࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
#داستان
#فکر_بکر
پدربزرگ کتش را روی چوب لباسی جلوی در آویزان کرد، کلاهش را هم همانجا گذاشت و عصا زنان سمت مبل آمد و آرام نشست، زهرا دوید و خودش را کنار پدربزرگ جا کرد، مادربزرگ از توی آشپزخانه نگاه کرد گفت:«باز با عصای کثیف آمدی تو؟»
پدربزرگ چشمکی به زهرا زد گفت:«ببخشید خانم جان اخه کمرم درد می کرد نمی توانستم خم شوم و عصا را تمیز کنم»
مادربزرگ آمد و لیوان چای را به دست لرزان پدربزرگ داد، عصا را گرفت و با محلول ضدعفونی کننده پاک کرد، زهرا دست پدربزرگ را بوسید و گفت:«پدربزرگ شما می توانید دوتا عصا داشته باشید یکی برای بیرون یکی برای خانه»
مادربزرگ لبخندی زد و گفت:«بله دختر قشنگم من هم یک عصای دیگر برایش خریدم اما می گوید با آن راحت نیستم گاهی هم فراموش می کند عصاها را عوض کند»
پدربزرگ لیوان چای را سر کشید و گفت:«به به عجب عطر و بویی!»
مادربزرگ خندید و گفت:«زود هم حرف را عوض می کند»
همه باهم خندیدند، پدربزرگ بعد از خوردن چای گفت:«من بروم یک دوش بگیرم کمی سرحال شوم هوا بیرون گرم بود»
تا از جایش بلند شد عصا از دستش افتاد برای پدربزرگ سخت بود که خم شود و عصا را از روی زمین بردارد، زهرا فورا عصا را برداشت و به دست پدربزرگ داد.
پدربزرگ از او تشکر کرد و رفت، مادربزرگ داشت برنامه ای در رابطه با سلامت سالمندان که از تلویزیون پخش میشد نگاه می کرد. گوینده تلویزیون گفت:«در صورت بروز حملات قلبی در سالمندان رسیدگی در لحظات ابتدایی باعث نجات جان آن ها می شود.»
زهرا از مادربزرگ پرسید:«مادربزرگ این یعنی چی؟»
مادربزرگ گفت:«یعنی اگر یکی که مثل من و پدربزرگ پیر شده و برایش مشکلی پیش بیاید باید خیلی زود به دادش برسید» و خندید.
زهرا با خودش فکر کرد:«اگر حال مادربزرگ یا پدربزرگ بد شود و ما نباشیم خیلی بد می شود»
رو به مادربزرگ کرد و گفت:«کاش من یک مخترع بودم»
مادربزرگ پرسید:«اگر مخترع بودی چه چیزی اختراع می کردی؟»
زهرا سرش را بالا گرفت، لپش را پرباد کرد و گفت:«یک چیزی اختراع می کردم که اگر شما تنها بودید و مشکلی برایتان پیش امد سریع باخبر شوم» بعد دستش را روی چانه گذاشت و گفت:«اووومم تازه چیزی اختراع می کردم که مشکلات عصایی شما با پدربزرگ حل شود» و بلند خندید.
مادربزرگ نگاهی به چشمان مشکی زهرا کرد و گفت:«خب چرا مخترع نمی شوی؟ همین را که گفتی اختراع کن»
زهرا با چشمان گرد شده گفت:«من؟ من که فقط ۱۰ساله هستم»
مادربزرگ لیوان چایی را برداشت و به سمت آشپزخانه رفت و گفت:«مگر اختراع به سن و سال است همین چیزی که گفتی را اختراع کن، باید خوب فکر کنی و طرحت را روی کاغذ بکشی بعد هم آن را بسازی»
زهرا توی فکر فرو رفت، او خیلی دلش می خواست به پدربزرگ و مادربزرگ کمک کند و ارزو داشت یک مخترع شود، حالا یک طرح خوب هم داشت.
شب که همراه بابا به خانه بر می گشت گفت:«بابا من می خواهم یک عصا اختراع کنم»
بابا پرسید:« آفرین دخترم، اما عصا؟ چه جور عصایی عزیزم؟»
زهرا گفت:«یک عصای جدید، عصایی که یک دکمه داشته باشد برای اینکه وقتی پدربزرگ و مادربزرگ حالشان بد بود با فشار آن به گوشی شما پیام بفرستد تا زود به کمکشان بروید»
بابا لبخندی زد و گفت:«افرین چه فکرخوبی»
زهرا ادامه داد یک فکر دیگر هم برایش دارم، برای ته عصا یک آهن ربا و یک قطعه پلاستیکی می گذارم که وقتی پدربزرگ از پارک برگشت بدون خم شدن بتواند ته عصا را عوض کند تا مادربزرگ ناراحت نشود»
پدر دستی بر سر زهرا کشید و گفت:«افرین دختر مخترعم این خیلی عالی است»
زهرا سرش را بالا گرفت و گفت:«هنوز تمام نشده!»
بابا گفت:«این عصا دیگر چه کاری میکند؟»
زهرا توضیح داد:«یک قطعه دیگر هم زیرش می گذارم تا وقتی عصا روی زمین افتاد با فشار ان بدون خم شدن دسته اش بالا بیاید»
بابا برای زهرا دست زد و گفت:«افرین دخترم این طرح بسیار خوب است و باید آن را بسازی من هم به تو کمک میکنم و وسایل مورد نیاز را تهیه میکنم»
چشمان زهرا از خوشحالی برقی زد و گفت:«یعنی الان من هم یک مخترع هستم؟»
بابا پیشانی زهرا را بوسید و گفت:«بله یک مخترع مهربان»
(باران)
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1148 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
#کلیپ های انجمن مبلغین کودک و نوجوان
خلاقیت (استاد فرمانی )
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1149 🔜
39.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_پهلوانان (پوریای ولی : قسمت چهل دوم : حب فلونیا)
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1150 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_سمنو_و_شقاقل(قسمت پنجم)
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1151 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_ماجراهای_کوشا(قسمت چهل و سوم : سوخت های فسیلی )
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1152 🔜
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
#داستان
#گوش_دراز_پر_حرف
یکی بود یکی نبود. یک خرگوش کوچولو بود به اسم گوش دراز، که توی یک جنگل قشنگ زندگی می کرد. گوش دراز خیلی خرگوش مهربان و خوبی بود، فقط خیلی حرف میزد. معلم، خانواده و دوستانش، از پرحرفی های گوش دراز خسته می شدند و هر وقت به او میگفتند، گوش دراز ناراحت میشد و فکر میکرد که آنها او را دوست ندارند.
یک روز گوش دراز که خیلی از دوستانش ناراحت شده بود، توی جنگل قدم می زد، یک دفعه چشمش به یک پرنده ی زیبا افتاد. گوش دراز سلام کرد و گفت: سلام. تو دیگر چه جور پرنده ای هستی؟ تازه به اینجا آمدهای؟ اسمت چیست؟ چند روز است که به اینجا آمده ای؟ با کسی هم دوست شده ای؟ از کجا آمدهای؟ تنها هستی؟ چیزی خورده ای؟ خانه ای داری؟ و خلاصه دوباره شروع کرد به پرحرفی. پرنده تمام مدت ساکت بود و چیزی نگفت. و البته فرصت نمی کرد حرف بزند و جواب بدهد. پرنده بالاخره از سوال های زیاد و پرحرفی گوش دراز حوصله اش سر رفت و از آن شاخه پرواز کرد و رفت. پرنده بعد از کمی پرواز چشمش به یک خرگوش افتاد که داشت گریه می کرد. رفت پایین و پرسید چی شده خانم خرگوشه؟ خانم خرگوشه گفت: پسرم گوش راز از صبح که رفته هنوز برنگشته.پیش همه دوستانش رفتم و آنها گفتند مثل همیشه بعد از پرحرفی زیاد وقتی به او تذکر دادهاند او هم قهر کرده و ناراحت شده و رفته. میترسم گیر گرگ و روباه افتاده باشد. پرنده متوجه شد که آن خرگوش پر حرفی که دیده بود به احتمال زیاد همین گوش دراز است. پرنده به خانم خرگوشه گفت: من پسر شما را دیده ام. او را به خانه بر می گردانم. پرنده پرواز کرد و گوش دراز را پیدا کرد.
پرنده کمی با خودش فکر کرد، سپس پیش گوش دراز رفت و هنوز گوش دراز حرفی نزده بود، پرنده شروع به حرف زدن کرد و گفت: من طوطی هستم و میتوانم حرفهای بقیه را تقلید کنم و اگر دوست داشتی می توانم با تو دوست شوم و از همین حالا حرف های تو را تقلید و تکرار کنم. گوش دراز خیلی برایش این موضوع جالب و جدید بود. به خاطر همین قبول کرد. طوطی به همراه گوش دراز به خانه آنها رفت و در تمام مسیر هر حرفی که گوش دراز می زد طوطی آن را تکرار میکرد. چند روزی گذشت تا اینکه یک روز گوش دراز وقتی از خواب بیدار شد دیگر حرفی نزد. گوش دراز تمام آن روز را ساکت بود و حرف نمی زد. همه دلواپس گوش دراز شده بودند و سعی می کردند کاری کنند تا گوش دراز با آنها صحبت کند. ولی گوش دراز گوش هایش را محکم گرفته بود و با هیچ کس حاضر نبود حرف بزند. (بچه ها به نظر شما چرا گوش دراز حرف نمی زد؟)
طوطی میدانست چرا گوش دراز حاضر نیست حرف بزند. او میدانست گوش دراز از پرحرفی های طوطی خسته شده و می داند اگر هر حرفی بزند طوطی باز تکرار میکند.
گوش دراز توی یک کاغذ برای طوطی نوشت: طوطی عزیزم، میشود از تو خواهش می کنم که کمتر حرف بزنی؟
طوطی وقتی یادداشت را خواند، پرواز کرد و از پیش گوش دراز رفت. گوش دراز خیلی ناراحت شد و با خودش گفت: ولی من که حرف بدی نزدم و خیلی مودبانه از او خواهش کردم. چند دقیقه بعد طوطی با یک دسته گل زیبا برگشت. آن را به گوش دراز داد و به او گفت این هم جایزه من به تو.
تو بالاخره متوجه شدی که پرحرفی چقدر میتواند بد و آزاردهنده باشد و بقیه را اذیت کند.
(مریم طیلانی)
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1153 🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
#کاردستی_جاقلمی 😍👌✂
#خلاقیت ♡´・ᴗ・`♡
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1154 🔜
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
#از_زبان_میرزا
دوستان سلام☺️✋ من میرزا کوچک جنگلی هستم ،👌پدرم را میرزا بزرگ میگفتند ،😊 در رشت خیابان سردار جنگل ، محله یونس آباد بدنیا آمدم .( ˘ ³˘)♥ ( یک گله هم دارم ،بعضی ها به این خیابان چیز دیگری میگویند ، اینم مظلومیت منه دیگه )داشتم میگفتم ، 😉مرا جنگلی هم میگفتند ، چون محل مبارزات ما با دولت مرکزی و بیگانگانی🔺 که ایران را در تصرف خود داشتند در جنگلها بود 🌴🌲👑شاه ها به مردم ظلم میکردند ، با جمعی از دوستان تصمیم گرفتیم با شاه مبارزه کنیم ، از چند استان با هم تصمیم گرفتیم وارد تهران شویم و شاه را برکنار کنیم ❌، ولی وقتی تهران رسیدیم مشکلاتی پدید آمد که موفق نشدیم .😔
البته در استان گیلان موفق شدیم یک حکومتی را راه اندازی کنیم✅ ، شورایی تشکیل دادیم ، دولت ما برنامه داشت . حساب و کتاب و مهر و حفاظت وکارهای اقتصادی و حفاظت شهر رشت در اختیار ما بود 🔹متاسفانه گروه ها و افرادی به نهضت ما پیوستند که قصد ضربه زدن به قیام مارا داشتند ، 😱اینها نفوذی بودند ، برخی ملی گرا و بی دین بودند ، بعضی از آنها فقط برای به انحراف کشاندن نهضت ما به گیلان آمده بودند. 😒بتدریج اختلافات زیاد شد ، نفوذبها کار خودشان را کردند ، بعضی یاران ما کنار کشیدند ، فشار دولت مرکزی زیاد شد ، آنروز ها یعنی صد سال پیش کشور ایران در اشغال نظامیانی از اروپا بود ، ❌انگلیسها ی روباه صفت🦊 ، با مکرو حیله میخواستند مرا فریب دهند ،
درست بود که با شاه👑 و حکومت مرکزی بد بودیم ولی حاضر نبودیم با بیگانگان سازش کنیم .🔺انگلیس ها هم شدند مختلف نهضت جنگل .🌴🌲یاران مرا در جنگلها میکشتند .💥آنزمان رضا خان میرپنج که فرمانده برجسته نظامی بود ،از سوی شاه وقت ماموریت یافت به گیلان آمده و نهضت ما را سرکوب کند . ☄شما را خسته نکنم ، 😌هرجا رفتیم ما را تعقیب کردند (⊙_☉)، دکتر حشمت با اینکه تسلیم شد ولی اورا درپارک شهر رشت اعدام کردند .😭حاج احمد کسمایی که پشتیبان مالی نهضت به عهده او بود ، از ما جدا شد ،
نفوذبها فرار کردند ، یارانی هم تا آخر با من بودند✅زمستان بود و سرد 🌬🌨به کوه ها فرار کردم، 🗻دست دولت به من نمیرسید ،
در نقطه ای از جنگل، در سرمای شدید افتادم ، 🌧💨برای پیدا کردنم جایزه معین کردند ، یک فرد از خدا بی خبر ، برای رسیدن به کمی پول سرم را از تنم جدا کرد .😮
از اینجا به بعد را خودتان تعریف کنید .
و اینگونه شد که رضا خان با دست پر به تهران رسید ، اوضاع بقدری وخیم بود که تهرانیها گفتند ما سر بریده نمیخواستیم، با خود میرزا کار داشتیم.🌹
سالروز_شهادت_میرزا_کوچک_خان_جنگلی(یازده آذرماه۱۳۰۰ هجری شمسی)
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1155 🔜
30.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_جزیره_دانش(قسمت چهل و چهارم )
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯
🔙 1156 🔜
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
#نقاشی زیبای دختر عزیزم خانم تسنیم بخشی9ساله از تهران😍👏👏
#ارسالی_از_کاربر
⇦#رسانه_تنهامسیر ۸ تا ۱۱سال 🔰
╭┅───🍃🌼🍃🌼🍃──.─┅╮
🦋 @farzandetanhamasiry8_11 🦋
╰┅──.─🍃🌼🍃🌼🍃───┅╯