eitaa logo
باند پرواز 🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
6.6هزار ویدیو
30 فایل
چگونه دربند خاک بماند آنکه پروازآموخته است! اینجا باندپروازشماست وشهداپر پرواز🕊 خوش آمدید💐 کجا گل‌های پرپر می فروشند؟! شهادت را مکرّر می فروشند؟! دلم در حسـرت پرواز پوسید کجا بال کبوتر می فروشند ؟💔 خادم الشهدا @Mohebolhosainam
مشاهده در ایتا
دانلود
باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_بیست_هفتم ✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊✍🕊 برای چشم هایی که می‌شنوند و اشک می‌سازند
در کنار هم می‌ایستند مثل واژه‌هایی برای ساختن یک کلمه پرمعنا، حروفی هستند پر از درد هایی در سینه از فراق تو و قلب هایی حزین از غم‌های تو و برای معنا شدن ، ما با سر ریز شدن اشک‌ها مثل شبکه‌های ضریح به‌هم متصل‌می‌شویم و به سوی تو سرازیر می‌شویم .. ای‌کسی‌که محبت‌ت همه را شبیهِ هم کرد .. ای عشق ِ‌مشترک! امام حسین جان!چقدر حرم شما زيباوغم انگیز است برای منی که همیشه از حیاط ها و صحن های جور وا جور امام رضا علیه السلام سر در می آوردم خیلی خیلی تازگی داشت که از مکان و خیابانی شلوغ ودر جوار بازاری پیچیدم و چشمم که به گنبد شما افتاد دلم حرّی ریخت تازه همسفرم گفت فهمیدم اشتباه کردم این حرم آقا اباالفضل العباس علیه السلام است!اول برادر باوفايتان رادیدم! روح کولی من آرام پشتم قايم شده بود و خجالت میکشید..خجالت میکشید و شرم داشت تمام راه آب نوشيده!آن هم خنک!باکلّي خواهش به او می گفت:ماء بارد یا زائر!تمام راه بانازونعمت ميگفتندبفرماآب خنک ای زائر!تمام راه پر بود از غذاهای رنگيني که تمام آشپزهايش به درجه بین المللی شف نائل آمده بودند! من آنجا با احترام تمام به نماز می ايستادم وبا آرامش راه میرفتم و لباسهای خاکی وشوره بسته ی مارا در موکب هايي که شعبه دلدادگی اند ؛ميگرفتندو ميشستندو خشک میکردند! واقعا من حقيرناچيز چه میتوانم بگویمت وبخواهم که شرم و عجز دو تحفه بود در کوله بار گناه روی دوشم با دستان خالی ...غم عجیبی بابرگشتن سمت حرم اباعبدالله الحسین علیه السلام رخنه کرد درجانم!سریع قلبم سنگین شد و حس کردم میخواهم سقوط کنم! همسرم دستم را گرفته بود!یخ بود!نگاهم ميکرداوهم مضطر شده بود...درست روبه حرم که آمدم زیارتنامه بخوانم خادم آمد وبا پر زد که نایست گفتم پس کجابروم بخوانم؟دوباره تااخم کرد تاب نیاوردم و گفتم بگذار ورهايم کن من جایی نمی روم میخواهم سریع بخوانم و بروم..کوتاه آمد..باربد جلوتر رفت نیمی از زیارتنامه راکه خواندم ناگهان سیاهی جلو چشمم را گرفت و پاهایم سست شد وفقط توانستم داد بزنم باربد کمک! خادم ترسید وسریع دکتر نزدیک درمانگاه حرم که چند قدمی ما بود را خبر کرد انقدرآب پاشیدند تا چشم باز کردم داشتم سبک میشدم تنهانشان افتخار این سفر ثبت نام من در فهرست بیماران حرم ارباب بود... ✍ س.م