eitaa logo
بنده امین من
5.4هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
61 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
آخ جون عیده مادر مشغول مطالعه بود. از بالای عینک به بچه ها نگاه کرد. معصومه زانویش را بغل کرده بود و به زمین نگاه می‌کرد. رضا با حرکات تندِ خودکار توی دفترش امضا تمرین می‌کرد. سجاد کاغذهای باطله و بطری خالی را به هم می‌چسباند. مادر کتاب را بست. روبه معصومه گفت:«کشتی‌هات غرق شده؟» معصومه نگاهی به مادر کرد. چیزی نگفت. دوباره سرش را پایین انداخت. رضا دفتر را کنار گذاشت:«مگه امشب ولادت نیست؟» مادر لبخندی زد:«بله امشب عیده فردا هم روز پدر» معصومه آهی کشید:«ما که برای بابا چیزی نخریدیم» رضا لب هایش را جمع کرد:«همش تقصیر این درس و مدرسه‌ی مجازیه وقت نشد بریم بیرون» مادر کمی فکر کرد:«این که غصه نداره، فردا برای بابا هدیه می‌خریم» معصومه ابرویش را بالا داد:«نه دیره باید امشب خوشحالش کنیم» مادر از جایش بلند شد:«اول باید خونه رو مرتب کنیم. یه غذای خوشمزه بپزیم، بابا که اومد بهش تبریک می‌گیم فردا هدیه‌ش رو می‌دیم» معصومه و رضا هم بلند شدند. معصومه کتاب‌هایش را توی کیفش گذاشت. مدادها را توی جامدادی چید. رضا جاروی دستی آورد. مادر رو به سجاد گفت:«شما نمی‌خوای به ما کمک کنی؟» سجاد درحالی که کاغذ را روی بطری جابه جا می‌کرد گفت:«شما جمع کنید من خودم کارم تموم شد وسایلم رو جمع می‌کنم» مادر به آشپزخانه رفت. شام که آماده شد خانه هم حسابی مرتب شده بود. معصومه نگاهی به خانه کرد:«کاش یه هدیه هم داشتیم» رضا به طرف اتاق رفت:«وقتی داشتیم خونه رو جمع می‌کردیم برای هدیه یه فکری کردم!» معصومه با چشمان گرد پرسید:«چه فکری؟» رضا از توی اتاق بلند گفت:«الان میام» رضا با جاکلیدی‌اش از اتاق بیرون آمد. مادر جلو رفت:«تو که این جاکلیدی رو تازه خریدی! خیلی هم دوستش داشتی» رضا نگاهی به جاکلیدی کرد:«بله دوسش دارم اما بابا رو بیشتر دوست دارم» مادر پیشانی رضا را بوسید. معصومه یک دفعه انگار چیزی یادش آمده باشد به طرف اتاق دوید. مادر و رضا به هم نگاه کردند. معصومه با جانماز نمدی‌اش بیرون دوید:«این رو تازه دوختم بنظرتون بابا خوشش میاد؟» مادر جانماز را گرفت از توی کمد یک مهر و تسبیح تویش گذاشت. معصومه جانماز را گرفت محکم مادر رابغل کرد:«ممنون مامانی خیلی خوب شد.» سجاد دامن مادر راکشید:«مامان کادوی منم آماده شد» همه به هواپیمای سجاد که با بطری و کاغذ باطله درست شده بود نگاه کردند. لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1599🔜
نقاشی‌ مهشید تمام شد. دفتر را به مادر نشان داد:«مامانی خوب کشیدم؟» مادر به نقاشی نگاه کرد:«خیلی عالی شده آفرین» مهشید تعریف کرد:«این عروسک قرمزه، همون عروسکی که اون روز دیدیم خیلی دوسش دارم» مادر بر سر مهشید دست کشید و گفت:«بله یادمه که چقدر ازش خوشت اومده بود، حالا بیا اینجا بشین تا یه چیزی نشونت بدم» مادر صفحه‌ی گوشی را باز کرد. پیراهن صورتی را به مهشید نشان داد. مهشید به عکس نگاه کرد:«کاش می‌شد بریم بازار» مادر لبخندی زد:«فعلا که نمیشه دخترم خرید مجازی مطمئن‌تره بخاطر خودمون باید رعایت کنیم» مهشید کمی فکر کرد و گفت:«رنگای دیگه هم داره؟» مادر تصویر دیگری را نشانش داد:«اینم رنگ‌های دیگه» مهشید پیراهن آبی با گل‌های صورتی را انتخاب کرد. مادر پیشانی مهشید را بوسید:«خیلی قشنگه دخترم پس همین رو سفارش می‌دم» مهشید به طرف دفترش رفت و گفت:«ممنون مامانی» تلفن زنگ خورد. مادر گوشی را برداشت. خاله هانیه بود. مادر تلفنش که تمام شد اشکش را پاک کرد. مهشید به مادر نگاه کرد:«چی شده مامانی؟ چرا گریه می‌کنی؟» مادر لبخند زد:«چیزی نشده عزیزم. خاله هانیه از یه خانواده که نیازمند هستن برام گفت ناراحت شدم» مهشید با چشمان گرد پرسید:«نیازمند یعنی چی؟» مادر توضیح داد:«یعنی توانایی خرید چیزهایی که نیاز دارن رو ندارن و ما باید بهشون کمک کنیم» مهشید دست روی چانه گذاشت گفت:«شما میخواید بهشون کمک کنید؟» مادر دستان کوچک مهشید را گرفت و گفت:«بله دخترم تصمیم گرفتم جای یه مانتو دوتا مانتو سفارش بدم یکیش رو هم بدم به این خانم نیازمند» مهشید از جا پرید:«این خانم دختر هم داره؟» مادر جواب داد:«بله دوتا دختر داره یکی از دخترا همسن تو ویکی کوچک‌تره» مهشید به اتاق رفت. خیلی زود برگشت. مشتش را باز کرد و جلوی مادر گرفت:«مامانی این پولای توجیبی این هفته و هفته‌ی پیش منه می‌خواستم باهاش عروسک بخرم اما پشیمون شدم» به پول‌ها نگاه کرد و ادامه داد:«میشه از اون پیراهن دوتا سفارش بدین؟ یکی مال من یکی مال اون دختر که گفتین؟» مادر مهشید را بغل کرد و گفت:«افرین دختر مهربونم» صدای در که آمد مهشید بالا و پایین پرید:«اخ جون بابایی اومد» عروسک قرمز توی دستان بابا بود. لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1628🔜
فوت محکم :«اول نوبت خودم است» حسین این را گفت و با چوب کوچکش ضربه‌ای به گردوها زد. گِردونه وسط راه، به طرف باغ قل خورد، از دور بازی بچه‌ها را می‌دید. حسین به دنبال گِردونه گشت اما او را پیدا نکرد. گِردونه نزدیک چاله‌ای ایستاد و گفت:«وای مانده بود بیفتم توی چاله!» باد هوهوکنان از راه رسید. کنار گِردونه ایستاد و پرسید:«سلام گِردونه جان از این طرف‌ها! چطور شد برگشتی به باغ؟» گِردونه چرخی زد و گفت:«سلام باد مهربان من از دست بچه‌ها فرار کردم، بعد بازی حتما من را می‌خوردند!» باد، هایی کرد و گفت:«خب بچه‌ها تو را دوست دارند!» گِردونه سرش را بالا گرفت:«بله می‌دانم اما من دلم می‌خواهد مثل مادرم قوی شوم و گردوهای زیادی به بچه‌ها هدیه بدهم» باد دور گِردونه چرخید و گفت:«پس بپر توی چاله، من هم رویت خاک می‌ریزم آنجا کم کم ریشه می‌دوانی و بزرگ می‌شوی» گِردونه کمی فکر کرد:«تنها؟ تنهای تنها بمانم؟» باد هویی کرد و گفت:«تو که آنجا تنها نیستی خاک کنار توست» گِردونه به چاله نگاه کرد. نفس محکمی کشید. رو به باد کرد و گفت:«باشد مرا داخل چاله بینداز» باد فوت محکمی کرد. گِردونه توی چاله افتاد. باد محکم‌تر فوت کرد. گِردونه چشمانش را بست. خاک رویش را پوشاند. گِردونه با صدای لرزان پرسید:«تمام شد؟» خاک روی گِردونه را بوسید و جواب داد:«بله دوست عزیزم، به خانه‌ی جدیدت خوش آمدی» گِردونه صدای خاک را شنید. آرام شد. خاک گِردونه را بغل کرد و برایش لالایی خواند. گِردونه خوابید. با صدای خاک چشمانش را باز کرد:«بیدار شو گِردونه جان دیگر وقتش رسیده است» گِردونه خمیازه‌ای کشید و گفت:«من آماده ام» خاک گِردونه را غلغلک داد. گِردونه بلند خندید. پقی صدا کرد و دهانش باز شد. خاک نرم‌تر شد. جوانه ای از دل گِردونه بیرون زد. آرام بالا رفت. سرش را از زیر خاک بیرون آورد. به اطرافش نگاه کرد. بلند خندید. لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1679🔜
سیب قرمز بهاره روی مبل نشست تلویزیون را روشن کرد ابروهایش را در هم کرد گفت:«اه باز هم که این برنامه را نشان می دهد» بلند شد دفتر نقاشی اش را آورد و مشغول کشیدن نقاشی شد. نیما کنار بهاره نشست و گفت:«درخت قشنگی کشیدی می خواهی کمکت کنم چندتا سیب هم بکشی؟» بهاره ابروهایش را توی هم کرد و گفت:«خودم بلدم» نیما سرش را پایین انداخت، به اتاقش رفت، با دفتر نقاشی و مدادرنگی هایش برگشت، نقاشی اش که تمام شد دفتر را به مادر داد و گفت:« نقاشی ام چطور است؟» مادر دستی سر نیما کشید گفت:«خیلی عالی شده چه سیب های قرمز و قشنگی آفرین پسرم» بهاره هنوز داشت با ابروهای درهم نقاشی می کشید، یک دفعه دفتر را کنار گذاشت زانوهایش را بغل کرد و گفت:«اه باز هم نشد» مادر نگاهی به بهاره کرد و گفت:«چی نشد؟» بهاره سرش را بلند کرد و گفت:«سیبم، هرکاری می کنم گرد نمی شود» مادر نگاهی به نیما کرد و گفت:«نیما جان به خواهرت کمک میکنی چندتا سیب بکشد؟» نیما سرش را پایین انداخت گفت:«خواستم کمک کنم خودش نخواست گفت بلد است» و مشغول تماشای تلویزیون شد. بهاره هنوز اخم هایش توی هم بود به نیما نگاه کرد و گفت:«ببخشید داداشی می شود کمک کنی سیب بکشم؟» نیما لبش را جمع کرد و گفت:«نه من برای خواهر اخمو هیچ کاری نمی کنم» کنار بهاره نشست و با لبخند ادامه داد:«اخم هایت را باز کن تا کشیدن سیب را به تو یاد بدهم» بهاره اخم هایش را باز کرد و خندید، لپهایش مثل سیب های نقاشی قرمز شد. 🌸🍂🍃🌸 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1775🔜
💢 یک فکر بهتر 💢 احسان کنار مامان نشست گفت :«مامان چیکار می‌کنید؟» مامان درحالی که کتاب دیگری بر می داشت گفت:«دارم به کتاب‌ها برچسب «وقف در گردش» می زنم» احسان لپ هایش را پرباد کرد گفت:« یعنی چی؟» مامان دستی بر سر احسان کشید گفت:«یعنی این کتاب‌ها به دست هرکس که رسید باید اون رو بخونه، بعد به دیگری بده» احسان کتابی ورق زد گفت:« منم یه عالمه کتاب دارم» مامان نگاهی به چشمان احسان کرد و گفت:«بله شما هم کلی کتاب داری که همه رو خوندی» احسان سرش را بالا گرفت گفت:«منم می‌تونم کتاب‌هام رو وقت در گردش کنم؟» مامان لبخندی زد گفت:«وقت نه عزیزم وقف» بعد کتاب ها را مرتب کرد:«اگر دوست داشته باشی می تونی، با این کار دوستانت هم کتاب های جدید و بیشتری می خونن» احسان سراغ قفسه ی کتاب هایش رفت، کتاب اول را برداشت گفت:«این نه، این کتاب رو بابا برام جایزه خریده» کتاب دیگری برداشت گفت:« جلد این کتاب خیلی قشنگه» کتاب را کنار گذاشت، کتاب بعدی را برداشت:«این هدیه محسنه قول دادم مواظبش باشم» مامان وارد اتاق شد و گفت:«چی شد احسان کتاب‌هات رو بیار برات برچسب بزنم» احسان نگاهی به کتاب ها کرد گفت:«من همه کتاب هام رو دوست دارم» مامان جلوتر آمد. احسان به کتاب های توی کتاب خانه نگاه کرد، مامان گفت:«خوب فکر کن شاید راهی پیدا کردی البته مجبور نیستی اینکار رو انجام بدی» مامان رفت احسان کتابی ورق می‌زد که یکهو از جا پرید، پیش مامان رفت گفت:«مامان من یک فکری دارم» و ادامه داد:«می‌شه منو دوستام کتابخونه ای داشته باشیم همه کتاب ها رو اونجا بگذاریم، هرکس هر کتابی لازم داشت برداره، بعد که خوند برگردونه تا بقیه هم از اون استفاده کنن» مامان با دقت به حرف های احسان گوش داد و گفت:«افرین پسرم فکر خوبی کردی، می تونی امروز این فکر رو با دوستانت در میون بگذاری» احسان آماده شد و با اجازه ی مامان به دیدن دوستانش رفت، بچه‌ها از این فکر خیلی خوشحال شدند، علی گفت:«من فکر کنم انباری گوشه پارکینگ مجتمع که خالیه بهترین جا برای محل کتابخونه باشد» همه ی بچه‌ها با این حرف موافق بودند، احسان گفت:«پس اول امروز محل کتابخونه رو تمیز و اماده می کنیم فردا هر کس هر کتابی داره برای کتابخونه بیاره» روز بعد احسان کتاب ها را توی قفسه ها چید و گفت:«هورااا! چه کتاب‌های خوبی! من خیلی از این کتاب ها رو نداشتم و نخوندم» لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚1781🔜
🚑آمبولانسِ امید🚑 امید ماشین آمبولانسش را برداشت و گفت:«بَبو...بَبو... بیب...بیب برید کنار آمبولانسِ امید داره میاد» آن را روی زمین کشید تا کنار مادر رسید. مادر انگار بدون بالش روی زمین خوابیده بود. امید به اتاق رفت و برای مادر بالش آورد. کنار مادر نشست و گفت:«مامانی برات بالش آوردم» اما مادر جوابی نداد. امید بلندتر صدا کرد و مادر را تکان داد، اما مادر باز هم تکانی نخورد و جواب نداد. چشمان امید پر از اشک شد. به صورت مادر نگاه کرد. آرام با لب‌های لرزان گفت:«مامانی، پاشو» ماشین آمبولانسش را جلو برد و گفت:«دکتر امید اومده مامان» مادر تکان نخورد. ترسید. یک دفعه از جا پرید. گوشی همراه مادر را برداشت. شماره گرفت:«یک، یک، پنج» خیلی زود خانومی از آن طرف خط جواب داد:«سلام اورژانس، بفرمایید» امید با صدای لرزان گفت:«سلام مامانم مریض شده» خانمِ پشت خط پرسید:«یعنی چطور شده؟ می‌تونی برام بگی؟» امید اشکش را پاک کرد و گفت:«قندش افتاده هرچی صداش می‌کنم جواب نمی‌ده» خانم سعی داشت امید را آرام کند گفت:«نترس عزیزم الان ماشین آمبولانس میاد خونتون، فقط آدرستون رو بلدی به من بگی؟» امید کمی فکر کرد و جواب داد:«ما نزدیک میدون گل‌ها زندگی می‌کنیم، کوچه‌ٔ رسالت بقیه‌شو بلد نیستم» خانمِ پشت خط گفت:«نگران نباش الان آمبولانس میاد فقط وقتی رسید کوچه رسالت شما بیا جلوی در تا بهشون خونه‌تون رو نشون بدی گوشی هم دستت باشه بهت زنگ می‌زنیم» امید دست مادر را توی دستش گرفت و گفت:«چشم توروخدا زود بیاین» تماس را که قطع کرد، کنار مادر ماند. چشمش به گوشی همراه بود که زنگ خورد. سریع جواب داد، همان خانم مهربان بود. آمبولانس توی کوچه بود. امید به طرف کوچه دوید. آمبولانس سرکوچه بود. جلو دوید اقایی با دیدن امید از آمبولانس پیاده شد. امید نفس زنان گفت:«مامانم... مامانم حالش بدشده» اقای دکتر جعبه‌ای از توی ماشین برداشت و همراه امید راه افتاد. به خانه که رسیدند دکتر مادر را ویزیت کرد و برایش دارو نوشت. مادر تازه به هوش آمده بود. دکتر ماشین امید را از روی زمین برداشت و پرسید:«این آمبولانس مال شماست؟» امید لبخند زد و جواب داد:«بله من امسال می‌رم مدرسه می‌خوام خوب درس بخونم تا مثل شما دکتر بشم» دکتر دستی بر سر امید کشید و گفت:«تو یک قهرمانی، تو جون مادرت رو نجات دادی آفرین پسرم» امید به چشمان مادر نگاه کرد، از دیدن حال خوب مادر چشمانش برق زد. لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2013🔜
همسایه صدرا توپش را محکم به دیوار حیاط کوبید.چقدر با این توپ با بچه‌ها گل کوچیک بازی کرده بود. آهی کشید و به درخت انجیر تکیه داد. همان‌جا زیر درخت نشست. به توپش نگاه کرد و گفت:"اخه وقتی کسی نیست با من بازی کنه تو به چه دردم می‌خوری؟" صدایی شنید. صدا از حیاط خانه همسایه بود. انگار کسی آواز می‌خواند. بلند شد کنار دیوار ایستاد و گوش داد:"یک روز که پیغمبر، از گرمی تابستان..." شعر تمام شد. صدرا آرام گفت:"سلام" کسی جواب نداد. روی پنجهٔ پاهایش بلند شد و گفت:"سلام" کسی جواب نداد.. سرش را پایین انداخت. به طرف اتاق رفت. یک‌دفعه صدایی شنید:"سلام تو کی هستی؟" صدرا به طرف دیوار دوید و گفت:"من صدرا هستم اسم تو چیه؟" پسر جواب داد:"اسم من میلاده، ما تازه به این محل اومدیم" چشمان صدرا از خوشحالی برق زد و گفت:"چه خوب، میای با هم بازی کنیم؟" میلاد جواب داد:"چجوری؟ بخاطر کرونا نمی‌شه بیام پیشت" صدرا دست روی چانه‌اش گذاشت و گفت:"راست میگی" دستش را توی موهای سیاه فرفری‌اش فرو کرد. خواست با میلاد خداحافظی کند که چشمش به توپ افتاد. آن را برداشت. کمی عقب رفت صدا کرد:"میلاد هنوز تو حیاطی؟" میلاد بلند جواب داد:"اره" صدرا توپ را بالا انداخت و گرفت کمی دیگر عقب رفت. داد زد:"میلاد من توپم رو برای تو می‌ندازم تو هم بگیر و برای من بنداز" میلاد جواب داد:"باشه بنداز" صدرا بالا پرید و توپ را به حیاط خانهٔ میلاد انداخت. میلاد توپ را گرفت و برای صدرا پرت کرد. صدای خنده بچه‌ها توی حیاط پیچید. لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2018🔜
گنبد فیروزه ای امامزاده مشدی ظفر روی سکوی جلوی خانه‌اش نشسته بود و بازی بچه‌ها را تماشا می‌کرد. او هر روز کارش همین بود، صبح زود پسرش رمضان او را روی پشتش می‌نشاند و روی سکو می‌گذاشت بعد هم می رفت سراغ کارهای کشاورزی و دام‌ها، ظهر بر می‌گشت مشدی ظفر را می‌برد توی خانه. بچه‌ها مثل روزهای گذشته دور مشدی ظفر حلقه زدند. مهدی گفت:«مشدی ظفر امروز قصه‌ی آهوبچه را برایمان تعریف کن» ارسلان جلو رفت و گفت:«نه مشدی قصه‌ی آهوبچه تکراری است، قصه‌ی جدید بگو» مشدی ظفر آهی کشید و گفت:«بروید بازی کنید که مشدی امروز حوصله‌ی قصه گفتن ندارد عزیزانم» علی کنار مشدی نشست، دستش را روی دست چروکیده‌ی مشدی ظفر گذاشت و گفت:«چرا مشدی؟ چیزی شده؟ چرا امروز ناراحتی؟» مشدی با گوشه‌ی دستمال سفید چشمان خیسش را پاک کرد و گفت:«زمانی جوان بودم فرز و قوی زرنگ و سریع پر زور و توانا، اما حالا حتی نمی‌توانم تا امامزاده بروم» نگاهی به گنبد فیروزه ای امامزاده کرد ادامه داد:«بچه که بودم با دوستانم تا امامزاده مسابقه می‌دادیم مثل حالا نبود، راهش خاک و سنگ بود، حالا آسفالت شده» مهدی دستش را روی چانه‌اش گذاشت:«به پدرم بگویم تراکتورش را بیاورد برویم امامزاده؟» مشدی ظفر به سکو تکیه داد:«نه پسرجان، من دلم می‌خواهد هر وقت خواستم بدون زحمت دادن به کسی بروم امامزاده، پدرت الان سر زمین کلی کار دارد» کلاهش را جا به جا کرد:«بروید بازیتان را بکنید، بروید» بچه‌ها از مشدی ظفر که فاصله گرفتند، ارسلان با لب ولوچه‌ی آویزان گفت:«کاش می‌شد کاری کنیم» علی توی فکر بود که مهدی یک دفعه دادزد:«صندلی چرخ‌دار» بچه‌ها به مهدی نگاه کردند مهدی ادامه داد:«برایش یک صندلی چرخ دار تهیه می‌کنیم» ارسلان اخم کرد:«حرف‌هایی میزنی علی! پولمان کجابود؟» علی سرش را پایین انداخت، مهدی سرش را بالا گرفت و گفت:«می‌سازیم!» علی با دهان باز گفت:«افرین مهدی چه فکر خوبی!» ارسلان ابرویش را بالا داد و گفت:«چطور می‌سازیم؟ ما که وسایلش را نداریم تازه بلد هم نیستیم» ادامه دارد... داستان نوجوان 🌸🍂🍃🌸 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2030🔜
بنده امین من
#داستان گنبد فیروزه ای امامزاده مشدی ظفر روی سکوی جلوی خانه‌اش نشسته بود و بازی بچه‌ها را تماشا
گنبد فیروزه‌ای امامزاده ادامه... علی گفت:«من یک صندلی شکسته توی انباری امامزاده دیدم» با این حرف هرسه به سمت امامزاده دویدند. آقا صفرعلی داشت حیاط کوچک امامزاده را جارو می‌کرد بچه‌ها سلام کردند و جلو رفتند، ارسلان جارو را از دستش گرفت و گفت:«بدهید به من آقا صفرعلی شما چرا؟» آقا صفرعلی لبخند زد گفت:« پیر شوی پسرم دست شما درد نکنه» علی سینه‌اش را صاف کرد و گفت:«آقا صفرعلی می‌شود صندلی شکسته توی انباری را به ما بدهی؟» آقاصفرعلی دستش را روی چانه گذاشت، گفت:«صندلی شکسته که به درد نمی‌خورد» مهدی جلو رفت گفت:«حالا شما بدهید ما لازمش داریم» آقاصفرعلی دست روی شانهٔ علی گذاشت و گفت:«باشد، مال شما» علی و مهدی که با صندلی شکسته از انباری برگشتند کار ارسلان هم تمام شده بود. ارسلان به درخت گوشهٔ حیاط امامزاده تکیه داد گفت:«خب حالا چه کار کنیم؟» علی خوب صندلی را نگاه کرد گفت:«حالا دوتا چرخ بزرگ لازم داریم» بچه‌ها به هم نگاه کردند، مهدی گفت:«چرخ از کجا بیاوریم؟» ارسلان گفت:«چرخ‌های دوچرخهٔ من! خوب است؟» علی با چشمان گرد پرسید:«یعنی حاضری چرخ‌های دوچرخه‌ات را بدهی؟» قبل از اینکه ارسلان جواب بدهد مهدی گفت:«نه دوچرخه ارسلان را لازم داریم! اگر آن را خراب کنیم دیگر نمی‌توانیم دوچرخه‌سواری کنیم» علی نگاهش را کج کرد و گفت:«بازی مهم‌تر است یا مشدی ظفر؟» ارسلان گفت:«من می‌روم دوچرخه‌ام را بیاورم» ارسلان که رفت علی گفت:«من هم می‌روم آچار و پیچ گوشتی و پیچ و مهره بیاورم» علی و ارسلان خیلی زود برگشتند. بچه‌ها با کمک هم چرخ‌های دوچرخه را جدا کردند علی با ابروهای درهم سعی کرد چرخ‌ها را به صندلی وصل کند اما هر چه تلاش کرد نشد. مهدی گفت:«اینجوری که نمی‌شود باید چند تکه اهن زیر صندلی بگذاریم چرخ‌ها را هم مثل دوچرخه به آهن‌ها وصل کنیم» ارسلان برای مهدی کف زد و گفت:«افرین تو خیلی باهوشی» علی گفت:«خب حالا آهن از کجا بیاوریم؟» مهدی دستش را روی موهایش کشید گفت:«باید برویم سراغ مغازهٔ جوشکاری» ارسلان لب‌هایش را جمع کرد و گفت:«پول می‌خواهد! مفت که کار نمی‌کند!» مهدی سرش را بالا گرفت و گفت:«این‌که کاری ندارد! برویم سراغ قلک‌هایمان!» علی و ارسلان هم موافق بودند هرسه چند دقیقه بعد با قلک‌هایشان زیر درخت نشستند، قلک‌ها را شکستند و پول‌هایشان را روی هم گذاشتند. صندلی و چرخ ها را به مغازه جوشکاری که کنار جاده و کمی دورتر از روستا بود بردند. آقای جوشکار پایه‌های چوبی صندلی را کند ، چندتا آهن جوش داد و زیر صندلی گذاشت بعد هم میله‌ای برای قرار گرفتن صندلی در کنارش گذاشت. همراه صندلی چرخ‌دار از مغازه بیرون آمدند، مهدی گفت :«یک دسته کم دارد که بتوانیم هولش بدهیم!» علی گفت:«خوب شد گفتی» به سمت جوشکاری دوید و با پایه‌های شکستهٔ صندلی برگشت:«با این‌ها می‌توانیم برایش دسته درست کنیم» صندلی چرخ‌دار آماده بود که مهدی گفت:«من فکر می‌کنم می‌شود یک کار بهتر هم کرد» ادامه دارد... 🌸🍂🍃🌸 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2033🔜
بنده امین من
#داستان گنبد فیروزه‌ای امامزاده ادامه... علی گفت:«من یک صندلی شکسته توی انباری امامزاده دیدم» ب
گنبد فیروزه‌ای امامزاده ارسلان ایستاد و پرسید:«چه کاری بهتر از این صندلی چرخ‌دار که توی روستا لنگه ندارد؟» مهدی گفت:« من توی تلویزیون صندلی چرخ‌داری دیدم که کنترل داشت و نیاز نبود کسی آن را هول بدهد» علی کف زد و گفت:«افرین مهدی اینجوری مشدی ظفر محتاج کسی نمی‌شود و خودش صندلی را هدایت می‌کند» ارسلان گفت:«خب آخر چطور می‌توانیم چنین چیزی بسازیم؟» مهدی توضیح داد:«باید یک کنترل را با سیم به چرخ‌هایش وصل کنیم یک موتور هم می‌خواهیم» علی کمی فکر کرد و گفت:«بیایید برویم پیش آقا معلم او حتما به ما کمک می‌کند» ارسلان جلوی صندلی چرخ‌دار ایستاد و گفت:«می‌شود تا مدرسه نوبتی سوارش شویم؟» علی و مهدی به هم نگاه کردند. مهدی گفت:«فکر خوبی است اینطوری از اینکه درست کار می‌کند هم مطمئن می‌شویم» تا مدرسه به نوبت سوار صندلی چرخ‌دار شدند صدای خنده بچه‌ها توی روستا پیچیده بود. به مدرسه رسیدند. آقا معلم داشت به درختان توی حیاط مدرسه آب می‌داد، مدرسه روستا دو اتاق کوچک داشت یک اتاق که بچه‌ها در آن درس می‌خواندند و یک اتاق محل زندگی آقا معلم بود. اقا معلم بعد از سلام و احوالپرسی به صندلی چرخ‌دار نگاه کرد و پرسید:«این صندلی چرخ‌دار را از کجا آوردید؟ تاحالا چنین چیزی ندیده بودم!» ارسلان سینه‌اش را جلو داد و گفت:«خودمان برای مشدی ظفر ساختیم آقا» علی و مهدی هم حرفش را تایید کردند آقا معلم جلوتر رفت کمی صندلی را عقب و جلو کرد گفت:«افرین خیلی عالی شده دست شما درد نکند» مهدی گفت:«اقا اجازه ما می‌خواهیم برای صندلی چرخ‌دار مشدی ظفر یک کنترل بگذاریم که خودش بتواند آن را هدایت کند» علی گفت:«مثل همان صندلی چرخ‌داری که توی تلویزیون بود» آقا معلم لبخندی زد و گفت:«فکر خیلی خوبی است نیاز به موتور، سیم، یک کنترل و چرخ‌دنده داریم» ارسلان لب‌هایش را جمع کرد و گفت:«خب بگویید نمی‌شود دیگر» علی اخم‌هایش را توی هم کشید و رو به ارسلان گفت:«چرا نشود ما باید این وسایل را تهیه کنیم» مهدی آهی کشید و گفت:«هرچه پول داشتیم برای جوشکاری دادیم! تازه ما که نمی‌توانیم برویم شهر» آقا معلم آب را بست رو به مهدی گفت:«مهدی تا من موتور را می‌آورم برو از پدرت اجازه بگیر تا باهم به اوراقی پشت روستا برویم و لوازم مورد نیاز را بیاوریم» مهدی و آقا معلم یک ساعت بعد برگشتند، آن‌ها با خود خیلی چیزها آورده بودند، آقا معلم به بچه ها کمک کرد تا وسایل را به صندلی وصل کنند. کارشان تقریبا تمام شده بود که اقا معلم گفت:«بچه‌ها الان فقط یک چیز کم داریم» مهدی پیچی را محکم کرد و گفت:«کنترل!» علی با دهان باز به مهدی نگاه کرد، ارسلان گفت:«کنترل از کجا بیاوریم؟» بچه‌ها دست از کار کشیدند. هر کدام گوشه‌ای نشستند و با حسرت به صندلی چرخ‌دار نگاه کردند. آقا معلم نگاهی به چهره‌های درهم بچه‌ها کرد گفت:«کشتی‌هایتان غرق شده؟ ببینم شما اسباب‌بازی ندارید که کنترل داشته باشد؟ ماشینی؟ هواپیمایی؟ موتوری؟» ادامه دارد... 🌸🍂🍃🌸 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2049🔜
بنده امین من
#ادامه_داستان گنبد فیروزه‌ای امامزاده ارسلان ایستاد و پرسید:«چه کاری بهتر از این صندلی چرخ‌دار که
گنبد فیروزه‌ای امامزاده علی از جا پرید و گفت: «عرفان یک هواپیمای کنترلی کوچک دارد، عمویش از شهر برایش خریده است» ارسلان با چوب روی خاک باغچه چندتا خط کشید و گفت:«فکر نمی‌کنم کنترلش را به ما بدهد شما که عرفان را می‌شناسید او...» آقا معلم حرف ارسلان را قطع کرد و گفت:«در مورد دوستت حرف بد نزن! بروید و از او بخواهید شاید قبول کرد» بچه‌ها تا خانهٔ عرفان دویدند؛ عرفان توی کوچه با توپ بادی جدیدش بازی می‌کرد. بچه‌ها را که دید سلام داد و گفت : «توپم قشنگ است؟ عمویم دیروز از شهر برایم آورده» ارسلان که تازه نفسش جا آمده بود گفت:«بله خیلی قشنگ است، عرفان تو هنوز هواپیمایت را داری؟» عرفان توپش را به دیوار گلی کوبید گفت:«معلوم است که دارم» مهدی ماجرای صندلی چرخ‌دار را برای عرفان تعریف کرد، عرفان اخم کرد گفت:«می‌خواهید هواپیمای قشنگم را خراب کنید؟ نه من کنترلش را نمی‌دهم» علی سرش را پایین انداخت، اما مهدی ناامید نشد و گفت:«در عوض به تو اجازه می‌دهیم اولین نفری باشی که سوار صندلی چرخ‌دار ما می‌شوی هر روز هم می‌توانی نیم‌ساعت سوارش شوی» علی و ارسلان از پیشنهاد مهدی خیلی راضی نبودند اما چاره‌ای نبود عرفان کمی فکر کرد و گفت: «قبول است، صبر کنید الان می‌آیم» عرفان خیلی زود با کنترل برگشت. بچه‌ها همراه عرفان به مدرسه رفتند. اقا معلم کنترل را باز کرد چند سیم محکم و قطعات ریز تویش قرار داد. آن را روی دستهٔ کوچکی که برای صندلی درست کرده بودند، چسباندند. آقا معلم کمی دورتر ایستاد نگاهی به صندلی کرد و گفت: «خسته نباشید بچه‌ها حالا وقت این است که صندلی را امتحان کنیم» عرفان جلو رفت و گفت:«قرار است من اول رویش بنشینم» روی صندلی نشست آقا معلم گفت:«بسم الله راه بیفت» عرفان دکمه حرکت به جلو را زد اما صندلی حرکت نکرد! بچه‌ها با حسرت به صندلی نگاه کردند آقا معلم خندید و گفت: «هنوز روشنش نکردیم چرا ترسیدید؟» همه خندیدند. صندلی روشن شد، عرفان با کمک کنترل توانست توی حیاط چرخ بزند. بچه‌ها با شادی بالا و پایین پریدند و همدیگر را بغل کردند. حالا مشدی ظفر می‌توانست هر روز به امامزاده برود و برای آن‌ها دعای خیر کند. پایان 🌸🍂🍃🌸 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2054🔜
بازی هیجان‌انگیز امیر بلوز قرمزش را پوشیده بود. به خط‌های سیاه روی لباس نگاه کرد. شنلش را انداخت. دستش را مشت کرد. انگشت اشاره و انگشت کوچکش را باز کرد. به طرف بچه‌ها دوید و فریاد:«مرد عنکبوتی وارد می‌شود» چرخی زد و گفت:«بیاید قهرمان بازی» رضا به لباس عجیب امیر نگاه کرد و گفت:«اینجا خونه‌ی ماست پس من می‌گم چی بازی کنیم» سعید لب‌هایش را جمع کرد و گفت:«پس لطفا یه بازی درست حسابی و هیجان انگیز بگو» به درخت انجیر تکیه داد. دست روی چانه‌اش گذاشت و کمی فکر کرد. بشکن زد و گفت:«فهمیدم، پدربزرگ من یه صندوق قدیمی توی زیرزمین داره که به من اجازه داده هروقت خواستم با وسایلش بازی کنم اما یه شرط داره» سعید دستانش را به هم مالید و گفت:«زود بگو ببینیم چه شرطی؟» رضا سینه‌اش را صاف کرد و گفت:«بعد بازی وسایل رو تمیز و سالم برگردونیم سرجاش» امیر شنلش را مرتب کرد و گفت:«قبوله بریم ببینیم چی داره» روی چهارپایه کوچک کنار شیر رفت. پرید و گفت:«مرد عنکبوتی مواظب شماست» رضا راه افتاد و گفت:«دنبالم بیاید» بچه‌ها آرام از پله‌های زیرزمین پایین رفتند. رضا با کلیدی که زیر کوزه‌ی جلوی زیرزمین بود قفل در را باز کرد. در چوبی زیرزمین با صدای جرجری باز شد. بچه‌ها با دهان باز به وسایل زیرزمین نگاه می‌کردند. رضا برق را روشن کرد و گفت:«به چیزی دست نزنید فقط اجازه داریم به صندوق دست بزنیم بقیه وسایل ممکنه خراب بشن یا بشکنن» امیر جلو رفت و گفت:«پسر عجب جاییه، کو صندوق؟» به اطراف نگاه کرد. چشمش به یک صندوق چوبی افتاد. به طرفش رفت و گفت:«پیداش کردم ایناهاش» رضا سر تکان داد و جلو رفت:«اره خودشه» به سعید که هنوز با دهان باز به اطراف نگاه می‌کرد اشاره کرد و گفت:«کجایی؟ بیا جلو دیگه» سعید جلو رفت. بچه‌ها وسایل روی صندوق را با کمک هم برداشتند. صندوق قفل نداشت. رضا در صندوق را باز کرد. سعید با چشمان گرد به وسایل نگاه کرد:«واااای پسر عجب لباس‌هایی» امیر دستش را جلو برد. کلاهی از توی صندوق برداشت. روی کلاه یک پر بزرگ سبز بود و دورش توری توسی رنگ. رضا گفت:«این کلاه خوده، کلاه تعزیه، پدربزرگ من وقتی جوون بوده مسئول برگزاری تعزیه‌ی محل بوده» سعید سپر آهنی بزرگی را برداشت و گفت:«اینجا رو یه سپر راست راستکیه!» سعید کلاه را روی سرش گذاشت و غلاف شمشیری برداشت و پرسید:«این چرا خالیه؟ پس شمشیرش کو؟» رضا لبخند زد و گفت:«نمی‌دونم شمشیرش کجاست من فقط با همین بازی می‌کنم» سعید بلند شد. سپر را جلویش گرفت و گفت:«بیاید تعزیه بازی کنیم» امیر شنل و لباس قرمز را از تنش درآورد و گفت:«موافقم، فقط توی تعزیه از روی نوشته می‌خونن» سعید ابرویش را توی هم کرد و گفت:«تو از کجا می‌دونی؟» امیر لباس‌های توی صندوق را جا به جا کرد و گفت:«خودم دیدم، توی روستای ما محرم تعزیه می‌خونن» رضا دستش را توی صندوق برد و چند دفترچه بیرون آورد:«اینم متن تعزیه هرکسی لباس مخصوص خودش رو بپوشه و از روی اینا تعزیه رو بخونه» بچه‌ها با خوشحالی لبا‌س‌ها را پوشیدند و از زیرزمین بیرون دویدند. امیر از بین دفترچه‌ها یکی را برداشت. روی دفترچه نوشته شده بود:«ابراهیم پسر مسلم بن عقیل» به طرف زیرزمین رفت. سعید پرسید:«کجا؟» امیر درحالی که از پله‌ها پایین می‌رفت جواب داد:«می‌رم لباس ابراهیم رو پیدا کنم» تو هم لباس برادرش رو بپوش. از پایین پله‌ها بلند گفت:«تعزیه‌شو قبلا دیدم خیلی قشنگه» رضا لباسی که با خود آورده بود پوشید و گفت:«اره فکر خوبیه تعزیه پسران مسلم رو می‌خونیم» بچه‌ها لباس‌ها را پوشیدند و آماده شدند. گوشه‌ی حیاط تعزیه را اجرا کردند. تعزیه که تمام شد صدای گریه و تشویقی از پشت پنجره به گوششان رسید. پدربزرگ رضا بود. اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:«امسال محرم باید أین تعزیه رو برای مردم محل اجرا کنید، ماشاالله به شما» چشمان بچه‌ها از خوشحالی برق می‌زد. لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2159🔜