eitaa logo
باند پرواز 🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
4.7هزار ویدیو
23 فایل
چگونه دربند خاک بماند آنکه پروازآموخته است! اینجا باندپروازشماست وشهداپر پرواز🕊 خوش آمدید💐 کجا گل‌های پرپر می فروشند؟! شهادت را مکرّر می فروشند؟! دلم در حسـرت پرواز پوسید کجا بال کبوتر می فروشند ؟💔 خادم الشهدا @Mohebolhosainam @Am21mar
مشاهده در ایتا
دانلود
💢خواهرم لطفا جواب بده چندتا جوون دیگه شهید بشوند تا...⁉️ ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
🖤بسم رب الشهدا و الصدیقین🖤 شهادت مدافع حرم آل الله، بسیجی پاسدار ، سردار سرتیپ دوم پاسدار ابوالفضل علیجانی(اهل درچه) را خدمت مقام عظمای ولایت حضرت امام خامنه ای(مدظله‌العالی)، همرزمان شهید، مردم شهید پرور درچه، شما اعضای شهید دوست کانال باند پرواز و خانواده معظم به ویژه مادر، همسر و فرزندان گرامیشان تبریک و تسلیت عرض نموده و از خداوند متعال برای ایشان علو درجات و هم نشینی با شهدای دشت کربلا را خواستاریم. 🕊️کانال شهدایی باند پرواز 🕊️ https://eitaa.com/BandeParvaz
باند پرواز 🕊
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🍃 🍃🍃 🍃 #روز_چهاردهم_چله ✍ ۳۱ مرداد ۱۴۰۱ ۲۴ محرم ۱۴۴۴ ▪️شهید علی خلیلی▪️ ▪️شه
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🍃 🍃🍃 🍃 ✍ ۱ شهریور ۱۴۰۱ ۲۵ محرم ۱۴۴۴ ▪️شهید مسلم خیزاب▪️ ▪️شهید حسین خرازی ▪️(سالگرد ولادت) ♡ 🍃 🍃🍃 🍃🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💢شهید مسلم خیزاب سال 1359 دیده به جهان گشود و 26 مهر 1394 در سوریه در نبرد با تروریست‌های داعش به شهادت رسید؛💔 پس از شهادتش بود که برخی از زوایای زندگی او و آرزوی شهادتش بر مردم آشکار شد و جزء آن دسته از شهدایی شد که بسیاری از مردم به سمت شناخت او گرایش پیدا کردند.🌱 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
🔺 به روایت اعظم رنجبر همسر شهید مسلم خیزاب🔻 ⭕با اشاره به علاقه همسرش به سپاه گفت: بعد از گذراندن دوران دبیرستان یکی از دوستان آقا مسلم سر مزار شهید خرازی ( توجه کنید سرنوشت شهید خیزاب سر قبر شهید خرازی رقم خورده و ما امروز به نیابت از این دو شهید عزیز زیارت عاشورا می‌خوانیم 🥺 ) به ایشان پیشنهاد می‌دهد که من می‌خواهم برای عضویت در سپاه اقدام کنم و شما هم اگر دفترچه می‌خواهید بگیرید و درنهایت با هماهنگی یکدیگر دفترچه می‌گیرند. سپس شهید خیزاب به تهران منتقل می‌شوند و 4 سال دوره دانشگاهشان را در تهران سپری می‌کنند.🌿 وی افزود: سپس بلافاصله بعد از اتمام دوران دانشگاهشان در 23 سالگی به خواستگاری من آمدند و ازدواج کردیم، بعد از به دنیا آمدن محمدمهدی هم در مقطع فوق لیسانس که در کشور نفر اول شدند مجدداً از دانشگاه امام حسین(ع) تهران فارغ التحصیل شده و به نوعی در این مسیر بزرگ می‌شوند.✨ ایشان در روز خواستگاری به من گفتند: 🕊️«من یک بال را از سپاه گرفتم و منتظر یک بال دیگرم برای پرواز»🕊️ ند من فکر می‌کنم قرار گرفتنشان در این مسیر هم به خاطر فعالیتشان در بسیج و سپاه باشد. یک بار هم از شهید خیزاب پرسیدم چه چیزی باعث شده شما آنقدر زیاد به حضرت آقا علاقه داشته باشید 🧐و ایشان پاسخ دادند: «اگر من در مسیر سپاه قرار نمی‌گرفتم هرگز نمی‌توانستم عاشق ولایت شوم». این مسئله بسیار مهمی است.🥀 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
🍂همسر شهید 🍂 مسلم علاقه زیادی به قرآن داشت❤️ و هر شب پس از نماز عشاء، سوره واقعه را تلاوت می‌کرد و پس از نماز صبح زیارت عاشورا و سوره حشررا می‌خواند همچنین پس از هر نماز، آیت الکرسی، تسبیحات حضرت زهرا، سه بار سوره توحید، صلوات و آیات دو و سه سوره طلاق را حتماً تلاوت می‌کرد 😊تاکید ویژه‌ای به نماز شب داشت و اگر نماز شبش قضا می‌شد می‌گفت: شاید در روز گناهی مرتکب شده‌ام که برای نماز شب بیدار نشدم.😔 نخستین باردر مدینه و روبروی گنبد حرم حضرت رسول (ص) بحث رفتن به سوریه را مطرح کرد و جواب من را خواست؛ قبل از اینکه حرفی بزنم، گفت: گر جوابت منفی باشد، باید فردای قیامت جواب حضرت زینب (س) را بدهی.✅ من هم در جواب گفتم: رضایت دارم بروی و ان‌شاءالله صحیح و سلامت بر می‌گردی اما وی تاکید داشت که شهید می‌شود.💔 🌹شهید مدافع حرم مسلم خیزاب🌹 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
AUD-20220823-WA0048.
5.28M
لالایی شهید خیزاب برای فرزندش.....🥺🎙️ 💔 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
💕 🍃 در جلسه ی اول خواستگاری با همان شرم و حیای همیشگی ... پرسید : حوصله ی بزرگ کردن فرزند شهید را داری ؟ میتوانی همسر شهید شوی ! 🍁°|شهید مسلم خیزاب|°🍁 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
به خاطر شهادت همسرم گریه نمی کنم ولےبه خاطر وضعیت حجاب جامعه ناراحتم و گریه می کنم...😔 ⭕همسر‌شهید مدافع حرم مسلم خیزاب⭕ ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
🔹آن چه پیش رو دارید، نمایی است از «شهید مسلم خیزاب» که احتمالا رفقایش، او را به مزاح در تابوت خوابانده و عکسی به یادگار برداشته اند🥺🍂 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
باند پرواز 🕊
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🍃 🍃🍃 🍃 #روز_پانزدهم_چله ✍ ۱ شهریور ۱۴۰۱ ۲۵ محرم ۱۴۴۴ ▪️شهید مسلم خیزاب▪️ ▪️ش
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🍃 🍃🍃 🍃 ✍ ۲ شهریور ۱۴۰۱ ۲۶ محرم ۱۴۴۴ ▪️شهید محمد جلال ملک محمدی▪️ ▪️شهید محمد داوری▪️(سالگرد ولادت) ♡ 🍃 🍃🍃 🍃🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🖤🕊زیارت نامه ی شهدا🕊🖤 🌹اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
🖇️ زندگینامه 🖇️ تاریخ تولد 🍂1363/09/23 محل تولد🍂 تهران تاریخ شهادت🍂 1396/04/12 محل شهادت🍂 بیمارستان بقیه الله تهران (محل مجروحیت: موصل عراق) وضعیت تاهل🍂متاهل با 2 فرزند محل مزار شهید🍂 تهران - بهشت زهرا (س) – قطعه 26 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
🌿 تا راه افتاد پدرش از پا مجروح شد🌿 🎙️ساده و آرام بود تا دردسری نداشته باشد. امن بود تا هوای خواهر و برادرهایش را داشته باشد. وقتی به راه رفتن افتاد پدرش از پا مجروح شد تا از همان کودکی جنگ و جبهه را با درد پدر چشیده باشد. برای همین نوجوان که شد پا جای پای پدرش گذاشت تا تفریح و سرگرمی‌اش همیشه بوی خاکریز و سنگر و جبهه بدهد و خلق و خویَش هم همانطور خاکی باشد. تا وقتی وارد جمعی می شود، جو را حسابی عوض کند. از زندگی چیز زیادی نمی‌خواست که به زبان بیاورد.✨ مادرش می‌گوید تنها باری که لب به خواسته باز کرد بعد از ازدواج برادرش بود. گوشه‌ای زد که نمی‌خواهی برای من هم کاری کنی؟ از همان‌جا بود که به فکر ازدواجش افتادیم.» ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
🌿 با شلوار چریکی به خواستگاری آمد🌿 عضو سپاه بود. کارهایش زیاد بود و ماموریت‌هایش زیادتر. می‌خواست کسی را داشته‌باشد که باهم رزمندگی کنند. آمنه دختر ۱۷‌ساله‌ای بود که از کودکی به واسطه شغل پدرش از همه‌چیز با خبر بود🥀. از ماموریت‌های زیاد.از دیر آمدن‌ها و زودرفتن‌ها و دوری کشیدن‌ها. آمنه همسر جلال می‌گوید:«با شلوار چریکی و پلنگی خواستگاری آمده‌بود. گفتم نکند خانواده‌ات به زور آورده‌اند. گفت من در جریان نبودم. مادرم تماس گرفت گفت بیا. گفتم حالا نمی‌شد با کت و شلوار می‌آمدید. گفت من از پایگاه بسیج آمده‌ام. آن زمان به دیوار اتاقم یک چفیه آویزان کرده بودم که عکس شهدا را روی آن زده بودم. دیوار را که دید گفت: با دیدن این چفیه خیلی دلگرم شدم💕. باهم نشستیم و حرف زدیم. گفت من دوخط قرمز دارم. ماموریت‌های من زیاد است و اینکه سوالات کاری از من نپرسید. اینکه کجا هستم و چه ساعتی می‌آیم. باور کنید اگر کمتر بدانید به نفع خودتان است. بعدها گفت روز خواستگاری تربت کربلا همراهم بود که اگر امام حسین(ع) خواست، شما را نصیب من کند. 🥹خودم هم خواب دیدم که پدر و مادرم با آقا جلال ساک سفر بستند. گفتم مامان کجا می‌ری؟ این آقا که هنوز دامادت نشده. گفت امام حسین(ع) آقا جلال را طلبیده، تو را هنوز نطلبیده. از خواب که بیدار شدم گفتم من جواب بله می‌دهم. عروسی مجللی نداشتیم. در دو خانه عروسی گرفتیم و سرخانه و زندگی‌ خودمان رفتیم.»🖇️ ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
🌿 برای ماه‌عسل مرا به اردوی جهادی برد🌿 🎙️جلال و آمنه ازدواج می‌کنند. آمنه می‌داند زندگی‌اش تفاوت زیادی با بقیه همسن و سال‌هایش خواهد داشت.🍂 تفاوتی که حتی در ماه‌عسل هم خودش را نشان داد:«ماه‌عسل من در اردوی‌جهادی گذشت. اول خیلی ناراحت بودم. می‌گفتم یک سفر مشهد را همه عروس و دامادها می‌روند.😢 گفت حالا شما بیا! قول می‌دهم بیشترخوش بگذرد. در این اردو خانم‌ها اولین بار بود که در اردوهای جهادی شرکت می‌کردند. باهم به قلعه گنج استان کرمان رفتیم. واقعا امکانات صفر بود. بعد اردو با همه سختی هایش روحیه‌ام حسابی تغییر کرده بود. پرسید حالا اینطوری خوب بود یا ماه‌عسل معمولی؟ گفتم آن‌قدر خوب بود که اگر از این به بعد خودت هم نخواهی بروی، من می‌روم. این شد که در طول زندگی باهم به ۷ اردوی جهادی رفتیم. ✨اردوها طوری بود که حتی ممکن بود همدیگر را تا ۱۳ روز نبینیم؛ چون هرکدام در یک روستای محروم مشغول بودیم.» ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
🌿 دوست داشت تا دکترا درس بخوانم🌿 آمنه تنها ۱۷ سال دارد و می‌خواهد وارد زندگی شود. می‌گوید شرط گذاشته بودم که باید درسم را ادامه دهم و حالا وقتی از مدرکش می‌پرسم می‌گوید که کارشناسی ارشد فقه و حقوق دارد🌹:«روز اول گفتم من می خواهم درسم را ادامه بدهم. آقا جلال گفت: حتما. من اصلا موافقم اگر دوست دارید تا دکترا بخوانید. کارشناسی ارشد را که گرفتم دکترا امتحان دادم و شهرستان قبول شدم. جواب دکترا که آمد در بیمارستان بستری بود. با همان حال مجروح وقتی فهمید قبول شدم خیلی خوشحال شد. گفت حتما برو ثبت نام کن! گفتم کجا بروم⁉️ شما حداقل دوسال نیاز داری تحت درمان باشی. گفت شما کاری به این کارها نداشته باش، برو ثبت نام کن. که شهید شد. همیشه روی درس خواندن تاکید داشت. خودش کاردانی برق داشت. به خاطر شغل و فشاری کاری نمی توانست درسش را ادامه بدهد. اما همه را تشویق به درس خواندن می کرد📚 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
🌿 تماس گرفت و گفت ممکن است شهید شوم🌿 🎙️ماموریت‌های جلال از یک هفته بعد از عروسی آغاز شد. اما آمنه می‌گوید آنقدر خوش‌اخلاق بود که در زمان بودنش تلافی برخی ماموریت‌ها را در می‌آورد🌺:« یکبار گفت باید یک ماموریت چندماهه برود. خیلی دلم گرفت. تندی کردم. گفتم تا یک هفته دو هفته قبول. اما به خدا دوماهه و چندماهه طبیعی نیست. سر نماز مغرب روی سجاده‌اش نشست و گریه کرد. گفت هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یک روز روبریم بایستی و مانع شوی.🥺 سخت بود خیلی سخت بود. در ماموریت ۶۵ روزه‌ای که رفته بود من هم اردوی جهادی بودم. یک‌بار تماس گرفت و گفت در یک تونل هستیم که فاصله‌ای با دشمن نداریم و هر لحظه ممکن است اتفاقی بیفتد و همه شهید شویم. قرار شد که نوبتی تماس بگیریم و با خانواده‌هایمان خداحافظی کنیم چون ممکن است هر لحظه اتفاقی بیفتد. 💔تا صبح نتوانستم بخوابم. اما خدا را شکر بخیر گذشت. اما جلال وقتی پیش ما بود، همه‌جوره بود. سعی‌ می‌کرد با هرچیز کوچکی همه را بخنداند و خوشحال کند. طوری که یکبار به من گفت خانم برای یکبار هم که شده تو چیزی بگو من بخندم!»😁 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
🌿 آنقدرخندید که بخیه‌هایش را شکافت🌿 جلال به شهادت همه آدم‌هایی که لحظه‌ای با او بودن را چشیده‌اند، شوخ‌طبع بود و اخلاق خوشی داشت. کمتر کسی عصبانیتش را دیده‌بود. آن‌قدر شوخ‌طبع و خندان که در روزهای مجروحیت، خندیدنش بخیه‌ها را از بدنش می‌شکافت اما هوای تازه‌ای به جمع می‌بخشید.🪷 فاطمه خواهر کوچک شهید می‌گوید:« در بیمارستان خیلی درد می‌کشید اما با خندیدن‌های زیاد ظاهرش را حفظ می‌کرد. اصلا به روی خودش نمی‌آورد که حالش خراب است. ملحفه بیمارستان را تا گردنش کشیده‌بود تا کسی زخم‌های تنش را نبیند 💔و از درد می‌خندید. صحنه‌های دردکشیدن و تب و لرزش را که می‌دیدیم می‌فهمیدیم حالش واقعا خراب است. اما در همان آی‌سیو و پشت شیشه برای دوستانش زبان درازی می‌کرد تا بخنداند. آنقدر درد می‌کشید که دستانش را به تخت بسته‌بودند تا از شدت فشار درد، دستگاه‌هایی که به بدنش وصل بود را جدا نکند🥺. با این حال می‌گفت جای مرا آماده‌کنید که می‌خواهم به خانه بیایم اما نیامد...» مادر شهید می‌گوید:«همیشه می‌گفت مادر تو ۵ فرزند داری. باید خمسش را بدهی! گفتم من راهتان را نمی‌بندم. اما طاقت نبودنتان را هم ندارم. 🥀خب مادر است دیگر مگر می‌تواند از فرزندش دست بکشد؟» ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
🌿 از تذکر های تندوتیز به حجاب ناراحت می‌شد 🌿 اخلاق جلال نظیر ندارد. خیلی‌ها جذب همین خوش‌اخلاقی‌های کم‌نظیر او شده‌اند و دلشان خواسته به خاطر همین اخلاق دورش بچرخند. 🌹به گفته خانواده‌اش جلال هیچ‌گاه از تذکرهای تندوتیز حجاب خوشش نمی‌آمد. وقتی می‌دید برخی اینطور رفتار می‌کنند ناراحت می‌شد و خرده می‌گرفت، چون این حرکات را بی‌فایده و با تاثیر معکوس می‌دانست. همسرجلال می‌گوید:« یکی از روزهای ماه‌محرم وقتی مرا به دانشگاه رساند، روبروی یک بوتیک پارک کرد. آن زمان به احترام محرم مشکی پوشیده بود و ریش پُری داشت. آقای مسنی که صاحب بوتیک بود به شیشه ماشین می‌زند و می‌گوید: آقا به این «یاحسین» که پشت ماشین‌ نوشته‌ای چقدر اعتقاد داری؟ 🧐جلال جواب می‌دهد: برای دل خودم نوشته‌ام. می‌گوید: نه تو نوشته‌ای جامعه ببیند. جواب می‌دهد:عزای امام چیز کمی نیست. دلم خواست ماشین ناچیز من هم برای امام عزادار باشد. آن آقا ادامه می‌دهد: به ریشی که گذاشته‌ای چقدر اعتقاد داری؟ جلال می‌گوید: من همیشه انقدر ریش ندارم. این ریش هم به احترام عزای امام است😔. از آن به بعد هربار همدیگر را می‌دیدند سلام می‌کردند و دست تکان می‌داند. یکی از شهدا فرزندان دو قلویی داشت که به خاطر قمه‌کشی زندان بودند. تمام بدنشان جای چاقو بود. جلال بعد از آزادی همیشه با آنها بگو بخند داشت. بعدهم آن‌ها را با خود به اردوی جهادی برد. گفته بود شما فرزند شهید هستید باید نام پدرتان را زنده کنید. کلی تغییر کرده بودند. بیمارستان که آمده بودند پاهای جلال را می‌بوسیدند و می‌گفتند تو ما را آدم کرده‌ای!»😢 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
🌿عصبانیتت را سر من خالی کن!🌿 جلال از نوجوانی پیگیر اردوهای جهادی بود. با سختی مرخصی می‌گرفت که در مناطق محروم کار کند. برای رسیدگی به مناطق محروم پول جمع می‌کرد تا بتواند در آن‌جا کارهای عمرانی انجام دهد.🧱 به گفته مادرش جلال همه کار می‌کرد. کاری نبود که بگوید نمی‌تواند. اهالی روستای پُشَگ کرمان «محمدجلال ملک‌محمدی» را خوب می‌شناسند. کسی که گروهی جمع کرد تا برای اهالی روستا نزدیک به ۲۰ کیلومتر لوله‌کشی کند تا بالاخره به روستای محرومشان آب برسد. از هیئت‌ها پول جمع می‌کرد تا برای روستاییان مسجد بسازد.🕌 حتی در گرمای ۴۵ درجه هوا اگر کسی کمک نمی‌کرد، خودش تمام کارها را انجام می‌داد و گله‌ای از کسی نداشت. تنها یک گله داشت که چرا نماز را در مسجد به جماعت نمی‌خوانند و بین نماز تسبیحات حضرت زهرا را نمی‌گویند. شاید این تنها خواسته جلال از همه روزهای سخت کارکردن بود.✨ همسر شهید از روزهای سخت جهادی خاطره‌ای دارد. خاطره‌ای که دوباره آدم را مات اخلاق جلال می‌کند:« در یکی از اردوهای جهادی یکی از باسابقه‌ها با یکی از جوان‌ها دعوایش می‌شود.‌ آن بنده‌خدا از شدت عصبانیت دستش را بلند می‌کند و اشتباهی به صورت جلال می‌زند😖. جلال می‌گوید:حاج‌آقا مرا بزن خودت را خالی کن ولی کاری به او نداشته‌باش. چون آن‌ها تازه آمده‌اند ممکن است با این کار زده شوند. آن بنده‌خدا از شدت عصبانیت چندین مرتبه جلال را می‌زند تا آرام شود. بعد شب خوابی می‌بیند که فردا می‌آید و عذرخواهی می‌کند.»🥺 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
🌿قبل از هر ماموریت از ترس عکس یادگاری می‌گرفتیم!🌿 جلال دوست ندارد کسی از ماموریت‌هایش سر دربیاورد. از سال ۹۱ پایش به سوریه و عراق باز می‌شود اما خانواده خبر ندارد. خانواده از روزی که خبردار می‌شود، بیقرارمی‌شود. فاطمه خواهر جلال می‌گوید:« این چندسال هربار قبل از اینکه به ماموریت برود، من عکس یادگاری‌ام را می‌انداختم.📸 واقعا می‌ترسیدم. می‌ترسیدم دیگر نبینمش! یکبار باهم اسم و فامیل بازی کردیم. من همه کاغذها را با اسم و تاریخ و روز آرشیو کردم. واقعا می‌ترسیدم. نکند که آخرین بار باشد. اتفاقا دیروز آرشیو اسم و فامیل را پیدا کردم. دیدم چقدر با دقت نوشته‌است.»🥺 شهید خانواده ملک محمدی دو دختر به نام «ساریه‌زهرا» و «سامیه زینب» دارد. بارها به خانواده گفته‌است هربار دلشان برایش تنگ شد دختر بزرگترش را نگاه کنند که شباهت زیادی به پدر دارد. 🥺مادر جلال می‌گوید:«هربار که جلال می‌رفت و برمی‌گشت پسر کوچکترم می‌پرید جلو و می‌گفت: داداش جلال من انقدر دعا کردم تو شهید نشوی!»💔 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz