش چهره ی لبنانی که ثروتش را بوسید و مدافع حرم شد!چقدرچهره اش را دیده بودم ولی توجهی نکرده بودم!توی خواب مدام اسمش راتکرارميکرد ومن به اواوميگفتم آخر چرا درست نمی گویی احمدی؟ محمدي؟مش؟لب؟چي؟...او بازم تکرار ميکردوباربدنگذاشت ادامه ی خواب رابفهمم،خب روزی ام شده بود که اورابشناسم،بعداوعمادمغنيه،بعدجهادمغنيه،بعد علي....خلاصه که شناخت شهدامعطوف به وطن خودم نشد و راهی شناخت شهدای مقاومت شدم..
ادامه دارد ...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_بیست_پنجم میگفت مؤمن هوشمند اينگونه خانهی قلب رو برای حضور
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_پنجم
✍شهدا آمدند و طوری دلم را غرق خودشان کردند که کشتیهای بزرگ وکوچک ماهواره ای،با آن همه ظاهر فریبنده ی غربیها،به گل نشستندونابودشدند! من بودم ودري که به باغ بهشت بازشده بودونعمتهاي بهشتی شهدا،اوضاع طوری پیش رفت که با تمام وجود،حسشان میکردم گاهی شرایط اقتصادی پرفشاری روی من و باربد ،بود وباهرتوسل بالاخره گشایشی میشد و دلم میخواست به همه ی مردم بگويم آی مردم شهر،بیایید از مردان قهرمان این خاک،نوربگيريد و رحمت خدا را طلب کنید آنها ستاره های آسمان اند وچقدرزيباميتوانندمارابه مقصدبرسانند،راه را گم نکنیم ومحکم ترازهميشه قدم برداریم وچشم مان به ولایت فقیه باشد نکته ی مهمی که همه ی شهدا به آن اشاره کردندوپايبند این مهم بودند،تبعیت ومعيت مقام معظم رهبری بوده وهست!من چقدرتواضع حاج قاسم سلیمانی عزيزرانسبت به حضرت آقا دوست داشتم!وچقدراين رابطه دوطرفه برایم جذاب و زیبا بود!قبلا به فکر این بودم رنگ سال چیست؟چه ديزايني برای چه جشنی،چه تیپی براي تولدويلداوجشن نامزدی،عروسی،عزا،دور همی و...چقدروقتم را هدر دادم،خدامراببخشد!حالاهيچ کدام اینها برایم پشیزی ارزش ندارد،نه این که شلخته شده باشم،نه اماجایگاه نمایش خودم به عنوان یک زن شیعه را به درستی درک کرده ام و حجاب و رفتارومنشم برایم اهمیت بسیار بیشتری دارد!به جای اینکه ببینم "مری کری" چه میکند به خانواده ی آسمانی ام فکر میکنم که حضرت زهرا(سلام الله علیها)الان درحال رسیدگی به حال کدام انسان است؟ايشان حتما مرا میبینندکه وقتی از خانه بیرون می آیم از ایشان رخصت میگیرم که اجازه ميدهيد این امانت شما را سرکنم؟وقتي باد می وزد شایدبدترین حال ممکن به من دست میدهد،اگر چاره داشته باشم برمیگردم خانه واگر ضروری باشد آنقدربه امام زمان (ارواحنافداه)متوسل میشوم تاباد بند بیاید،عجیب به این موضوع حساسیت دارم و شاید باورتان نشود که باد با من مدارا میکند!بعد لبخندی از عمق وجودم که همراه با سپاس بيکراني است،نثارآقا میکنم ودردلم باايشان نجواميکنم!بادخترم راهی مدرسه میشوم واورا میبرم ومی آورم میان راه بااوبه زبان کودکانه معارفی که حتمانيازش خواهدشدرا، بازگوميکنم وفرصت خوبی پیدا میکنم که با اوتعامل داشته باشم،حالا فقط به دخترخودم،بسنده نکرده ام ودر دبستان دخترانه میان نماز و کلاسهای مختلف،به آنها چیزهای کوچک وکودکانه يادميدهم وموفق شده ام چند شهید والامقام رابه ایشان معرفی کنم و چقدر شیفتگی و تشنگی آنها به معارف و شهدا قابل لمس ومشهوداست!خداراشکرکه توفیق زندگی دوباره به من داد وهرباردعاميکنم خدایا تا کوله بارم پرنشده مرادرآغوش مهربانی ات نپذیر!به قول حاج قاسم مراپاکيزه بپذیر!وبه قول خودم مرا پرولبريز بپذیر!اصلا من ازهرطرف که میروم به شهداختم ميشود،روزی که پسرم با معدل ۱۹/۵۸کلاس نهم رابه پایان رساند،تراز هرسه رشته ی ریاضی،تجربي و انسانی را "الف"آورده بود،باربد بخاطر اینکه شرایط مالی مان سخت نشود،هزینه مدرسه غیردولتی برسام را کامل پرداخت نکرده بودحدود ۴ميليون باقی مانده بود،مسئولین مدرسه هم گفته بودندهرکس تسویه نکند،کارنامه نمیدهندوانتخاب رشته نخواهدشد،بنابراین ازخردادتاشهريور آن هم ۲۸ مین روزش مانتوانستيم پول راپرداخت کنیم،برسام تقاضا داشت دیگربه غیرانتفاعی نبودودر مدارس دولتی مشغول شودبخاطر راحتی خیال پدرش،اما باربد میخواست اوهمانجا ادامه دهد،ولی باز توجیهش کردم که اورا به مدرسه شاهد ببریم،ولی آنها به من خنديدندوگفتندکه چه خوش خيالم!البته که حق باآنهابود،برای ثبت نام درمدارس شاهدهم سهمیه لازم بودکه مانداشتيم،وهم بایدخردادماه در سامانه ثبت نام میکردیم!بنابراین دوروزه مانده به بازگشایی مدارس،غيرقابل تصوربود،پرونده را گرفتم،راهی مدرسه شاهدنزديک خانه مان شدم،عکسی از حاج قاسم وشهيدهمت اول ورودی مدرسه دلت را میبرد و نمی شد به آنها عرض ارادت نکرد،عرض ارادتی کردم و متوسل شدم،مدیر مدرسه تا پرونده غیرانتفاعی را دید،گفت که نميتواندثبت نام کندو جا براي رشته ی ریاضی نداردولی میتواند در رشته انسانی ثبت نام کند،پسرم مخالف بود وميخواست که ریاضی و فیزیک بخواند!گفتم نگران نباش تووظيفه ات را درست وبه نحو احسنت انجام داده ای باقی بامن!این شد که هرچه اصرار کردم نشد،مدیرقبول نکرد.راه افتادم رفتم اداره کل آموزش و پرورش،آنجا به خانم مسئول شاهدمنطقه خودمان توضیح دادم واواصلا زيربارنرفت،دیدم بی فایده است رفتم سراغ طلبه ای که مسئول پرورشی بود،ایشان هم هرچه به آن خانم گفتند،قبول نکرد ولی درعوض راهنمایی ام کرد که بروم اداره کل شاهد وانجابا آقای کریمی نامی مشورت کنم تابلکه مشکلم حل شود،باربد گفت خانم بی خیال شو! میبریم مدرسه معمولی همانجادرس بخوانداوکه درس خوان است خودت را اذیت نکن!اما من باید تلاشم راميکردم،پسراصلح و شایسته ومودب و اقایی مثل برسام باید به جایگاه عالی ميرسيدتابتواند خادم مملکتش
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_بیست_پنجم ✍شهدا آمدند و طوری دلم را غرق خودشان کردند که کشتیه
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_صد_و_بیست_ششم
فاطمه روح عالم خلقت است، روح هستیِ
خداست، اوست که منشا هر کمال و رشدی
است، شروع و پایان و ظاهر و باطن هر
کمالی است ..
امام خمینی روح انقلاب و روح جمهوری
اسلامی است .. این روح را فاطمه نقاشی
کرده بود ، هر کسی میخواهد فاطمه نقاش
روحش شود،باید در مسیر فاطمه قرار بگیرد..
✍بنابراین راهی اداره کل آموزش و پرورش شاهد استان شدم ویتنامی محکم قدم برداشتم به همراه همسرم،ورودی اداره خانمی نشسته بود و اذن دخول نميداد به محض اینکه گفتم با آقای کریمی هماهنگ هستم محترمانه تعارف کردند و راهی شديم!اينجاهم عکس بزرگی از حاج قاسم عزيزومهربانم،دل هر رهگذری را میبرد،اطراف عکس ایشان پربود از عکس شهدای فرهنگی و انقدر زيباچيدمان شده بود روی دیوار که مدتی به احترام شان ایستادم و برایشان هدیه ای فرستادم دلم گرفته بود و همسرم از این دیوانگی های من باخبربود،توسلی کردم به امام حسن(ع) و شهدارانگاه کردم وقتی نمانده بیایید کمکم!این پسر گناه دارد!این برسام واين شما!خودتان راهی باز کنید! پله هارابالارفتيم راهنمای سالن اتاق ایشان را نشانمان دادند وواردشديم!به محض ورود برخواستند وگفتندخانم مهدوی؟گفتیم بل!گفتندکه آقای ...مسئول پرورشی سفارش کردند حتماپيگير کار شما باشم!من درخدمتم!بعدتوضيحاتي درباره برسام وشرايطش،نگاهی به پرونده کرد وگفت:چراشاهد؟شروع کردم!ببینید آقای کریمی بنده به خاطر قصورمالي فرزندم رو از ثبت نام در سایت و یک مدرسه برتروسطح بالا محروم کردم و مت باعث شدم بچه م استرس بگیره که چرابامعدل خوب وتلاشش بلاتکليفه!قصد دارم به هر نحوی شده ايشونو خوشحال کنم و کمک کنم راه درست رودرپيش بگیره،وقتی شرایط خوب و محیط سالم برای ایشون فراهمه،چرادريک دبیرستان معمولی پرخطر ادامه تحصیل بده و راهش عوض بشه که اگر این طوربشه من شماوهرمسئولي که در حق این پسرکوتاهي کرده و کاری از دستش درنیومده،انجام نداده،اون دنیا بازخواست ميکنم وبايد پاسخگوباشه!من نه توسامانه ثبت نام کردم ونه سهمیه شاهد دارم،فقط شهداروواسطه قراردادم که در حق پسرم مادری رو تموم کنم..خواهش میکنم مجددا بررسی بفرمائید!
گوشی رو برداشت وبامديردبيرستان شاهد مرکز استان تماس گرفت امارتبت نام را گرفت و گفت که میتوانید اینجا ثبت نامش کنید ولی فاصله بیشتری تامنزلتان دارد،باربد سریع قبول کردو گفت که ایرادی ندارد،بعد کمی تعارف وصحبتهاي عامیانه ایشان به من گفتند کاش مادردغدغه مندی مثل شما ،زیاد بود چقدر امروز خوشحالم که چنین مادرانی سنگ راه و عاقبت بخيري فرزندشان رابه سینه ميزنندقطعا باعث افتخار ماست ،،،
به طرزعجيب و معجزه واري دوروز مانده به شروع مدارس پسرم ثبت نام شد آن هم دربهترين مدرسه ی نمونه ی استان!الله اکبر از این خانواده و سبحان الله به این شهدا!دیگرچه داشتم تقدیم شان کنم جز شرمندگی و روی سیاه!خدایا شهادت چه مقامی است که اینگونه گره گشایی ميکندازکار ما زمينيان؟شهادت چه جایگاه و چه قربي دارد که به هرکدامشان که می سپارم ،ناامیدم نمیکنند و برایم سنگ تمام ميگذارند!؟
این چه عشق بازی ای است که خداباامام حسين(عليه السلام)میکند که نوکرانش هم راه ارباب بی کفن شان رادرپيش گرفته اند!؟در شهادت بازاست و هیچ گاه بسته نمیشود چراکه خدا به لشگر شهدا مينازدوفخرميفروشد،و زمزمه ی ملائک شده این روزها "تبارک الله احسن الخالقین!من معتقدم هرشهيدي که به شهادت میرسد نوری باخود از زمین به برزخ و عالم بالا میبرد و جهان بارفتنشان رفته رفته تاریک ميگردد!هرانسان خوبی که میرود،یک نور کم ميشود!نورتان روزی مان باشد ،و سیره تان ،روش ماگرددبه حق حضرت مادر !
ادامه دارد...
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_صد_و_بیست_ششم فاطمه روح عالم خلقت است، روح هستیِ خداست، اوست که م
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_آخر
بعداز گذشت دوسه سال یک روز برای گوش کردن مداحی به یکی از کانالها رفتم و همین طور داشتم تبلیغات ايتا را نگاه میکردم وبه کانالها سرميزدم میان یکی از کانالها گروهی تبلیغ شده بود و نظرم را جلب کرده بود،نگاهی به مطالب گروه کردم که در رابطه با کربلا و امام حسین علیه السلام بود،بعداز اینکه چند روزی از همراهی گروه گذشت،پیام شخصی داشتم با عنوان اینکه شما به کانال شهدادعوتيد!دلم با این جمله رفت وبااينکه از پیام هایی بااین محتوا که دعوت میکنند،خیلی استقبال نمیکنم اما با دیدن مطالب کانال،جذبش شدم و پیوستن به کانال را لمس کردم خیلی اتفاقی با ادمين خانم کانال ارتباط گرفتم که البته بازهم همه چیز باشه و برکت نوشتن برای شهداوکراماتشان،دوستی پربرکت و عمیقی بين مان شکل گرفت،طوری که هر روز سراغ همدیگر راميگرفتيم و ایشان پرسیدند که میتوانم منتشر کنم ومن هم شروع کردم به گفتن ونوشتن تابه اکنون که آخرین پارت داستان زندگی ام ختم شد به پویش کربلانرفته ها،ایشان ازمن خواستند که دراین پویش شرکت کنم!راستش خیلی دلم میخواست،برنده شوم و آرزویم رفتن به پابوس ارباب مهربان و آقای امام حسین علیه السلام بود،بسم الله گفتم وياحسين نوشتم،بعدازمتوسل شدن به حضرت رقیه سلام الله علیها،شهداواسطه شدندودرست چندروز مانده به اربعین حسینی بدون حتی هزار تومان هزینه،با هدیه ای از طرف شهدا راهی کربلا شدم!باربدهم باهداياي نقدی خانواده اش تأمین شد وباچه حال عجیبی کوله بستیم وبدون بچه ها راهی شدیم،دوباره به مرزنرسيده به همسرم بازهم هدیه ای از همین کانال واریز شد وشمانمي دانید بدون هیچ هزینه راهی کربلا شدن چه حسی دارد؟خدايا!آنقدر از ذوق و تب وتاب و حال عجيبم دیدن داشتم که نگو!از همسرم خواهش کردم چند عکس ازشهدايي که دوست دارم را برایم پرینت کند و پرس کند!شهید حسن عشوری،حاج قاسم سلیمانی،شهید محمدرصادهقان،ابراهیم هادی عزیزم،شهید هادی ذوالفقاری،شهید آوینی،شهید .....هر مسیر یک شهید!با کاروانی از شهداا ولشگري از ایشان راهی شدم،قدم به قدم با یادشان برای فرج امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف دعا میکردم و تشنه ی این دریای عشق بودم میکشید وميبرد ومن حیران بودم!در این سفر من به هیچ عنوان از گوشی تلفن همراه استفاده نکردم و تنها از طریق گوشی همسرم با دیگران در ارتباط بودیم!وقتی از مرز ایران پابه مرز عراق گذاشتم با بدرقه ی زیبای ایرانیها باچهره های معصوم وآرام،بادوداسپندوباران ریز هوایی مصنوعی،بانگاه به سربازهای عراقی تنم لرزید آنقدر برایم سخت و دردناک بودکه تصور این سربازهای عراقی با قهرمانان وطنم،زمان جنگ چطوربوده؟من حالم خراب شدوباربداز این حال من درعجب بوود!اواصلا این حس رانداشت،دلم ميخواست زودتراز این مرحله گذر کنم و انقدر رویم راپوشاندم دلم نمی خواست نگاه ضمختشان به چهره ام بیفتد،این کشور وان کشور نداشت بحث نامحرم،ولی اینجا خیلی این حس تشدید شده بود!اول سوار ون شدیم وبه نجف رفتیم،خانه ی پدري!باربد توفیق زیارت داشت و صحن خانم ها بسته بود ومن فقط نظاره کردم و اشک ریختم،لشگری ازشهدادرحرم بابا علی بودند..ساعتی ماندیم و راه افتادیم نزدیک سحرسمت کربلا،آه از طریق،چه مسیری چه زیبایی نابي!باباربد اولین جایی که خوابيديم موکب شهيدمحمدبلباسي بود یعنی اول همین که چشم جفتمان به عکس بزرگ ودلبرانه اش افتاد،دلم خواست که اولین اتراق مان موکب این شهيدباشد،به به!خانواده ی شهید چه کرده بودند،برادر شهید و فرزندانش به همراه زن برادر شهید چه بی ریا و خالصانه پذیرای زائرین بودند،از شستن لباس و سرویس دادن برای حمام و....چه مخلصانه کارميکردند به باربد گفتم که میروم کمک توبخواب تاميتوانستم خادمی کردم فرصت از این بهتر؟؟هرموکبي که رفتیم قراربرچندساعت استراحت وخواب گذاشتیم ولی من اینجا فقط برای عزیزانی پیشنهاد میکنم که فرصت خدمت را ازدست ندهندنه خدای ناکرده برای خودنمایی،خلاصه از خواب میزدم وميرفتم موکب داری میکردم بیشتر هم کارم نظافت بود آن هم دستشویی وحمام!جمع کردن زباله ها بدون اینکه باربدبداند,او هنوز هم خبرندارد!بياييد این راز را نگه دارید وشماهم برای سال بعد خادم آقاشويدخيلي راحت شما هم در ثواب موکب داری شریک شوید رفتم سراغ کارشستشوي حمام و دستشویی زائرین هرموکب برای اینکه خودم رابه آن شهيدنزديک کنم که دستشویی هاراانتخاب میکرد،خودم رابشکنم!من درونم را!آقای امام حسین کم ما رابه بزرگي تان ببخشید!ببخشید نتوانستم حق مطلب را ادا کنم!من به کربلارسيدم و شرمنده ام که این قدر دیر آمدن!آقای خوب من!چه حرمي دارید! من همان بيمارازحال رفته ای هستم که پزشک حرم گفت طوری نیست اما شماميدانيد که ای وصال مرا ازخود بیخوردکرد!چقدر دلم میخواهد خادم حرم خواهرتان باشد!این من واين قلم و این زندگی نابسامانی که سامانش دادید واين دل من که میخواهد خادم واقعی شما وخواهرتان باشد!
#بسم_الله_الرحمن_الرحيم
#قربة_الى_الله
#دلنوشته
یادته از اون شب سرد پائیزی میگفتی؟
از اون شبی که بعد از پنج بااار زدن به روستای خلصه نوبت شما شده بود؟
از اون شبی که بخاطر بارونهای چند روز و شب گذشته اش زمین گِل بود و هر قدمی که رو زمین میگذاشتی، وقتی قدم بعدی رو میخواستی برداری کفشا به قاعدهی ده کیلو سنگینتر شده بود؟
از اون شبی که باید ۶ کیلومتر تو عمق دشمن میرفتید و با دشمن درگیر میشدید و اگه موفق نمیشدید دیگه راه برگشتی نداشتید؟
یادته بچه ها رو جمع کردی و براشون حماسی از یک عملیات بی برگشت حرف زدی و دلاشون آماده کردی؟
یادته از عمار براشون گفتی، از فرمانده شهیدشون و ازش خواسته بودی خوش بیاد باز فرماندهی رو دستش بگیره و باز مثل مرد بزنید و بگیرید...؟
یادته گفته بودی اسم رمز عملیات "یا حضرت امالبنین" بود و پشت بیسیما فقط ذکر یا ام البنین؟
یادته میگفتی دل تو دلت نبود ولی دلخوشی همه اسم خانم حضرت ام البنین بود؟
یادته میگفتی تو اون نیمه های شب، تو اون سختی و سردی، تو همهش از نوع حرکت تاکتیکی نیروها حرص میخوردی و هی از اول ستون میرفتی تهِ ستون و از تهِ ستون میومدی سرِ ستون؟
یادته تو اون نگرانی و پریشونی اسماعیل که حالا بعد از شهادت عمار فرمانده شده بود دستت رو گرفت و بهت گفت:" آروم بگير
يه نگاه كن؛
اصن منو تو هيچ كاره ايم
خودِ خانم ام البنين سر ستون رو گرفته و داره ميره
خودتو جا كن وسط بچه ها و باهاشون برو
بگو يا ام البنين..."
یادته گفتی با این حرف اسماعیل سِرّ و بیحس شدی، یادته گفتی وقتی به خودت اومدی دیدی که دم اذانِ صبحِ و وسط روستای خلصهای بودید که حالا آزاد شده بود و تو پشت بیسیم با بغض و خوشحالی اعلام کردی "به مدد حضرت امالبنین سلاماللهعلیها، اذان صبح به افق خلصه"؟
حالا هم من میخوام بهت بگم برادر! آروم بگير!
اصن من و تو هیچکارهایم،
خود خانم رشته کار رو دست گرفته و اتفاقا رو رقم میزنه.
ما فقط میخوایم خودمون رو وسط بچه ها جا کنیم که ایندفعه جانمونیم...
رفیق
سحر نزدیکِ
سحرِ روزی که بیسیم دست بگیری و بگی:
به مدد حضرت امالبنین سلامالله علیها، اذان صبح به افقِ قدس...
آروم باش عزیزم
سحر نزدیکِ
سرِ رشته دستِ خودِ خانومِ،
ما فقط باید خودمون رو اون وسطا جا کنیم.
که اونوقت
چه بکشیم و چه کشته بشیم، پیروزیم.
اینو حاج ابراهیم گفت...همت..
فقط
میمونه
یه کربلا
سهم من و تو
که
دلم داره براش پر میزنه...و برات...
بر مشامم میرسد هر لحظه بویِ کربلا...
#یاامالبنین_سلاماللهعلیها
#ابوعباس
#منتظرتیم_رفیق
#همسنگران_باوفا
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
🚩 #دلنوشته دختر شهید رئیسی😭
امروز داشتیم یک دسته از دارو ها را جابجا می کردیم. مامان گفتند ببین روی این کرم ها چی نوشته بلند خواندم کرم ترک پا ، کرم ....، ...
دلم تکان خورد دیدم مامان زیر دست هایشان بی صدا گریه می کنند.
مدت زیادی بود که به خاطر سفر های زیاد و پشت هم و سفر با ماشین تو جاده های سخت زانو های بابا درد های زیادی داشت . گاهی حتی نشستن در نماز براشون سخت میشد . به زحمت نماز می خواندند. این هفته های قبل از شهادت درد پا اذیت میکرد. یک دکتری آمده بود چسب درد زده بود . نمی دونم چسب درد رو بد زده بود، چسب بد بود یا پوست حاجاقا خیلی حساس بود که اطرافش پر از تاول شده بود. کار به اورژانس و پانسمان و...کشید. من با شنیدن این خبر خیلی بهم ریختم. از تصور دردی که می کشند خیلی اذیت بودیم. حساسیت فصلی پوستی هم اضافه شده بود . پاشنه پاشون ترک میزد. این همه کرم برای همان بود.
وقتی می رفتند تبریز هنوز پاشون پانسمان داشت.
پوست حساس لطیف و پانسمان و تاول ها همه در چند ثانیه سوخت .
بعد تر ها فهمیدیم بخشی از پای ایشان در ورزقان جا مانده بود و دوستانمان همانجا به خاک سپرده اند.
پیکر اربا اربا سهم روضه های شب هشتم محرم بود برای حاج اقا....
ما را بخرد کاش..
#دلم_برای_رئیسی_سوخت
#رئیسی_عزیز
.
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#دلنوشته
هر سال #روز_پدر که میشه تردید میکنم که به رسم همه شاخه گلی بگیرم و روی یک جعبه شیرینی بنشانم و صبح علی الطلوع کنار مزاری که مزین به پرچم ایران است بنشینم و از ناودان چشم باران اشک ببارم و بشورم همه دلتنگی های غبار گرفته را و یا اینکه به حرف دلم گوش کنم و روبروی مادرم بنشینم و باران بوسه هایم را نثار دستهایش کنم ، روز پدر برای من یاد آور رنجهای زنی است که سالها درد فراق را تحمل کرد و دم برنیاورد ، به اخم جراحتهای روزگار خندید تا غنچه هایش در دشت های افتخار برویند و گل بدهند ، زنی که تابوت پیچیده در پرچم سه رنگ را بوسید تا آب در دل بچه هایش تکان نخورد ، زنی که فراموش شد ولی فراموش نکرد مرام مرد آسمانی اش را ، من پدرم را دوست دارم ، ولی مادرم را بیشتر که صبوری کرد تا نام و یاد پدرم در کوران حوادث زندگی گم نشود ...
#مادر مهربان و عزیزتر از جانم
#روز_مرد بر تو مبارک
تقدیم به تمام #همسران گرانقدر شهدای دفاع مقدس ودفاع حرم ودفاع امنیت
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
#دلنوشته
🌷قهر کرده اید انگار سردار بی ریا ؟ درست نمیگویم؟
حاجی دیگر نمیخندی ...! چه شده آن لبخندهای دائمت؟حاجی آنطور درخودت رفته ای دلم غصه اش میشود ...سرت را بالا بگیر...
🥀 به چه می اندیشی؟از چه دلگیری؟ ...
راستی حاجی ! قبلا ها یه عده ای میگفتند شماها رفتید بجنگید که چه بشود؟ خودتان خواستید ،خودتان هم شهید شدید.آن وقتها جبهه میگرفتم و جوابشان را میدادم.
🥀حالا خودمانیم حاجی، بینی و بین الله رفتی که چه بشود؟
رفتی که آزادی داشته باشیم؟
رفتی که عده ای مانتوهایشان روز به روز تنگ تر و روسری هایشان روز به روز کوچکتر شود!!
🍂رفتی که عده ای دختر و پسر به هم که میرسند دست بدهند و اگر ندهند به هم بگویند عقب مانده ؟
حاجی جان ؛ جای پلاکت را این روزها زنجیرهای قطور گرفته !
جای شلوار خاکی ات را شلوارهای پاره پوره و چاک چاک گرفته (که به زور پایشان نگهش میدارند)
حاجی ما رو ببخش که نتونستیم سفارشات شما رو به نحو احسن در جامعه حفظ کنیم . دعامون کن برادر و رفیق شهیدم که از خواب غفلت برخیزیم تا مرگ مارا در آغوش نگرفته ..
#شهید_حاج_حسین_خرازی
#سالروز_شهادت 🕊🥀
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
.#دلنوشته
#اسیر_عشق_تو
«#اللّهُمَّ_فُکَّ_کُلَّ_اسیر» ما وقتی برای آزادی همۀ اسیران دعا میکنیم، حواسمان از خودمان پرت میشود. گویی ما آزادیم و آنهایی که در چاردیواری محبس گرفتارند، اسیرند. این توهم آزادی بلایی شده برای جانمان.
کسی که دربند عشق تو نیست و گرفتار محبت دنیاست، کِی آزاد شده که ما احساس آزادی میکنیم⁉️
اصلاً اسیرتر از کسی که عاشق تو نیست، در عالم وجود دارد⁉️
ما اسیریم؛ هم اسیر محبت دنیا و هم اسیر توهماتمان. قبل از هر چیز باید از اسارت زنجیرهای تیغدار توهم رها شویم و بعد از آن از زندان نمور و متعفن محبتهای دنیایی.
آقا❗️ تو اگر به دادمان نرسی و
نجاتمان ندهی، به کسی غیر از تو
میشود امید بست❓
بیا و بانی اجابت دعای هر روزمان باش و ما اسیران را آزاد کن.
#امام_زمان_عج
#ماه_مهمانی_خدا
#سه_شنبه_های_مهدوی
🌱🕊 @BandeParvaz
.
#دلنوشته
سالگرد وصالش❤️🩹
آرامجانم! وجودم در فراق نبودنت خون گریه می کند، آخر میدانی به تعداد تکتک نفس هایم دلتنگتم
دلتنگِ حضور پر مهرت
دلتنگِ نگاه زیبایت
دلتنگِ قلب مهربانت
دلتنگِ آرامش کلامت
به راستی که قلبم بی قرار دیدار توست، بیقراری از جنس موج های طوفانی اقیانوس در دل تاریکی شب.
اما عقل عاشقم مداوم در گوشه و کنارهی ذهنم زمزمه میکند که:
ما مدعیانصف اول بودیم، از آخرمجلس چیدند شهدا را
سالها گذشته اما تو شده ای الگوی قدم های زندگیام و خونت فانوسی نابی است در مسیر جاودانگی.
من که نمک خوردم و نمکدان شکستم؛ اما تو به رسم مردانگی مرا از لجن زار گناه نجات دادی.
به یاد دارم وقتی که لحظات شیرین وصال را چشیدی بر روی پیراهنت خونین ات نوشته بود《کلنا عباسک یا زینب س 》
می شود به حق عمهس سادات مرا نیز شفاعت کنی؟
#شهیدمصطفیپیران
تاریخ شهادت: ۱۳۹۹/۰۱/۱۳
سیده حدیث حسین زاده
مشهد المقدسه
۱۴۰۴/۰۱/۱۳
.
.#دلنوشته
بارها به زیارت و #استغاثه و به عرض ارادت، بر پناهگاه مشبّک هر ضریح سر نهادهای و راز دل گفتهای!
و اینک که دلت ملتمسانه نالهی زیارت حضرت صاحبالزّمان علیهالسّلام را سر داده است، خوب میدانی که باید انگشتهای لرزان را لابهلای مشبّکهای ضریح انتظار بفشاری و زیارتنامهی دلتنگی بخوانی!
سَلامٌ عَلی آلِ یاسین ...
اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا داعیَ اللهِ وَ ربّانیَّ آیاتِه ...
اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا بابَ اللهِ وَ دیّانَ دینِه .....
#امام_زمان_عج
#جمعه_های_دلتنگی
.