هدایت شده از طبیبِ جان
16.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎉 ویژگیهای منحصر بهفرد دختران از نگاه امام صادق(ع)
💐 ولادت حضرت معصومه(س) و روز دختر مبارک
#روز_دختر
@javahermedia
◣@Javaher_Alhayat ◢
࿐❁☘❒◌🌙◌❒☘❁࿐
#سلام_مولا_جانم ✋💞
#صبحت_بخیر_ای_عزیزتر_از_جانم 💚🌼
🌾 از کویر خشک بر دریا سلام
🌸 هر نفـس برزاده ِ زهـرا سلام
🌼 باز میڱویم به تـو از راه دور
🌹 یاحجـت ابن الحسن، آقا سلام
🕊🌤 الّلهُـمَّ عَجِّـلْ لِوَلِیِّکَ الْفَـرَج 🌤🕊
💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود
درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 💐
🍂✨🌹
🌹اللّهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت معصومه سلام الله علیها
.
بنده امین من
🙇♂💁♂🙅♂🙆♂🙋♂🤦♂🤷♂💆♂ 🔷🔹آموزش احکام درقالب طنز احکام مردار و خون و شکار🧜♂ 😁یه روز می خواستم ش
🙇♂💁♂🙅♂🙆♂🙋♂🤷♂🤦♂
آموزش احکام در قالب طنز😁
🕣ساعت 8 صبح کله ی سحر در حالیکه کتابام توی یک دستم و قلم هام توی جیبم و جورابام توی جیب شلوارم بود و به یک دستم ساندویچ نون و پنیر 🌯داشتم و دهانم پر غذا بود و کیف خالی مدرسه روی دوشم بود🎒 صددرصد آماده رفتن به مدرسه بودم 😁 یک دفعه خیلی محکم در خانه رو زدن، کفش های بند نبسته ام👟 رو انداختم سر پام و کش کش رفتم سمت در، و با ترس در رو باز کردم دیدم پسر همسایه مون غلام است👨🎤 که توی یکی از شرکت های خدماتی کار می کنه
گفتم عه سلام آقا غلام چرا با دست آهسته در می زنی✊ با کلنگ در می زدی صداشو بشنویم⛏
غلام گفت سلام هوشی جون کلنگ نداشتم ببخشید دیگه ⛏
گفتم : خواهش میکنم از فردا یه کلنگ روی در آویزون می کنیم تو زحمت نیفتی 🤣
غلام آهسته گفت نه مزاحم نمیشم این دفعه خودم کلنگ میارم
🙏 هوشی جان به دادم برس امروز قرار بود با یکی از همکارام برم خونه ای رو تمیز کنم الان خبر داده مریض شده 🤒😷🤧
نمی تونه بیاد
با تعجب گفتم اولندش مگه تو کار داری که همکار داشته باشی 🤔
دومندش چطور خبر مریضیش اومده خود مریض نیومده 🧐
سومندش :مگه میشه خونه رو ببری حمام تمیز کنی 🤪
چهارمندش خونه مگه آدمه که کثیف بشه 🤨
پنجمندش هوشی نه مهندس هوشنگ خان 🤓
غلام گفت باشه هوشی جان هرچی تو بگی 😩
امروز قید مدرسه رو بزن😎
گفتم :کجای مدرسه رو بزنم
غلام گفت : یعنی مدرسه رو امروز ول کن 😇
خندم گرفت و گفتم:مگه من مدرسه رو گرفتم ول کنم 😉
غلام گفت :هوشی جان جون مادرت امروز مدرسه نرو 🙃
گفتم یعنی مدرسه بیاد پیش من اگه می شد چی می شد حالا چرا اول صبحی با عجله اومدی این حرفا رو می زنی 😄😅
غلام از ته دل فریاد زد 🗣
میگم امروز خیر سرت نمی خوا بری مدرسه درس بخونی👨
غلام هم مثل خیلی ها که از هم صحبتی با من لذت می برن برای همین به وجد اومده بود و از خود بی خود شده بود😆
تا به خاطر علاقه ی به من خودشو نزنه 😜
گفتم: غلام جان ناز صدات
من رو شرمنده می کنید من اینقدر دیگه دوست داشتنی نیستم
حالا من نخوام برم مدرسه کی می خواد بره آینده این مملکت رو بسازه 🤓
غلام گفت : هوشی جون. جون مادرت امروز به جای مدرسه رفتن بیا کمک من😰
و پولتو بگیر 💶
گفتم: آهان خوب این رو از آخر می گفتی 😁
باشه بریم البته خیال نکنی به خاطر پول میام 🚶♂🚶♂
پول رو که باید بدی فقط به خاطر این میام که می خوام به یک دوست بدبخت فلاکت زده ی حیرون کمک کنم 🤦♂
غلام گفت :ممنون میدونم به خاطر پول نمیایی فکر کنم کله ات مثل تلفن سکه ای می مونه تا پول توش نندازی کار نمی کنه🙇♂🙆♂
ادامه دارد......
#آموزش_احکام_درقالب_طنز
#نویسنده_جناب_مسعوداسدی
#قسمت_هجدهم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2154🔜
35.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_شجاعان(قسمت سوم: ناو غول پیکر)
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚 2155 🔜
51.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_پهلوانان (پوریای ولی: قسمت شصت و ششم : جبار)
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۸تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚 2156🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈••✾❀🕊﷽🕊❀✾••┈•
🍃خورشیدیو ما چو ذره ناپیداییم
🌸 سر، بر درِ آستان تو میساییم
🍃صبح دگری دمید، برمیخیزیم
🌸تا دفتر دل به نام تو بگشاییم
🍃خدایا
🌸با توکل بهاسم اعظمت که روشنگر
🍃جانست روزمان را آغاز می کنیم
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
اَلــَّلــهُمـــّ؏جــِّلــلــِوَلــیــِڪَالــفــَرَجــ🤲
.
😉 بخوای، میشه
😎 هیچ راهی برای #پیشرفت به روی دختران بسته نیست
💐دخترها روزتون مبارک💐
💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2157🔜
بنده امین من
ذرت پرت نکن!!! 😅 این قسمت از مجموعه کارتونی میشه میشه رو حتما ببینید. #میشهمیشه 7 #من_رأی_میدهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دست های پشت پرده انتخابات👺
#میشهمیشه 8
#من_رأی_میدهم
#انتخابات
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2158🔜
#داستان
بازی هیجانانگیز
امیر بلوز قرمزش را پوشیده بود. به خطهای سیاه روی لباس نگاه کرد. شنلش را انداخت. دستش را مشت کرد. انگشت اشاره و انگشت کوچکش را باز کرد. به طرف بچهها دوید و فریاد:«مرد عنکبوتی وارد میشود»
چرخی زد و گفت:«بیاید قهرمان بازی»
رضا به لباس عجیب امیر نگاه کرد و گفت:«اینجا خونهی ماست پس من میگم چی بازی کنیم»
سعید لبهایش را جمع کرد و گفت:«پس لطفا یه بازی درست حسابی و هیجان انگیز بگو»
به درخت انجیر تکیه داد. دست روی چانهاش گذاشت و کمی فکر کرد. بشکن زد و گفت:«فهمیدم، پدربزرگ من یه صندوق قدیمی توی زیرزمین داره که به من اجازه داده هروقت خواستم با وسایلش بازی کنم اما یه شرط داره»
سعید دستانش را به هم مالید و گفت:«زود بگو ببینیم چه شرطی؟»
رضا سینهاش را صاف کرد و گفت:«بعد بازی وسایل رو تمیز و سالم برگردونیم سرجاش»
امیر شنلش را مرتب کرد و گفت:«قبوله بریم ببینیم چی داره» روی چهارپایه کوچک کنار شیر رفت. پرید و گفت:«مرد عنکبوتی مواظب شماست»
رضا راه افتاد و گفت:«دنبالم بیاید»
بچهها آرام از پلههای زیرزمین پایین رفتند. رضا با کلیدی که زیر کوزهی جلوی زیرزمین بود قفل در را باز کرد. در چوبی زیرزمین با صدای جرجری باز شد. بچهها با دهان باز به وسایل زیرزمین نگاه میکردند. رضا برق را روشن کرد و گفت:«به چیزی دست نزنید فقط اجازه داریم به صندوق دست بزنیم بقیه وسایل ممکنه خراب بشن یا بشکنن»
امیر جلو رفت و گفت:«پسر عجب جاییه، کو صندوق؟»
به اطراف نگاه کرد. چشمش به یک صندوق چوبی افتاد. به طرفش رفت و گفت:«پیداش کردم ایناهاش»
رضا سر تکان داد و جلو رفت:«اره خودشه»
به سعید که هنوز با دهان باز به اطراف نگاه میکرد اشاره کرد و گفت:«کجایی؟ بیا جلو دیگه»
سعید جلو رفت. بچهها وسایل روی صندوق را با کمک هم برداشتند. صندوق قفل نداشت. رضا در صندوق را باز کرد.
سعید با چشمان گرد به وسایل نگاه کرد:«واااای پسر عجب لباسهایی»
امیر دستش را جلو برد. کلاهی از توی صندوق برداشت. روی کلاه یک پر بزرگ سبز بود و دورش توری توسی رنگ. رضا گفت:«این کلاه خوده، کلاه تعزیه، پدربزرگ من وقتی جوون بوده مسئول برگزاری تعزیهی محل بوده»
سعید سپر آهنی بزرگی را برداشت و گفت:«اینجا رو یه سپر راست راستکیه!»
سعید کلاه را روی سرش گذاشت و غلاف شمشیری برداشت و پرسید:«این چرا خالیه؟ پس شمشیرش کو؟»
رضا لبخند زد و گفت:«نمیدونم شمشیرش کجاست من فقط با همین بازی میکنم»
سعید بلند شد. سپر را جلویش گرفت و گفت:«بیاید تعزیه بازی کنیم»
امیر شنل و لباس قرمز را از تنش درآورد و گفت:«موافقم، فقط توی تعزیه از روی نوشته میخونن»
سعید ابرویش را توی هم کرد و گفت:«تو از کجا میدونی؟»
امیر لباسهای توی صندوق را جا به جا کرد و گفت:«خودم دیدم، توی روستای ما محرم تعزیه میخونن»
رضا دستش را توی صندوق برد و چند دفترچه بیرون آورد:«اینم متن تعزیه هرکسی لباس مخصوص خودش رو بپوشه و از روی اینا تعزیه رو بخونه»
بچهها با خوشحالی لباسها را پوشیدند و از زیرزمین بیرون دویدند.
امیر از بین دفترچهها یکی را برداشت. روی دفترچه نوشته شده بود:«ابراهیم پسر مسلم بن عقیل» به طرف زیرزمین رفت. سعید پرسید:«کجا؟»
امیر درحالی که از پلهها پایین میرفت جواب داد:«میرم لباس ابراهیم رو پیدا کنم»
تو هم لباس برادرش رو بپوش. از پایین پلهها بلند گفت:«تعزیهشو قبلا دیدم خیلی قشنگه»
رضا لباسی که با خود آورده بود پوشید و گفت:«اره فکر خوبیه تعزیه پسران مسلم رو میخونیم»
بچهها لباسها را پوشیدند و آماده شدند. گوشهی حیاط تعزیه را اجرا کردند. تعزیه که تمام شد صدای گریه و تشویقی از پشت پنجره به گوششان رسید.
پدربزرگ رضا بود. اشکهایش را پاک کرد و گفت:«امسال محرم باید أین تعزیه رو برای مردم محل اجرا کنید، ماشاالله به شما»
چشمان بچهها از خوشحالی برق میزد.
#باران
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2159🔜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایده جالب😋😋
#خلاقیت
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2160🔜
#تابستانباکلاس ۳
از اینکه موقعیت جدیدی را تجربه کنید هراس نداشته باشید...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2161🔜
40.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_سمنو_و_شقاقل(قسمت بیست و نهم)
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۲تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry12_14
═══••••••○○✿
🔚2162🔜
#داستان
یک اسم زیبا
امیرعلی روی دامن مادربزرگ نشست. پوفی کرد و گلهای دامن مادربزرگ را شمرد:« یک....دو....سه....»
مادربزرگ موهای امیرعلی را نوازش میکرد و زیر لب ذکر میگفت.
امیرعلی به چشمان مادربزرگ نگاه کرد و گفت:« مادربزرگ مامان کی میاد؟ دلم براش تنگ شده»
مادربزرگ لبخند زد و گفت:« میاد عزیزم نگران نباش»
تلویزیون تصاویر چراغانی و جشن پخش میکرد.
امیرعلی تلویزیون را نشان داد و پرسید:« مادر بزرگ برای چی جشن گرفتند؟»
مادربزرگ نگاهی به تلویزیون کرد و گفت:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختره .حضرت معصومه خواهر امام رضا علیه السلام هستن» به چشمان سیاه امیرعلی نگاه کرد و گفت:« یادته رفتیم قم؟ اونجا با هم رفتیم حرم؟ »
امیرعلی خندید و گفت:« بله یه عالمه با بچهها بازی کردیم ،خیلی خوش گذشت»
مادربزرگ روی سر امیرعلی دست کشید و گفت:« اونجا حرم حضرت معصومه سلام الله بود.»
دستانش را به حالت شکرگذاری بالا برد وادامه داد:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها خدا به شما یک خواهر کوچولوی ناز داده»
امیرعلی دستهایش را به هم زد و گفت:« آخ جون، خواهر کوچولو »
مادربزرگ او را بوسید ، امیرعلی خودش را محکمتر توی بغل مادربزرگ جا کرد و گفت:« میشه اسم خواهرم رو معصومه بذاریم؟» هنوز مادربزرگ جوابی نداده بود که صدای زنگ در توی خانه پیچید.
امیرعلی از جا پرید؛ مادربزرگ گفت:« بدو امیرعلی جان، مامان و معصومه کوچولو از راه رسیدند.»
#باران
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2163🔜
✌️ #نقش_ما در انتخابات 1️⃣
😊 *درباره فایدههای انتخابات با بقیه صحبت میکنم*
💝 هرکس کشور رو دوست داره باید در انتخابات شرکت کنه...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2164🔜