eitaa logo
بنده امین من
5.4هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
61 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
آخ جون ریحانه کنار مادر نشست. پول‌هایش را جلو برد و گفت:«مامان من می‌خوام پول‌های قلکم رو برای غذایی که می‌خواید روز عید غدیر برای نیازمندان بپزید بدم» مادر به چشمان سیاه ریحانه نگاه کرد و گفت:«ولی تو می‌خواستی با پول‌هات ساعت بخری» ریحانه لبخند زد و گفت:«پول‌هام رو دوباره جمع می‌کنم و می‌خرم، بابا می‌گفت خدا غذا دادن به دیگران تو روز عید غدیر رو خیلی دوست داره» مادر پیشانی ریحانه را بوسید، پول‌ها را گرفت و گفت:«قبول باشه دخترمهربونم» ریحانه با صدای در به طرف حیاط دوید. در را برای پدر باز کرد خودش را توی بغلش جا کرد و گفت:«سلام بابایی خسته نباشید» پدر ریحانه را بوسید و گفت:«سلام دخترنازم، مونده نباشی عزیزم» بسته‌ی کوچکی توی دستان پدر بود. روی زانو نشست. موهای روی پیشانی ریحانه را کنار زد. بسته را توی دستان ریحانه گذاشت و گفت:«عید دخترم مبارک باشه» چشمان ریحانه از خوشحالی برق زد. بسته را گرفت و گفت:«هنوز که عید غدیر نشده!» پدر بلند شد و گفت:«عید قربانه دخترم» به طرف حوض رفت. ریحانه کنار پدر که داشت دستانش را می‌شست ایستاد. بسته را آرام باز کرد. بالا و پایین پرید و گفت:«اخ جون همون ساعت صورتی که دوست داشتم» لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2362🔜
بوی بهشت شیرا تازه از خواب بیدار شده بود. کش و قوسی به بدن قوی و نیرومندش داد. صدای قاروقور شکمش را شنید. یال طلا را دید. گوشه ای نشسته بود، یالش را با پنجه هایش شانه می کرد و در فکر بود! از همان جا صدا کرد:«اهای یال طلا چی شده اول صبحی؟ توی فکری؟ نکنه تو هم از گرسنگی کم آوردی!» یال طلا سرش را کمی بالا آورد و گفت:«گرسنه که هستم دو روزه هیچی نخوردیم!» پنجه هایش را بیرون آورد و گفت:«خسته شدم از این قفس! دلم زندگی می‌خواد دلم آزادی می‌خواد!» نگاهی به دوستانش کرد که گوشه‌ی قفس آرام باهم بازی می‌کردند. شیرا یالش را تکان داد و گفت:«بازم خوبه تنها نیستیم ما شیش تا همیشه با هم هستیم!» یال طلا دمش را تکان داد و گفت:«کاش بیرون از این قفس با هم بودیم!» شیرا جلو رفت. کنار یال طلا نشست:«چی شد که یک دفعه دلت خواست بری بیرون؟» یال طلا دماغش را بالا کشید و گفت:«بوی گل به مشامم رسیده! یه بوی خوب از صبح اینجا پیچیده، تو حس نمی‌کنی؟» شیرا دماغش را چندبار بالا کشید و گفت:«به به... راست می‌گی چه بوی خوبی میاد!» یال طلا صدایی شنید. یالش را تکاند و گفت:«گوش کن یه صدایی میاد!» شیرا گوش تیز کرد. در باز شد. چند نفر وارد شدند و کنار قفس ایستادند. یال طلا جلو رفت، رو به شیرا گفت:«بو نزدیک‌تر و بیشتر شد!» شیرا به مردبلند قد که لباس سفیدی پوشیده بود اشاره کرد:«بوی گل از امام هادیه (علیه السلام)!» چشمان یال طلا برقی زد:«چقدر آرزو داشتم امام رو از نزدیک ببینم!» شیرا با چشمان گرد پرسید:«نکنه داریم خواب می بینیم؟!» یال طلا که چشم از امام(علیه السلام) بر نمی‌داشت گفت:«خواب نیست ما بیداریم!» یال طلا یک دفعه از جا پرید:«نگاه کن امام دارن میان توی قفس!» امام هادی(علیه السلام) از پله های نردبان بالا رفت و وارد قفس شد. همه جا بوی یاس پیچیده بود. شیرا و یال طلا جلو رفتند. بقیه ی شیرها هم به سمت امام (علیه السلام) دویدند. یال طلا کنار پای امام(علیه السلام) نشست. امام هادی (علیه السلام) بر سر شیرها دست می‌کشید. یال طلا چشمانش را بسته بود و خودش را توی بهشت می‌دید. متوکل از بیرون قفس صدا زد:«یا ابوالحسن بیایید بیرون کافیه!» یال طلا با چشمانی پر اشک به رفتن امام(علیه السلام) نگاه می‌کرد. شیرا چشمانش را بست:«انگار خواب می‌دیدم، چه خواب شیرینی بود!» یال طلا یالش را تکان داد و گفت:«خواب نبودی ما امام(علیه السلام) رو از نزدیک دیدیم» لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2383🔜
آرزوی سلیمه قاصدک آمد و روی دامن سلیمه نشست. سلیمه خندید و آرام قاصدک را برداشت. سعید گفت:« یک آرزو کن و قاصدک را رها کن» سلیمه چشمانش را بست و مشتش را باز کرد و بالا گرفت، قاصدک را فوت کرد. پدر در حالی که بار شتر را مرتب می‌کرد گفت:« بیایید بچه‌ها! چرا معطلید؟ راه بیفتید» سلیمه بلند شد و دوید؛ سعید دنبالش رفت و گفت :«چه آرزویی کردی؟» سلیمه قدم زنان گفت:«بگذار برآورده شود می‌گویم» سعید نفس زنان گفت:«الان بگو شاید اصلاً برآورده نشد.» سلیمه اخم‌هایش را در هم کرد و گفت:« می‌شود» سعید با لب‌ولوچه آویزان گفت:« حالا بگو من برادرت هستم، به کسی نمی‌گویم» سلیمه کمی فکر کرد و جواب داد :«آرزو کردم امروز یک اتفاق خوب بیفتد، یک اتفاق خیلی خوب» سعید دستش را زیر چانه‌اش گذاشت و گفت :«مثلا چه اتفاقی؟» سلیمه قاصدک را در آسمان دید، به دنبال قاصدک دوید. سعید هم به دنبالش رفت. قاصدک از آن‌ها دور شد، شترها ایستادند؛ سعید گفت :«چرا همه ایستادند؟» پدر، سلیمه و سعید را صدا کرد و گفت:« رسول خدا فرمودند این‌جا بمانیم. باید صبر کنیم تا همه‌ی مسافران خانه‌ی خدا اینجا جمع شوند، ایشان می‌خواهند با مردم صحبت کنند.» همه‌ی فکر و حواس سلیمه درپی قاصدک بود. کمی جلوتر مردانی را دید که وسایل سفر را روی هم می‌چینند. سعید در حالی که با دست خودش را باد می‌زد گفت:« قرار است رسول خدا آن بالا سخنرانی کنند» سلیمه از بین جمعیت سرک کشید و گفت:« قاصدکم کو؟ قاصدکم را ندیدی؟» سعید گفت:« غصه نخور پیدایش می‌کنیم» دست سلیمه را گرفت و او را به کنار برکه‌ی غدیر برد. برکه آرام بود، سعید مشتی آب به صورت سلیمه پاشید، سلیمه خندید. مشتش را پر از آب کرد و روی سعید ریخت. صدای خنده‌ی بچه‌ها دشت غدیر را پر کرده بود. سلیمه بالا و پایین پرید و گفت :« قاصدکم آنجاست» بچه‌ها به دنبال قاصدک دویدند. سلیمه با سختی از لابه‌لای جمعیت گذشت. رسول خدا را دید که همراه علی (علیه السلام) از سکوی آماده شده بالا می‌رفت. سلیمه ایستاد و به چهره‌ی مهربان و خنده روی رسول خدا خیره شد. سعید در حالی که دستش را می مالید گفت:«لِه شدم» به سختی جلو آمد، دست برشانه سلیمه گذاشت و گفت:« او بهترین دوست ماست.» سلیمه گفت:« من خیلی رسول خدا را دوست دارم» جمعیت زیادی برای شنیدن صحبت‌های رسول خدا آمدند. رسول خدا شروع به صحبت کردند. سلیمه و سعید با دهان باز به حرف‌های رسول خدا گوش می‌دادند؛ در آخر پیامبر دست علی (علیه السلام) را بالا بردند و فرمودند :«هرکس من مولای اوهستم از این به بعد علی مولای اوست» سلیمه قاصدکش را دید که بالای دستان رسول خدا و امیر مومنان پرواز می‌کرد، خندید و رو به سعید گفت:« دیدی به آرزویم رسیدم؟» لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2397🔜
سفر اسب‌ها آماده‌ی حرکت بودند. مرد بلند قدی بچه‌ها را صدا زد. رقیه و دوستانش جلو دویدند. مرد گفت:«بچه‌ها کم کم می‌خواهیم حرکت کنیم. بزرگ‌ترها مواظب کوچک‌ترها باشند. از بزرگترهایتان دور نشوید» رقیه از دوستانش جدا شد. به طرف عمه زینب دوید. کنار عمه ایستاد. عمه با مهربانی لباس خاکی رقیه را تکاند و گفت:«زیاد دور نشو می‌خواهیم حرکت کنیم» رقیه سری تکان داد و گفت:«چشم می‌روم پیش عموعباس» عمه زینب لبخند زد. رقیه خودش را به عموعباس رساند. عموعباس رقیه را بغل کرد و بوسید. رقیه خندید. دست روی ریش عموعباس کشید و گفت:«عموجان می‌شود پشتتان سوار شوم؟» عموعباس رقیه را به سینه فشرد و گفت:«چرا نمی‌شود دردانه‌ی عمو» رقیه را روی دوش گذاشت. رقیه به اطراف نگاه کرد و گفت:«از این‌جا همه چیز را می‌بینم» به اسب سفیدی که جلوتر از همه‌ی اسب‌ها ایستاده بود اشاره کرد و گفت:«ذوالجناح آن‌جاست، اسب خوشگل بابا» عموعباس به ذوالجناح نگاه کرد و پرسید:«دیگر چه می‌بینی؟» رقیه سرچرخاند و گفت:«باباحسین جانم، او کمی آن‌طرف‌تر ایستاده، دارد با عموعبدالله صحبت می‌کند» عموعباس رقیه را از روی دوشش پایین آورد و روی شتری گذاشت و گفت:«شتر سواری دوست داری رقیه جان؟» رقیه ریز خندید:«بله خیلی، فقط باید خودتان هم باشید من تنهایی سوار شتر شدن را دوست ندارم» عموعباس لبخند زد و جواب داد:«نور چشمم من‌که تورا تنها رها نمی‌کنم» رقیه به آسمان نگاه کرد. نورخورشید چشمش را اذیت می‌کرد. دستش را جلوی پیشانی‌اش گذاشت. لب‌های کوچکش خشک شده بود. رو به عموعباس کرد و گفت:«عموجان من تشنه‌ام، آب می‌خواهم» عموعباس، رقیه را از روی شتر پایین آورد و گفت:«همین‌جا بمان تا برایت آب بیاورم عزیزدلم» او را به پسرعمو سپرد و گفت:«حواست به رقیه جانم باشد زود برمی‌گردم» عمو که رفت رقیه علی‌اکبر را دید. به طرفش دوید. علی‌اکبر بلند گفت:«ندو نازنینم زمین می‌خوری، اینجا بیابان است، زمین پر از خار است» رقیه قدم‌هایش را کند کرد. به داداش علی‌اکبر که رسید لب‌هایش را غنچه کرد و پیشانی او را بوسید. علی‌اکبر موهای رقیه را از روی پیشانی‌اش کنار زد. او را روی پایش نشاند و گفت:«رقیه جانم چشمان قشنگت را ببند دستانت را جلو بیاور» رقیه این بازی داداش علی‌اکبر را خیلی دوست داشت. چشمانش را بست دستان کوچکش را جلو آورد. علی‌اکبر سه تا گردو توی دستان رقیه گذاشت. رقیه با چشمانی که برق می‌زد به گردوها نگاه کرد. علی‌اکبر لبخند زد و گفت:«هروقت حوصله‌ات سر رفت با دوستانت گردو بازی کن» رقیه از روی پای علی‌اکبر بلند شد و گفت:«دستتان درد نکند داداش علی‌اکبر جانم» صدای گریه‌ی علی‌اصغر بلند شده بود. رقیه تا صدای او را شنید گفت:«داداش علی‌اصغر جانم بیدار شد» دوید. علی‌اکبر صدا زد:«ارام برو جان برادر زمین می‌خوری اینجا بیابان است، زمین پر از خار است» رقیه آرام‌تر رفت. کنار گهواره‌ی علی‌اصغر نشست. آرام صدایش زد:«داداشی داداشی گریه نکن، نازی نازی» علی‌اصغر با صدای رقیه آرام شد. رقیه دستان کوچکش را روی صورت گذاشت. دستانش را برداشت و گفت:«سلام» علی‌اصغر خندید. رقیه صورت علی‌اصغر را بوسید. او بازی با علی‌اصغر را خیلی دوست داشت. عموعباس با ظرف آب برگشت. رقیه را ندید. از پسرعمو سوال کرد:«رقیه جانم کجاست؟» پسرعمو، علی‌اکبر را نشان داد و گفت:«رفت پیش برادرش» عموعباس به طرف علی‌اکبر دوید. رقیه را ندید پرسید:«رقیه جانم کجاست؟» علی‌اکبر به احترام عمو بلند شد جلو رفت:«نگران نباشید پیش علی‌اصغر است» عموعباس دست تکان داد و به طرف گهواره‌ی علی‌اصغر دوید. رقیه آن‌جا هم نبود! همبازی رقیه داشت با چند دانه گردو بازی می‌کرد. عموعباس جلو رفت پرسید:«تو رقیه را ندیدی؟» دخترک جواب داد :«رقیه آن‌جاست» و با دست ذوالجناح را نشان داد. کمی دورتر رقیه توی بغل بابا حسین خوابیده بود. لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2436🔜
آمد پدر با شال مشکی پرچم سیاهی داشت در دست سربند یا عباس را او بر روی پیشانی من بست می‌گفت باز از راه آمد ماه محرم ماه ایثار باید شود خانه، عزادار با نصب پرچم روی دیوار امسال توی خانه‌ی ما یک مجلس تعزیه برپاست من هستم و مادر، پدر هم مداح خوب مجلس ماست لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2447🔜
مراسم مادر سینی چای را روی میز گذاشت. کنار پدر نشست و گفت:«امروز اگر خسته نیستی سری به انباری بزن چیزی به محرم نمانده» پدر فنجان چای را برداشت و گفت:«چشم چایی را که خوردم با آقا پوریا می‌رویم» پوریا توپش را بغل گرفته بود کنار پدر ایستاد و پرسید:«انباری برای چی؟» پدر لبخندی زد و جواب داد:«محرم نزدیک است باید آماده شویم!» پوریا با چشمان گرد پرسید:«حالا که کرونا هست کجا می‌خواهیم برویم؟» پدر استکان چای را برداشت و گفت:«جایی نمی‌رویم پسرم اما باید آماده‌ی محرم شویم، پرچم سیاه بزنیم و پیراهن مشکی بپوشیم» مادر آهی کشید و گفت:«یادش بخیر سال‌های گذشته توی روضه مراسم سیاهپوشان داشتیم» پوریا به چشمان پر اشک مادر نگاه کرد و گفت:«الان نمی‌شود؟» مادر سرش را پایین انداخت. پدر که چایی‌اش را تمام کرده بود دست پوریا را گرفت و گفت:«برویم پوریا جان» پوریا همراه پدر به انباری رفت. چندتا پرچم و یک کیسه لباس مشکی برداشت. پوریا پرچم را از دست پدر گرفت و گفت:«بابا می‌شود امشب مراسم سیاهپوشان داشته باشیم؟» پدر کمی فکر کرد و گفت:«چه فکر خوبی! من و تو و مامان با هم مراسم می‌گیریم» پوریا پرچم را تکان داد و گفت:«اینطوری مامان خوشحال می‌شود» پدر لبخندی زد و همراه پوریا به خانه برگشت. مادر توی آشپزخانه بود. پدر جلو رفت و گفت:«بفرمایید این هم مشکی‌ها» پوریا جلو دوید و گفت:«میخواهیم مراسم سیاهپوشان بگیریم» مادر به پوریا و پدر نگاه کرد. پدر لبخندی زد و گفت:«وسایل روضه را آماده کن من و پوریا هم مشکی‌ها را به دیوار می‌زنیم» چشمان مادر از خوشحالی برق زد. یک ساعت گذشته بود که همه چیز آماده‌ی روضه شد. پوریا با لباس مشکی کنار پدر ایستاده بود و سینه می‌زد. لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2451🔜
🌸خدایا خودت درستش کن🍃 محمد چند بار پولهای قلکش را شمرد. عصبانی شد و پول ها را روی زمین گذاشت ، مادر کنارش نشست و گفت:« چه شده پسرم؟ میخواهی چیزی بخری؟» محمد سر روی زانو گذاشت و گفت:« می‌خواهیم برای تکیه پارچه مشکی بخریم اما پولمان کم است» مادر کمی فکر کرد، به اتاق رفت؛ چند دقیقه بعد با پارچه مشکی برگشت و گفت :«این چادر مشکی کهنه شده دیگر لازمش ندارم به دردتان می خورد؟» محمد از جا پرید و گفت:« خیلی ممنونم مامان» چادر را از مادر گرفت و دوید توی کوچه. ایلیا و یاسین گوشه ای نشسته بودند امیر هم کنارشان ایستاده بود. محمد جلو رفت و گفت :«بچه ها زود باشید دیگر وقتی نمانده ها این هم پارچه مشکی» بچه ها با خوشحالی به هم نگاه کردند، ایلیا با دیدن چادر مشکی گفت:« چه فکر خوبی کردی ولی یک چادر کم است» یاسین گفت:« برویم بپرسیم مامان های ما هم شاید چادر مشکی کهنه داشته باشند.» ایلیا گفت:« فکر خوبی است پس همه برویم قرارمان یک ساعت دیگر همینجا» بچه‌ها که رفته‌اند محمد مشغول وصل کردن چادر مادرش روی دیوار تکیه شد، چند دقیقه بعد ایلیا و یاسین چادر مشکی بدست آمدند. چادرها را روی دیوار تکیه زدند و منتظر امیر نشستند. امیر نفس زنان از راه رسید محمد گفت:« دیرکردی» امیر نفس محکمی کشید و گفت :«دو تا چادر آوردم یکی را هم رفتم از مادر بزرگم گرفتم» ایلیا گفت:« زود باشید دیگر بچه ها این دو تا را هم بزنیم تکیه آماده می شود» تکیه آماده شد بچه ها توی تکیه نشستند، امیر به دور و بر نگاه کرد و گفت:« خیلی خوب شده » محمد گفت:« بله حالا می توانیم از امشب عزاداری را شروع کنیم» ایلیا دست روی چانه گذاشت و گفت:« بچه‌ها ما که مداح نداریم!» یاسین با کف دست بر پیشانی اش زد و گفت:« اصلاً فکر اینجایش را نکرده بودیم» محمد با لب و لوچه آویزان گفت :«حالا چه کار کنیم؟» امیر از جا بلند شد و گفت:« ما باید از یک مداح دعوت کنیم» ایلیا بلند خندید و گفت:« با پول قلکهای مان؟ مگر چقدر پول داریم؟» یاسین سری تکان داد و گفت :«کدام مداح می آید توی هیئت چهار نفره ما؟ آن هم تکیه چادری؟» امیر سرش را پایین انداخت و از تکیه بیرون رفت، روی جدول کنار جوی نشست، نگاهی به تکیه چادری کرد، یاد حرف پدربزرگ افتاد:« شما شروع کنید خدا باقی کارها را جور میکند» چشمانش را بست و در دلش گفت :«خدایا خودت جور کن!» دستی روی شانه‌اش حس کرد، چشمانش را باز کرد مرد جوانی کنارش نشسته بود. چهره مرد جوان خیلی آشنا بود امیر گفت:«ببخشید من شما را دیدم اما یادم نیست کجا» مرد جوان لبخند زد و گفت:«این تکیه مال شماست؟» امیر نگاهی به تکیه کرد و گفت:«بله اما چه فایده؟» مرد جوان ابرویش را بالا داد و گفت:«تکیه امام حسین(علیه السلام) بی فایده نمی شود » امیر سر به زیر انداخت و گفت:«مداح نداریم» مرد جوان لبخند زد و گفت:«من برایتان مداح می آورم خوب است؟» امیر با چشمانی گرد به مرد جوان نگاه کرد و گفت:«کدام مداح حاضر می شود در تکیه ی چادری ما مداحی کند؟ تعدادمان هم کم است!پول هم نداریم!» مرد جوان گفت:«مهدی رسولی » امیر لبش را گزید و گفت:«مسخره ام می کنید؟ راستی یادم امد شما شبیه حاج مهدی هستید» مرد جوان خندید و گفت:«من مهدی هستم مهدی رسولی برویم در تکیه تان عزاداری کنیم؟» امیر از جا بلند شد و گفت:«باورم نمی شود واقعا شما حاج مهدی هستید؟» حاج مهدی لبخندی زد، دست امیر را گرفت و به تکیه برد بچها با دیدن امیر و حاج مهدی از جا بلند شدند. ایلیا سرش را خاراند و گفت:«امیر رفتی حاج مهدی را اوردی؟» یاسین و محمد به هم نگاه کردند، حاج مهدی نشست و شروع کرد به مداحی کردن:«حسین اگر شفا دهد…» 🖤🖤🖤🖤🖤 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2508🔜
نخود هر آش نخودی روی بوته چسبیده بود و می‌لرزید. از پشت پرده‌ی سبز آرام گفت:«این صداها برای چیست؟ چه خبر شده؟» نسیم رو به نخودی کرد و گفت:«نترس عزیزم دارند شما رامی‌چینند، تو دیگر بزرگ شدی باید از اینجا بروی وگرنه از بین می‌روی» نخودی خودش را توی پوسته‌اش جمع کرد و گفت:«کجا؟ باید به کجا بروم؟» نسیم لبخند زد و گفت:«باید به دست مردم برسی» نخودی کمی جابه‌جا شد نفس راحتی کشید و گفت:«یادم آمد با من غذا می‌پزند» نسیم دور نخودی چرخی زد و جواب داد:«بله مثلا با تو می‌شود هر آشی پخت» نخودی با چشمان گرد پرسید:«هر آشی؟» نسیم ریز خندید و گفت:«بله هر آشی مثل آش دوغ، آش شله قلمکار، آش بلغور» لحظه‌ای ساکت شد. یک دفعه انگار چیزی یادش آمده باشد بلند گفت:«آش نذری!» نخودی لبخند زد و گفت:«بله بله آش نذری، مادرم برایم گفته بود که خیلی از دوستانش نخود آش نذری شدند» سرش را پایین انداخت و ادامه داد:«کاش من هم نخود آش نذری می‌شدم» نسیم شاخه‌ی نخودی را تکان داد و گفت:«چرا که نه، شاید تو هم نخود آش نذری شدی» نخودی با أین فکر خوشحال و زردتر شد. آقای کشاورز به بوته‌ی نخودی نزدیک شد و او را هم چید. نخودی که از تکان‌ها حسابی خسته شده بود کم کم خوابش برد. صبح زود چشم باز کرد. خودش را بیرون از پوسته‌ی سبز دید. به اطراف نگاه کرد. اطرافش پر از نخودهای زرد و درشت مثل خودش بود. حالا یک عالمه دوست وهمبازی داشت. هنوز خیلی نگذشته بود که مرد قد کوتاه و چاقی کنار گونی پر از نخود ایستاد. مرد جوانی هم کنارش بود. نخودی از دوستانش پرسید:«بنظرتان این مرد ما را برای نذری می‌خرد؟» یکی از نخودها جواب داد:«من که فکر نمی‌کنم توی کیسه‌هایی که در دست دارد خبری از وسایل آش نیست!» نخودی کمی فکر کرد. نباید به این مرد فروخته می‌شد. خودش را کنار کشید. مرد فروشنده مقداری نخود توی کیسه ریخت نخودی به گوشه‌ی گونی چسبیده بود. کار مرد فروشنده که تمام شد نخودی نفس راحتی کشید. خودش را رها کرد و گوشه‌ای نشست. مشتری بعدی پسری بود که جلو آمد و پرسید:«ببخشید آقا نخود برای آرد کردن دارید؟» مرد فروشنده سری تکان داد و کیسه‌ای برداشت. نخودی زود خودش را به دیوار گونی چسباند. مرد نخودها را توی کیسه می‌ریخت. نخودی دستش سُر خورد و روی بقیه‌ی نخودها افتاد. می‌خواست مقدار دیگری نخود توی کیسه بریزد که پسر گفت:«بس است همین‌قدر می‌خواستم» نخودی پوفی کرد و همان‌جا نشست. هنوز نفسش جا نیامده بود که پیرزنی عصازنان وارد مغازه شد. یکی از نخودها جلو رفت و به نخودی گفت:«این پیرزن شاید ما را برای نذری بخرد!» چشمان نخودی از خوشحالی برق زد و جلوتر رفت. مرد فروشنده نخودی و دوستانش را توی کیسه‌ای ریخت و روی ترازو گذاشت. نخودی به کیسه نگاه کرد. آرام گفت:«فقط یکی دو مشت نخود؟! فکر کنم اشتباه کردیم ما را برای نذری نمی‌برند!» پیرزن هن و هن کنان کیسه را به طرف خانه‌اش برد. دیگ کوچکی روی اجاق کوچکی توی آشپزخانه‌ی کوچکش گذاشت و زیرش را روشن کرد. نخودها را همراه مقداری لوبیا توی سینی ریخت. نخودی با چشمان پر اشک گفت:«به آرزویم نرسیدم، آش نذری نشدم» پیرزن شروع به پاک کردن نخود و لوبیاها کرد. همان‌طور که نخودها و لوبیاها را جابه‌جا می‌کرد خواند:«لالالا گل پرپر، بخواب ای شیرخوار اصغر...» پیرزن می‌خواند و اشک می‌ریخت. نخودی به اطراف نگاه کرد. پرچم سیاه کنار ستون آشپزخانه را دید. چشمانش پر شد. پیرزن دستانش را بالا برد و گفت:«خدایا من فقط تونستم کمی نخود و لوبیا تهیه کنم خودت این آش نذری را از من قبول کن» 🌸🍂🍃🌸 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2514🔜
یک دانه سیب خرسی عرق روی پیشانی‌اش را با پشت دست پاک کرد. به سیب زرد توی دستش نگاه کرد و با خودش گفت:«کاش یک ظرف عسل هم داشتم» به طرف خانه راه افتاد. توی راه صدای سنجابک را شنید:«سلام خرسی، این سیب را از کجا آوردی؟ همه جا بخاطر اینکه باران نباریده خشک شده!» خرسی به سنجابک که روی شاخه‌ی درخت نشسته بود، نگاه کرد و جواب داد:«سلام دوست کوچولوی من، این تنها سیب درخت کنار رودخانه بود خودم پیدایش کردم» سنجابک آهی کشید. دست روی شکمش کشید و گفت:«خوش به حالت، نوش جانت» خرسی خواست برود اما نرفت. سیب را نصف کرد و نصفش را به سنجابک داد. سنجابک با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زد گفت:«ممنون دوست خوبم بچه‌هایم خیلی دلشان سیب می‌خواست، تو خیلی مهربانی» خرسی سر تکان داد و رفت. کمی جلوتر صدای لاک‌پشت را شنید:«سلام خرسی، این سیب را از کجا چیدی؟ من که چند روز است چیزی نخوردم توی این قحطی خوردنی پیدا نمی‌شود» خرسی به لاک‌پشت که کنار تپه‌ای نشسته بود نگاه کرد و جواب داد:«سلام لاکی جان، این تنها سیب درخت کنار رودخانه بود، خودم پیدایش کردم» لاک‌پشت آهی کشید و گفت:«خوش به حالت، نوش جانت» خرسی خواست برود اما نرفت. نصف سیب توی دستش را نصف کرد و به لاک‌پشت داد. لاک‌پشت با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زد گفت:«ممنون دوست خوبم تو خیلی مهربانی» خرسی سر تکان داد و رفت. هنوز به خانه نرسیده بود که صدای زنبورهای عسل را شنید:«ویز ویز، آقا خرسی سلام، این سیب را از کجا آوردی؟ ما چند روز است چیزی برای خوردن پیدا نکردیم گل‌های دشت هم همه خشک شده‌اند» خرسی به زنبورها که روی شاخه‌ی خشک بوته‌ی گل سرخ نشسته بودند نگاه کرد و جواب داد:«سلام دوستان عزیز، این تنها سیب درخت کنار رودخانه بود، خودم پیدایش کردم» زنبورها آهی کشیدند و گفتند:«خوش به حالت، نوش جانت» خرسی خواست برود اما نرفت. تکه‌ی باقیمانده‌ی سیب را جلوی زنبورها گذاشت. زنبورها با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زدند گفتند:«ممنون دوست مهربان» خرسی سر تکان داد و به خانه برگشت. روی صندلی نشست. صدای قار و قور شکمش را شنید دست روی شکمش کشید. چشمانش را بست. تازه خوابش برده بود که صدای تق تق تق توی خانه پیچید. در را باز کرد. با چشمان نیمه باز نگاه کرد، اما کسی پشت در نبود. برگشت روی صندلی نشست. باز صدای تق تق تق را شنید. در را باز کرد اما کسی پشت در نبود. کمی جلو رفت. به آسمان نگاه کرد. قطره‌های باران صورتش را خیس کرد. کمی زیر باران این طرف و آن طرف رفت و خوشحالی کرد اما از گرسنگی بی حال شد و دوباره به خانه اش برگشت زنبور ها تصمیم گرفتند به او عسل بدهند پس به طرف خانه اش رفتند و در زدند اما خرسی دوباره فکر کرد باران است سنجابک از کنار زنبور ها که رد میشد فهمید انها نمیتوانند خوب در بزنند برای همین کمکشان کرد خرسی با بی حالی از جا بلند شد و با دیدن زنبور ها و عسلی که آورده بودند خیلی خوشحال شد و تشکر کرد 🌸🍂🍃🌸 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2518🔜
آخ جون نقاشی سجاد دفتر نقاشی‌اش را از مادر گرفت. مدادهایش را کنار دفتر گذاشت. با مداد سبز یک مرد کشید. سرش را بالا گرفت. بچه‌ها توی حیاط مسجد دنبال هم می‌دویدند. به مادر نگاه کرد و گفت:«مامان میشه منم برم باهاشون بازی کنم؟» مادر به بچه‌ها نگاه کرد؛ قبل از اینکه مادر جواب سجاد را بدهد، زنی با ابروهای درهم بچه‌ها را صدا زد و گفت:«یک جا بشینید! اینجا که جای بازی نیست!» سجاد لب‌هایش را جمع کرد و گفت:«دعواشون کرد؟» مادر لبخند زد و جواب داد:«باید آروم بازی کنن تا مزاحم بقیه نباشن» سجاد مداد زرد را برداشت و گفت:«دنبال بازی که آروم نمیشه» مادر ریز خندید. سجاد صورت مرد نقاشی‌اش را با مداد زرد نورانی کرد. مداد قرمز را که برداشت سرش را بلند کرد. چندتا از بچه‌ها دورش جمع شده بودند. پسربچه‌ای که روی لباس مشکی‌اش یاحسین نوشته شده بود آرام پرسید:«چی می‌کشی؟» سجاد مرد نقاشی را نشان داد و گفت:«امام حسین رو کشیدم میخوام یه شمشیر بکشم براش آدم‌های بد رو هم می‌خوام بکشم اینجا» و گوشه‌ی خالی صفحه را نشان داد. پسر دیگری که سربند لبیک یا مهدی روی پیشانی‌اش داشت گفت:«افرین دمت گرم چقدر قشنگ کشیدی» لپ‌هایش را پرباد کرد و ادامه داد:«البته منم خیلی قشنگ می‌کشم‌ها می‌خوای برات نقاشی بکشم؟» سجاد به مادر نگاه کرد. مادر چادرش را روی صورتش کشیده بود و داشت برای امام حسین علیه السلام گریه می‌کرد. کمی فکر کرد و جواب داد:«بذار نقاشی من تموم بشه بعد می‌دم شما هم نقاشی بکشید» بچه‌ها با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زد به هم نگاه کردند و منتظر تمام شدن نقاشی سجاد شدند. نقاشی سجاد که تمام شد دفتر و مدادهایش را به دوستان جدیدش داد. بعد از مراسم دفتر سجاد از نقاشی‌های زیبا از امام حسین علیه السلام و روز عاشورا پر شده بود. 🌸🍂🍃🌸 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2522🔜
🌸یک مراسم مهم🍃 بچه ها مشغول شمردن پول قلکهایشان بودند، محمد گفت:« من همش اشتباه می شمارم» رضا خندید و گفت :«یکم صبر کن الان برایت می شمارم» شمردن پول ها که تمام شد معصومه گفت :«چه هیئتی بشود امسال! هم می‌توانیم شربت بدهیم، هم میوه، هم خرما و چایی» محمد چپ چپ نگاهی به معصومه کرد و گفت:« نمی شود امسال خوراکی پخش کنیم! تازه تعداد شرکت کننده ها هم کمتر است» رضا با لب و لوچه آویزان گفت:« یعنی چه؟ ما یک سال پس انداز کردیم برای نذری شب های محرم» محمد گفت :«نمی‌دانم باید فکر کنیم، تازه باباعلی می‌گفت شاید امسال هیئت برگزار نشود» معصومه پول ها را روی زمین گذاشت زانوهایش را بغل کرد و گفت:« مگر می‌شود؟» محمد دستش را روی شانه معصومه گذاشت و گفت :«همه مراسم توی مسجد برگزار می‌شود با تعداد کم» رضا با بغض گفت :«پول‌ها را چه کار کنیم؟» محمد عقب تر رفت، نگاهی به پول‌ها کرد آهی کشید و گفت:« نمی دانم» با صدای زنگ بچه ها به سمت در دویدند. پدر با دست پر آمد تو، کیسه هایی که در دست داشت به مادر داد و گفت:« لطفاً این ها را ضدعفونی کن» مامان کیسه‌ها را ضدعفونی کرد و آورد. بچه ها کنار پدر نشستند و به کیسه ها نگاه کردند رضا گفت:« بابا این ها چیست؟» پدر از توی کیسه پارچه‌ای مشکی را بیرون آورد و گفت:« بچه ها فردا شب، شب اول محرم است باید آماده شویم» محمد که پارچه را در دست گرفته بود گفت:« با ما برای هیئت یک عالمه پارچه‌مشکی داریم» پدر لبخندی زد و گفت :«می‌دانم پسرم اما این پارچه‌ها برای هیئت خانگی خودمان است» معصومه سربند قرمزی از توی کیسه بیرون آورد و گفت:« هیئت خانگی چیست » سربند را به محمد داد و گفت:« داداش این را برایم ببند» بابا گفت:« امسال که نمی‌شود خیلی مراسمات را توی مسجد باشیم، خانه‌مان را آماده هیئت می کنیم و خودمان هر شب مراسم می گیریم» محمد با چشمان گرد به پدر نگاه کرد و گفت:« یعنی مهمان داریم؟» پدر سربند سبز رنگی را بر سر محمد بست و گفت :«مراسمات ما خانوادگی هستند، من، مامان، تو، رضا و معصومه » بچه ها خوشحال به هم نگاه کردند، مامان جعبه پونز را آورد، همه با کمک هم دور تا دور و روی دیوارها را پارچه سیاه نصب کردند. محمد در حالی که اضافه پارچه ها را داخل کیسه می گذاشت گفت:« بابا با پول قلک های محرم چه کار کنیم؟ حالا که نمی‌شود نذری پخش کرد!» پدر دستی بر سر محمد کشید و گفت :«نگران نباشید این پول را نذر محرم می‌کنیم اما یک جور دیگر!» ادامه دارد... لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2526🔜
بنده امین من
🌸یک مراسم مهم🍃 #قسمت_اول بچه ها مشغول شمردن پول قلکهایشان بودند، محمد گفت:« من همش اشتباه می شمارم
یک مراسم مهم محمد بعد از خوردن صبحانه جلوی تلویزیون دراز کشید و به فکر فرو رفت، شبکه های تلویزیون را بالا و پایین کرد، رضا کمی آن طرف تر روی مبل نشست و گفت:« چرا انقدر کانال عوض می کنی؟» محمد نگاهی به رضا کرد اما چیزی نگفت. معصومه دفتر نقاشی اش را به محمد نشان داد و گفت:« ببین چی کشیدم؟» محمد تا نقاشی معصومه را دید از جا پرید، نقاشی را با دقت نگاه کرد، معصومه یک دختر که ماسک بر دهان داشت کشیده بود دختر نقاشی معصومه اسپری ضدعفونی کننده در دست داشت، کمی آن طرف تر پسرکی ماسک بر دهان گذاشته بود و طبل می زد. محمد گفت:«فهمیدم! امسال با پولهای نذری ماسک و ژل ضدعفونی کننده می خریم و پخش می کنیم!» رو به معصومه کرد و گفت:« آفرین نقاشی خیلی قشنگی کشیدی» رضا دستش را روی چانه گذاشت و گفت:« کجا پخش کنیم؟» معصومه مداد را در دستش چرخاند و گفت:«همه پول را ماسک و ژل بخریم؟» محمد کمی فکر کرد گفت:«صبر کنید بابا که آمد تصمیم می گیریم» بچه ها دل توی دلشان نبود تا مراسم شب اول محرم را برپا کنند. از غروب همه کارهای هیئت را انجام دادند. معصومه به مادر، در چیدن میوه ها کمک کرد، خرما ها را در ظرف چید، مادر کمی گلاب در گلاب پاش ریخت، بوی خوش گلاب خانه را پر کرده بود. رضا و محمد روی مبل پارچه سیاهی انداختند، میز را کمی جابه جا کردند و رویش سبد مُهر و دوکتاب دعا و یک قرآن گذاشتند. بالاخره با آمدن پدر انتظار به پایان رسید، بعد از خوردن شام همگی در محل مشخص شده ی هیئت نشستند. رضا روی مبل آماده شده نشست و سوره حمد را خواند، پدر چند حدیث کوتاه از شب های محرم گفت و زیارت عاشورا خواند، حالا نوبت معصومه بود که دکلمه ی زیبایی که در مورد امام حسین علیه السلام آماده کرده بود بخواند. صدای صلوات برای سلامتی رضا و معصومه بلند شد. محمد روی صندلی نشست و شروع کرد به خواندن مداحی، اشک از چشمان مادر سرازیر شد، بعد از سینه زنی و مداحی معصومه با کمک مادر از مهمانان هیئت پذیرایی کردند. همه از برپایی این مراسم خوشحال بودند. ادامه دارد.... لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2530🔜