بنده امین من
یک مراسم مهم #قسمتدوم محمد بعد از خوردن صبحانه جلوی تلویزیون دراز کشید و به فکر فرو رفت، شبکه های
یک مراسم مهم
#قسمتسوم
بچه ها بعد از هیئت کنار پدر و مادر نشستند، پدر دستی بر سر رضا که نزدیکتر بود کشید و گفت :«از همه قبول باشد»
مادر گفت:« قبول حق باشد»
محمد به یاد نقاشی معصومه و تصمیم شان برای نذری افتاد به معصومه گفت:« نقاشی ات را بیاور» معصومه به اتاق رفت و با نقاشی اش برگشت. نقاشی را به دست پدر داد.
پدر نگاهی به نقاشی کرد پیشانی معصومه را بوسید و گفت:« بَه بَه دختر هنرمندم خیلی زیبا کشیدی »
محمد جلوتر آمد و گفت:« بابا فهمیدم پول های نذری را چه کار کنیم» پدر لبخندی زد و گفت:« آفرین چه کاری؟»
رضا که حسابی خسته شده بود سرش را روی پای مادر گذاشت خمیازه ای کشید و گفت:« ماسک بخریم»
مادر دست رضا را گرفت و او را به اتاق خواب برد. پدر گفت:« خیلی خوب است اما فعلا بخشی از پول را ماسک بخرید» معصومه با تعجب گفت:«همه اش را نخریم ؟» پدر گفت:«نه دخترم، با هیئت امنای مسجد صحبت کردم برنامه ویژهای داریم» محمد با چشمان گرد گفت:« چه برنامهای؟»
پدر کاغذی از توی جیبش بیرون آورد و گفت:«میخواهیم بسته های معیشتی برای نیازمندان محله تهیه کنیم و در روز عاشورا به دستشان برسانیم»
معصومه ابرویی بالا داد و گفت:«بسته معیشتی یعنی چه؟»
پدر کاغذ را به دست معصومه داد و گفت:«بلند بخوان»
معصومه شروع کرد به خواندن:«برنج، روغن، نمک، قند، شکر، ماکارانی، حبوبات»
محمد کنار معصومه نشست نگاهی به کاغذ کرد و گفت:« این ها یعنی بسته معیشتی؟»
پدر گفت:«بله درست است » معصومه کاغذ را به پدر دادو گفت:«ماهم می توانیم در این کار شرکت کنیم؟»
پدر سری تکان داد و گفت :«بله حتما هم در بسته بندی کردن و هم در پخش بسته ها به کمک شما نیاز داریم»
بچها خوشحال به هم نگاه کردند و لبخند زدند.
محمد دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت:« بابا ما هم میتوانیم کسانی که نیازمند هستند معرفی کنیم؟»
پدر کاغذ دیگری به محمد داد و گفت:«بله شما هم اگر کسی را می شناسید در این کاغذ بنویسید»
محمد یاد سعید افتاد، پدرسعید مدت ها بود که بیکار بود. می خواست اسم سعید را در کاغذ بنویسد اما یاد حرف سعید افتاد که گفته بود:«این یک راز است باید بین خودمان بماند.» و او گفته بود:«قول می دهم خیالت راحت»
اگر اسم او را روی کاغذ می نوشت حتما سعید ناراحت می شد، پس از نوشتن منصرف شد.
شب بخیری گفت و به سمت اتاقش رفت، پدر گفت:« مگر نمی خواستی کسی را معرفی کنی؟»
محمد خمیازه ای کشید و گفت:«باشد بعدا »
و به اتاقش رفت.
ادامه دارد....
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2535🔜
بنده امین من
یک مراسم مهم #قسمتسوم بچه ها بعد از هیئت کنار پدر و مادر نشستند، پدر دستی بر سر رضا که نزدیکتر ب
یک مراسم مهم
#قسمتچهارم
محمد صبح ماسکش را به صورت زد، به آشپزخانه رفت، به مادر گفت:« مامان می شود به دیدن سعید بروم؟» مادر نگاهی به محمد کرد و گفت:«چی شد یاد سعید افتادی پسرم؟»
محمد کمی فکر کرد و گفت:«می خواهم حالش را بپرسم خیلی وقت است ازش بی خبرم»
مادر سری تکان داد و گفت:«باشد برو ولی زود برگرد»
محمد سوار دوچرخه شد و به خانه ی سعید رفت. ارام در زد، اما کسی در را باز نکرد، این بار محکم تر در زد، اما باز هم خبری نشد. کمی منتظر ماند همسایه ی روبه رویی از پنجره سرش را بیرون آورد و گفت:«نیستن»
محمد به خانم همسایه نگاه کرد و گفت:«ببخشید نمی دانید کجا هستند؟ کِی بر می گردند؟» خانم همسایه گفت:«زهرا خانم باز دیشب حالش به هم خورد بردنش بیمارستان»
محمد زد روی دستش و گفت:«باز؟ یعی چی؟کدوم بیمارستان؟»
خانم همسایه گفت:«مگر خبر نداری؟ زهرا خانم بیماری قلبی دارد باید عمل شود، برو پسرجان، برو بعدا بیا»
محمد اما همان جا ایستاده بود، خانم همسایه گفت:«احتمالا امروز، فردا بیارنش خانه، پول عمل که ندارند بندگان خدا»
رفت و پنجره را بست.
محمد سرش را پایین انداخت و به سختی خودش را به خانه رساند.
دست و صورتش را شست و به اتاقش رفت. مادر که از این برخورد نگران شده بود زیر غذا را کم کرد و پشت در اتاق ایستاد آرام در زد و وارد شد، محمد را دید که زانویش را بغل کرده و گوشه ی اتاق نشسته بود.
جلو رفت و کنار محمد نشست و گفت:«محمدم چیزی شده پسرم؟»
محمد سرش را بالا گرفت و گفت:«نه چیزی نیست»
مادر دستی بر سر محمد کشید و گفت:«مطمئنی؟»
محمد سعی می کرد گریه نکند با بغض گفت:«نمی توانم بگویم، این یک راز است.»
مادر لبخندی زد و گفت:«یک راز مردانه؟»
محمد سرش را تکان داد، مادر گفت:«باشد پس صبر کن بابا که برگشت راز مردانه ات را به او بگو تا کمکت کند.»
رضا به اتاق دوید، توپش را سمت محمد شوت کرد و گفت:«داداشی بیا بازی کنیم»
محمد توپ را به رضا برگرداند و گفت:«الان نه برو با معصومه بازی کن»
رضا اخم کرد و گفت:«اجی همه اش دارد نقاشی می کشد بامن بازی نمی کند»
محمد که دلش برای رضا سوخته بود بلند شد و گفت:«برویم توی حیاط »
ادامه دارد.....
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2538🔜
بنده امین من
یک مراسم مهم #قسمتچهارم محمد صبح ماسکش را به صورت زد، به آشپزخانه رفت، به مادر گفت:« مامان می شود
یک مراسم مهم
#قسمتپنجم
پدر که به خانه آمد بچه ها کنارش نشستند، مادر با یک لیوان شربت از پدر پذیرایی کرد. محمد من و من کنان گفت:«پدر... بد قولی کردن گناه دارد؟» پدر ابرویش را بالا داد و گفت:«ادم باید سر حرفی که زده بایستد»
محمد سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. پدر ادامه داد:«اما اگر لازم باشد برای رفع مشکل باید با یک بزرگتر صحبت کرد»
محمد به چشمان پدر نگاه کرد و گفت:«من باید با شما صحبت کنم»
پدر لبخند زد و گفت:«لازم است تنها باشیم؟» محمد سری تکان داد و همراه پدر به حیاط رفت.
گوشه ی ایوان نشستند. پدر دستش را روی شانه ی محمد گذاشت و گفت:«من سراپا گوشم، پسرم بگو چه شده؟»
محمد زانوهایش را بغل کرد کمی فکر کرد و گفت:«پدر یکی از دوستانم بیکار است و مشکلات زیادی دارند» پدر ساکت ماند تا محمد حرفش را تمام کند. محمد ادامه داد:« امروز سری به خانه شان زدم، فهمیدم مادرش بیماری قلبی دارد و باید هرچه زودتر جراحی شود»
پدر سرش را تکان داد و با غم گفت:«چه بد! حتما دوستت خیلی ناراحت است.»
محمد به آسمان پر ستاره نگاه کرد و گفت:«من امروز سعید را ندیدم این ها را همسایه شان به من گفت»
پدر دست روی چانه گذاشت و گفت:« سعید؟او را می شناسم! پدرش را هم میشناسم مرد آبرو دار و محترمی است.»
محمد دستش را روی دهانش گذاشت و گفت:«نمیخواستم اسمش را بگویم از دهانم پرید»
پدر لبخندی زد و گفت:«اشکالی ندارد من به کسی نمی گویم اما می توانیم به آن ها کمک کنیم.»
محمد که چشمانش از خوشحالی برق می زد گفت:«راست می گویی پدر؟ یعنی می شود؟»
پدر دستی بر سر محمد کشید و گفت:«فردا ظهر به خانه می آیم با هم به مسجد می رویم »
بعد هم از جایش بلند شد و گفت:«من به تو افتخار می کنم» دست محمد را گرفت و گفت:«حالا وقت هیئت است، برویم؟»
محمد که اشک خوشحالی در چشمانش جمع شده بود، همراه پدر به خانه رفت، آن ها مراسم شب دوم محرم را برگذار کردند.
ادامه دارد.....
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2545🔜
بنده امین من
یک مراسم مهم #قسمتپنجم پدر که به خانه آمد بچه ها کنارش نشستند، مادر با یک لیوان شربت از پدر پذیرا
یک مراسم مهم
#قسمتششم
محمد از صبح مدام به ساعت نگاه می کرد و منتظر بود که ظهر شود و پدر به خانه بیاید، تا باهم به مسجد بروند.
با شنیدن صدای زنگ از جا پرید و گفت:«اخ جان پدر آمد»
به سمت در دوید، در را باز کرد و به پدر سلام داد. پدر گفت:« سلام پسرم این سیب زمینی ها را به مادر بده و بیا برویم به نماز برسیم»
مادر از پنجره نگاهی به حیاط کردو گفت:«سلام خسته نباشی »
پدر لبخندی زد و گفت:«سلام حاج خانم درمانده نباشی، ما می رویم مسجد شاید کمی دیر آمدیم به رضا هم بگو بیاید»
محمد خرید پدر را به مادر رساند و همراه رضا به حیاط برگشت.
به مسجد که رسیدند، حاج اقا، محمد را صدا زد و گفت:«بیا پسرم که به موقع امدی مکبر نداریم» محمد جلو رفت. مردم با فاصله نشسته بودند و ماسک بر صورت منتظر شروع نماز بودند.
نماز که تمام شد، پدر صبر کرد تا مردم رفتند. دست محمد و رضا را گرفت و پیش حاج آقا رفت.
حاج آقا دستی بر سر رضا کشید و شکلاتی به او داد. رضا تشکر کرد. پدر رو به حاج آقا کرد و گفت:«حاج آقا راجع به ان مسئله که تلفنی خدمتتان گفتم چه کار کنیم؟»
حاج آقا عبایش را مرتب کرد و گفت:«نگران نباشید الان کم کم بچه ها برای آماده سازی بسته های معیشتی می ایند موضوع را می گوییم خدا بزرگ است.»
پدر نگاهی به محمد کرد و لبخند زد رو به حاج اقا کرد و گفت:«حاج آقا با خودشان صحبت کردید؟ هزینه عمل را پرسیدید؟ کمک ما را قبول می کنند؟»
محمد با ناراحتی گفت:«مگر به حاج آقا گفتید کمک را برای چه کسی می خواهیم؟»
پدر لبخندی زد و گفت:«حاج آقا امین محله هستند و واسطه این کار خیر»
حاج آقا دستی بر شانه محمد گذاشت و گفت:«نگران نباش ما کاری نمی کنیم که آبروی آن ها برود»
چند آقا با ماسک و دستکش وارد مسجد شدند، یکی از آن ها گفت:«حاج آقا بارها را خالی کنیم؟»
حاج آقا به سمت آن ها رفت و گفت :«خدا خیرتان دهد بله خالی کنید»
خودش هم عبا و عمامه اش را گوشه ای گذاشت و به آن ها کمک کرد، پدر و محمد هم برای خالی کردن بارها و بسته ها کمک کردند.
ادامه دارد....
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2546🔜
بنده امین من
یک مراسم مهم #قسمتششم محمد از صبح مدام به ساعت نگاه می کرد و منتظر بود که ظهر شود و پدر به خانه ب
یک مراسم مهم
#قسمتهفتم
محمد همراه پدر، حاج آقا و اهالی محل حبوبات، ماکارانی و روغن ها را بسته بندی و آماده کردند تا در روز عاشورا بین همسایه های نیازمند تقسیم شود.
بعد از تقسیم بندی بسته ها گفتند:«دوستان و هم محلی های عزیز متاسفانه شنیدیم یکی از عزیزان محله مدتی است بیکارند و همسرشان هم بیماری قلبی دارند و باید هرچه زودتر عمل جراحی شوند.»
آقای احمدی تعمیرکار لوازم خانگیِ محله جلو آمد و گفت:«حاج آقا چند روزی است که شاگردم در محل دیگری برای خودش مغازه ای دست و پا کرده و من دست تنها هستم بگویید بیاید پیش خودم کار کند»
محمد خندید و به صورت پدر نگاه کرد، چشمان هردوی انها از خوشحالی برق می زد.
آقای شریفی دستش را روی شانه ی آقای احمدی گذاشت و گفت:«خداخیرتان بدهد» بعد رو به حاج آقا کرد و گفت:«هزینه ی عمل چقدر است؟ می توانیم گلریزان کنیم»
محمد آرام در گوش پدر گفت:«بابا گلریزان یعنی چه؟»
پدر لبخندی زد و گفت:«یعنی هر کس هرچقدر در توان دارد و می تواند پول بگذارد و همه با کمک هم هزینه عمل را بدهند.»
محمد دستانش را به هم مالید و گفت:«بهتر از این نمی شود»
حاج آقا گفت:«بسیار خب من هماهنگ میکنم و ایشان را در بیمارستان بستری می کنیم هزینه عمل را به اطلاع شما می رسانم»
جلسه که تمام شد محمد دست در دست پدر به خانه برگشت.
او ازاینکه توانسته بود به دوستش کمک کند خیلی خوشحال بود.
پایان
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2549🔜
#داستان
مهمان کوچکِ رود
رود توی فکر بود. گاهی ماهی های لپ گلی غلغلکش می دادند. لحظه ای لبخند می زد و دوباره به فکر فرو می رفت. خورشید نور طلایی اش را به روی موج های محکمِ رود پاشید و گفت:«چه شده نیل عزیز؟ چرا در فکری؟»
رود سرش را بالا گرفت موجی بلند کرد و گفت:«دیشب خواب عجیبی دیدم!»
خورشید پرسید:«چه خوابی دیدی؟»
رود موجش را به ساحل فرستاد و گفت:«خواب دیدم مهمان کوچک و عزیزی داشتم مهمانی که تا به حال او را ندیده بودم!»
خورشید با چشمان گرد پرسید:«مهمان؟»
رود موج بزرگ دیگری به ساحل فرستاد:«بله مهمان، مهمانی که باید مواظبش می شدم که در من غرق نشود!»
خورشید به فکر فرو رفت و دیگر چیزی نگفت. رود موج هایش را بالا و پایین می کرد اما فکرش پیش مهمانی بود که در خواب دیده بود.
صدای موج هایش همه جا را پر کرده بود.
در بین صدای موج هایش صدایی شنید. انگار کسی گریه می کرد. به اطراف نگاه کرد. زنی در ساحل نشسته بود. زن نوزادی در بغل گرفته بود و بلند بلند گریه می کرد. او در بین گریه هایش با خدا حرف می زد:«خدایا پسرم را به تو می سپارم، اگر حاکم پسرم را پیدا کند مثل تمام پسران شهر او را از بین می برد!»
چند دقیقه بعد زن نوزاد را توی سبد گذاشت و سبد را توی رود رها کرد. رود تازه فهمید نوزاد، همان مهمانی است که شب گذشته در خواب دیده بود. زن اشک می ریخت. از ساحل به سبد نگاه می کرد. سبد حالا سوار موج های رود، از او دور می شد.
رود موج هایش را آرام تر کرد. دیگر از موج های بلند خبری نبود. رود انگار گهواره ای شده بود برای نوزادی که مهمانش بود.
نوزاد با آرامش به خواب رفته بود که رود متوجه سر و صدایی شد. به اطراف نگاه کرد چند کروکدیل به سرعت به سمت رود آمدند و وارد رود شدند. ان ها که نوزاد را دیده بودند برای گرفتنش مسابقه گذاشته بودند. کروکدیل اول در حالی که به سرعت شنا می کرد گفت:«این نوزاد مال من است من اول اورا دیدم!»
کروکدیل دوم که کمی چاقتر و بزرگتر بود گفت:«هرکس اول او را بگیرد مال اوست»
رود عصبانی شد. موج بلندی به طرف کروکدیل ها فرستاد و فریاد زد:«این نوزاد مهمان من است به کسی اجازه نمی دهم به او نزدیک شود»
کروکدیل ها که با موج به عقب رفته بودند، دوباره به سمت سبد شنا کردند. این بار رود، موج بزرگتری بلند کرد و آن ها را به سمت ساحل هول داد.
کروکدیل اول کناری ایستاد و گفت:«حالا که فکر می کنم اصلا گرسنه نیستم!»
کروکدیل دومی کج نگاهش کرد و گفت:«منم خسته ام می خواهم استراحت کنم!»
رود دوباره آرام سبد را به حرکت درآورد. خورشید نوزاد را دید گفت:«مثل اینکه مهمانت از راه رسیده!»
رود که از گرمای خورشید دلگرم شده بود گفت:«بله فقط نمی دانم او را کجا ببرم!»
خورشید از ان بالا نگاهی به اطراف کرد. آسیه به طرف ساحل می آمد.
به رود گفت:«آسیه! او زنی مهربان است نوزاد را به او برسان!»
رود تازه آسیه را دیده بود گفت:«افرین دوست خوبم چه فکر خوبی!»
آسیه کنار ساحل ایستاد و به رود خیره شد. با خودش فکر کرد:«چرا نیل امروز اینقدر آرام است!؟»
او از دور سبدی را دید که به طرف ساحل می آمد! جلوتر رفت. رود آرام سبد را به ساحل سپرد. آسیه به سمت سبد دوید. نوزاد را دید. چشمانش از خوشحالی برق زد. نوزاد را در آغوش گرفت و از ساحل دور شد.
رود موج بلندی به ساحل فرستاد و گفت:«مهمانم به سلامت رسید خدایا شکر»
#باران
🌸🍂🍃
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2553🔜
لوبیای سحرآمیز مهدی
مهدی کتاب قصه را کنار گذاشت. زیر سایه درخت ایستاد به عکس روی جلد کتاب نگاه کرد و گفت:«کاش واقعا لوبیای سحرامیز وجود داشت»
آهی کشید و ادامه داد:«اینطوری میتونستم اون بره سفیده رو از میرزا بخرم و به آبجی زهرا هدیه بدم»
کتاب را ورق زد. به تصویر ساقهی بلند و سبز لوبیا که تا ابرها رسیده بود نگاه کرد. سرش را بالا گرفت. ابرها شبیه یک بره چاق و چله به او خیره شده بودند.
صدایی شنید. به طرف صدا برگشت. حاج علی داشت از مزرعه برمیگشت. برای خودش آواز میخواند. مهدی دستش را بالا برد و گفت:«سلام حاج علی اقا خداقوت»
حاج علی همانطور که دور میشد جواب داد:«سلام جانم مونده نباشی»
مهدی کمی فکر کرد. یادش آمد حاج علی آقا توی مزرعهاش لوبیا میکارد. حاج علی آقا هنوز خیلی دور نشده بود. مهدی جلو دوید. حاج علی آقا به سمت مهدی برگشت و پرسید:«چیزی شده جانم؟»
مهدی نفس محکمی کشید و جواب داد:«شما که هرسال لوبیا میکارید تا حالا لوبیای سحرآمیز هم کاشتید؟»
حاج علی به چشمان سیاه مهدی نگاه کرد. با چشمان گرد پرسید:«مگه مدرسه نمیری پسرجان؟ کلاس چندمی؟»
مهدی لبهایش را جمع کرد و گفت:«کلاس سومم! ولی بی بی میگه همهی داستانها از دل واقعیت شروع شدن!»
حاج علی سرش را خاراند و گفت:«بله جانم این هم حرفیه»
مهدی ابرویش را بالا داد و گفت:«تا حالا لوبیای سحرآمیز ندیدید؟»
حاج علی دست روی چانهاش گذاشت و گفت:«نمیدونم جانم»
کیسهای که همراهش بود را روی دوشش جابهجا کرد و راه افتاد. چند قدم که رفت ایستاد. به مهدی نگاه کرد و پرسید:«لوبیای سحرآمیز رو کجا میخوای بکاری؟»
چشمان مهدی برق زد جواب داد:«پشت خونمون یه زمین خالیه که مال هیچ کی نیست آب نداره آقا اونجا میکارم»
حاج علی سرفهای کرد و گفت:«آب نداره که لوبیا در نمیآد جانم»
مهدی ریز خندید و گفت:«با یه ظرف براش از خونه آب میبرم»
حاج علی لبخند زد و گفت:«سختت نمیشه جانم؟»
مهدی به پس کلهاش دست کشید و جواب داد:«اشکال نداره اصلا با یه شلنگ آب میبرم»
حاج علی سری تکان داد. کیسهاش را روی زمین گذاشت. دستش را توی کیسه کرد. دوسه مشت لوبیا توی کیسه کوچک دیگری ریخت و به مهدی داد. مهدی با دهان باز به حاج علی نگاه میکرد. حاج علی گفت:«بیا جانم این لوبیاها رو توی اون زمین که گفتی بکار. بهشون مرتب آب بده شاید توی این لوبیاها یه لوبیای سحرآمیز هم بود خدا رو چه دیدی»
مهدی کیسه را گرفت و گفت:«خیلی ممنون آقا همین الا میکارمشون»
حاج علی کیسهاش را روی دوشش گذاشت و رفت.
مهدی به زمین پشت خانه رفت. بیل کوچکش را برداشت. زمین را کند و لوبیاها را توی چالهها گذاشت. با بیل روی لوبیاها خاک ریخت و با یک سطل برایشان آب آورد.
مهدی هر روز برای لوبیاها آب میآورد و مواظبشان بود.
یک روز صبح به زمین کوچکش سر زد. جوانههای سبز از خاک بیرون آمده بودند. چشمانش از خوشحالی برق زد. کنار جوانهها نشست و گفت:«باید قد بکشید و به آسمونها برسید من میخوام تخم مرغ طلا از اون بالا بیارم تا اون بره تپلی رو برای آبجی زهرا بخرم»
آهی کشید و از آنجا دور شد.
لوبیاها کم کم بزرگ و بزرگتر میشدند. اما خبری از لوبیای سحرآمیز نبود.
یک روز صبح که مهدی کنار لوبیاهایش ایستاده بود حاج علی آمد. کنارش ایستاد و گفت:«سلام جانم میبینم که مزرعه کوچیک لوبیات پر از لوبیای تازه و خوشمزه شده»
مهدی آهی کشید و گفت:«سلام» سرش را پایین انداخت و گفت:«قرار بود توی اینها لوبیای سحرآمیز باشه اما نبود»
حاج علی لبخند زد و گفت:«در عوض تو الان یه مزرعه لوبیا داری»
خم شد و یک شاخه لوبیا چید و ادامه داد:«عجب لوبیاهایی هم هستن»
مهدی لب پایینش را پیچاند و گفت:«این همه لوبیا به چه دردم میخوره؟»
حاج علی ریز خندید و گفت:«من ازت میخرمشون»
مهدی با چشمان گرد گفت:«میخرید؟ همه رو؟»
حاج علی دست روی سر مهدی کشید و گفت:«بله جانم همهش رو میخرم»
دست توی جیبش کرد یک بسته اسکناس بیرون آورد و به مهدی داد. مهدی اسکناسها را گرفت و پرسید:«اینها مال منه؟»
حاج علی مشغول چیدن لوبیا شد و گفت:«بله مزد زحمتیه که کشیدی جانم»
مهدی سرش را بالا گرفت ابرها شبیه برهی تپل به او خیره شده بودند.
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2725🔜
#داستان
#عنوان_قصه
🌸بساط
عصر بود که میثم آخرین کفش را واکس زد. پولهایش را شمرد و داخل جیبش کرد. سبد پلاستیکیاش را که از چندجا پاره بود روی دوشش گذاشت و به طرف داروخانه راه افتاد. داروخانه خیلی شلوغ نبود؛ دو خانم جوان با لباسهای سفید و مقنعههای مشکی که روبان قرمز دورش دوخته شده بود پشت پیشخوان ایستاده بودند نسخهها را یکی یکی میگرفتند و داروها را آماده میکردند. جلو رفت روی پنجهی پایش ایستاد و نسخهی مچاله شده را از توی سبد برداشت دستش را به طرف خانم پشت پیشخوان بلند کرد:«خانوم اجازه! میشه این نسخه روبهم بدید!» خانم به میثم نگاه کرد لبخند زد و مشغول آماده کردن نسخه شد. میثم روی صندلی آبی داروخانه نشست. پسربچهای همسن و سال خودش جلوی داروخانه روی دوچرخهی ۲۴ سبز نشسته بود. میثم داشت به دوچرخه نگاه میکرد که خانم جوان صدایش کرد. از جا پرید و جلو رفت:«پسرم پول نسخهت گرون میشه پیشِت پول داری؟»
من و من کنان پرسید:«خانوم اجازه! چقدر میشه؟»
خانم جوان داروها را توی پلاستیک گذاشت:«۲۳۰تومن»
میثم نفس راحتی کشید. لپهایش را پرباد کرد:«بله دارم چند روزه دارم پولامو جمع میکنم»
دست توی جیبش کرد. چشمانش گرد شد. خبری از پول نبود! جیبش را بیرون کشید. نگاهش روی سوراخ جیب خشک شد.
بغض مثل لقمهی نجویده توی گلویش گیر کرده بود. به خانم جوان نگاه کرد:«الان میرم پیداش میکنم»
منتظر عکسالعمل نماند و بیرون دوید. راهِ آمده را چند بار بالا و پایین کرد اما خبری از پولهایش نبود. اشک از گوشهی چشمش سُر خورد. هوا داشت تاریک میشد. صدای اذن را که شنید سر بلند کرد. گنبد و گلدستهی مسجد را روبهرویش دید. یاد مادربزرگش افتاد:«خدا بعد نماز به آدما نزدیکتره دعاها زودتر مستجاب میشن» با پشت دست اشکش را پاک کرد. وارد مسجد شد کنار حوض نشست و چندباری به صورتش آب پاشید دستهایش را هم زیر شیر گرفت مسح سر را که کشید به طرف ورودی آقایان دوید. پشت سر جماعت ایستاد بساطش را کنارش گذاشت مثل همه خم و راست شد و زیر لب سورههایی که بلد بود خواند. نماز که تمام شد دستان کوچکش را بالا برد. صدای مکبر حواسش را پرت کرد:«نمازگزاران عزیز نمازتون قبول باشه، عرض شود که یه بنده خدایی توی راه مسجد یه مقدار پول پیدا کرده اگه کسی پول گم کرده بیاد پیش من مقدارش رو بگه من پول رو تقدیمش کنم... همه باهم دعای فرج رو زمزمه میکنیم... بسم الله الرحمن الرحیم...»
میثم با شنیدن حرفهای مکبر میان گریه خندید.
#باران
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2742🔜
یک فکر بهتر
احسان کنار مامان نشست گفت :«مامان چیکار میکنید؟»
مامان درحالی که کتاب دیگری بر می داشت گفت:«دارم به کتابها برچسب «وقف در گردش» می زنم»
احسان لپ هایش را پرباد کرد گفت:« یعنی چی؟»
مامان دستی بر سر احسان کشید گفت:«یعنی این کتابها به دست هرکس که رسید باید اون رو بخونه، بعد به دیگری بده»
احسان کتابی ورق زد گفت:« منم یه عالمه کتاب دارم»
مامان نگاهی به چشمان احسان کرد و گفت:«بله شما هم کلی کتاب داری که همه رو خوندی»
احسان سرش را بالا گرفت گفت:«منم میتونم کتابهام رو وقت در گردش کنم؟»
مامان لبخندی زد گفت:«وقت نه عزیزم وقف»
بعد کتاب ها را مرتب کرد:«اگر دوست داشته باشی می تونی، با این کار دوستانت هم کتاب های جدید و بیشتری می خونن»
احسان سراغ قفسه ی کتاب هایش رفت، کتاب اول را برداشت گفت:«این نه، این کتاب رو بابا برام جایزه خریده»
کتاب دیگری برداشت گفت:« جلد این کتاب خیلی قشنگه»
کتاب را کنار گذاشت، کتاب بعدی را برداشت:«این هدیه محسنه قول دادم مواظبش باشم»
مامان وارد اتاق شد و گفت:«چی شد احسان کتابهات رو بیار برات برچسب بزنم»
احسان نگاهی به کتاب ها کرد گفت:«من همه کتاب هام رو دوست دارم»
مامان جلوتر آمد.
احسان به کتاب های توی کتاب خانه نگاه کرد، مامان گفت:«خوب فکر کن شاید راهی پیدا کردی البته مجبور نیستی اینکار رو انجام بدی»
مامان رفت احسان کتابی ورق میزد که یکهو از جا پرید، پیش مامان رفت گفت:«مامان من یک فکری دارم» و ادامه داد:«میشه منو دوستام کتابخونه ای داشته باشیم همه کتاب ها رو اونجا بگذاریم، هرکس هر کتابی لازم داشت برداره، بعد که خوند برگردونه تا بقیه هم از اون استفاده کنن»
مامان با دقت به حرف های احسان گوش داد و گفت:«افرین پسرم فکر خوبی کردی، می تونی امروز این فکر رو با دوستانت در میون بگذاری»
احسان آماده شد و با اجازه ی مامان به دیدن دوستانش رفت، بچهها از این فکر خیلی خوشحال شدند، علی گفت:«من فکر کنم انباری گوشه پارکینگ مجتمع که خالیه بهترین جا برای محل کتابخونه باشد»
همه ی بچهها با این حرف موافق بودند، احسان گفت:«پس اول امروز محل کتابخونه رو تمیز و اماده می کنیم فردا هر کس هر کتابی داره برای کتابخونه بیاره»
روز بعد احسان کتاب ها را توی قفسه ها چید و گفت:«هورااا! چه کتابهای خوبی! من خیلی از این کتاب ها رو نداشتم و نخوندم»
#باران
#داستان
#هفته_کتابخوانی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2763🔜
مال کیه؟
توپ قرمز وسط دفتر نقاشی افتاده بود. مورچههای نقاشی جلو دویدند و گفتند:«اخ جون توپ... اخ جون توپ»
پروانه بال زد و گفت:«توپ خودمه»
کرمولک ابرویش را بالا انداخت به طرف توپ قرمز رفت و گفت:«نخیر این توپ خودمه»
هرکسی توپ را به طرف خودش میکشید.
سر و صدا توی دفتر نقاشی پیچید. توپ قرمز یک دفعه از دست پروانه و مورچهها و کرمولک رها شد و توی صفحه بعد دفتر افتاد. کرمولک سرش را پایین انداخت:«حالا با چی بازی کنم؟»
مورچهها به هم نگاه کردند و گفتند:«دیگه توپ نداریم!»
پروانه بال زد و روی گل گوشهی دفتر نشست.
صفحه بعد خالی بود. توپ قرمز وسط صفحه ایستاد. مدادرنگیها از راه رسیدند. روی دفتر حرکت کردند. روی توپ قرمز خالهای سیاه گذاشتند. دوتا شاخک بالای سرش کشیدند. توپ قرمز اصلا توپ نبود. یک کفشدوزک زیبای خال خالی بود که حالا کامل شده بود. کفشدوزک به صفحهی قبل برگشت. به دوستانش نگاه کرد و گفت:«میاید باهم قایم باشک بازی کنیم؟»
#باران
#داستان
🌸🍂🍃🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2766🔜
آخیش
کتاب کوچولو تکان خورد و داد زد:«آی کاغذم، وای نوشتههام، های شمارههام، آخ نقاشیهام»
کتاب بزرگ از بالای قفسه گفت:«آرومتر بچه جون، این همه داد و بیداد نکن»
کتاب کوچولو یک لحظه ساکت شد. خواست سرجایش بنشیند که دردش آمد. فریاد زد:"آی کاغذم، وای نوشتههام، های شمارههام، آخ نقاشیهام"
همین موقع امیر وارد اتاق شد. کتاب کوچولو را روی زمین دید. ابروهایش را توی هم کرد و گفت:«کی این بلا رو سر تو آورده؟»
کتاب کوچولو را روی زمین گذاشت و از اتاق بیرون دوید.
کتاب کوچولو خطهایش را بالا کشید و گفت:«اصلا با امیر قهرم»
کتاب بزرگ پوفی کرد و گفت:«اگه تو رو میگذاشت توی قفسه دست خواهر کوچولوش بهت نمیرسید»
کتاب کوچولو تا اسم خواهر امیر را شنید جیغ کشید:«آی کاغذم، وای نوشتههام، های شمارههام، آخ نقاشیهام»
امیر همراه مادر به اتاق آمد. مادر کتاب را روی میز گذاشت. از توی کشو چسب، پاککن و جلد را بیرون آورد. امیر پاککن را برداشت و خطخطیهای روی کتاب کوچولو را پاک کرد. مادر به قسمتهای پاره شده چسب زد و با کمک امیر کتاب را جلد کرد.
امیر کتاب کوچولو را کنار کتاب بزرگ توی قفسه گذاشت.
کتاب کوچولو نفس محکمی کشید و گفت:"آخیش" و خوابید.
#باران
#داستان
🌸🍂🍃🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2785🔜
گنجشک پَر
جیک جیکو به جوجه ها گفت:« بی سرو صدا بمانید تا برگردم» وبرای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفت . جوجه اولی سرش را از لانه بیرون برد و به اطراف نگاه کرد و گفت:« کاش می شد برویم بیرون ببینیم چخبر است!» جوجه دومی نوکش لرزید گفت:« نه خطرناک است » و بال هایش را جمع کرد .جوجه ی سومی سری تکان داد و گفت :« بیایید همین جا بازی کنیم»
_«گنجشک»
_«پَر»
_«درخت»
_«درخت که پر نداره....»
وسط بازی جوجه ها صدایی به گوش رسید:_«فیس فیس فیس »
جوجه ی اولی آرام گفت:« هیس بچه ها ساکت باشید یک صدایی می آید»
هر سه ساکت شدند و گوش هایشان را تیز کردند.
جوجه ی دومی گفت:« من می ترسم صدای چیست؟»
جوجه ی سومی کمی سرش را از لانه بیرون آورد. بلند فریاد زد:« مار... مار....»
جوجه ها وحشت زده می لرزیدند و مادرشان را صدا می زدند:« مامان..... مامان جون»
جیک جیکو که صدای جوجه ها را از دور شنید ، به سمت لانه پرواز کرد. مار را دید که آرام آرام به سمت جوجه ها می خزید.
پرواز کرد و به دنبال کمک رفت. از این طرف به آن طرف پرواز می کرد اما هیچ گنجشکی ندید. ناگهان چشمش به مرد مهربانی افتاد.جیکو قبلا شنیده بود که این مرد مهربان ضامن بچه آهو بوده است. با رنگ و روی پریده و نوکی لرزان روی شاخه نشست . رو به اقای مهربان کرد و گفت:« کمکم کنید مار ....مار...الان جوجه هایم را می خورد. کمکم کنید» آقای مهربان به مردی که همراهشان بود گفت:« سریع خودت را به ایوان برسان و جوجه های این گنجشک را نجات بده» آن مرد چوبی برداشت و به طرف مار دوید. مار بدجنس تا مرد را دید ترسید و از آن جا دور شد.
#باران
🖤🖤🖤
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2794🔜