eitaa logo
باند پرواز 🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
4.7هزار ویدیو
23 فایل
چگونه دربند خاک بماند آنکه پروازآموخته است! اینجا باندپروازشماست وشهداپر پرواز🕊 خوش آمدید💐 کجا گل‌های پرپر می فروشند؟! شهادت را مکرّر می فروشند؟! دلم در حسـرت پرواز پوسید کجا بال کبوتر می فروشند ؟💔 خادم الشهدا @Mohebolhosainam @Am21mar
مشاهده در ایتا
دانلود
جود ایشان ماشین هم خریدیم. ما 7 سال و 8 ماه زندگی کردیم، اما شاید 7 ماه درست کنار هم نبودیم. هیچ‌گاه از دیدنش سیر نشدم. اکثراً مأموریت بود. من مانع کارش نمی‌شدم. فقط یک بار تاسوعا و عاشورای سال قبل بود که من بیمار شدم و اصرار کردم که مأموریت نرود. فقط همان یک مرتبه بود. مأموریت‌هایش را عاشقانه می‌رفت. حتی گاهی می‌توانست مرخصی بگیرد، ولی می‌رفت. یک بار مأموریت زاهدان بود. می‌گفت شیعیان در این منطقه خیلی مظلومند و به خاطر ترس از اقدامات تروریستی نمی‌توانند مراسم عزاداری بگیرند. می‌گفت ما می‌رویم تا آنها در محرم راحت هیئت برپا کنند. با این که بسیار ما را دوست داشت، ولی روزهای مهم سال مثل عید یا همین عاشورا و تاسوعا به خاطر کارش در مأموریت بود. خیلی حساس بود و هیچ‌وقت از مأموریت‌هایش حرفی نمی‌زد، اما من با کارش آشنایی کامل داشتم. اوایل زندگی‌مان که اصلاً مطرح نمی‌کرد و فقط لحظه آخر می‌گفت می‌روم مأموریت. گاهی هم من که ناراحت می‌شدم می‌گفت: من مراعات شما را می‌کنم که استرس نداشته باشید. 🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 ما بیشتر خاطراتش را بعد از شهادتش از دوستانش شنیدیم. دخترمان 4 ماهه بود که رفت مأموریت شمالِ غرب. 11 نفر از دوستان صمیمی‌اش در این مأموریت شهید شده بودند و آقا سجاد خیلی ناراحت بود. وقتی آمد به شدت گریه می‌کرد و می‌گفت: من باید در این مأموریت شهید می‌شدم، ولی چیزی که مانع شهادتم شد، یاد شما و فرزندمان بود. تکه کلامش توکل بر خدا بود. هیچ‌وقت یادم نیست برای کاری یا موضوع دنیایی عجله داشته باشد. آقا سجاد چند تا ویژگی ممتاز داشت. اهل نماز اول وقت بود و اصرار داشت نمازش را به جماعت بخواند. از غیبت متنفر بود. بارها دیدم که نمازشب می‌خواند. مطیع حرف ولایت بود و اگر می‌دید کسی حرفی میزند، تنش از ناراحتی می‌لرزید و می‌گفت: شما مگر ایشان را می‌شناسید که این حرف‌ها را می‌زنید؟ 🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 همیشه قبل از خواب، قرآن می‌خواند و هروقت پدر و مادرش را می‌دید دست‌شان را می‌بوسید. قانع بود و از تجمل فرار می کرد. از نیازمندان دستگیری می‌کرد و خیلی هم شجاع بود. برای رفتن به سوریه ابتدا فرمانده‌شان مخالفت کرده بود. با ما ارتباط خانوادگی داشتن و از وضع ما مطلع بودند برای همین با رفتن آقا سجاد مخالفت کردند و گفته بودند بعد از به دنیا آمدن فرزنش عازم بشود. آقا سجاد هم مرخصی بود، ولی خودش مرخصی را کنسل کرد. به فرمانده‌شان هم گفته بود که من خودم با خانم صحبت می‌کنم و مشکلی نیست. فرمانده‌شان گفته بود باید پدرخانمت هم رضایت بدهد، ولی آقا سجاد ناراحت شده بود و گفته بود زندگی خودمان است و خانم هم با این مأموریت مشکلی ندارد و کنار می‌آید. آمد منزل. من اول کمی ناراحت شدم چون به هر حال هر زنی دوست دارد در این شرایط شوهرش کنارش باشد، ولی آقا سجاد اصرار می‌کرد. گفتم: واقعاً دوست نداری بمانی؟ گفت: چرا! ولی آرزو هم داشتم که اسمم بین مدافعین حرم باشد. من به صورتش نگاه نمی‌کردم چون خیلی دوستش داشتم و اگر نگاه می‌کردم، دلم به حالش می‌سوخت. گفتم حالا بمان اگر نروی بهتر است. دیدم گریه کرد و به التماس افتاد. من هم گریه‌ام گرفت. آخرش نتوانستم مقاومت کنم. گفتم باشد ایراد ندارد، حتی به شوخی هم گفتم نروی شهید شوی! خند‌ه‌اش گرفت. گفت: نه الان زود است، من می‌خواهم 30-40 سال خدمت کنم و بعد شهید شوم. با این حرف‌هایش می‌خواست من را آرام کند. گفت: هیچ خطری نیست. نگران نباش، اما من می‌دانستم که آقاسجاد ماندنی نیست. 🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 آقا سجاد ساعت 8 غروب بود که رفت و درست 6 ساعت بعد از رفتنش پسرمان به دنیا آمد. همان روز ظهر زنگ زد که رسیدنش را اطلاع بده. پسرم گریه می‌کرد و منم از فرصت استفاده کردم و تلفن را گرفتم جلوی دهانش. آقا سجاد پرسید صدای چیست؟ گفتم پسرت دنیا آمد. خیلی خوشحال شد. خودم خبر تولد محمدحسین رو به او دادم. اوایل که در سوریه بود هر 2 روز یک‌بار تماس می‌گرفت، اما چون تلفن کردن از آنجا سخت بود گاهی 3 یا 4 روز بی‌خبر می‌ماندیم. هربار هم صدا خیلی بد می‌آمد. آخرین تماسش 4 روز قبل از شهادتش بود. خواهر آقا سجاد آمده قم تا پیش من باشد. به آقاسجاد گفتم خواهرش آمده منزل ما. خیلی خوشحال شد که من تنها نیستم. از بچه‌ها و پدر و مادرش پرسید و آخرش گفت: از پدر و مادر خودت هم عذرخواهی کن که من نیستم و همه زحمت‌ها به گردن آنها افتاده. 🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀 روز تاسوعا ساعت 8 یا 9 صبح عملیات می‌شود. یکی از دوستانش می‌گفت آتش سنگینی بود. ما در حرکت بودیم که دیدیم آقاسجاد ایستاد و شروع کرد زیر لب حرف زدن. چشمانش را هم بسته بود. ما فکر کردیم شاید ترسیده باشد. زدم پشتش و گفتم حالت خوبه؟ ترسیدی؟ چشمش را باز کرد و گفت نه، حالم خوب است، بهتر از این نمی‌شود. 10 قدم جلوتر که رفتیم، موشکی کنارشان برخورد کرده و آقاسجاد از ناحیه پهلو و پا آسیب می‌بینه. در مسیر بیمارستان هم
مدام ذکر یازهرا می‌گفت و در بیمارستان شهید شد. خواهر آقا سجاد منزل ما بود. این خواهر و برادر خیلی به هم علاقه داشتند و ایشان هم زودتر از من خبر داشت، ولی به خاطر من چیزی نمی‌گفت. تا صبح گریه کرده بود و مدام به من سر می‌زد که مشکلی نباشد، ولی من متوجه نشده بودم. صبح سر سفره صبحانه بودیم که برای من پیامکی آمد که در آن یک نفر به من تسلیت گفته و دلداری داده بود. من پیامک را خواندم، ولی متوجه بخش تسلیتش نشدم. خنده‌ام گرفت که چرا به من دلداری دادن. خواهر آقاسجاد متوجه شد و گفت: چی فرستادند؟ گفتم: هیچی یک نفر به من دلداری داده. تو نظرم این بود که احتمالاً چون بچه‌ام دنیا اومده و آقاسجاد نیست خواسته من ناراحت نباشم. ناگهان دیدم رنگ صورت خواهر آقاسجاد عوض شد. گفتم: چی شد؟ گفت: چیزی نیست! صبحانه‌ات را بخور تا بگویم. من همان‌جا متوجه شدم. بعدش هم پدر و مادر و دوستان‌مان آمدند و ما هم حرکت کردیم سمت رشت. روز بعد از شهادت، پیکر را آوردند و روز هفتم هم دفن شد. گویا دو سه روز پیکر در منطقه مانده بود و نمی‌شد عقب بیاورند. آقاسجاد روز عملیات گشته بود و یک کاغذ کوچک پیدا کرده بوده و روی آن نامه‌ای نوشته بود و خواسته بود تا خانم یکی از دوستانش در جمع خانم‌ها بخواند. نوشته بود که «اگر من رفتم فکر نکنید از سر دوست نداشتن بوده، اتفاقاً از سر زیادی دوست داشتن است.» من فکر می‌کنم این جمله تفسیر زیادی می‌خواهد. بعد خطاب به من گفته بود که اگر کسی گفت شوهر شما، شما را دوست نداشت که گذاشت و رفت، همه اینها حرف‌های دنیایی‌ست و من شما را از خودم جدا نمی‌دانم. به پسرش هم نوشته بود با اینکه خیلی دوست داشتم تو را ببینم، ولی نشد. من صدای بچه‌های شیعیان سوریه را می‌شنیدم و نمی‌توانستم بمانم. ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
📌مصاحبه کامل همسر شهید طاهر نیا🌿 🔺به دلیل درخواست چند نفر از اعضای گروه ( کاهش تعداد مطالب گروه ) ، همه ی مصاحبه در قالب یک پیام ارسال شده 🔻
🔹آقا سجاد اهل مطالعه بود. او پس از خواندن سلام بر ابراهیم، عاشق شهید هادی شد. به هرکسی از دوستان می رسید یک جلد کتاب ابراهیم می داد و می گفت: «بخون بعد بهم برگردون ». همیشه چند جلد کتاب تو ماشین داشت و به صورت گردشی به دوستاش و آشناها می داد. گاهی خواننده کتاب از بس عاشق کتاب می شد که دیگه بازگشتی تو کار نبود و آقا سجاد اون کتاب رو به عنوان هدیه تقدیمش می کرد. 🖇️شهید مدافع حرم سجاد طاهرنیا به روایت همسر 🍃یادش با ذکر ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
سینه از غصه شرر می گیرد غم از این خانه خبر می گیرد روز وشب منتطرم بر گردی دل ز هجر تو پدر می گیرد💔 محمد حسین فرزند شهیدسجاد طاهرنیا آخرین لحظه در کنار پدر خوابید تا بوی پدر را برای اولین دفعه احساس کند🥺 ⭕️پ.ن: محمد حسین طاهرنیا هیچ گاه پدر خود را ندید . اما قطعا همیشه پدر در کنار اوست . ✨وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ✨ ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
🖇️راوی :رفیق شهید 🖇️ ماشین رو روشن کردیم کردیم که از تهران حرکت کنیم به سمت قم ،خونه ما قم بود ماشین خیلی شیشه اش کثیف شده بود ، بهش گفتم رفیق اجازه بده شیشه ماشین رو با آب بشورم و بعد حرکت کنیم ! گفت :نه نیازی نیست وقتی حرکت کردیم رفت یه شیشه آب معدنی خرید و شیشه ماشین رو پاک کرد گفتم سجاد من که بهت گفتم همونجا شیشه های ماشین رو تمیز کنیم!مسیر طولانیه شاید اذیت بشیم لبخندی زد و گفت نه اینطوری بهتره😊 🌸یادم اومد سجاد طاهرنیا خیلی حواسش جمع بود میگفت 🌹اصلا اگه ادم این کارارو نکنه که رفیق صمیمی خدا نمیشه😔 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
1_1156559648.mp3
28.44M
🎵 چݪہ زیارت عاشورا 🗣️ 🎙 ✨رفیق جانمونے از چلہ🌱 تااربعین‌حسینی🏴 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
باند پرواز 🕊
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🍃 🍃🍃 🍃 #روز_ششم_چله ✍ ۲۳ مرداد ۱۴۰۱ ۱۶ محرم ۱۴۴۴ ▪️شهید سجاد طاهر نیا▪️(سالگ
🖇️ زندگینامه🖇️ 📌شهید جلال افشار در تابستان 1335 در خانواده ای مذهبی در اصفهان به دنیا آمد.پسری با اخلاقیات عالی که دوران دبستان را به خوبی به پایان رساند و در همان سن حدود ده سوره را حفظ نمود.تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را طی کرده بود که پدرش فوت کرد و تأمین مخارج خانه به عهده جلال و برادر بزرگش افتاد . از طریق نصب پرده و کرکره هزینه زندگی را تامین می کرد و با توجه به وضع معیشتی خود به خانواده های بی بضاعت اصفهان نیز سر می زد و به آنها کمک می نمود.در اواخر سال 1353 وارد مدرسه علمیه حقانی قم شد و با بزرگانی چون آیـت ا...بهاءالدینی ارتباطی نزدیک داشت و در تظاهرات، تکثیر و پخش اعلامیه امام فعال بود . بعد از پیروزی انقلاب از عناصر اولیه کمیته دفاع شهری شد و پس از آن استاد اخلاق آموزش 15 خرداد بود و به کردستان رفت و کارش آغاز شد.سپس به سمیرم پارنا اعزام شد و بعد از آن راهی جبهه جنوب شد و در عملیات رمضان شرکت کرد . وی هنگام ظهر برای اذان به بالای تپه ای برای گفتن اذان می رود که ناگهان صدای گلوله توپ آمد و لحظه ای بعد جلال در حالی که ترکش پهلوی او را شکافته بود در تاریخ 24/4/1361 همزمان با 23 رمضان به شهادت رسید.💔 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
*🔺سرلشگر صفوی از شهید افشار: «ما امام را با چشم دل زیارت کردیم»🔻* 📌 سرلشگر سید یحیی رحیم صفوی از هم‌رزمان شهید در خصوص حالات او می‌گوید🔸 اهل ایمان بود و یقین وجود پاکش از عشق به ولایت لبریز بود؛ ‌اهل عمل بود و حال، نه اهل قیل‌ و قال، چونان دریا ‌ظاهری زیبا، آرام و پر ابهت داشت و در درون پر رمز و رازش غوغایی بود از ارتباط دائم با مبدأ هستی و ذات اقدس ربوبی و ذکر پیوسته،‌ دعای کمیل و راز و نیازهای عاشقانه او با محبوب زبانزد هم‌رزمان و هم‌سنگرانش بود، ‌گویا ره صد ساله را یک‌شبه پیموده و به مقاماتی از عرفان نائل گردیده بود.🌿 سرلشگر صفوی ادامه می‌دهد: محبت و ارادت وافر او به اهل‌بیت عصمت و طهارت هنوز هم در خاطره‌ها هست. همچنین عشق زائدالوصف او به نائب امام عصر (عج) و ولی‌فقیه مثال‌زدنی بود، چنانکه در سفری برای زیارت حضرت امام خمینی (ره) به جماران عزیمت نمود که براثر ازدحام جمعیت توفیق ورود به حسینیه جماران را نیافت و موفق به زیارت سیمای ملکوتی حضرت امام (ره) نشده بود، با چشمانی اشک‌بار فریاد زد «السلام علیک یا روح‌الله»‌و به دوستانش گفت: «‌ما امام را با چشم دل زیارت کردیم😔 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢ https://eitaa.com/BandeParvaz
🥀ذاکر قریب البکا و سرباز امام زمان (عج)🥀 🔹روایت می‌کنند، آیت‌الله بهاءالدینی (ره)، استاد این شهید بزرگوار که خود تندیس عرفان و آیینه بصیرت و ‌سالک واصل است، او را «ذاکر قریب البکا» نامید. 🔸زمانی که آیت‌الله بهاءالدینی (ره) بعد از شهادت جلال از اصفهان می‌گذشتند، به همراهان گفتند: «من ستون نوری می‌بینم که از یک‌گوشه اصفهان تا عرش اعلی امتداد یافته است» زمانی که همراهان اتومبیل را تا محل موردنظر هدایت کردند، به گلستان شهدای اصفهان رسیدند و آن زمان آیت‌الله بهاءالدینی گوشه‌ای از گلستان شهدا را با دست نشان دادند و گفتند: این ستون نور از اینجا برمی‌خیزد و زمانی که همراهان به محل موردنظر رفتند، سنگ مزار شهید روحانی جلال افشار را مشاهده کردند.😳 🔹حضرت آیت‌الله‌العظمی بهاءالدینی مکرر می‌فرمودند «آنکه اذان را بامعنا می‌گوید، اذان بگوید» و منظور ایشان جلال افشار بود.💟 🔸وقتی هم پس از شهادت او، عکسش را به محضر آیت‌الله بهاءالدینی عرضه کردند، بی‌اختیار اشک از چشمان ایشان جاری شد😭، به‌طوری‌که قطرات اشک روی عکس جلال افتاد، در همین حین ایشان گفتند: «امام زمان (عج) از من یک سرباز خواست، من هم صاحب این عکس را معرفی کردم. اشک من، اشک شوق است.»💛 ☁️⃟⁦🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
باند پرواز 🕊
💯 شهید افشار نام امام زمان را که می‌شنید، بی‌اختیار گریه می‌کرد💯 یکی از هم‌رزمانش تعریف می‌کند✨ رفته بودند کوه؛ بعد از نماز مغرب و عشا، دعاى توسل خواند و نام امام زمان (عج) را برد. صداى هق ‌هق گریه‌اش بلند شد😔 و بعد با شور و سوز و وجد و نیاز خواند: بیا بیا که سوختم ز هجر روى ماه تو/ بهشت را فروختم به نیمى از نگاه تو / اگر نیست باورت بیا که روبه‌رو کنم / بدان امید زنده‌ام که باشم از سپاه تو.🥺 دوستانش می‌گویند: آقا جلال همیشه می‌گفت دنیا ارزش آن را ندارد که به خاطرش آخرتمان را خراب کنیم، داروندار جلال ایمانش بود، وسیله‌اش یک موتورسیکلت همیشه خراب بود و این را از دستان همیشه روغنی و سیاه او زمانی که قبض حقوق یتیمان و مشمولان طرح شهید رجائی را توزیع می‌کرد، می‌شد فهمید!🍂 `````` 🔖 فرازی از وصیت سردار شهید جلال افشار🔖 ای عاشقان دنیا، عشق به دنیا پوچ شدن و بی‌ارزش نمودن خویش است تا فرصت هست به ستایش و نیایش و اطاعت الله شناور شوید تا مفهوم حیات و لذت زندگی را بچشید💞. ای بیمارانی که به دنبال پزشک می‌گردید، خداوند شما را خلق کرده و او بهترین طبیب و شفادهنده است.🥺 بشتابید به‌سوی آیین حق و تسلیم در مقابل فرمان های خدا تا از سلامتی بهره‌مند شوید. وحدت کلمه (وحدت رهبری) وحدت هدف و جهت را حفظ کنید تا زمینه ظهور حضرت مهدی (عج) آماده شود و به دست مبارکش پرچم لا الله الا الله، ان‌شاءالله در سراسر جهان به اهتزاز درآید.🏳️ بسیجی‌ها! مبادا به دست خود ظهور امام زمان (عج) را به تأخیر اندازید.🥀 برادران وقتی حضرت امام می‌فرماید: من دست شما را می‌بوسم، ما باید بگوییم خاک‌پای شما را می‌بوسیم. دشمن ظالم باشید و یاور مظلوم. به فلسفه قیام امام حسین (ع) توجه داشته باشید. محرم و عاشورا را فراموش نکنید که استاد شهادت در میان خون تدریس نمود. نیت‌ها را خالص کنید که شرک، ظلم عظیمی است. خودپرستی و خودمحوری‌ها را کنار بگذارید و به اسلام و به قرآن بیندیشید.🍁 ☁️⃟‌🕊️⁩¦⇢https://eitaa.com/BandeParvaz
عهد عاشقان ♥️♥️♥️
باند پرواز 🕊
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🍃 🍃🍃 🍃 #روز_ششم_چله ✍ ۲۳ مرداد ۱۴۰۱ ۱۶ محرم ۱۴۴۴ ▪️شهید سجاد طاهر نیا▪️(سالگ
🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🍃 🍃🍃 🍃 ✍ ۲۴ مرداد ۱۴۰۱ ۱۷ محرم ۱۴۴۴ ▪️شهید محمد بلباسی▪️ ▪️شهید حیدرعلی آقاجانیان▪️ ♡ 🍃 🍃🍃 🍃🖤🍃 🍃🖤🖤🍃 🍃🖤🖤🖤🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃
باسلام خدمت همه ی عزیزان🙏🏻دوستان اگر براشو مقدور هست نسبت به گسترش این طرح شهدایی عنایت ویژه داشته باشند🙏🏻🙏🏻🙏🏻
*مشخصات شهید :* 🌱نام و نام خانوادگی: محمد بلباسی✨✨✨ نام پدر : -----✨✨ محل تولد : قائمشهر✨✨ تاریخ ولادت: اسفندماه ۱۳۵۷ تاریخ شهادت : ۱۳۹۵/۰۲/۱۶ محل شهادت: خان طومان - حلب - سوریه مدت عمر: ۳۸سال✨✨ محل مزار : گلزار شهدای قائم شهر قطعه و ردیف و شماره : ---- کتاب مربوط به این شهید: برای زین اب https://eitaa.com/BandeParvaz
*شهید مدافع حرم محمد بلباسی* 🔹محمد بلباسی متولد ۱۳۵۸ از شهرستان بود که در روز ۱۷ اردیبهشت ۹۵ در سوریه طی محاصره گروهک‌های تکفیری به شهادت رسید🕊؛ از این شهید ۴ فرزند به یادگار مانده که فرزند چهارم او شش ماه از شهادتش🌷 به دنیا آمد 🔹این شهید قائمشهری مسئول اردویی کربلای مازندران بود و در ایام مختلف سال، در مناطق محروم کشور🇮🇷 به می‌رفت و در خدمت رسانی به مردم مناطق کم‌برخوردار🏚 شرکت می‌کرد. 🔹محسن بهاری مدافع حرم مازندرانی که درحماسه خان طومان حضور داشت، نحوه شهید بلباسی را اینگونه روایت می‌کند: 👈شهید کابلی با اصابت خمپاره💥 به رسید. 🔹 که در مناطق عملیاتی راهیان نور همیشه با او بود، رفت که شهید کابلی را بیاورد، شهید بریری🕊 هم برای کمک به بلباسی رفت تا در میان تیر و ترکش تنها نباشد🚫. 🔹وقتی پیکر کابلی⚰ را روی ماشین 🚐گذاشتند، با هر دو را از پشت زدند😭. شهید بلباسی را اگر ببینید صاف دراز کشیده و پشت سرش جاری شد. 🔹این‌ها واقعا مردانه ایستادند✊. من خط به خط عقب می‌آمدم و این قضایا بودم 🔹محبوبه بلباسی شهید محمد بلباسی حدود یک سال بعد از شهادت🌷 همسر خود در می‌گوید: اگر باز هم به فروردین ماه ۹۵ برگردیم باز هم خودم کیف سفرش💼 را می‌بندم و باز هم خودم از زیر قرآن📖 عبور می‌دهم تا به این راه برود، زیرا راهی که رفت بود. https://eitaa.com/BandeParvaz
آخرت خود را به دنیاے فانی نفروشید، کمک به مستمندان و محرومین را فراموش نکنید، در عرصه های اجتماعی و فرهنگی، سیاسی حضور فعال داشته باشید. 🌷شهید محمد بلباسی🌷 ✨🕊️https://eitaa.com/BandeParvaz
اولین دیدار زینب فرزند شهید بلباسی با پدرش 😭💔 گفتنی است فرزند چهارم شهید ،پس از شهادت پدر به دنیای بدون پدرش پا گذاشت💔😭 https://eitaa.com/BandeParvaz
*دلنوشته سوزناک همسر شهید بلباسی پس از چهل روز از شهادت همسرش*😭💔💔 خنده‌ام می‌گیرد از چشم روشنی هایی که این چهل روز شنیده ام و هر بار با شنیدنش لبخند به لب به چشمانت خیره می‌شوم. لبخندی معنادار، خودمانیم ها! خوب سرم را شیره مالیده‌ای! شاید همه باور کرده اند که تو آمدی اما من که میدانم... من که با چشم خودم دیدم که چقدر کم شده بودی آنقدر کم که زینب با دستان کوچکش هم می‌توانست تو را بلند کند💔😭 تعجب می‌کنم، همه تو را به نظم و تمیزی ات می‌شناسند اما تو چرا این طور نامنظم بودی و این قدر پراکنده و پخش و پلا غروب پنجشنبه حالا جایی برای قرارمان داریم اما من خوب می‌دانم که هنوز هم مادرت زهرا بالای سر بقیه پیکری که در خان‌طومان جا گذاشته‌ای حاضر است می‌دانی که من هنوز هم حواسم هست که چه در سر تو می‌گذرد...خوب می‌شناسمت".🍂🍂🍂 https://eitaa.com/BandeParvaz
🌹اردویِ جهادی بودیم، ساعت ۹صبح بود که به روستای تلمادره رسیدیم. بخاطر باریدن برف، هوا به‌ شدت سرد بود..! متوجه‌شدم که محمد‌ بلباسی درحال بازکردن بندِ پوتینش است با تعجب پرسیدم: چکار می‌کنی..؟! گفت: می‌خواهم وضو بگیرم گفتم: الان ۹صبح، چه‌وقتِ وضو گرفتنه، اونم تو این سرما..! محمد وضو گرفت و همین‌طور که جورابش را می‌پوشید گفت: 🌹علامه‌ حسن‌زاده میگه: تمومِ محیط‌زیست و تموم موجوداتِ عالم، مثل گیاهان و دریاها، همه پاک و مطهر هستند؛ پس ما هم که داریم به عنوان یک موجود زنده روی این کره‌خاکی راه میریم باید پاک و مطهر باشیم و به زمین صدمه نزنیم.. شهید محمد بلباسی 🕊 🌿☘ با ما همراه باشید https://eitaa.com/BandeParvaz
عهد عاشقان♥️🤍♥️