اربعین کرب و بلایی نشدم
ای کاش
آخر ماه صفر زائرت باشم
امام مهربانی ها ..
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_سی_ام ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊 همان درد ها و رنج هایی که حس میکنیم ما را از پا
#دلنوشته
#صبرانه_ای_از_عشق
#قسمت_سی_یکم
✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍
برای یک انسانِعاشق دو اتفاق بسیار
خوش آیندنیاز است : یکی خواندن
داستان خودشبا خیالپردازیهاییکه
از حسهای اطمینانبخش حاصل شده و این حال عاشقیِ او واقعا حالِ عجیب و شیرینی است و نوع نگاه او به تمام اتفاق ها قشنگ است حتی حس های ناشناخته و بدون دلیل را هم خوب تفسیرمیکند و باید ساعت هاپای حرفهای او ازنوع نگاهش به حوادث بنشینی و ببینی
چگونه خودش را در همهی حوادث دخیل میکند و گویا آن حادثه برای خودش اتفاق افتاده ..
و دیگری ؛ شنیدن و خواندن و حس کردن داستان های عاشقانهی یک نفر دیگر.او ازاین نگاهها نیز نگرش اولش را میسازد .. همان آدمی شدم که باید به قولم عمل کنم
حتیاگرخيلی ازتو دور باشم، دلتنگی و حسِ اشتیاقم را در قلبم حفظ میکنم چون من به حفظ تو در قلبم بیش از همه محتاج ترم ..واما پنهانش میکنم ونیمهشبهاباچشمهایم آن را بر صورتم نقاشی میکنم ..من هم باید برای تو کاری کنم
عشقمان یک طرفه نیست ..شما نور شبهای تاریک من بودید وهستيد همانجا که از پشت پنجره های شهرم از شبکه ی چشم تلویزیون وصل میشدم به شبکه های ضریح دلبرت و غرق رویا میشدم آن وقت شروع میکردم از روزمرگی هایم می گفتم و چه آرام و صبور به حرف های من گوش میکردی وپاسخم رابا آرامشی که نصیبم ميکردي؛می دادی و من از این که داشتمت سرخوش بودم و همه چیز را فراموش میکردم بخاطراینکه عشق تو بزرگتر و فراتر از این آشوبهای زمینی بوده وهست!
خب!زمانی که دیگر ظاهر موجه قبل رانداشتم؛مادر مهناز در صحبتهایش ناخواسته مرا رنجانده بود و من بخاطر انتظاری که از او داشتم بیشتر دلخورشده بودم یادم هست که حرف و حدیث خانم های کوچه شده بودم و توقع نداشتم که آذر خانم هم مثل بقیه مراقضاوت کند!من فراموش کرده بودم ولی آذرخانم(مادرعروسمان،مهناز) در کما بود و به طور حتم همه چیز از نظرش می گذشت و پنهان نبود..ایشان لحظاتی به هوش آمدند وتقاضاداشتند که فلانی حلالم کند!درست وقتی به من تلفن شد من خجالت زده گفتم که این چه فرمایشی است وحلالشان کردم!اعلام حلالیت من هماناو پر کشیدن مامان آذر همانا😭او درست شب نوزدهم رمضان المبارک به دیدار حق لبیک گفت و همه را شوکه کرد! درست همان موقع همگی گریستیم ومن واميروباربد به خانه مامان آذر رفتیم تابساط پذیرایی از همسایه ها را فراهم کنیم..باربد دیگر باربدچند روز پیش نبود انگار مامان آذر دعا کرده بود ومن حس میکردم روح او درخانه است نه من*؛بلکه امیر و باربد هم چنین احساسی داشتند!يادش بخیر!روحش شاد!روح همه ی پدران و مادران پر کشیده شادومتنعم از انوار الهی ان شاءالله!🤲مابعد از اتمام کارها به استقبال خانواده مهناز رفتیم و عرض تسلیت داشتیم و همدردی کردیم.بعداز چندساعت به خانه آمدیم وبرای تشییع جنازه بايدصبح زود می رفتیم شمال...محل مادری برای خاکسپاری انتخاب شده بود و ماهم بافاميلها باميني بوس راهی شمال شدیم اميروميثم وباربدو چند نفرازپسرهاي فامیل و مابقی مادخترهاي فامیل ومادرهايمان بودیم...حال خوبی نداشتیم اما نمیدانم باربد چرا اینقدر آرام شده بود و محجوب تر..دعا اثر داشته وداردوخواهد داشت! دعای مادر مهناز بدرقه راه من شده بود ومن داشتم آن را زندگی میکردم ...دلم همین حالا هوای محبت و مهربانی و مهمان نوازی اش را کرد...بیایید برایش صلواتی هدیه کنیم موافقید؟
💐🦋اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🦋💐
خب با این توصیف مراسم جشن عروسی من و علی آقا به تعویق افتاد و باید به احترام عروس مان تاسالگرد مادر مرحومش صبرميکرديم به ناچار نامزدی من و برادرم دوسال طول کشید..مادرم مشغول تهیه جهیزیه بود اما این وسط نمیدانم مهناز خانم ما نازک نارنجی شده و هر از گاهی آزاردهنده شده بود مادرم سعی ميکردبامحبت بيشترجاي خالی مادرش را پر کند اما نمي دانست دارد اورابدعادت ميکند!سرجهيزيه هم باید اعتراف کنم که نیمی از وسایل من رابه اوبخشيدتا شاد شود پدر مهنازبه جهیزیه اهمیتی نمیدادوچیزخاصی هم نمی دانست وفقط چندکالاي بزرگ را موثرميدانست که آن هم خریدش به عنوان شیربها پای علی آقا بود!تاجایی مهناز پیش رفت که در نبود من این کولی های کوچه گرد را به حياط خانه ما می آورد وبا شیرین زبانی مادرم را ترغیب به خرید کالاهای برقی کوچک مثل جارو؛آبميوه گیری و..ميکرد!وقتي می آمدم می دیدم خرید شان را باذوق آورده اند نشانم ميدهندبعدکه می گفتم مهناز خانم شما برای خودتان هم خریدید میگفت نه من از مغازه خرید میکنم! من بانگاه معناداری به هردو پرسیدم پس چراجنس برقی که مهم است را باید از دست فروش کولی بخرید و این کار من برای دیگران کولی بازی شده بود وفکرميکردند من شلوغش ميکنم!بارهاديده بودم مهناز مادرم رابرای قدم زدن به بیرون دعوت ميکندوبعدبا بار ماشین به خانه میرفتند ديگرمادرم جای دختروعروس را عوض کرده بود ومن داشتم فراموش میشدم!خودتان قضاوت کنید بااین که
اهل حرص زدن نبودم و دربند تجملات نبودم ولی از سواستفاده کردن
مهناز هم به تنگ آمده بودم..امیر هم شاکی بود از دستشان ولی کو گوش شنوا؟ انگار مادرم داشت تلافی میکرد که چرا باید اينقدر با راضیه خانم باشی؟ولی چه میدانست من درچه شرایطی هستم و دلم نمی آید ذهنشان رادرگيرخودم کنم...دور شدم و دیگر برایم مهم نبود چقدرخرج همدیگر میکنند. دلم به همسرم خوش بود با تمام کم وکاستی ها عاشقانه برایش هرکاری میکردم تا جایی که همه حسرت این دلدادگی و حمايتم راميخوردند شده بودم ورد زبان همه با جان ودل ایستاده بودم درمسیر طوفان💍🌲🌪مادرم پنج دست رختخواب کامل برای من دوختند وبرای پسررسم بر دودست بود اما با اخم و ناراحتی مهناز مادرم شش دست رختخواب برایشان فراهم کرد و پرده و سماور و سرویس تفلون و آشپزخانه هم مهياکردوکلا دوتا جهیزیه همزمان فراهم کرد داشتم از فشاری که متحمل شده دیوانه میشدم و مرتب یادآور میشدم من این همه وسیله نیاز ندارم تا بلکه مهناز کوتاه بیاید به همین خاطر از سرویس چوب امتناع کردم تا دیگر برای مهناز مجبورنشودسرويس چوب بخرد! بنده خداباربد و خانواده اش هنگ کرده بودند و اصلا هرکس که ميديدو ميشنويد حیرت ميکرد!مگر مادرشوهر برای عروس جهیزیه میخرد!آنها به من سفارش میکردند چیزی نگو و به روی خودت نیاور اما من برایم سخت بود..اما این وسط همسرم سعی میکرد بیشتر به من توجه کندوهمين باعث شد تا خودم را درگیر مسائل جزئی نکنم و حواسم به زندگی ام باشد!
❌کپی به هیچ وجه جایز نیست ❌
گفتیم ڪربلا... دلمان بےهوا گرفٺ
آرے دل غریبہ و هر آشنا گرفٺ
اے خوش بہ حال آنڪه نگاهٺ گرفتش
اے خوش بہ حال آنكه براٺ ازشما گرفت
شبتون حسینی💫🌑
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
🍂 بار الها!
ما را از کسانی قرار بده که چشمشان به دیدار او روشن شود و ما را به خدمت او درآور و بر ملّت او بمیران و همراه او محشور ساز.🥀
📚 کمال الدین، باب ۴۵،
دعا در غیبت قائم علیهالسلام
شبتون مهدوی🌙
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
ای راحت دل، قرار جانها برگرد
درمان دل شکسته ی ما، برگرد
ماندیم در انتظار دیدار، ای داد
دلها همه تنگِ توست مولا برگرد💕
صبحتون مهدوی🌤🍃
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz