💛||•#رمان °•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_چهل_و_دوم
نمیرفت از خُدام تقاضای تبرکی کند.
میگفت:« اقا خودشون زوار را میبینن.اگه لازم باشه خدام رو وسیله قرار میدن»
معتقد بود همان آب سقاخانه ها و نفسی که تو حرم میکشیم همه مال خود اقاست😍
روزی قبل از روضه داخل رواق حوس چایی کردم.
گفتم: « اگه الان چایی بود چقدر میچسبید! هنوز صدای روضه می امد ک یکی از خدام دوتا چایی برایمان آورد.. خیلی مزه داد»😁
برنامه ریزی میکرد تا نماز ها را داخل حرم باشیم.
تا حال زیارت داشت در حرم میماند.
خسته ک میشد یا میفهمید من دیگر کشش ندارم، میگفت: نشستن بیخودیه!
خیلی اصرار نداشت دستش را ب ضریح برساند. مراسم صحن گردی داشت.
راه می افتاد در صحن ها دور حرم میچرخید. درست شبیه طواف😢
از صحن جامع رضوی راه می افتادیم، میرفتیم صحن کوثر بعد انقلاب، ازادی جمهوری تا میرسیدیم باز به صحن جامع رضوی.
گاهی هم در صحن قدس یا رو ب روی پنجره فولاد داخل غرفه ها مینشست و دعا میخواند و مناجات میکرد ..
چند بار زنگ زدم اصفهان جواب نداد..
بعد خودش تماس گرفت.
وقتی بهش گفتم پدر شدی، بال در اورد!😍
بر خلاف من ک خیلی یخ برخورد کردم!
گیج بودم، ن خوشحال ن ناراحت..
پنچ شنبه و جمعه رو مرخصی گرفت و خودش رو زود رساند یزد
با جعبه کیک وارد شد
زنگ زد ب پدر و مادرش مژده داد❤️
اهل بریز و ب پاش ک بود، چند برابر هم شد😬
از چیزایی ک خوشحالم میکرد دریغ نمیکرد: از خرید عطر و پاستیل و لواشک خریده تا موتور سواری.
با موتور من را میبرد هیئت...
هر کس میشنید کلی بد و بیراه بارمان میکرد:« مگه دیونه شدین؟
میخواین دستی دستی بچتون رو ب کشتن بدین؟؟؟»
حتی نقشه کشیدیم بی سر و صدا بریم قم.
پدرش بو برد و مخالفت کرد☹️
پشت موتور هم میخواند و سینه میزد..
حال و هوای شیرینی بود .دوس داشتم
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
╭┈───── 🌱🕊
╰─┈➤ @BandeParvaz