💛||•#رمان °•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
آدم می تواند زخم ها و جراحی ها را تحمل کندرچون خوب می شود ، اما زخم زبان ها را نه ..💔
زخم زبان به این زودی ها تسکین پیدا نمی کند.
برای همین افتاد به ولخرجی های بیجا و الکی ..
فکر می کرد با این کارها نگاهم مثبت می شود.
وضعیت مالی اش اجازه نمی داد ، ولی می رفت کیف و کفش مارک دار و لباس های یکدست برام می خرید ، اما فایده ای نداشت..
خیلی بله قربان گو شده بود😐
می دانست که من باهیچ کدام از این ها قرار نیست تسلیم شوم..
دیدم دست بردارنیست ، فکری کردم وگفتم شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند...
خیلی بالا پایین کردم ، فهمیدم نمی تواند به این سادگی ها به دلیل موقعیت شغلی اش سفر خارجی برود.
خیلی که پاپی شد ، گفتم:((به شرطی که من رو ببری کربلا!))☺️
شاید خودش هم باورش نمی شد محل کارش اجازه بدهند ، اما آن قدر رفت وامد که بلاخره ویزا گرفت.
مدتی باهم خوش بودیم.
باهم نشستیم از مفاتیح ، آداب زیارت کربلا را دراوردیم.
دفعه اولم بود می رفتم کربلا😍
خودش قبلا رفته بود.
آنجا خوردن گوشت را مراعات می کرد ونمی خورد.
بیشتر با ماست سالادوبرنج واین ها خودش را سیر می کرد.
تبرکی های سنگ حرم را خریدیم.❤️
برخلاف مکه ، نه رفتیم بازار و نه خرید ..
وقت نداشتیم و حیف مان می امد برای بازار وقت بگذاریم .
می گفت:((حاج منصور گفته توی کربلا خرید نکنید.اگه خواستین برین نجف!))
از طرفی هم می گفت:
((اکثر این اجناس تهران هم پیدا می شه ، چرا بارمون رو سنگین کنیم؟))
حتی مشهد هم که می رفتیم ، تنها چیزی که دوست داشت بخریم ، انگشتر و عطر بود.
زرشک و زعفران هم می آمد تهران می خرید.
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz