باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_بیست_هفتم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊 برای چشم هایی که میشنوند و اشک میسازند
در کنار هم میایستند مثل واژههایی
برای ساختن یک کلمه پرمعنا، حروفی هستند
پر از درد هایی در سینه از فراق تو و
قلب هایی حزین از غمهای تو و برای
معنا شدن ، ما با سر ریز شدن اشکها
مثل شبکههای ضریح بههم متصلمیشویم
و به سوی تو سرازیر میشویم .. ایکسیکه
محبتت همه را شبیهِ هم کرد ..
ای عشق ِمشترک! امام حسین جان!چقدر حرم شما زيباوغم انگیز است برای منی که همیشه از حیاط ها و صحن های جور وا جور امام رضا علیه السلام سر در می آوردم خیلی خیلی تازگی داشت که از مکان و خیابانی شلوغ ودر جوار بازاری پیچیدم و چشمم که به گنبد شما افتاد دلم حرّی ریخت تازه همسفرم گفت فهمیدم اشتباه کردم این حرم آقا اباالفضل العباس علیه السلام است!اول برادر باوفايتان رادیدم! روح کولی من آرام پشتم قايم شده بود و خجالت میکشید..خجالت میکشید و شرم داشت تمام راه آب نوشيده!آن هم خنک!باکلّي خواهش به او می گفت:ماء بارد یا زائر!تمام راه بانازونعمت ميگفتندبفرماآب خنک ای زائر!تمام راه پر بود از غذاهای رنگيني که تمام آشپزهايش به درجه بین المللی شف نائل آمده بودند! من آنجا با احترام تمام به نماز می ايستادم وبا آرامش راه میرفتم و لباسهای خاکی وشوره بسته ی مارا در موکب هايي که شعبه دلدادگی اند ؛ميگرفتندو ميشستندو خشک میکردند! واقعا من حقيرناچيز چه میتوانم بگویمت وبخواهم که شرم و عجز دو تحفه بود در کوله بار گناه روی دوشم با دستان خالی ...غم عجیبی بابرگشتن سمت حرم اباعبدالله الحسین علیه السلام رخنه کرد درجانم!سریع قلبم سنگین شد و حس کردم میخواهم سقوط کنم! همسرم دستم را گرفته بود!یخ بود!نگاهم ميکرداوهم مضطر شده بود...درست روبه حرم که آمدم زیارتنامه بخوانم خادم آمد وبا پر زد که نایست گفتم پس کجابروم بخوانم؟دوباره تااخم کرد تاب نیاوردم و گفتم بگذار ورهايم کن من جایی نمی روم میخواهم سریع بخوانم و بروم..کوتاه آمد..باربد جلوتر رفت نیمی از زیارتنامه راکه خواندم ناگهان سیاهی جلو چشمم را گرفت و پاهایم سست شد وفقط توانستم داد بزنم باربد کمک! خادم ترسید وسریع دکتر نزدیک درمانگاه حرم که چند قدمی ما بود را خبر کرد انقدرآب پاشیدند تا چشم باز کردم داشتم سبک میشدم تنهانشان افتخار این سفر ثبت نام من در فهرست بیماران حرم ارباب بود...
✍ س.م
#صبرانه_ای_از_عشق
#دلنوشته_سفر_اربعین
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_بیست_هفتم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊 برای چشم هایی که میشنوند و اشک میسازند
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_بیست_هشتم
🌷بسم ربّ الشهداء والصديقين🌷
باز هم در معجزات زندگی کنونی متحیر ّو مبهوتم که من کجاوسفرعشق کجا؟ می نویسم از سرگذشتي که از راه ارباب ومسيرش دور شد و جهالتش همه را حیران کرد!باربد برای سرکار رفتن به یک شرکت تولیدی راهی شد و آنجا در قسمت تأسیسات شرکت مشغول به کارشد دقیقا همان شرکتی که برادرم علی آقا مدتی قبلتر فعالیت میکرد..دایی کوچک باربد در شرکت برقکاربود وبسياربه او توجه ميشدچون کاربلدوقابل احترام بود وی به شدت اهل زن وزندگی بود و تمام زندگی اش طبق برنامه خانواده چهارنفره شان می چرخید ..میخواست باربد روبراه و مستقل شود و تا میتوانست باربد را نصیحت میکرد و مرتب مرا به اويادآوري میکرد!دیگر کم وبیش دست همه آمده بود که باربد شیطنت های خودش را دارد و حواسش جمع تعهدات بعداز ازدواج نیست!واینکه چقدر با احترام نسبت به من رفتار میکردند و بارها به مامان راضیه می گفتند که خداراشکرکند که چنین عروسی گیرش آمده و باربد باید خیلی خیلی خوش شانس باشد که دختری آرام و کم توقع درکنارش زندگی میکند..خب من آنقدر هم قابل تحسین نبودم ولی درچشم دیگران چنین نمود میکردم.باربدهم در نظر اقوام من پسر موجهي بود و نماز خواندنش خیلی هارا متعجب میکرد!دیگرسمت چیزهای حرام که نمازش را به خطربيندازد؛نميرفت ولی بازهم رفقای جدیدی سروکله شان پيداشد!متأهل و مجرد همه اهل دود بودند!حالا دیگر باربد مستقل بود و راحت تر میتوانست هزینه کند..علاوه برآن دعوتهاي مختلف هم داشتیم به بهانه های مختلف که هربار از رفتن دونفری سرباز میزدم دعواميشد اگرهم تنهاميرفت من شاکی بودم و اخم وتخم ميکردم!دوستان متأهل باربد اهل ماهواره و فضا های مختلط و برنامه های دور همی بودند! ولی درخانه مامان نوشین و مامان راضیه ممنوع بود..خدایا شکر.شکر که هردومادر ما اهل این چيزهانبودند و تمام زیبایی ها و خاص بودنشان خرج محارمشان میشد..پدرهايمان هم اهل نان حلال بودند..من دیده بودم کسانی که هر روز و شب دنبال حرام بودند و از در و دیوار شاکی بودند اما پدران ما اهل بودند اهل خدا واهل بیتش...رحمت خدابرهمه ی پدران ومادران محمدی...خود او هم تمایل قلبی به حضور من در آنجا را نداشت و همین بالاخره باعث شد موفق شوم کم کم خود باربد هم از جمعشان زده شد وکنارکشيد ولی اگر به چشمم نميديدم باورنميکردم که چقدر سمج بودند و بیخیال نمی شدند طفلکی باربدهر روز یک بهانه می آورد وبه بهانه های مختلف آنها را پس میزد من چقدر خوشحال میشدم ولی بلد نبودم چطور این حال خوب را حفظ کنم!گاهی درخانه میماند و باهم بازیهای فکری میکردیم گاهی بیرون می رفتیم و خرید میکردیم و چیزی می خوردیم اما ته دلم همیشه ترس و دلهره اینکه دوباره تنهایم بگذاردوبرود اجازه لذت نميداد حالا یکسالی میشد که باهم بودیم و باید همه کم کم آماده تدارک عروسی میشدیم تصمیم براین شد تا خريدجهيزيه مخارج عروسی که به عهده خود باربد بود باید یکسال کار ميکردتابتوانيم عروسی را برگزار کنیم از باربد خواستم که بجای اینکه تالار یا باغ اجاره کند؛اجازه دهد درهمان خانه پدری که ۱۸۰متر بود جشن بگیریم او هم موافقت کرد و قرارشد باخانواده ها مطرح کنیم بندگان خداچاره ای نداشتند و رضایت دادند..
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
از هرچه و هرکه غیر تو سیر شدیم
در خدمت بارگاه تو پیر شدیم
تا حال «نمک گیر» تو بودیم، امّا
با چای عراقیات «شکر گیر» شدیم
شبتون حسینی🌙💚
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
من شدم عاشق تو یا تو شدی عاشق من؟!
لطف ارباب به نوکر چه زیاد است زیاد!
یک نفر گفت ” حسین” اشک همه درآمد
نمک نام تو دلبر چه زیاد است زیاد..
وارث خون خدا و پسر خون خدا
به خدا خون خدا منتظر توست بیا...
▪️صبح هم منتظر صبح ظهور تو بُوَد
روز ما و شب ما منتظر توست بیا...
▪️بر سر گنبد زرین حسین بن علی
پرچم کرب و بلا منتظر توست بیا...
شبتون مهدوی 🌙✨
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
سلام امام زمانم♥️
دلم گرفتہ از این روزگار یا مهدے
از این زمانہے بے اعتبار یا مهدے
دوبارہ ڪردہ هوایت،مدد اباصالح
دلے ڪہ بے تو ندارد قرار یا مهدے😔🥀
صبحتون مهدوی🌤
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
بزرگترین گناه ما ..
ندیدن اشک های اوست!
اشک هایی که او ..
برای دیدن گناهان ما میریزد!💔
دست بر سینه،سلامی بفرستیم،زدور
اینچنین در«حرمت»زائرنامحسوسیم
«ایهاالعشق»،همین لحظه گدا را دریاب
خودم و تذکرهام ،دستِ تو را میبوسیم
صبحتون حسینی💚
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
💠 آیت الله مجتهدی تهرانی(ره):
🚿کسی که حمام رفته و لباس تمیز پوشیده است ، همین که یک سیاهی روی صورت یا لباسش بنشیند می فهمد ،
🛠👈 ولی کسی که مثلا در مکانیکی کارکرده و سیاه شده ، هرقدر هم خاک بخورد متوجه نمی شود.
⛔️ گناه هم همین طور است.
💚👈 کسی که تزکیه کرده و خودش را تمیز کرده
🌓 می فهمد که یک گناه چه قدر اثر دارد
👌ولی کسی که غرق گناه است ، هرچقدر که گناه کند ککش هم نمی گزد.
#تلنگرانه
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸اولین سیلی خداوند پس از انجام #گناه😔
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
#سخن_بزرگان
فرشهرمجلسـینباشید؛
یعنی آقاجون هرجا رسـیدی،ننشین..
باهرکسـی نشستوبرخاسـت نداشته باش..
ازآدمهاییکه از تو کممیکنـند،فاصلهبگیر.!
#علامهطباطبائی‹ره›
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
#تلنگرانہ 🍃
پس از مرگِ انسان
قلب ۵ دقیقه
مغز ۲۰ دقیقه
پوست ۲ روز
و استخوان ها تنها ۳۰ روز
سالم میماند.
اما کردار نیک تا ابد باقی میماند...🙃
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
🧷 #سخن_بزرگان
دوچیزباعثتاریکیقلبوبیحالی
درعبادتمیشود..؛🥀..
1=زیادحرفزدنبانامحرم!
2=زیادخوردن!
-علامہحسنزادهآملی🎙
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
33.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نکنه
روز قیامت
پرونده مون و باز کنیم
و ببینیم برامون به تعداد زیاد گناه.......ثبت شده باشه😞
❌خواهشااا ببینید و تأمل کنید❌
🎙استاد رائفی پور
#حجاب #تبرج #حجاب_استایل
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌🎥 حاج قاسم سلیمانی:
بر محفوظ بودن دختر خودمان حریص باشیم
اما بر ولنگاری جامعه بی تفاوت باشیم؟
که کسی جرات نکند در جامعه #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر بکند..!؟
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
#حجاب ✨
خـواهــرم
نگذار به اسـم
آزادی زن
باتو ودیگر
خـواهـرانــم
همـاننـد شیئ
رفتـارکننـد.
🌷شهیـد مفقــود الاثر علی رضا ملازاده
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قداست چادرهای شما خیلی بیشتر از عبای من است❤️💫
📝آیت الله صافی
#حجاب #الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊 #دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_بیست_هشتم 🌷بسم ربّ الشهداء والصديقين🌷 باز هم در معج
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_بیست_نهم
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊میگمقبولداری!
هیچکسنمیتونهمثلخدا
اینقدرزیباوآروم؛
آدمو ببخشه؟!
تازهبهروتھمنمیاره :)
کهگاھےکۍبودۍوچےشـدی!
هیچوقت از توبه نترس!برای توبه هیچ وقت دیرنیست!
خب؛من و باربد دلمان سفر میخواست سفری ازجنس نور برای آغاز زندگی!تصمیم گرفتیم به سوریه برویم ودیگر جشني نگيريم و عوض جشن و پایکوبی نور و برکت روانه ی زندگی مشترکمان کنیم!اما بازهم با مخالفت خانواده هایمان روبروشديم!کاش راضی میشدند!دلیل مخالفت شان هم این بود ما برای شما کلی برنامه چیدیم وآرزوداريم!مگر آرزوی آنها خوشبختی مانبود؟خب؛ما این نوع خوشبختی راميخواستيم بدون گناه و کلی نور و رزق و برکت راهی زندگی مان میشد نه اینهایی که همه ميخواستندوآرزوميکردند!آنقدر اشتیاق این زیارت و سفر را داشتیم که هردو از خیر لباس عروس و دامادی هم میخواستیم بگذریم اما به ظاهر صلاح مارا اینگونه ميديدند!آنها باید بیشتر به تأثیر معنوی تصمیم ما تفکرميکردند و کمک حالمان ميشدنددرآن تاریکی و جهالت مدرنی که داشتیم کم کم راهی اش میشدیم!بازهم نشد وما یک جور هایی دلخورشديم و دوباره به آرزوهای پدر و مادرانمان تسلیم شديم..مهناز هم بايد جهیزیه اش را تکمیل میکرد و زودتر از ما باید عروسی ميگرفتنداما با مریض شدن آذر خانم مادر مؤمن و مهربان و زحمت کش مهناز؛خبرهای خوبی در راه نبود!اورابه بیمارستان که بردند،طی یک سری آزمایشات مشخص شد که عفونت وارد خون او شده و خیلی امیدی به زنده ماندنش نيست!اومادر هشت فرزند بود؛ شش دختر ودو پسر!شش ماه از سال را به شمال میرفت و کشاورزی انجام ميدادو وقتی می آمد همیشه مشغول شستن لباس و نظافت منزل بود...من همیشه از دیدن وضعیت او و خانه اش قلبم به درد می آمد واگر آنجا بودم همیشه کمک حالش بودم دختران آن خانه تنبل و بی خیال بودندوهرچه باآنها صحبت میکردی،فایده ای نداشت!حتي ناراحت هم میشدند!برعکس نگاروبهار ومن که نیازی به گفتن نداشتیم همه جوره کارها روی دوش مان بود واگر ولمان میکردند کارهای مردانه راهم انجام میدادیم و چه بسا که گاهی هم همین طور میشد!مادرم تماس گرفت که مادر مهناز بستری است وبرای ملاقات باید به بیمارستان برویم!باربد گفت که ما خودمان می آییم ومنتظرنمانند.من نه دلم می آمد ونه میخواستم که بدون آنها بروم ولی باز بخاطر اینکه همسرم ناراحت و ناراضی نباشد؛يکجوري محترمانه به خيرگذراندم..باربد از شرکت آمد و من نمی دانستم تا کی باید صبر کنم تا همراهی ام کند..تا سر حرف را باز کردم عصبانی شد و حرف ابوذر را پیش کشید و بهانه کرد چون او هم می آید نمی خواهد برویم!وای خدای من! این راديگر کجای دلم میگذاشتم؟تمام فکرم پیش بیماری آن بنده خدا و آبروی برادرم و خانواده ام بود!آن وقت باربد درچه فکری بود!؟اصرار من کار را بدتر میکرد و این اوضاع خنجری شده بود که گلویم را نه میبرید ونه قلبم را از کار می انداخت!چه کسی میتواند درک کند که این لحظه های دردناک بر من چگونه گذشت!آن روز ما به ملاقات نرفتیم و باربد مدام مرا زیر نظر داشت تا اگر خطایی کردم به من گيربدهد و قضیه کش بیاید ولی من دیگر به دعا وثنا رو آوردم و مرتب ذکر می گفتم تا شفاحاصل شود و سایه اش مستدام بماند...روز بعد من بی خیال به استقبالش رفتم و خودش گفت که آماده شو به بیمارستان برویم خداراازته دل شکر کردم که بیشتراز اين آبروی همسرم و خانواده به خطر نیفتاده!راهی شدیم دربین راه حرف نميزدوناراحت به نظر می آمد من هم سکوت کرده بودم چندتايي کمپوت و آبمیوه خریدیم و ساعت ملاقات جلوی بیمارستان بودیم همه آمده بودند و خیلی شلوغ بود باربد گفت که به سمت مادر وعروستان برو من هم اینجا راحت ترم همین که رسیدیم به بخش گفتندکه به آی سی یو منتقل شده وماهمگي تغییر مسيرداديم..من بامهناز و علی آقاومادرم تاازپله ها بالا برویم ابوذر پایین آمدوسلام کرد با اینکه من سرم پایین بود ولی همان سلام کار خودش راکرد .....باربد کوهی از باروت شده بود درحال انفجار😳😱
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌