فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پای_کلام_شهدا✨
خدایا میدانم که کمکاری از من است؛ خدایا میدانم که من بیتوجّهم، خدایا میدانم که من بیهمّتم، خدایا میدانم که من قلب امام زمانم را رنجاندهام، امّا خودت میگویی که به سمت من بازآیید. آمدهام خدا کمکم کن تا از این جسم دنیویو فکرهای مادی نجات یابم.
🎙شهید رسول خلیلی
☁️⃟🕊️¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
یکروزکفنیخریدمووقتیبرایزیارت
بهحرمسیدالشهداعلیهالسلامرفتیم.
کفنرابالایضریحانداختم.
فردایآنروزبارسولرفتیموکفنراازخادم
آنجاگرفتیم.
همانجارسولکفنرابهخودچسباند😔
گفت:باباعجبکفنمشتیهست.
اینکفنفقطبرایمناستدیگربهتو
نمیدهم.🥀
اینماجراماندتاوقتیدروصیتنامه🗒
نیزبهاینکفناشارهمیکند.😭
راوی:پدر شهید رسول خلیلی
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
#پای_اخلاق_شهدا✨
🧔🏻مےگفت در دوره آموزشی بسیج،یک شب رسول،من را کنار کشید .حالا آن موقع سیزده ساله بود.
گفت آقامرتضی شما آدم خوبی هستید ومن به شما اعتماد دارم،یک چیزی میخواهم بگویم،فقط از شما میخواهم به هیچ کس نگویید،تاکید کرد به پدرم ومادرم وبرادرم روح الله نگویید...
من اول فکر میکردم یک کار خطایی کرده یا تقصیری از اوسر زده.
گفتم خوب بگو.
🗣گفت آقامرتضی شما آدم پاک ومومنی هستید،دعایتان هم مستجاب میشود؛
"دعا کنید ما شهید بشیم" :)
آقامرتضی گفت من همانجا چشمم پراشک شد،رفتم پشت چادرها وشروع کردم به گریه که این بچه در این سن وسال چقدر از امثال ما سبقت گرفته...💔
🎙شهید رسول خلیلی
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
🍂ماجرای خواب زیبای حکاک سنگ مزار شهید رسول خلیلی🍂
📌این قضیه برای اسفند سال ۹۲
آقایی که کار خطاطی روی سنگ مزار رسول رو انجام داد...
برامون ماجرای عجیبی رو تعریف کرد که هنوز وقتی یادم میافته مو به تنم سیخ میشه و بغض گلوم رو میگیره
صبح روح الله (برادر شهید) اومد دنبالم
رفتیم بهشت زهرا منتظر شدیم حکاک اومد..
یه نگاه به ما انداخت گفت ببخشید این سنگ مزار کیه؟
گفتیم چه طور؟
گفت:
اصلا نمی دونستم قراره امروز بیام اینجا بنویسم..
دیشب خواب دیدم از طرف حرم امام حسین علیه السلام منو خواستن گفتن شما مامور شدی رو ضریح آقا قرآن بنویسی...
ما که خشکمون زد...
وقتی بهش گفتیم سنگ رو از حرم امام حسین آوردن و قراره برای یه شهیدی نصب بشه حالش منقلب شد...
💠راوی : از دوستان شھید
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
همہ رفتنی اند
چقدر خوبہ ڪہ
زیبا بریم
🕊شهید رسول خلیلی🕊
☁️⃟🕊️¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
باند پرواز 🕊
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🍃 🍃🍃 🍃 #روز_پنجم_چله ✍ ۲۲ مرداد ۱۴۰۱ ۱۵ محرم ۱۴۴۴ ▪️شهید حاج حسین همدانی▪️ ▪
🖤🕊زیارت نامه ی شهدا🕊🖤
🌹اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
نــام و نــام خــانوادگے 🌱حاج حســـین همـــدانے
محــل تــولــــد 🌱 آبـــادان
تــاریــخ تـــولد 🌱 ۱۳۲۹/۹/۲۴
تـــاریخ شـــهـادت🌱۱۳۹۴/۷/۱۶
محـــل شــهادتــــــ 🌱حلب،
مــحــل دفـــن🌱هـــمـدان
وضــعــیت تــأهـل🌱 متــأهــل
تــــعـداد فــرزنــدان 🌱 ۴
✨ســـــــردار حــــاج حــسـیـن هـمـــدانــــے در سـال ۱۳۳۳ دیــده به جــهــان گــشــود.✨
🔹 پشت بوته پراکنده ابرها، ستاره ای چشمک میزند.
بندبند وجود آسمان و زمین، سرشار از یاد اوست. اویی که نامش، همیشه ستاره ممتدیست در امتداد آسمان جهاد.
💠 حاج حسین همدانی، دلیرمرد ملک پیکار و شیرمرد میادین عشق. عاشقی که در تب و تاب رسیدن، طبیب خاکریز های جبهه شد
🌷 وجودش را در کنه حقیقت میجویم و عند ربهم یرزقون بر چهره دلم تصویر میشود. وجودش را در قعر دقایق این روزها جستجو میکنم، روزهایی که دردمند فقدان مالک و عمارند.
➖ روزهایی که در پی ستارگان زمین، آسمان شبانگاه را طی میکنند و خود را با خاطرات، زنده نگاه میدارند. خاطراتی از جنس حاج حسین
📍او نیز دست در دست دوست، روزی میخورد از بیکران #عشق و دست به دعای زمینیان برمیدارد، اما جای خالی اش با هیچ واژه ای، پر نمیشود.
☁️⃟🕊️¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
*🔰 نسل بیپایان* 🔰
🔻 حضرت آیتالله خامنهای: «شیواترین عرصهای که سپاه میتواند در آن حضور پیدا کند عرصهی جهاد و شهادت است؛ در عرصهی شهادت ما سی سال بعد از پایان دفاع مقدّس یک مرد جاافتادهی محاسن سفیدی مثل #شهید_همدانی داریم، یک نوجوان تازهرسیدهای مثل شهید حججی؛ اینها نشانههای باقی ماندن همان طراوت و همان هویّت اساسی است.» ۱۳۹۸/۰۷/۱۰
☁️⃟🕊️¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
#سیره_شهدا🌹
همہ میخندیدند و میگفتند :
اینجا هتل همدانی است ، یعنی اینقدر با همہ
خودمانی ، صمیمی ، راحت بودند و هر ڪسی
هر ڪار و مشڪلی داشت ،
اولین جایی ڪه میآمد ، منزل ما بود و
ایشان هم با رویی خوش برخورد میڪرد .
با آن همہ خستگی ڪه از سر ڪار میآمد ،
اگر میهمان در خانہ بود ،
یڪ وقت تا ساعت یڪ یا دو مینشست .
گرم و صمیمی بود و هر چہ در خانہ بود ،
با جان و دل در اختیار همہ میگذاشت .
اینطور نبود ڪه خودش را برای ڪسی بگیرد
و یا در جمعی از خود حرفی بزند .
#سردار_شهید_حاج_حسین_همدانی
☁️⃟🕊️¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
🔶شهید حاجحسین همدانی؛
نمےتوانیم با آمریڪایۍ ها قـدم
بزنیم و انتظار شفـاعتـــ شهدا
را هـم داشـته باشیـم...
🔶بھدُختَرش میگُفت:
『وقتی گِره های بُزرگبه کارتون افتاد
اَز خانوم فاطمه زَهرا(س)
کمک بخواهید
گِره های کوچیک روهَم
از شهدا بخواهید براتون باز کنند
شهید حسین همدانی
🔶 🥀حاج حسین همدانی 🥀
شهادت هدف نیست ...!
بلکه هدف این است که در مسیر
شهادت زندگی کنی .
☁️⃟🕊️¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
✍🏻 شهید حسین همدانی ؛
🔻دشمنان نمی دانند ونمی فهمند که مابرای شهادت مسابقه می دهیم و وابستگی نداریم واعتقاد ما این است که از سوی خدا آمده ایم وبه سوی او می رویم .
☁️⃟🕊️¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
#مصاحبه | میگفت همسرم، تو هم با حفظ حجابت مدافع حرم باش❤️
گفتگو با همسر شهید «سید رضا حسینی» از لشکر #فاطمیون:
همسرم به من گفت یک خواهش از تو دارم و البته میدانم که خودت رعایت میکنی اما خواهش میکنم ابتدا خودت با حفظ حجابت مدافع حرم باشی و بعد به خواهرانت، مادرت و فامیل و هر کسی که میبینی بگویی چادرشان را حفظ کنند، چادرها که کنار برود یعنی آنها به سمت سلطه دشمنان رفتهاند و وقتی حجابشان به سبک و سیاق آنها باشد، این بدان معناست که خون ما بیهدف به هدر رفته است. 💔
شما با حفظ حجابتان مشتی بر دهان دشمنان بزنید و بگویید ما شوهرانمان را به میدان جنگ میفرستیم و خودمان با حجابمان با دشمنانمان مبارزه میکنیم.
اینکه میگویند #فاطمیون غریب هستند درست است، اما این غریبی به معنای واماندگی و درماندگی نیست. دراین میان کم کاریهایی هست و آنطور که باید خانوادهها به رسانهها معرفی نمیشوند.
https://eitaa.com/BandeParvaz
🕊 شهید علیرضا کریمی 🕊
سال ۱٣۴۵ مقارن با ایام #ماه_مبارک_رمضان در محله سیچان اصفهان در خانواده کریمی فرزندی به دنیا آمد که نامش را #علیرضا گذاشتند.🖇
فقط چهار سالش بود که پزشکان به خاطر مشکل کبدی ازش قطع امید کردند و گفتند زیاد زنده نمی ماند.💔
روزی سیدی سبزپوش به مغازه پدرش مراجعه کرده و بی مقدمه می گوید:" کار خوبی کردی که علیرضا را #نذر آقا ابالفضل(ع) کردی همین امروز سفره آقا ابالفضل (ع) را پهن کن و به مردم غذا بده، ۳ مجلس #روضه برای حضرت در حرمش نذر کرده ای که من انجام می دهم."😳
علیرضا به طرز معجزه آسایی شفا می یابد تا در#نوجوانی رزمنده دفاع از وطنش شود. در عملیات #محرم در اثر اصابت گلوله خمپاره، سر و دست و پای او مجروح می شود. بعد از پایان دوران مجروحیت به جبهه باز می گردد.😔
در آخرین دیدار با #خانواده اش به مادر می گوید: "ما مسافر کربلائیم راه کربلا که باز شد بر می گردیم."😭
درسال ۱۳۶۲ عملیات والفجر ۱منطقه عملیاتی فکه در #تنگه_ابوغریب هر دو پای علیرضا مورد هدف تیرهای عراقی قرار می گیرد و وقتی فرمانده اش می خواهد به او کمک کند نمی گذارد و می گوید:" شما فرمانده هستین برگردین به عقب و به بچه ها کمک کنین."
علیرضای ۱۶ ساله به سختی خودش را روی زمین کشیده تا به سمت تپه ها برود، که ناگهان یکی از تانک های عراقی عقده گشایی کرده و از روی پاهایش رد می شود. 🖤
سال بعد طبق پیش بینی اش، روزی که اولین کاروان به صورت رسمی عازم #کربلا می شود پیکرش را در منطقه فکه شمالی پیدا می کنند و در روز #تاسوعای_حسینی تشییع می شود.🥀
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
💠 زرنگی در وقت نماز !!
✍️آن روز، به مسجد نرسيده بود. برای نماز به خانه آمد و رفت توی اتاقش. داشتم يواشکی نماز خواندنش را تماشا میکردم. حالت عجيبی داشت. انگار خدا، در مقابلش ايستاده بود. طوری حمد و سوره میخواند مثل اين که خدا را میبيند؛ ذکرها را دقيق و شمرده ادا میکرد. بعدها در مورد نحوه نماز خواندنش ازش پرسيدم، گفت: «اشکال کار ما اينه که برای همه وقت میذاريم، جز برای خدا! نمازمون رو سريع میخونيم و فکر میکنيم زرنگی کرديم؛ اما يادمون ميره اونی که به وقتها برکت میده، فقط خود خداست».
📚مسافر کربلا، ص ٣٢، شهيد علی رضا کريمی
☁️⃟🕊️¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
چهارساله بود ، مریضی سختی گرفت . پزشکان جوابش کردند . گفتند این بچه زنده نمی ماند .
پدرش او را نذر آقا ابالفضل کرد روز بعد به طرز معجزه آسایی شفا یافت! هرچه بزرگتر می شد ارادت قلبی او به قمر بنی هاشم بیشتر می شد.در جبهه مسئول دسته گروهان ابالفضل از لشکر امام حسین علیه السلام بود.
علیرضا کریمی 16 سال بیشتر نداشت . آخرین باری که رفت جبهه گفت : راه کربلا که باز شد بر می گردم ، پانزده سال بعد همان روزی که اولین کاروان به طور رسمی به سوی کربلا می رفت پیکرش بازگشت
آمده بود به خواب مسئول تفحص گفت : زمانش رسیده که من برگردم ! محل حضورش را گفته بود!!
عجیب بود پیکرش به شهر دیگر منتقل شد. مدتی بعد او را آوردند. روزی که تشییع شد تاسوعا بود روز ابالفضل علیه السلام...
#شهید_علیرضا_کریمی💔🥺
☁️⃟🕊️¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
💠 #شهیدی که برات #کربلا میدهد🥺
این گوشه ای از قصه علیرضای۱۶ ساله است که با همه ی ما در کربلا وعده دیدار کرده است...🌷
#بسم_الله
ایام عید نوروز برای دیدار اقوام به اصفهان رفتیم🚶🏻♂️روز آخر تعطیلات به گلزار شهدا و سر مزار شهید خرازی رفتم وسط هفته بود و کسی در آن حوالی نبود با گریه از خدا خواستم تا ما هم مثل شهدا راهی کربلا شویم😔. توی حال خودم بودم. برای خودم شعرمیخواندم.از همان شعرهایی که شهدا زمزمه میکردند:
این دل تنگم عقده ها دارد گوییا میل کربلا دارد😭
هنوز به مزارش نرسیده بودم. یک دفعه سنگ قبر یک شهید توجهم را جلب کرد. با چشمانی گرد شده بار دیگر متن روی سنگ را خواندم. آنجا مزار شهید نوجوانی بود به نام🖇️ علیرضا کریمی🖇️
👇🏻
اوعاشق زیارت کربلا بوده، و درآخرین دیدار به مادرش چنین گفته: میروم و تا راه کربلا باز نگردد باز نمیگردم!!
در روزی هم که اولین کاروان به طور رسمی راهی کربلا میشود پیکر مطهرش به میهن باز میگردد!!
این را از ابیاتی که روی سنگ مزارش نوشته بود فهمیدم. حسابی گیج شده بودم.انگار گمشده ای را پیدا کردم. گویی خدا میخواهد بگوید که گره کار من به دست چه کسی باز میشود.
همان جا نشستم.حسابی عقده دلم را خالی کردم. 🥺
با خودم میگفتم :این ها در چه عالمی بودند و ما کجائیم؟! این ها مهمان خاص امام حسین علیه السلام بودند. ولی ما هنوز لیاقت زیارت کربلا را هم پیدا نکرده ایم.با علیرضا خیلی صحبت کردم.از او خواستم سفر کربلای مرا هم مهیا کند. با صدای اذان به سمت مسجد حرکت کردم. درحالی که یاد آن شهید و چهره ی معصومانه اش از ذهنم دور نمیشد.
روز بعد راهی تهران شدیم.آماده رفتن به
آماده رفتن به محل کار بودم. یک دفعه شماره تلفن کاروان کربلای روی طاقچه ، نظرم را جلب کرد. گوشی تلفن را برداشتم. شماره گرفتم. آقایی گوشی را برداشت. بعد از سلام گفتم: ببخشید، من قبل عید مراجعه کردم برای ثبت نام کربلا، میخوام ببینم برای کی جا هست؟ یک دفعه آن آقا پرید تو حرفم و گفت: ما داریم فردا حرکت می کنیم. دو تا از مسافرامون همین الان کنسل کردن،اگه میتونی همین الان بیا!!
نفهمیدم چطوری ظرف نیم ساعت از شرق تهران رسیدم به غرب. اما رسیدم . مسئول شرکت زیارتی را دیدم و صحبت کردیم. گفت:فردا هفت دستگاه اتوبوس از اینجا حرکت می کنه. قراره فردا بعد از یک ماه،مرز باز بشه و برای اربعین کربلا باشیم. اما دارم زودتر می گم، اگه یه وقت مرز رو باز نکردن یا ما را برگردوندن ناراحت نشین!
گفتم:باشه اما من گذرنامه ندارم. کمی فکر کرد و گفت:مشکل نداره،عکس برای شناسنامه خودت و خانمت رو تحویل بده. بعد ادامه دادم: یه مشکل دیگه هم هست،من مبلغ پولی که گفتید رو نمی تونم الان جور کنم. نگاهی تو صورتم انداخت. بعداز کمی مکث گفت: مشکلی نیست، شناسنامه هاتون اینجا میمونه هروقت ردیف شد بیار😳🥹. با تعجب به مسئول آژانس نگاه میکردم انگار کار دست کس دیگه ای بود. هیچ چیز هماهنگ نبود. اما احساس میکردم ما دعوت شدیم.
از صحبت من با آن آقا ده روز گذشت. صبح امروز از مرز مهران عبور کردیم، وارد خاک ایران شدیم! حوادث این مدت برای من بیشتر شبیه خواب بود تا بیداری.
هشت روز قبل،با ورود کربلا,ابتدا به حرم قمر بنی هاشم رفتیم.در ورودی حرم،برای لحظاتی حضور علیرضا،همان شهید نوجوان ،را حس کردم.ناخودآگاه به یادش افتادم. انگار یک لحظه او را در بین جمعیت دیدم😭. سفر کربلای ما خودش یک ماجرای طولانی بود.
د زیارتی بود باور نکردنی. هرجا هم می رفتیم ابتدا به نیابت امام زمان(عج) و بعد به یاد علیرضا زیارت می کردیم..این مدت عجیب ترین روزهای زندگی من بود.
پس از بازگشت بلافاصله راهی اصفهان شدم.عصر پنج شنبه برای عرض تشکر به سر مزار علیرضا رفتم.هنوز چند کلامی صحبت نکرده بودم که آقای محترمی آمدند. فهمیدم برادر شهید و شاعر ابیات روی سنگ قبر است. داستان آشنایی خودم را تعریف کردم. ماجراهای عجیبی را هم در آنجا از زبان ایشان شنیدم. عجیب تر این که این نوجوان شهید در پایان آخرین نامه اش نوشته بود: به امید دیدار در کربلا-برادر شما
علیرضا با همه ما در کربلا وعده کرده بود.🤲🏻🖤
☁️⃟🕊️¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
AUD-20220813-WA0137.
6.54M
بخشی از خاطرات #زیبا شهید کریمی به صورت صوتی💔🖇️
#پیشنهاد_دانلود🎙️
☁️⃟🕊️¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#کربلا
با مطالعه زندگینامه شهید کریمی دل هاتون هوایی کربلا شد ؟🖤
آقا کدومامون توی این چله زیارت عاشورا جواز کربلامون را میگیریم ؟!🥺💔
حس و حالتون را از مطالعه زندگینامه شهدا باهامون در لینک ناشناس زیر به اشتراک بذارید 👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/16532542129169
باند پرواز 🕊
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🍃 🍃🍃 🍃 #روز_پنجم_چله ✍ ۲۲ مرداد ۱۴۰۱ ۱۵ محرم ۱۴۴۴ ▪️شهید حاج حسین همدانی▪️ ▪
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🖤🖤🖤🍃
🍃🖤🖤🍃
🍃🖤🍃
🍃🍃
🍃
#روز_ششم_چله
✍
۲۳ مرداد ۱۴۰۱
۱۶ محرم ۱۴۴۴
▪️شهید سجاد طاهر نیا▪️(سالگرد ولادت)
▪️شهید جلال افشار ▪️
#باند_پرواز♡
🍃
🍃🍃
🍃🖤🍃
🍃🖤🖤🍃
🍃🖤🖤🖤🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🖤🕊زیارت نامه ی شهدا🕊🖤
🌹اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹
☁️⃟🕊️¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
تاریخ تولد ✨1364/05/23
محل تولد✨رشت
تاریخ شهادت ✨ 1394/08/01
محل شهادت ✨حلب - سوریه
وضعیت تاهل✨متاهل با 2 فرزند
محل مزار شهید✨گلزار شهدای رشت
🖇️ *بخشی از وصیت نامه* 🖇️
بسم الله الرحمن الرحمن
با سلام به امام زمان (عج) و نائب بر حقش خامنه ای عزیز.
یک روز مانده به محرم 94 و آغاز عملیات (در استان حلب سوریه)
به نام آن که عشق را آفرید تا ارباب عاشقان حسین شود.
دو توصیه از دو پدر شهید💖
چند سال پیش دو بزرگی که پدر شهید بودند، به من توصیه کردند که دو چیز را هرگز فراموش نکنم:
1- هر روز خواندن زیارت عاشورا.
2- قناعت کردن در تمامی کارها.
پدر و مادر؛
با عرض سلام به شما عزیزان که تمام وجود و هستی خودتان را فدای تربیت بنده حقیر کردید. از شما عزیزان ممنون هستم ولی شرمنده که نتوانستم هیچ گاه کنار شما باشم و خدمتی برایتان انجام بدهم🥀. فقط می توانم بگویم ان شاءالله حضرت زهرا (ص) و حضرت علی (ص) اجرتان دهدو شفیع شما باشد در آن روز سخت.
مرا حلال کنید و این پسرتان را قربانی و فدایی پسر ارباب بی کفنمان کنید.💔
از خداوند برای شما صبر و سلامتی خواستارم و از شما خواهش می کنم مثل همیشه کمک و پشتیبان همسر و فرزندانم باشید.🫶🏻
دوستدار شما، پسر شرمنده شما.
همسر عزیزم؛
با عرض سلام و خدا قوت به شما که همه ی بار این زندگی و تربیت فرزندانمان به دوش شما می باشد. از حضرت زینب (س) و بی بی سه ساله برای شما آرزوی سلامتی و صبر و استقامت طلب می کنم.🥺 از شما به خاطر همه چیز ممنونم. از این که در تمامی مراحل زندگی پشت بنده ی حقیر بودی و مرا در تمامی لحظات یاری کردی.
از خدا می خواهم در آخرت
در آخرت با هم باشیم. شاید سختی هایی که در زندگی با بنده کشیدی را جبران کنم. لطفا «فاطمه رقیه» و «محمد حسین» را ولایی تربیت کند و بهشان بگویید که من به چه اندازه دوستشان دارم.♥️
خداوند توفیق داد هر روز دو رکعت نماز برای عاقبت به خیری از روز اول تولد بچه ها تا الان خواندم. اگر در توان شما بود برایشان بخوانید.⭐
یادتان باشد در تمامی مراحل زندگی، فقط توکل کنید به خداو قناعت کنید و به هر چیزی که خدا به شما داده، راضی باشید و از کسی جز خداوند چیزی نخواهید.🌿 ببخشید که در لحظات سخت نبودم، هر چند وظیفه بنده بود، اما به خاطر همه ی سختی ها از شما عذرخواهی می کنم.
از خط ولایت جدا نشوید و چادر، این هدیه حضرت زهرا (ص) را که امانتی دست شما هست را پاسداری کنید.💛
سلام مرا به پدر و مادرتان برسان و بهشان بگو تشکر می کنم برای همه چیز.
دوست دارت آقایی.
نمی دانم چه حکمتی می باشد. از خداوند سی سال عمر هدیه گرفتم اما خوب استفاده نکردم و فقط شاید افتخارم نوکری ارباب باشد و دختر سه ساله ایشان که دو فرزندم را هدیه ی این بی بی سه ساله می دانم.
درست در شبی که «محمد حسین» متولد شد و درست در همان ساعت، بنده توفیق زیارت این خانم را داشتم و حس خوبی در آن ساعات پیدا کردم. خدا را شکر و سپاس به خاطر این دو امانت.🌹
فرزندانم فاطمه رقیه، محمد حسین؛
با عرض سلام به شما دو امانت خداوند که خدا می داند شما را چه اندازه دوست دارم و عاشقتان هستم. از شما خواهش می کنم که به مادرتان کمک کنید و درستان را بخوانید و در تمام مراحل زندگی فقط از خدا و ائمه (ص) کمک بخواهید.💞
شما دو نفر عزیزتر از جانم هستید. شما را قسم می دهم که باعث روسفیدی مادرتان باشید.
خانم فاطمه ی عزیز، حجابت را همیشه رعایت کن. مثل مادرت چادر را که دست شما امانت است، پاسداری کن.💟
محمدحسین عزیز، شما را ندیدم، اما می دانم که شما هم مثل خواهرت هدیه ی حضرت رقیه (س) به من هستید. با این که خیلی دوست داشتم ببینمت، اما نشد. چون من صدای کمک خواستن بچه های شیعیان را می شنیدم و نمی توانستم به صدای کمک خواستن آنها جواب ندهم.🥺
در همه ی مراحل زندگی برای شما دو نفر آرزوی موفقیت می کنم. از پدرتان راضی باشید. مادرتان را تنها نگذارید. گوش به فرمان امام خامنه ای باشید. به پدربزرگ و مادربزرگ تان احترام بگذارید. دوست دارم خانم فاطمه حافظ قرآن و محمد حسین قاری قرآن شوند.🙏🏻
دوستدار شما، پدری که همیشه به یادتان است.
☁️⃟🕊️¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
🔹 *همسر شهید* 🔹
وقتی آقا سجاد برای خواستگاری آمدند، من 2 رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم راه را به من نشان بدهد. قرآن را که باز کردم آیه 37 سوره «نور» آمد که معنی آن این بود که میگفت «پاکمردانی که کسب و تجارت و دادوستد آنها را از یاد خداغافل نمیکند...» آقا سجاد واقعاً همینطور بود. اولین بار موقع خواستگاری کمی از خانواده و شغلش گفت و خیلی تأکید داشت که من شغلم سخت است و حتی گفت که احتمال شهادت هم هست. من هم برادر و هم پدرم پاسدار بودند و از طرف دیگر آیه 37 سوره نور دلم را گرم کرده بود و تصمیم گرفتم پای همه سختیهایش بایستم. ما اصالتاً رودسری هستیم. پدرم که بازنشسته شد، چون خیلی به تربیت بچهها اهمیت میداد و دوست داشت بچهها در یک شهر مذهبی تربیت شوند، سال 80 به قم آمدیم. خود من هم دانشگاه آزاد قم رشته فقه و مبانی حقوق قبول شدم. قبل از اینکه اصلاً ایشان به خواستگاری بیایند. من یک شب خانمی را در خواب دیدم که گفت «پسر خوبی است و در قم زندگی میکند.» در حالی که آنموقع آقا سجاد شمال زندگی میکرد و محل کارش هم تهران بود، ولی خودش بسیار قم را دوست داشت و حتی وقتی من به او گفتم بهتر نیست به خاطر کار شما برویم تهران، گفت من عاشق حضرت معصومه(س) هستم و حاضرم همه سختیاش را هم تحمل کنم. وقتی به منزل برمیگشت غروب بود و خیلی خسته میشد. البته من هم عاشق او بودم و هرکجا میگفت، حاضر بودم بروم، ولی در خصوص قم اتفاق نظر داشتیم. فرزند اولمان که دختر بود، عید سال 90 به دنیا آمد و چون آقا سجاد عاشق اسم رقیه بود، اسمش را «فاطمه رقیه» گذاشتیم.
🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀
عید سال 90 قرار بود فاطمه رقیه دخترم به دنیا بیاید. تمام فامیلها و حتی پدر و مادر آقاسجاد شمال استان گیلان بودند. آن سال به خاطر شرایط من، نتوانستیم به رشت بروم. قم ماندیم. آقارضا الوانی یکی از دوستان صمیمی آقا سجاد که فرماندهشان هم بودند آن سال عازم راهیان نور بودند. آمدند قم زیارت کردن میخواستند از قم بروند. ما هم چون قم بودیم آقا رضا ماشینش را داد دست آقا سجاد تا هم استفاده کند هم مراقبش باشد. چون نمیخواست ماشینش را پارکینک بگذارد. 6 فروردین 90 بیمارستان رفتم ساعت حدوداً 10 صبح و فاطمه رقیه ساعت 9و نیم شب بدنیا آمد. آقا سجاد نگران من بود. پشت در بیمارستان ایستاده بود و خانه نمیرفت. برایم دعا میکرد. وقتی خبر سلامتی من و فاطمه رقیه را به او دادند خیلی خوشحال شد آن شب من و بچه باید بیمارستان میماندیم. به آقایان اجازه ورود نمیدادند. پدرم با نگهبانی صحبت کرده بود و نگهبانی هم قبول کرد تا یک لحظه کوتاه پدرم و آقاسجاد بیایند دم در آسانسور تا بتوانند بچه را بیاورند پایین و نشانشان بدهند. خلاصه این کار صورت گرفت و همان شب فاطمه رقیه را دید...
🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀
آن شب وقتی در بیمارستان بستری بودم تا صبح خانه نرفته بود و پشت در بیمارستان قدم میزد و لحظاتی هم در ماشین میرفت تا کمی استراحت کند. خیلی دلسوز و مهربان بود. صبح 6 فروردین که میخواستیم برویم سمت بیمارستان من را با ماشین آقا رضا برد و 7 فروردین که خواستیم دخترمان را بیاوریم خانه با ماشین شهید الوانی (آقارضا) آوردیم. آنموقع ما وسیله نقلیه نداشتیم و آقا رضا به ما خیر رسانده بود. شهدا خیرشان همیشه به آدم میرسد، چه زمانی که زندهاند و چه زمانی که دیگر حضور فیزیکی روی زمین ندارند. هرچند ماشین پدرم بود، اما آن سال این خاطره برایم مانده که اولین فرزندمان را با ماشین شهید الوانی منزل آوردیم. بعد که آقارضا از راهیان نور برگشتند و آمدند قم تا ماشین را بگیرند، تا آن موقع اصلاً خبر نداشتند که خدا به ما فرزندی عنایت کرده است. وقتی آقاسجاد برایشان گفتند که وسیله شما باعث خیر شد و ما کارمان اینطور گذشت خیلی خوشحال شدند و خواستند که فاطمه رقیه را ببینند. آقا سجاد آمد تو خانه و از من خواهش و التماس که میگذاری فاطمه رقیه را ببرم دم در آقا رضا ببیند؟ چون نوزاد بود و هوا سرد، فکر نمیکرد اجازه بدهم از خانه بیرون ببرد. من هم همان لحظه گفتم: اشکالی ندارد گذاشتمش در کیسه خواب و سرش یک پارچه کشیدم تا سرما توی صورت بچه نخورد. فاطمه را بغل کرد و برد پیش عمو رضا. از آنموقع عمو رضا یک برادرزاده به اسم فاطمهرقیه طاهرنیا داشت. فاطمهرقیه که بزرگتر میشد ارتباط آقاسجاد و آقارضا صمیمیتر میشد. فاطمه رقیه خیلی عمورضا را دوست داشت. شهیدالوانی یک هفته مانده به محرم سال 95 در سوریه شهید شد.
🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀
پسرمان هم 6 ساعت بعد از رفتن آقا سجاد به سوریه دنیا آمد. از قبل برایش اسم محمد را انتخاب کرده بودیم، ولی قرارمان این بود که اگر در محرم متولد شد، اسم حسین را هم اضافه کنیم. پسرمان چند روز مانده به محروم دنیا آمد ولی دلمان نیامد اسم حسین را نگذاریم. اسمش شد «محمدحسین». ما مستأجر بودیم و وقتی دخترمان 7 ماهه شد، به برکت و