#داستان
یک اسم زیبا
امیرعلی روی دامن مادربزرگ نشست. پوفی کرد و گلهای دامن مادربزرگ را شمرد:« یک....دو....سه....»
مادربزرگ موهای امیرعلی را نوازش میکرد و زیر لب ذکر میگفت.
امیرعلی به چشمان مادربزرگ نگاه کرد و گفت:« مادربزرگ مامان کی میاد؟ دلم براش تنگ شده»
مادربزرگ لبخند زد و گفت:« میاد عزیزم نگران نباش»
تلویزیون تصاویر چراغانی و جشن پخش میکرد.
امیرعلی تلویزیون را نشان داد و پرسید:« مادر بزرگ برای چی جشن گرفتند؟»
مادربزرگ نگاهی به تلویزیون کرد و گفت:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختره .حضرت معصومه خواهر امام رضا علیه السلام هستن» به چشمان سیاه امیرعلی نگاه کرد و گفت:« یادته رفتیم قم؟ اونجا با هم رفتیم حرم؟ »
امیرعلی خندید و گفت:« بله یه عالمه با بچهها بازی کردیم ،خیلی خوش گذشت»
مادربزرگ روی سر امیرعلی دست کشید و گفت:« اونجا حرم حضرت معصومه سلام الله بود.»
دستانش را به حالت شکرگذاری بالا برد وادامه داد:« امروز روز تولد حضرت معصومه سلام الله علیها خدا به شما یک خواهر کوچولوی ناز داده»
امیرعلی دستهایش را به هم زد و گفت:« آخ جون، خواهر کوچولو »
مادربزرگ او را بوسید ، امیرعلی خودش را محکمتر توی بغل مادربزرگ جا کرد و گفت:« میشه اسم خواهرم رو معصومه بذاریم؟» هنوز مادربزرگ جوابی نداده بود که صدای زنگ در توی خانه پیچید.
امیرعلی از جا پرید؛ مادربزرگ گفت:« بدو امیرعلی جان، مامان و معصومه کوچولو از راه رسیدند.»
#باران
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2163🔜
💢بازی ابرها💢
مریم به آسمان آبی خیره شد. ابرها سوار باد این طرف و آن طرف میرفتند. انگار داشتند دنبال بازی میکردند. ظهر بود اما خبری از خورشید نبود. نفس محکمی کشید. بوی گلهای محمدی را حس کرد. به باغچه نگاه کرد. گلهای محمدی دور درخت انجیر را پر کرده بودند. چقدر باغچه با این گلها زیبا شده بود. یاد تابلوی نقاشی داییاش افتاد. دایی همیشه این منظرههای زیبا را روی بوم و کاغذ میکشید.
مریم آهی کشید و زیر لب گفت: «کاش میشد من هم مثل دایی این منظره زیبا را نقاشی کنم»
از پنجره فاصله گرفت. به دفتر نقاشی و مدادرنگیهایی که دایی برایش خریده بود خیره شد. دفتر و مدادها روی میز بودند. یاد حرف دایی افتاد:«من مطمئنم اگر تلاش کنی یه نقاش بزرگ میشی"
نگاهی به جای خالی دستهایش کرد. کنار خوابالو روی تخت نشست. خوابالو با آن چشمهای تیلهای نیمه بازش به مریم نگاه میکرد. خوابالو را بوسید و گفت:«کاش دست داشتم خوابالو، اگر دست داشتم یک تابلوی نقاشی زیبا میکشیدم، مثل تابلوهای دایی»
قطرههای اشک روی گونهی سفید مریم سُر خورد. کنار خوابالو دراز کشید. پتو را بین انگشتان پایش گرفت و بالا کشید. خوابالو را با کمک پاهایش بغل کرد. این چند روز چندبار سعی کرده بود با انگشتان پایش نقاشی بکشد. انگشت پایش هنوز کمی درد میکرد. چشمانش را بست.
یک دفعه از جا پرید و گفت:"بازم تلاش میکنم»
پتو را با پایش کنار زد. به طرف میز و دفتر نقاشی رفت. دفتر و مدادرنگیها را با کمک لبهایش برداشت و روی زمین گذاشت.
با انگشتان پا آن را باز کرد. به صفحهای که دیروز خط خطی کرده بود نگاه کرد. خط خطیها شبیه یک خرس شده بودند. چشمانش برق زد. مداد قهوهای را برداشت و لای انگشتانش گذاشت. دور خطها را پررنگ کرد. مداد از لای پایش سُر خورد. خط پررنگی کنار خرس افتاد. مریم ابروهایش را توی هم کرد. کمی فکر کرد. مداد را دوباره لای انگشتانش گذاشت. یک خط دیگر کنار خط پررنگ کشید. مداد قهوهای کمرنگ را برداشت. تن خرس را به آرامی رنگ زد. مداد سبز برداشت و بالای درخت یک دایره کشید. به نقاشی نگاه کرد.
صدای رعد و برق را شنید. به طرف پنجره رفت. به ابرها نگاه کرد. باران باغچه را خیس کرده بود.
#باران
#داستان
🌸🍂🍃🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2192🔜
زیارت
«دلتنگم برای حرم
دلتنگم نمیشه نرم
....» مادر داشت به این آهنگ گوش می داد.
زهرا اشک های مادر را پاک کرد و گفت:«چرا گریه میکنی؟»
مادر با چشمان خیس لبخند زد و گفت:«چیزی نیست دخترم»
زهرا گونه ی مادر را بوسید و گفت:«دلت برای حرم تنگ شده؟»
مادر سری تکان داد گفت:«بله دخترم خیلی زیاد»
زهرا چیزی نگفت و به اتاق رفت. مشغول کشیدن نقاشی شد.
نقاشی اش که کامل شد کنار مادر نشست گفت:«این نقاشی را برای شما کشیدم تا دیگر دلتان تنگ نباشد»
مادر به نقاشی زهرا نگاه کرد، با دیدن گنبد طلایی نقاشی زهرا او را بوسید و گفت:«ممنونم نقاش مهربانم، حالا بیا باهم زیارت کنیم» و باهم صلوات خاصه امام رضا علیه السلام را خواندند.
#باران
#داستان
🍂🍃🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال ۱۵ تا ۲۱ سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry15_21
═══••••••○○✿
🔚2198🔜
#داستان
بهترین آرزو
قاصدک آرام از ساقهاش جدا شد. سوار نسیم توی آسمان پرواز کرد. از آن بالا به دشت زیبا و سرسبز نگاه کرد. گلسرخ را دید. جلو رفت و آرام کنارش نشست. لبخند زد و گفت:«سلام دوست من چرا غمگینی!»
گلسرخ سرش را بلند کرد. قاصدک را که دید جواب داد:«سلام خیلی تشنهام چند روزه آب نخوردم»
آهی کشید و سرش را پایین انداخت. یک دفعه چیزی یادش آمد به قاصدک نگاه کرد و گفت:«آرزو میکنم بارون بباره» و آرام قاصدک را فوت کرد.
قاصدک سوار نسیم شد و توی آسمان پرواز کرد.
به آن سوی دشت رسید. گلهای زرد آفتابگردان دشت را زیباتر کرده بودند. جلو رفت. کنار آفتابگردان نشست. آرام گفت:«سلام دوست من، چرا غمگینی؟»
آفتابگردان آرام سرش را بلند کرد و جواب داد:«سلام، هوا چند روزه ابریه، دلم برای خورشید تنگ شده»
آهی کشید و سرش را پایین انداخت. یک دفعه چیزی یادش آمد. به قاصدک نگاه کرد و گفت:«آرزو میکنم هرچه زودتر ابرها برن و خورشید پیدا شه» و قاصدک را فوت کرد.
قاصدک سوار نسیم از آفتابگردان دور شد. پشت دشت روی تخته سنگی نشست. لبهایش میلرزید و چشمانش خیس شده بود. یکدفعه انگار چیزی یادش آمد. به آسمان نگاه کرد و گفت:«آرزو میکنم آرزوی دوستانم برآورده بشه»
از لابه لای درختان و گلها صدایی شنید:«ها هو، هاها هوهو، هاهاها هوهوهو»
نسیم گوشهایش را تیز کرد و گفت:«صدای باده من دیگه باید برم»
هنوز خیلی دور نشده بود که آقای باد قاصدک را از روی تخته سنگ بلند کرد. قاصدک لبهایش را جمع کرد و گفت:«لطفا من رو بگذار پایین، اصلا حوصله ندارم»
آقای باد هوهو کنان پرسید:«هوهو چرا، هاها چی شده؟»
قاصدک سعی کرد روی تخته سنگ بنشیند گفت:«افتابگردون آرزو کرده ابرا برن و خورشید بیاد! گلسرخ آرزو کرده بارون بیاد اما من نمیتونم آرزوشون رو برآورده کنم»
آقای باد دور قاصدک چرخید و گفت:«این که غصه نداره با من بیا تا آرزوی دوستانت رو برآورده کنیم»
قاصدک سبک شد و سوار باد راه افتاد. آقای باد آن بالا، درست بالای آفتابگردان ایستاد و محکم فوت کرد. ابرها از جایشان تکان خوردند و با سرعت به آن سوی دشت راه افتادند. خورشید از پشت ابرها بیرون آمد. آفتابگردان سرش را بالا گرفت. خورشید را دید. گلبرگهایش طلایی شدند. به قاصدک نگاه کرد که سوار باد پشت ابرها از آنجا دور میشد. برای قاصدک برگ تکان داد. باد ابرها را فوت میکرد تا به گلسرخ رسیدند. ابرها درست بالای گلسرخ ایستادند. صدای رعد و برق این سوی دشت پیچید. گلسرخ سرش را بالا گرفت. گلبرگهایش سرختر شدند. قاصدک را دید که سوار باد به او نگاه میکرد. برای قاصدک برگ تکان داد. لبهای قاصدک میلرزید و چشمانش از خوشحالی خیس شده بود.
#باران
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2264🔜
#داستان
«آرزوهای خوب»
سنگی کوچکی در شهری بزرگ به رفت و آمد مردم نگاه میکردو زیر لب با خدا حرف میزد و دعا میکرد
هوا خیلی گرم بود خاک کنار سنگ غرغر میکرد و میگفت: آخه این هم شد زندگی
من خاکِ به این نرمی باید زیر دست و پا باشم و این هوای گرم هم من رو اینجا بپزه و ذوب کنه
سنگ کوچک در جواب غر های خاک از او خواست ناشکری نکند
خاک کمی لب و لوچهاش را کج کرد و خوابید هنوز بیدار نشده بود که مرد فقیری با لباسهای پاره و کهنه به طرف مردانی که ایستاده بودند رفت و کنار آنها ایستاد و گفت:«سلام دوستان، مسافری هستم. از دوستانم جا موندم. نه غذایی دارم نه پولی اگه میشه کمی به من کمک کنید»
مردان مسافر به خواستهی مرد توجهی نکردند. مرد فقیر سرش را پایین انداخت و از انها دور شد.
آن قدر ضعیف خسته و گرسنه بود که تصمیم گرفت روی خاکِ کنار سنگ کوچک بنشیند
سنگ کوچک با شنیدن حرف های مرد فقیر خیلی ناراحت شد
دلش میخواست کاری برای او بکند اما هیچ کاری از دستش برنمیآمد
خدا خدا میکرد که طوری این مرد نجات پیدا کند
خاک بیدار شد و شروع به غرزدن کرد که چرا این مرد روی من نشسته و گرمای تمام تنش را به مسافر انتقال داد تا او را بلند کند
سنگ کوچک آرزو کرد که کاش تخته سنگ بزرگی بود تا مرد مسافر رویش بنشیند و استراحت کند
اما این فقط میتوانست با معجزه اتفاق بیفتد چون او فقط یک سنگ کوچک بود و به درد کسی نمیخورد
مسافرِ تنها به طرف مرد دیگری رفت.
مردی که صورتی زیبا و قدی بلند داشت لباس تمیز و مرتبی پوشیده بود و لبخندی هم به لبش بود.
سنگ کوچک محو تماشای آن مرد شده بود و با خودش میگفت کاش من سنگ عقیق بودم و روی انگشت این مرد بودم.
مرد فقیر سرش را پایین انداخت و به مرد مهربان گفت:«مسافری هستم، نه غذایی دارم نه پولی اگه میشه به من کمک کنید» مردِ زیبا خم شد، دستش را به طرف سنگ کوچک دراز کرد. سنگ کوچک دل توی دلش نبود و باورش نمیشد او خواسته باشد که سنگ را بردارد.
آن مرد سنگ را در دستش گرفت.
سنگ کوچک در دستان آن مرد آنقدر حس خوبی داشت که چشمانش را بست
با خودش میگفت لابد بهشت که میگویند همین طوری است.
یکهو در دلش احساس عجیبی کرد.
حس میکرد تغییر کرده است
مرد زیبا مشتش را باز کرد.
سنگ کوچک آرام به خودش نگاه کرد. رنگش عوض شده بود و برق میزد.
مرد زیبا سنگ را در دستان مرد فقیر گذاشت و از آنجا دور شد.
چشمان سنگ دنبال مرد زیبا بود که یک دفعه او را گم کرد.
مرد فقیر بلند بلند برای مرد زیبا دعا میکرد.
مردان مسافر به طرف مرد فقیر آمدند. تا سنگ را دیدند داد زدند:«طلا، سنگ طلا»
سنگ کوچک باورش نمیشد که حالا سنگ طلا شده است و از همه مهم تر اینکه حالا میتوانست به مرد فقیر کمک کند...
#باران
#قصه
🦋برگرفته از روایتی از عنایات حضرت مهدی صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف🦋
🌸🍂🍃🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2274🔜
بهترین مزه ی دنیا
نگار از سرسره سُر خورد و خندید، و دوباره به طرف پله های سرسره دوید، دختری همسن خودش را دید که روی نیمکت نشسته و عینک دودی سیاهی به چشم دارد.
مداد دختر از روی نیمکت روی زمین افتاده بود، نگار جلو رفت مداد را برداشت و گفت:«مدادت روی زمین افتاده بود » دختر دستش را به سمت نگار دراز کرد، نگار مداد را به دست دختر داد، کنارش نشست و گفت:«اسم من نگار است اسم تو چیست؟»
دختر لبخندی زد و گفت:«اسم من هم روشنا است»
نگار گفت:«می ایی باهم سرسره بازی کنیم؟»
روشنا لب و لوچه اش را جمع کرد و گفت:«من نمی توانم ببینم، و نمی توانم بدون کمک مادرم سُر بخورم باید مادرم کمکم کند»
نگار تعجب کرد و گفت:« واقعا؟! مادرت کجاست؟»
روشنا با دست به سمت دیگر پارک اشاره کرد و گفت:«فکر کنم از ان طرف رفت، رفت برایم بستنی بخرد»
نگار کمی فکر کرد و گفت:«این که نمی بینی سخت است؟ »
روشنا دستش را روی چانه گذاشت و گفت:«اوووممم، نه خیلی، یعنی من عادت کردم و البته خیلی چیزها را می دانم بااینکه ندیده ام!»
نگار ابرویی بالا داد و گفت:«یعنی چطور؟»
روشنا از روی نیمکت بلند شد دست نگار را گرفت و گفت:«بگو این نیمکت که روی آن نشسته بودیم چه رنگی است؟»
نگار نگاهی به نیمکت کرد و گفت:«سبز»
روشنا لبخندی زد و گفت:«سبز مزه ی خوبی دارد، مثل طعم قرمه سبزی! مثل رنگ دوستی است، من رنگ سبز را خیلی دوست دارم»
نگار خندید و گفت:«من هم قرمه سبزی خیلی دوست دارم»
و هر دو خندیدند. روشنا گفت پشت این نیمکت، گل های محمدی هست!»
نگار دوباره تعجب کرد و گفت:«تو که نمی بینی از کجا فهمیدی؟»
روشنا سرش را بالا گرفت و گفت:«از بوی خوبش، بو کن!»
نگار نفس محکمی کشید و گفت:«به به چه بوی خوبی دارد»
روشنا گفت:«اینجا دوتا تاب هست که یکی از آن ها خرابند و بچه ها به نوبت سوار تاب سالم می شوند»
نگار گفت:«از کجا فهمیدی که یک تاب خراب است؟»
روشنا عینک سیاهش را روی بینی جا به جا کرد و گفت:«شنیدم! بچه ها منتظر نوبت هستند و می گویند چرا این تاب خراب است»
نگار به صدای بچه ها گوش می کرد که روشنا گفت:«کمی آن طرف تر یک الاکلنگ هم هست!»
نگار گفت:«این را هم از شعر بچه ها فهمیدی؟ الاکلنگ و تیشه کدوم برنده میشه»
روشنا خندید و گفت :«درست حدس زدی»
مامان روشنا از راه رسید و گفت:«بفرمایید بستنی، دیدم دوست تازه ای پیدا کردی دوتا بستنی خریدم»
بستنی ها را به دست بچه ها داد، نگار تشکر کرد یک قاشق بستنی توی دهان گذاشت و گفت:«مزه ی خوبی می دهد، اِممممم مثل مزه ی دوستیِ جدید »
روشنا خندید و آرام گفت:«بهترین مزه ی دنیاست»
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2280🔜
#داستان
جیغ
زهرا با آستین لباسش عرق روی پیشانیاش را پاک کرد. نفس محکمی کشید. زبانش را دور لبش کشید اما لبهایش آن قدر خشک بود که فایدهای نداشت. بادبزن را تندتند تکان داد.
به ورودی کولر نگاه کرد. پوفی کرد و گفت:«کاش برقا قطع نشده بود»
از جا پرید. به طرف روشویی رفت. دست و صورتش را شست و برگشت. کنار مادر دراز کشید. از این پهلو به آن پهلو شد. خوابش نبرد. بلند شد. به صورت مادر نگاه کرد. خوابِ خواب بود. به آشپزخانه رفت. لیوان کنار کلمن را برداشت و پرش کرد. آب خنک را یکباره سر کشید. بلند گفت:«یاحسین شهید»
پیش مادر نشست. بادبزن را برداشت. یک دفعه جیغ کوتاهی کشید. دست روی دهانش گذاشت. چشمانش پر از اشک شد.
مادر از خواب پرید. نشست. به زهرا نگاه کرد. با چشمان گرد و صدای لرزان پرسید:«چی شده؟ حالت خوبه؟»
اشک از چشمان زهرا افتاد آرام گفت:«حواسم نبود آب خوردم»
مادر نفسش را بیرون داد. چشمانش را باز و بسته کرد و گفت:«ترسیدم دخترم!»
دست روی سر زهرا کشید و ادامه داد:«چون حواست نبوده اشکالی نداره»
لبخند زد و اشک زهرا را با انگشت پاک کرد. زهرا با لبولوچهی آویزان پرسید:«چرا اشکال نداره؟»
مادر آرام به پشتی تکیه داد. زهرا خودش را توی بغل مادر جا کرد. مادر توضیح داد:«خدا خیلی مهربونه، چون شما حواسِت نبوده و از عمد نخوردی روزهی شما باطل نمیشه»
چشمان زهرا از خوشحالی برق زد. دست مادر را بوسید. به لامپ که تازه روشن شده بود نگاه کرد و گفت:«اخ جون برقا هم اومد»
#باران
#داستان
🌸🍂🍃🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2289🔜
من با تو قهرم تو با من آشتی
باران از اتاق بیرون آمد، کتابش را روی میز گذاشت، جلوی تلویزیون نشست، مشغول تماشای برنامه ی پاشو پاشو کوچولو شد؛
مبین توپش را بغل کرده بود آمد، کنترل را برداشت و کانال را عوض کرد، گفت :« مستند دایناسورها دارد» باران بغض کرد و با لب و لوچه ی آویزان گفت:« اصلا قهرم» و به اتاق رفت.
غذا آماده شد مامان باران را صدا کرد و گفت:« باران بیا دخترم غذا آماده است.» باران از اتاق بیرون آمد، رویش را از مبین برگرداند و به آشپز خانه رفت. مامان غذا را کشید، بشقابی جلوی باران و بشقابی جلوی مبین گذاشت.
مامان یادش رفته بود برای باران قاشق بگذارد، باران گفت:« اصلا قهرم» و به اتاقش رفت!
عصربابا از راه رسید، باران دوید و خودش را توی بغل بابا انداخت. بابا اورا بوسید، باران به دستان بابا نگاه کرد، عروسکی که بابا قول داده بود را ندید.
گفت:« اصلا قهرم» و به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید، چشمانش را بست با خودش گفت:« اصلا با همه قهرم»
صدایی شنید چشمانش را باز کرد و نشست، مداد آبی اش بود گفت:« اصلا من قهرم» و رفت توی کشو!
باران خواست بپرسد چرا! جوراب صورتی اش را دید که رویش را برگرداند و گفت:«اصلا قهرم» خواست بپرسد چرا! عروسکش موقرمزی را دید که گفت:« اصلا قهرم » و رفت توی کمد.
باران بلند شد و گفت:« آخر چرا قهر؟خب بگویید چه شده؟»
مداد آبی سرش را از کشو بیرون آورد و گفت:« چون امروز با من نقاشی ات را رنگ نکردی» جوراب صورتی نخ هایش را کج کرد و گفت: « چون دو روز است من را این گوشه انداختی!» موقرمزی از توی کمد سرک کشید و گفت:« چون امروز با من بازی نکردی»
باران نچ نچی کرد و گفت:
_ این چه کاریه خب عوضش
سخنی با والدین:( در این قسمتِ داستان از کودک بخواهید راهکارِ دیگری به جای قهر کردن بدهد)
ادامهی داستان:
باران گفت:
_ خب عوضش راحت و با شیرین زبونی بیاید بهم بگید چیمیخواید
مداد و عروسک و جوراب گفتند:
_ آخه ما دلمون میخواست خودت بفهمی نه اینکه ما بگیم
باران مداد و جوراب و عروسک را بغلش گرفت و گفت:
_ ببخشید که حواسم به شما نیست اتفاقا خیلی خوب شد که گفتین
مدادو جوراب و عروسک لبخند زدند و باران آن ها را سر جایشان گذاشت تا بعدا استفاده کند
فکری به سرش زده بود بلند شد و با لبخند خوشگلی به طرف بابا رفت؛
دستش را گرفت و سرش را با ناز پایین انداخت و گفت:
_ بابایی! میگم مگه.قرار نبود برای من عروسک بخرید
بابا بلند خندید و گفت:
_ آخ بابایی قوربون دختر خوش اخلاقش بشه اتفاقا خریدمش اما یادم رفته مونده توی ماشین الان برای دخترم میارمش
باران بلند شد و بالا و پایین پرید و خوشحالی کرد.
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2306🔜
#داستان
سفیده ، پی کار جدیده
سفیده مثل همیشه صبح زود از خواب بیدار شد؛ از جعبه بیرون آمد و کش و قوسی به بدنه ی چوبی اش داد. نگاهی به بقیه مدادها که هنوز خواب بودند کرد . از دیروز که رضا آن ها را از آقا صادق خرید همگی منتظر بودند که کار خود را شروع کنند.
چشمش به دفتر افتاد دیگر طاقت نداشت ، بلند تک تک مدادها را صدا زد و گفت:« پاشید بچه ها بالاخره انتظار تموم شد بیاید باهم نقاشی بکشیم» سبزه یک چشمش را باز کرد و گفت:« چه خبر شده؟ چرا اینقدر سروصدا میکنی؟»
مشکینه گفت:«بذار بخوابیم خسته ایم تازه از راه رسیدیم»
سفیده به دفتر اشاره کرد و گفت :«یعنی شما نمی خواین نقاشی بکشید؟! خسته نشدید انقدر تو جعبه موندید بیاید بیرون ببینید اینجا چه خبره!»
قرمزه که تازه از خواب بیدار شده بود از جعبه بیرون آمد و به همه سلام کرد . بعد هم رفت سراغ دفتر و گفت:« اجازه می دی ما روی برگه های سفیدت نقاشی بکشیم؟»
دفتر که دیروز همراه مدادرنگی ها به اینجا آمده بود با خوشحالی باز شد و گفت:«اره آره حتما بفرمایید»
مداد ها کم کم از جعبه بیرون آمدند و دور دفتر جمع و مشغول کار شدند. هرکس چیزی کشید، قهوه ای درخت سیبی گوشه ی برگه کشید بعد هم چندتا پرچین کنارش ، سبزه برگ های درخت را کشید و بعد هم چمن هایی پای درخت، قرمزه گل های سرخ و زیبایی روی چمن ها و چندتا سیب روی درخت کشید، مشکینه خانه ای کنار درخت کشید ، زرده خورشید پرنوری در آسمان کشید. بنفشه چندتا بنفشه کنار گل های سرخ کاشت. نارنجی و سورمه ای پنجره های خانه را رنگ کردند و آباده هم آسمان نقاشی را آبی کرد .
نقاشی که تمام شد همگی با خوشحالی کنار دفتر ایستادند ولی سفیده هنوز کاری نکرده بود کناری ایستاده و منتظر بود! به هر طرف برگه رفت و به هرجای نقاشی نگاه کرد اما کاری برای او نبود. از غصه نوکش کج شد . نگاهی به دوستانش کرد و گفت:«پس من چی؟»
آباده گفت:« ببخشید سفیده جان تو نقاشی های دیگه حتما تو هم می تونی کمک کنی »
سفیده دیگر حرفی نزد ارام و بی صدا به جعبه برگشت و به فکر فرو رفت.
او دلش می خواست مثل دوستانش کار مفیدی انجام دهد . اما در دفتر سفید نقاشی او دیده نمی شد . سورمه ای که نگران سفیده بود به دوستانش گفت:« بچه ها بیاید یه چیزی بکشیم که سفیده هم بتونه اون رو رنگ کنه» سبزه گفت:«مثلا چی؟» سورمه ای و بقیه مداد رنگی ها به فکر فرورفتند. ناگهان آباده از جا پرید و گفت :«فهمیدم» و بعد نقشه نقاشی را به دوستانش گفت. مدادها دفتر را ورق زدند و در صفحه جدیدی دست به کار شدند.
اول خاکستری جاده ای کشید . آباده به کمک مشکینه یک ماشین توی جاده کشید. قهوه ای چندتا درخت کنار جاده کاشت قرمزه چندتا گل پای درخت کنار جاده کشید. حالا نوبت سورمه ای بود که آسمون نقاشی را رنگ کند کارش که تمام شد توی نقاشی شب شده بود. حالا وقتش بود که سفیده بیاید و نقاشی را کاملش کند. سبزه سراغ سفیده رفت:« سفیده جون میشه بیای نقاشی رو کاملش کنی ما به کمکت نیاز داریم» . سفیده با تعجب از جعبه بیرون پرید نگاه به نقاشی کرد . از خوشحالی نوکش حسابی تیز شده بود . باید دست به کار می شد . با تشویق دوستانش کارش را شروع کرد اول خط های وسط جاده را کشید. بعد سراغ چراغ های ماشین رفت . چراغ ها که پرنور شدند. سراغ آسمان رفت ماه گردی وسط نقاشی کشید. و یک عالمه ستاره دورو برش. نقاشی خیلی زیبا شده بود.
سفیده به آرزویش رسیده بود.
#باران
🌸🍃🍂🌼🌸🍃🍂
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2317🔜
#داستان
وقتی تپلی گم شد
ثمین حسابی حوصله ش سر رفته بود. برای همین تصمیم گرفت سراغ عروسکش تپلی برود اما تپلی را پیدا نکرد. با ناراحتی سرش را پایین انداخت،اخم هایش را تو هم کشید و به حیاط رفت ،هیچ کدام از دوستانش را ندید و تنها گوشه ای از حیاط نشست. یکهو چشمش به یک عروسک افتاد چشمانش از خوشحالی برقی زد و عروسک را برداشت. گفت: سلام کوچولو تو چقدر نازی! چرا تنها موندی؟ کسی دوستت نداره؟ من که دوستت دارم!
بعدم دستی به موهای عروسک کشید و گفت: اسمتو چی بذارم؟ بهارک! اسمتو می ذارم بهارک !
بعد هم مشغول بازی با بهارک شد. مامان از پنجره ثمین را صدا کرد : ثمین بیا عصرونه تو بخور دخترم.
ثمین چشمی گفت و با بهارک به خانه رفت.
زهرا کوچولو به حیاط آمد .این طرف و ان طرف را نگاه کرد و زد زیر گریه!
ثمین که صدای زهرا را شنید از پنجره سرک کشید گفت:چی شده زهرا؟ چرا گریه می کنی؟
زهرا با گریه گفت: عروسک جدیدمو تو حیاط جا گذاشته بودم الان پیداش نمی کنم .
ثمین که تازه فهمید بهارک مال زهراست غصه دار شد . باید بهارک را پس می داد اما او بهارک را خیلی دوست داشت.
یادش افتاد وقتی دنبال تپلی گشته بود و پیدایش نکرده بود چقدر ناراحت شده بود. حالا زهرا همان حال را داشت. سریع عروسک زهرا را برداشت و به حیاط رفت . زهرا که عروسکش را دید از خوشحالی جیغی کشید و عروسک را گرفت بعد هم از ثمین تشکر کرد.
همان موقع مامان ثمین از پنجره او را صدا کرد و گفت: ثمین جان بیا تپلی رو هم ببر اونو روی مبل جاگذاشته بودی !
ثمین از دیدن تپلی خیلی خوشحال شد
ان احسنتم، احسنتم لانفسکم
#باران
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2322🔜
#داستان
ابری قهره ، بارون نمی باره
یه روز صبح اهالی شهر دودی ناراحت و پر غصه از خواب بیدار شدن. .
هر روز هر کدوم از اهالی سوار ماشین خودشون می شدن و راهی محل کارشون ؛ مردم ساعت ها توی ترافیک سنگین گیر می کردن . هوا اونقدر آلوده بود که همه سرفه می کردن و مریض شده بودن.
همگی غصه دار بودن ، دنبال راه فرار بودن
باید بارون می بارید تا همه جا تمیز می شد ، اما ابری با مردم شهر دودی قهر بودو مدت ها بود که نیومده بود.
مردم شهر دودی تصمیم گرفتن یه نماینده بفرستن که با ابری حرف بزنه و اون رو به شهر برگردونه ، باد هوهو کنان از راه رسید . یکی از اهالی به باد گفت:
ای باد مهربون، یه کمی همین جا بمون
ما به کمک نیاز داریم میشه بری دنبال ابر؟ برای ما نمونده صبر، کثیف و آلوده س هوا، نموند نفس برای ما
باد ، بادی به غبغب انداخت و گفت: باشه میرم ببینم راضی می شه .
باد ، راه افتاد و با سرعت از شهر دودی دور شد.رفت تا به ابری رسید ، گفت:
سلام ابری ، شنیدم با شهر دودی قهری! مردم خیلی غصه دارن منتظرن تا تو بری براشون بارون بباری!
ابری با ناراحتی گفت :
من نمیام به شهر دود ، قبلا شستم هرچی که بود ، اما بازم همون اش و همون کاسه !
باد گفت: چیکار کنن آشتی کنی؟
ابری گفت: بایدکه آماده باشن، چشم به راه جاده باشن ، هرچی که دودزاست دور بشه، بساط پاکی جور بشه ، منم میام و می بارم ، پاکی رو با خود میارم
باد با سرعت به شهر برگشت و خبر رو به اهالی شهر دودی رسوند.
اهالی دست به کار شدن، همگی با هم یار شدن ، رفتن سراغ کارخونه ها و دستگاه های دودزا رو عوض کردن ، ماشینای فرسوده رو از شهر دور کردن ، دوچرخه های تو انباری رو بیرون آوردن وسایل حمل و نقل عمومی رو به راه انداختن . همه چی آماده بود که ابری برگرده . همگی چشم به راه و منتظر بودن.
خبر به ابری رسید ابری با مردم آشتی کرد و همراه باد و بقیه دوستاش به شهر دودی برگشت . اون قدر بارید تا شهر دودی تمیزو با صفا شد.
شهر دودی دیگه شهر دودی نبود.
#باران
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2327🔜
#داستان
دوچرخه 🚲
امیر با خوشحالی سوار بر دوچرخه جدیدش امد تو کوچه! بچه ها که داشتند تیله بازی می کردند هیجان زده به سمتش دویدند. سعید با حسرت گفت: وااای چه دوچرخه قشنگی کاشکی منم یکی داشتم.
کیان گفت: امیر میشه منم یه دور با دوچرخه ت بزنم!؟
سامان با قلدری گفت: این که چیزی نیست بابای منم قول داده برام یه دوچرخه بخره .
میلادگفت: وااای چه زنگ قشنگی داره .و چندبار زنگ دوچرخه را به صدا درآورد.
هرکدام از بچها با حسرت در مورد دوچرخه صحبت میکردند تا اینکه امیر گفت: بچه ها من بهتون اجازه میدم سوار دوچرخه م بشید اما یه شرط داره!
بچه ها خوشحال هورا کشیدند و چشم دوختند به دهان امیر تا شرط را بشنوند.
امیر گفت :شرطش اینه که هرکس هر خوراکی خوشمزه ای که خیلی دوست داره بیاره ، خوراکی هاتونو بدید منم دوچرخه مو میدم سوار بشید .
بین بچها همهمه افتاد . سامان که بسته پاپ کورن در دست داشت جلو رفت و گفت : این پاپ کورن مال تو !
امیر گفت :اول نوبت سامانه بقیه هم برن و خوراکی بیارن و بعد دوچرخه را به دست سامان داد .سامان هیجان زده چرخ میزد و میخندید.
سعید به خانه رفت و چندتا سیب رسیده و قرمز از درخت توی حیاط چید و دوان به سمت امیر برگشت: اینم سیبای خوشمزه من مال تو!
حالا نوبت سعید بود که دوچرخه را سوار شود.
کیان گفت: من پول دارم میشه پول بدم و سوار دوچرخه بشم؟
امیر قبول نکرد و گفت: نه نمیشه برو باپولت خوراکی بگیر و بیا
کیان با دوتا بسته پاستیل برگشت : بیا اینم پاستیلای من مال تو!
کیان که سوار دوچرخه شدمیلاد با یک پاکت لواشک از راه رسید : این لواشکارو مامان جونم درست کرده بیا لواشکای من مال تو!
حالا فقط آراد مانده بود. کمی فکر کرد و گفت: الان برمی گردم به خانه رفت و با یک ظرف انار دان شده برگشت :این انارارو مامانم دون کرده ازش اجازه گرفتم و اوردم. بیا اینم انارای من مال تو!
آراد هم سوار دوچرخه شد
وقتی همه با دوچرخه امیر دور زدند و خوشحال دور هم جمع شدند امیر گفت حالا وقت چیه؟
بچها با تعجب به هم نگاه کردند
امیر گفت: وقت جشن دوچرخه ست حالا با خوراکیامون یه جشن حسابی میگیریم و ازین به بعد هرروز نوبتی دوچرخه سواری می کنیم
بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید
#باران
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2345🔜