باند پرواز 🕊
💛||•#رمان °• 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_شصت_و_دوم برایش دو بار عقيقه کرد : يك بار یک ماه
💛||•#رمان °•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_شصت_و_سوم
وقتی میرفت مأموریت ، با عکس های امیرحسین اذیتش می کردم😁
لحظه به لحظه عکس تازه می فرستادم برایش.
می خواستم تحریکش کنم زودتر برگردد .
حتی صدای گریه و جیغش را ضبط می کردم و می فرستادم که ذوق کند😍
هر چی استیکر بوس داشت فرستاد ..
دائم می پرسید :
« چی بهش می دی بخوره؟! داره چی کار می کنه؟!
وقتی گله می کردم که اینجا تنهام و بیا ، می گفت :
«برو خدا رو شکر کن حداقل امیرحسین پیش تو هست ، من که هیچ کس پیشم نیست!»
می گفت : « امیرحسین روببر تموم هیئتایی که باهم میرفتیم! »
خیلی یادش می کردم در آوردن و بردن امیرحسین به هیئت ..
به خصوص موقع برداشتن ساک و وسایلش😢
هیچ وقت نمی گذاشت هیچ کدام را بردارم ، چه یک ساک ، چه سه تا ..
به مادرم می گفتم : « ببین چقدر قدره.. نمیذاره به هیچ کدومش دست بزنم!»
امیرحسین که آمد ، خیلی از وقتم را پر می کرد و گذر ایام خیلی راحت تر بود😍
البته زیاد که با امیرحسین سروکله میزدم ، یاد پدرش می افتادم و اوضاع برایم بدتر میشد ..
زمان هایی که برای امیرحسین مشکلی پیش می آمد ، مثلا سرماخوردگی ، تب و لرز و همین مریضی های معمولی ، حسابی به هم می ریختم 😣
هم نگرانی امیرحسین را داشتم و هم نمی خواستم بهش اطلاع بدهم ، چون می دانستیم ذهنش درگیر و از نظر روحی خسته می شود.😢
می گذاشتم تا بهتر شود ، آن موقع می گفتم : « امیرحسین سرما خورده بود ، حالا خوب شده! »
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
💛||•#رمان °• 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_شصت_و_سوم وقتی میرفت مأموریت ، با عکس های امیرحس
💛||• #رمان °•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_شصت_و_چهارم
امیر حسین سه ماه و نیمه بود که از سوریه برگشت🤩
می خواست ببیند امیر حسین او را می شناسد یا نه؟
دستش را دراز کرد که برود بغلش ..
خوشحال شده بود که « خون ، خون رو می کشه!»😍
وقتی دید موهای دور سر بچه دارد می ریزد ، راضی شد با ماشین کوتاه کند.
خیلی ناز و نوازشش می کرد ..
دیگر از بوسیدن گذشته بود ، به سروصورتش لیس میزد😐
می گفتم : یه وقت نخوریش! »🙄
تا در خانه بود ، خودش همه کارهای امیرحسین را انجام می داد😁
از پوشک عوض کردن و حمام بردن تا دادن شیشه شیر و گرفتن آروغش
چپ و راست گوشی اش را می گرفت جلویم که :
« این کلیپ رو ببین ..
زنی لبنانی بالای جنازه پسر شهیدش قرص و محکم ایستاده بود و رجز می خواند!
گفت : « اگه عمودی رفتم افقی برگشتم ، گریه زاری نکن مثل این زن محکم باش !»
نصیحت می کرد بعد از من چطور رفتار کن و با چه کسانی ارتباط داشته باش..
به فکر شهادت بود و برای بعد از آن هم برنامه خودش را تنظیم کرده بود .
در قالب شوخی و گاهی هم جدی حرف هایش را می زد .
می گفت : « اینکه این قدر توی سوریه موندم یا کم زنگ می زنم ، برای اینه که هم شما راحت تر دل بکنین هم من!»💔
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
بلاخره آدمیزاد باید کسی را بسیار دوست بدارد
تا به بهانه ی آن زندگی ارزش زیستن داشته باشد
مثل تو ...❤
صلیاللهعلیکیا اباعبدالله 💗
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
بیسٺ و پنج روز فقط ڪرببلا خواستہام😭
دم افطار و سحر ڪرببلا خواستہام😭
چہ ڪنم تا بخرے این دل آلودهے من😭
جان زینب نظرے ؛ ڪرببلا خواستہام😭
#اللهم_الرزقنا_ڪربلا❤️
#مولایمن💚
🍂دلگیرم از تمامی دنیا شتاب کن
مجنونم و به خاطر لیلا شتاب کن...
🍂وقتش رسیده صبح طلوعت فرا رسد
پایان بده بر این شب یلدا شتاب کن...
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
🌤الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج🌤
در لحظات طلایی آخرین سحرهای ماه مبارک رمضان از تک تک شما عزیزان التماس دعا داریم🤲
در پناه حضرت حق باشید
شب تون شهدایی🌹
#سلام_امام_زمانم 💕
از عمق وجـــود بیقرارت هستیم
وقتی که بیایی همه یارت هستیم...
ما مردم کوفه نیستیم آقــــا جان
تا لحظهی مرگ در کنارت هستیم...🍂
☀️#اللهم_عجل_لولیک_الفرج ☀️
#صبحتون_مهدوی
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
#سلام_اربابم♥️
صبح ها رابه سلامی به توپیوندزنم
ای سرآغازترین روز خدا صبح بخیر
به امیدی که جوابی زشمامی آید
گفتم ازدورسلامی به شماصبح بخیر
#صباحڪم_حسینے ✨
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz