رفقای همیشگی
طاعات تون قبول باشه ان شاءالله 🤲
عیدتون پیشاپیش مبارک
در واپسین لحظات ماه مبارک و در آخرین افطار این ماه از تک تک شما عزیزان التماس دعا داریم
خدایا حلال مون کن اگر مهمون های خوبی نبودیم (:
ان شاءالله برای تک تک مون بهترینا رقم خورده باشه شب قدر
همون های ک خودت میدونی
با صلاح خودت یکی شه
آمین خدای مهربون ما...♥️🥲
محمد حسین پویانفر1_4259760288.mp3
زمان:
حجم:
3.35M
بریم یه افطار کربلا
محمد حسین پویانفر
آخرین افطار امسال 😭
التماس دعا
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
♡••
عیدِ فِطر است و خُدا عیدے جانانہ دهد
بھــرِ ما حضـرتِ حـَق بادھ و پیمانھ دهد..
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
«الله اکبر، الله اکبر، لا اله الا الله و الله اکبر، الله اکبر ولله الحمد، الحمد لله علی ماهدانا، و له الشکر علی ما اولانا
👈اَللّهُمَّ اِنّی اَسئَلُکَ بِحَقّ هذا الیَومِ......اَن تُصَلّیَ عَلی مُحَمَّدِ وَآلِ مُحَمّدِوَ....
👈استشمام عطر خوش بوی عید
از پنجره آسمانی،و ملکوتی رمضان المبارک گوارای وجود ذی جودتان باد
🌺عید سعید فطر مبارک🌺
@Ostad_Shojae1_1573694156.mp3
زمان:
حجم:
7.38M
#تلنگر
#استاد_شجاعی
#حجتالاسلام_انصاریان
💢 شب عیدفطر ، میتواند معادلِ تمام آنچه در رمضان از دست دادهایم را، جبران کند!
بشرط آنکه بدانیم در این شب،
چه چیز را، و چگونه بخواهیم.
🌠 ویژه #عید_فطر
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz
باند پرواز 🕊
💛||• #رمان °• 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_هفتاد_و_دوم دیدم نمی توانم جلوی اشک هایم را بگ
💛||• #رمان °•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_هفتاد_و_سوم
انگار همه بی تابی و پریشانی ام را همان لحظه سرحاج اقا خالی کردم ..
بدنم شل شد ، بی حس بی حس!
احساس می کردم یکی ارامشم داد!
جسمم توان نداشت ، ولی روحم سبک شد.
مارا بردندفرودگاه ..
کم کم خودم راجمع کردم. بازی ها جدی شده بود!
یاد روزهایی افتادم که هی فیلم آن مادر شهید لبنانی را می گرفت جلویم که((توهم همین طورمحکم باش!))
حالا وقتش بود به قولم وفا کنم . کلی ادم منتظرمان بودند.
شوکه شدند که از کجا باخبر شده ایم ..
به حساب خودشان می خواستند نرم نرم به ما خبر بدهند!
خانمی دلداری ام می داد❤️
بعد که دید ارام نشسته ام ، فکر کرد بهت زده ام ..
هی می گفت:((اگه مات بمونی دق می کنی!گریه کن ، جیغ بکش ، دادبزن!))
با دو دستش شانه هایم را تکان می داد:((یه چیزی بگو!))
گفتند:
((خانواده شهیدد باید برند ..
شهید روفردا صبح زود یا نهایتا فردا شب میاریم!))
از کوره در رفتم.
یک پا ایستادم که:((بدون محمد حسین از اینجا تکون نمی خورم!))
هرچه عز و جزکردند ، به خرجم نرفت💔
زیر بار نمی رفتم ..
با پروازی که همان لحظهدحاضر بود برگردم میگفتم:((قراربودباهم برگردیم!))😭
گفتند:((پیکر رو باید باهواپیمای خاصی منتقل کنن!
توی اون هواپیما یخ می زنی!
اصلا زن نباید سوارش بشه ، همه کادر پرواز مرد هستن!))
می گفتم:((این فکر رو از سرتون بیرون کنین که قراره تنها برگردم!))
مرتب ادم ها عوض می شدند.
یکی یکی می امدنددراضی ام کنند ..
وقتی یک دندگی ام را می دیدند ، دست خالی برمی گشتند!
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz