فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت
#عروسک
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1263🔜
36.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خلاقیت
#عروسک با جوراب😻
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1486 🔜
#عروسک
نقاشی مهشید تمام شد. دفتر را به مادر نشان داد:«مامانی خوب کشیدم؟» مادر به نقاشی نگاه کرد:«خیلی عالی شده آفرین» مهشید تعریف کرد:«این عروسک قرمزه، همون عروسکی که اون روز دیدیم خیلی دوسش دارم»
مادر بر سر مهشید دست کشید و گفت:«بله یادمه که چقدر ازش خوشت اومده بود، حالا بیا اینجا بشین تا یه چیزی نشونت بدم»
مادر صفحهی گوشی را باز کرد. پیراهن صورتی را به مهشید نشان داد. مهشید به عکس نگاه کرد:«کاش میشد بریم بازار» مادر لبخندی زد:«فعلا که نمیشه دخترم خرید مجازی مطمئنتره بخاطر خودمون باید رعایت کنیم»
مهشید کمی فکر کرد و گفت:«رنگای دیگه هم داره؟»
مادر تصویر دیگری را نشانش داد:«اینم رنگهای دیگه»
مهشید پیراهن آبی با گلهای صورتی را انتخاب کرد. مادر پیشانی مهشید را بوسید:«خیلی قشنگه دخترم پس همین رو سفارش میدم»
مهشید به طرف دفترش رفت و گفت:«ممنون مامانی»
تلفن زنگ خورد. مادر گوشی را برداشت. خاله هانیه بود. مادر تلفنش که تمام شد اشکش را پاک کرد.
مهشید به مادر نگاه کرد:«چی شده مامانی؟ چرا گریه میکنی؟»
مادر لبخند زد:«چیزی نشده عزیزم. خاله هانیه از یه خانواده که نیازمند هستن برام گفت ناراحت شدم»
مهشید با چشمان گرد پرسید:«نیازمند یعنی چی؟»
مادر توضیح داد:«یعنی توانایی خرید چیزهایی که نیاز دارن رو ندارن و ما باید بهشون کمک کنیم»
مهشید دست روی چانه گذاشت گفت:«شما میخواید بهشون کمک کنید؟»
مادر دستان کوچک مهشید را گرفت و گفت:«بله دخترم تصمیم گرفتم جای یه مانتو دوتا مانتو سفارش بدم یکیش رو هم بدم به این خانم نیازمند»
مهشید از جا پرید:«این خانم دختر هم داره؟»
مادر جواب داد:«بله دوتا دختر داره یکی از دخترا همسن تو ویکی کوچکتره»
مهشید به اتاق رفت. خیلی زود برگشت. مشتش را باز کرد و جلوی مادر گرفت:«مامانی این پولای توجیبی این هفته و هفتهی پیش منه میخواستم باهاش عروسک بخرم اما پشیمون شدم» به پولها نگاه کرد و ادامه داد:«میشه از اون پیراهن دوتا سفارش بدین؟ یکی مال من یکی مال اون دختر که گفتین؟»
مادر مهشید را بغل کرد و گفت:«افرین دختر مهربونم»
صدای در که آمد مهشید بالا و پایین پرید:«اخ جون بابایی اومد»
عروسک قرمز توی دستان بابا بود.
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1628🔜