#داستان
#عنوان:
آرزوی نخل🌴
نخل ساکت و آرام گوشه ای ایستاده بود، شاخه هایش را بالا گرفت نگاهی به خورشید کرد گفت:«تو که ان بالایی بگو ببینم چه می بینی؟» آهی کشید و ادامه داد:«من که به زمین چسبیده ام» و سعی کرد ریشه اش را تکان دهد اما موفق نشد.
شاخه اش را به زیر انداخت و ساکت ماند، خورشید نور طلایی اش را بر سر نخل پاشید. گفت:«در عوض تو قوی هستی خیلی قوی!»
نخل صدای پایی شنید. به اطراف نگاه کرد پیامبر (صلی الله علیه و آله) را دید که همراه حضرت علی (علیه السلام) کمی دورتر از او روی تخته سنگی نشستند.
نخل ارام گفت:«کاش می شد جلوتر بروم و پیامبر(صلی الله علیه و آله) را بغل کنم»
نخل پیامبر (صلی الله علیه و آله) را دید که خرمایی در دهان علی (علیه السلام) گذاشت وصدای علی (علیه السلام) را شنید که می گفت:«جانم فدای تو ای مصطفی»
نخل هنوز دلش می خواست نزدیک تر برود اما ریشه های محکمش به او اجازه نمی دادند. در فکر بود که چند مرد را دید، آن ها به پیامبر (صلی الله علیه و آله) نزدیک شدند. یکی از ان ها با عبایی بلند و موهایی آشفته جلو امد گفت:«ای محمد اگر تو پیامبر خدایی نشانه ای بیاور تا ما حرفت را باور کنیم!»
پیامبر (صلی الله علیه و آله) لبخندی زد و فرمود:«چه نشانه ای می خواهید؟»
مردی قدبلند با ابروهای درهم جلو امد، نخل اصلا از او خوشش نیامد، نگاهش را برگرداند و فقط صدایش را شنید، مرد گفت:«به آن درخت بگو از زمین کنده شود و پیش تو بیاید!»
نخل تا این حرف را شنید سربرگرداند و به مرد که به او اشاره می کرد نگاه کرد! سعی کرد ریشه اش راتکانی بدهد اما او هرگز موفق نشده بود از زمین جدا شود. به چهره ی پیامبر(صلی الله علیه و آله) نگاه کرد، پیامبر(صلی الله علیه و آله) رو به نخل فرمود:«ای درخت اگر باور داری که من پیامبر خدا هستم با ریشه هایت از زمین جدا شو و به دستور خدا کنار من قرار بگیر!»
خورشید به گرمی شاخه ی نخل را نوازش کرد گفت:«داری به ارزویت می رسی! منتظر چه هستی برو»
نخل چشمانش را بست نفس محکمی کشید و آرام ریشه هایش را تکان داد، ارام گفت:«خدایا من برای اجرای دستور تو و پیامبرت اماده ام»
ریشه هایش از خاک بیرون آمدند شاخه هایش از شادی تند تند تکان می خوردند سرو صدای عجیبی پیچید.
نخل ارام آرام جلو رفت و بین پیامبر(صلی الله علیه و آله) و علی(علیه السلام) ایستاد، شاخه هایش را روی شانه های پیامبر(صلی الله علیه و آله) و علی(علیه السلام)گذاشت، رو به خورشید گفت:«می بینی به آرزویم نزدیک شدم فقط کمی مانده»
همان مرد اخمو عقب رفت، در حالی که عرق می ریخت گفت:«اگر راست می گویی بگو از وسط به دو نیم شود و نیمی از آن جلوتر بیاید!»
پیامبر(صلی الله علیه و آله) رو به نخل فرمود:«ای نخل از وسط نصف شو و پیش من بیا!»
نخل ارام دو نیم شد، نزدیک تر رفت. شاخه هایش را دور پیامبر پیچید و پیامبر را در آغوش کشید. لبخند زد گفت:«خورشید عزیزم دیدی؟ به آرزویم رسیدم!»
حالا خرما هایش شیرین تر از همیشه شده بودند. مرد اخمو گفت:«دستور بده نخل مثل قبل شود و سرجایش برگردد»
پیامبر(صلی الله علیه و آله) دستی به تنه ی نخل کشید و فرمود:«به شکل قبل شو و سرجایت برگرد»
برای نخل جداشدن از پیامبر(صلی الله علیه و آله) خیلی سخت بود اما باید به حرف پیامبر خدا گوش می داد آرام آرام از پیامبر(صلی الله علیه و آله) جدا شد و به جای خود برگشت.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚🔜
بهشت
مادر کیف را به مهدیه داد و گفت:«بیا دخترم وسایلش را خالی کن فقط کیف پول و تک کلید اتاق را بردار»
مهدیه کیف را گرفت و تمام وسایل را روی میز گذاشت.
گوشی اخم کرد و گفت:«می دانستم ما را با خود نمی برند»
دستبند مرواریدهایش را جمع کرد و گفت:«من را بگو که دلم را خوش کرده بودم»
تسبیح مهره های آبی اش را تکان داد گفت:«عجله نکنید شاید ما را هم بردند»
گوشی رویش را برگرداند گفت:«مگر نشنیدی گفت فقط کلید اتاق و کیف پول»
کیف پول لبخند زد گفت:«ناراحت نباشید من همه چیز را بعد از اینکه برگشتم برایتان تعریف میکنم»
مهدیه کیف پول را برداشت و توی کیف گذاشت. کلید اتاق را از روی میز برداشت نگاهی به وسایل روی میز کرد و گفت:«مادر من آماده ام»
مادر کنار مهدیه ایستاد گفت:«چادرت را سر کن دخترم که دیر شد»
مهدیه دست مادر را گرفت و از اتاق بیرون رفت.
گوشی صفحه اش را خاموش و روشن کرد گفت:«دیدی تسبیح؟ دیدی ما را نبردند، دیدی...»
هنوز حرف گوشی تمام نشده بود که در اتاق باز شد مهدیه تسبیح فیروزه ای را برداشت و گفت:«تو هم باید بیایی»
سریع از اتاق خارج شد در را قفل کرد، پله ها را دو تا یکی پایین رفت.
مادر چادرش را مرتب کرد و گفت:«خوب شد یادت افتاد تسبیح را فراموش کرده بودم»
صدای اذان که امد به حرم رسیده بودند. توی صحن باب الجواد نماز را خواندند. صدای دعا از بلندگوهای حرم شنیده می شد. مهدیه کبوترهای رنگی را نگاه می کرد و توی دلش می گفت:«کاش من هم پرواز می کردم می رفتم آن بالا روی گنبد می نشستم»
نزدیک در ورودی که رسیدند مادر تسبیح فیروزه ای را از توی کیف بیرون آورد مهدیه گفت:«مادر می شود تسبیح را من بیاورم؟»
مادر کمی فکر کرد در حالی که تسبیح را دور دست مهدیه می پیچید گفت:«خیلی مواظبش باش اینجوری گم نمی شود»
مهدیه خندید و گفت:«مثل دستبند شد»
مادر دست مهدیه را گرفت و به سمت ضریح حرکت کرد.
رو به روی ضریح ایستاد دست بر سینه گذاشت با چشمانی پر اشک زیر لب چیزهایی گفت، مهدیه هم آرام دست روی سینه گذاشت گفت:«سلام امام رضا » و به اطراف نگاه کرد زن ها و بچه های زیادی ان جا بودند. مادر گفت:«برویم یک زیارت نامه بخوانیم دخترم»
گوشه ای رو به ضریح ایستادند مادر مشغول خواندن زیارت نامه شد. مهدیه که حوصله اش سر رفته بود تسبیح را از روی مچ دستش باز کرد، روی سنگ نشست و با ان شکل های مختلف درست کرد. تسبیح از خوشحالی آبی تر و زیباتر شده بود. مادر دعایش تمام شد دست مهدیه را گرفت گفت:«بیا تا دور ضریح شلوغ نشده هم زیارت کنیم هم تسبیح را تبرک کنیم»
مهدیه فرصت نکرد تسبیح را دور دستش بپیچد دنبال مادر رفت نزدیک ضریح مادر گفت:«الان نسبت به همیشه خلوت تر است اما، دست من را رها نکن»
آرام آرام از بین جمعیت جلو رفتند، تسبیح با خودش گفت:«کاش می شد برای همیشه همین جا می ماندم، کنار همین ضریح توی دست زائران»
مهدیه تسبیح را محکم گرفته بود و همراه مادر جلو می رفت، به ضریح که رسیدند فشار جمعیت بیشتر شد مهدیه به سختی دست به ضریح کشید تسبیح را جلو آورد تا به ضریح بزند اما تسبیح از دستش رها شد و روی زمین افتاد مهدیه خواست تسبیح را بردارد اما نمی شد خم شود بلند گفت:«مادر تسبیح افتاد» اما آن جا آنقدر شلوغ بود که مادر صدای مهدیه را نشنید.
دست مهدیه را کشید از بین جمعیت بیرون برد.
تسبیح زیر پای زائران این طرف و ان طرف می رفت تا اینکه زنی او را دید و از زمین برداشت. و توی قفسه ی مهر ها گذاشت.
تسبیح به آرزویش رسیده بود و خودش را توی بهشت می دید.
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚 1188 🔜
تو، نه!
مادر سینی شربت را به خاله تعارف کرد، امین گفت:«من هم شربت .... من هم شربت...»
مادر خواست یک لیوان شربت را توی پیش دستی امین بگذارد اما امین دوست داشت خودش شربت را از توی سینی بردارد. مادر لبخندی زد و گفت:«ارام بردار که نریزد»
امین شربت را به آرامی از توی سینی برداشت اما موقع گذاشتن شربت توی پیش دستی، لیوان از دستش سرخورد و شربت روی شلوارش ریخت.
چشمان امین پر از اشک شد. مادر سینی را روی میز گذاشت گفت:«اشکالی ندارد پسرم الان شلوارت را عوض می کنم»
دست امین را گرفت. باهم به اتاق رفتند، مادر به امین کمک کرد شلوارش را عوض کند.
وقتی از اتاق بیرون آمدند مادر یک لیوان شربت توی پیش دستی امین گذاشت.
پوریا کنار امین نشست گفت:«امین می آیی باهم توپ بازی کنیم؟»
امین بلند شد گفت:«توپ بازی....توپ بازی»
پوریا و امین به حیاط رفتند. پدرِ امین و پوریا توی آلاچیق نشسته بودند و با هم صحبت می کردند.
پوریا توپ را آرام برای امین می انداخت، امین با پاهای کوچکش توپ را برای پوریا شوت می کرد.
موقع بازی توپ توی باغچه افتاد. پدر تازه به گل های باغچه آب داده بود، امین دنبال توپ دوید. پایش به سنگ توی باغچه گیر کرد، افتاد توی گِل ها و لباس هایش گِلی و خیس شد.
چشمان امین پر از اشک شد. پدر او را بلند کرد گفت:«اشکالی ندارد الان لباست را عوض میکنم»
دست امین را گرفت و به خانه برد، پدر توی اتاق لباس های امین را عوض کرد.
ان ها دوباره به حیاط برگشتند.
دایی سعید با چندتا بستنی از راه رسید. امین جلو دوید گفت:«اخ جان... بستنی....بستنی»
دایی سعید امین را بغل کرد و همراه پوریا به اتاق رفتند. بچه ها مشغول خوردن بستنی بودند. امین لیس محکمی به بستنی اش زد بستنی از وسط نصف شد و روی شلوارش افتاد. چشمان امین پر از اشک شد. دایی سعید گفت:«اشکالی ندارد الان شلوارت را عوض میکنم»
امین ابروهایش را در هم کرد، بالپ های پرباد گفت:«تو نه، تو نه»
دایی سعید خندید گفت:«مادر دستش بند است بیا جلو تا خودم کمکت کنم»
پوریا بلند شد گفت:«امین راست می گوید خاله باید بیاید» و به دنبال مادر امین رفت. مادر به اتاق آمد و از دایی سعید و پوریا خواست از اتاق بیرون بروند صورت امین را بوسید گفت:«افرین پسرم هیچ کسی جز من و پدر نباید تو را بدون لباس ببینند»
#باران
#قصه
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1230🔜
مادرم کجاست؟
رضا با لباس خاکی و گلی از این کوچه به آن کوچه می رفت، با صدای بلند صدا می زد:«صدرا... صدرا کجایی؟»
اما صدایی نمی شنید، گاهی صدای گریه ی زنی و صدای فریاد مردی شنیده می شد. رضا کمی دورتر کنار آوار خانه ای که معلوم نبود خانه ی کیست پسری را دید، قدم هایش را تندتر کرد نزدیک پسر که رسید آرام گفت:«صدرا تویی؟»
پسر برگشت خودش بود صدرا، رضا جلوتر رفت صدرا با چشمانی خیس خودش را در آغوش رضا انداخت.
کمی که آرام شد گفت:«زلزله ی دیشب خیلی وحشتناک بود، هنوز نمی دانم چه بلایی سر مادرم آمده!»
رضا دستش را روی شانه ی لرزان صدرا گذاشت و گفت :«پدرت با شنیدن خبر زلزله ی دیشب حتما برمی گردد، با کمک هم مادرت را پیدا میکنیم»
صدرا اخم هایش را توی هم کرد و گفت:«تا آن موقع خیلی دیر است، باید خودم کاری کنم»
و به سمت آوار حرکت کرد، رضا دست صدرا را محکم کشید گفت:«کجا می روی؟ با این کار آوار بیشتری بر سرش می ریزد، باید فکر بهتری کرد»
صدرا سرش را پایین انداخت و گفت:«حق با توست آقا معلم گفت موقع زلزله و ریختن سقف نباید روی آوار برویم»
هنوز صدرا آرام نشده بود که صدای زن همسایه را شنیدند:«خداراشکر خداراشکر زنده است»
هر دو به سمت صدا دویدند دختر کوچک راحله خانم را دیدند که زنده از زیر آوار بیرون امده بود.
صدرا اشک هایش را پاک کرد گفت:«حتما مادر من هم زنده است»
صدرا کنار خانه که حالا تنها از آن سنگ و اجر مانده بود ایستاد.
نگاهی به خانه های اطراف انداخت خانه هایی که یکی در میان ریخته بودند، همه جا پر از خاک شده بود.
رو به رضا کرد و گفت:«رضا خانه ی شما هم ریخته؟ پدر و مادرت خوبند؟ حال محمد چطور است؟»
رضا دستش را بالا برد و گفت:«خدا راشکر همه خوبند، فقط مادرم موقع فرار زمین خورد و کمی دست و سرش زخمی شده، محمد هم خیلی ترسیده بود همه اش گریه می کرد»
صدرا آهی کشید و گفت:«مادر من حتما آن زیر خیلی ترسیده، اصلا نفهمیدم چطور از خانه بیرون آمدم»
همهمه و سر و صداها بیشتر و بیشتر می شد، انگار شهر از شوک بزرگی بیرون آمده و وارد شوک دیگری شده بود.
چند ماشین سنگین و لودر برای اوار برداری آمده بودند و چند آمبولانس و تعداد زیادی امدادگر. رضا به امدادگر اشاره کرد گفت:«بدو صدرا باید از آن ها کمک بخواهیم» هردو به سمت امدادگران دویدند.
صدرا سعی کرد خیلی سریع ماجرا را تعریف کند:«سلام آقا خواهش می کنم به من کمک کنید مادرم زیر آوار است»
امدادگر دستی بر سر صدرا کشید و گفت:«ارام باش پسرم ما مادرت را پیدا میکنیم، فقط به من بگو مادرت دقیقا کجای خانه خوابیده بود»
صدرا سعی کرد اتاق خواب را به امدادگر نشان دهد.
آقای امدادگر دوستانش را صدا زد، با وسایلی که داشتند آمدند و کنار آوار نشستند.
صدرا و رضا با تعجب به کارهای آن ها نگاه می کردند، صدرا پرسید:«اینها چیست؟ چرا کاری نمی کنید؟»
آقای امدادگر گفت:« این یک ربات زنده یاب است، این ربات می تواند خیلی سریع مادرت را پیدا کند»
ربات امدادگر که روشن شد از بین دیوارها و سقف ریخته وارد خانه شد، آقای امدادگر و دوستانش از توی لب تابشان مسیری که ربات می رفت می دیدند، صدرا و رضا کنارشان نشسته بودند.
یک دفعه تصویر قطع شد. یکی از امدادگران با صدایی لرزان گفت:«برش گردان باید دوربین را چک کنیم ربات را برگردان»
آقای امدادگر سعی کرد به وسیله ی کنترلی که در دست داشت ربات را برگرداند اما انگار فایده ای نداشت، چشمانش را بست و گفت:«خدایا خودت کمک کن شرمنده این بچه و مادرش نشوم»
کمی با رایانه و کنترل ربات زنده یاب کار کرد یک دفعه تصویر روی رایانه برگشت. صدرا از جا پرید و داد:«مادرم.... دارم می بینمش او زنده است»
آقای امدادگر نیروهای کمکی را صدا زد و یک ساعت بعد مادر صدرا از زیر آوار بیرون آورده شد، صدرا جلو رفت خودش را توی بغل مادر انداخت گفت:«خداراشکر حالت خوب است خیلی ترسیدم»
مادر که کمی زخمی شده بود به بیمارستان منتقل شد.
رضا کنار آقای امدادگر ایستاد و گفت:«من هم دوست دارم یک روز مثل شما یک ربات بسازم و به مردم کمک کنم»
آقای امدادگر لبخندی زد، دستش را جلو آورد و گفت:«خوشبختم همکار عزیزم»
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1427🔜
مسئول جدید باغ وحش
سهیل به سختی کلمات توی مجله را هجی کرد:«ب ا غ باغ و ح وح و ح ش باغ وحش»
به تصویر مجله نگاه کرد. از مادر پرسید:«مامان این جا نوشته باغ وحش! این حیوونا هم تو عکس پشت میله هستن!»
مادر کنارش ایستاد به کتاب نگاه کرد و گفت:«بله پسرم نوشته باغ وحش!»
سهیل سرش را بالا گرفت و پرسید:«باغ وحش کجاست؟»
مادر توضیح داد:«به جایی که حیوانات رو توی قفس نگه می دارد تا مردم برن و اون ها رو ببینن باغ وحش میگن»
سهیل سرش را تکان داد و گفت:«وای وای وای چه جای بدی!»
به عکس نگاه کرد و ادامه داد:«مامان ببین این خرس توی قفس چقدر ناراحته! من باغ وحش رو دوست ندارم!»
مادر لبخندی زد و دست بر سر سهیل کشید:«با تو موافقم باغ وحش جای خوبی نیست»
سهیل مجله را کنار گذاشت و کمی فکر کرد و گفت:«اما من دلم میخواد حیوانات رو از نزدیک ببینم و باهاشون آشنا بشم!»
مادر خندید و گفت:«خب عزیزم خارج از باغ وحش نمیشه حیوانات رو از نزدیک دید» مجله را ورق زد و ادامه داد:«البته حیوانات اهلی رو میشه از نزدیک دید»
مادر که دید سهیل توی فکر است گفت:«حالا شما برو یه نقاشی خوشگل بکش منم کارها مو انجام بدم برای دیدن حیوانات یه فکری می کنیم»
سهیل گفت:«چشم» و سراغ دفتر و مدادهایش رفت.
مادر به اتاق رفت. از توی کمد کوچکش یک جعبه برداشت. بعد هم مشغول دوخت و دوز و چسب کاری شد.
کارش که تمام شد دست روی کمر گذاشت و گفت:«بالاخره تمام شد»
پیش سهیل رفت:«سهیل جان هنوز داری نقاشی می کشی؟»
سهیل نقاشی اش را برداشت و به مادر نشان داد:«مامان ببین خرسم چقدر خوشحاله!»
مادر سهیل را بوسید و گفت:«افرین پسرم خیلی زیبا شده! حالا بیا که می خوایم با هم بریم باغ وحش!»
سهیل با چشمان گرد پرسید:«باغ وحش؟»
مادر دست سهیل را گرفت و به اتاق برد. مادر با نمد و کاغذهای رنگی حیوانات باغ وحش را درست کرده بود. هر کدام از حیوانات در محل زندگی خودشان بودند. بعضی ها در جنگل، بعضی توی دشت و بعضی کنار ساحل!
مادر به وسیله تلفن همراه صدای حیوانات را برای سهیل پخش می کرد و در مورد هر کدام از حیوانات توضیحاتی می داد.
سهیل با همه ی حیوانات باغ وحش آشنا شد. رو به مادر گفت:«خیلی ممنون مامان جون من حالا همه ی حیوانات رو می شناسم!»
مادر لبخندی زد و گفت:«خیلی خوبه پسرم حالا تو مسئول جدید باغ وحشی و امشب می تونی حیوانات باغ وحش رو به بابا هم معرفی کنی»
#باران
#داستان
🌸🍂🍃🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1445🔜
#قصه
یک کیف زیبا
مادر مشغول قلاب بافی بود. نگار کنارش نشست و پرسید:«مامان چی می بافی؟»
مادر لبخندی زد. جواب داد:«دارم برای مامان بزرگ کیف میبافم، آخرهفته روز مادره»
نگار به دستان مادر نگاه کرد. کمی فکر کرد و پرسید:«بافتن کیف سخته؟»
مادر درحالی که مشغول بافتن بود گفت:«نه عزیزم قبلا بهت یاد دادم! یه کم دیگه هم برات توضیح بدم می تونی تو هم ببافی!»
چشمان نگار از خوشحالی برقی زد و گفت:«چه خوب! میشه کمکم کنید با اون کاموایی که برام خریده بودید یه کیف ببافم؟»
مادر ابرویی بالا داد:«مگه نمی خواستی با اون کاموا برات شال ببافم؟»
نگار لپ هایش را پر باد کرد و گفت:«چرا ولی نظرم عوض شد میخوام یه کیف ببافم»
مادر دستی بر سر نگار کشید:«باشه دخترم برو کامواتو بیار تا بهت یاد بدم»
نگار کاموا و قلاب به دست کنار مادر نشست.
مادر هر رجی که می بافت برای نگار توضیح می داد و هر دو همزمان می بافتند.
نگار تا آخر هفته کنار مادر می نشست و با هم کیف می بافتند.
رج اخر تمام شد. مادر نخ و سوزن و زیپ آورد. نگار زیپ را روی دهنه ی کیف گذاشت. مادر دور تا دور زیپ را به کیف دوخت.
نگار بالا و پایین پرید و گفت:«تموم شد بالاخره یه کیف خوشگل بافتم»
مادر نگار را بوسید:«افرین دخترم خیلی قشنگ شده، حالا برو کاغذ کادو رو بیار تا کیف مامان بزرگ رو کادو کنیم»
نگار کاغذ کادو و چسب آورد. کیف مامان بزرگ که کادو شد مقداری کاغذ کادو اضافه ماند. نگار گفت:«مامان میشه این کاغذ کادو رو به من بدین؟»
مادر لبخندی زد و گفت:«بله دخترم میتونی برشون داری»
نگار کاغذ کادو و چسب را برداشت و به اتاق برد.
شب وقتی پدر از سر کار برگشت دسته گل زیبایی برای مادر آورده بود. عطر نرگس خانه را پر کرده بود. نگار کادوی خودش را مقابل مادر گرفت:«مامان جونم روزت مبارک»
مادر کادو را باز کرد. وقتی کیف را دید با چشمان گرد پرسید:«اما تو خیلی برای این کیف زحمت کشیدی دخترم!»
نگار سرش را بالا گرفت و گفت:«شما هم برای کیف مامان بزرگ خیلی زحمت کشیدید!»
لپ مامان را بوسید و ادامه داد:«من از اول این کیف رو برای شما بافتم»
مادر دستانش را بالا گرفت و دعاکرد:«ان شاالله عاقبت بخیر باشی دخترم این بهترین هدیه ای بود که تا حالا گرفتم»
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1466🔜
مهمان کوچکِ رود
رود توی فکر بود. گاهی ماهی های لپ گلی غلغلکش می دادند. لحظه ای لبخند می زد و دوباره به فکر فرو می رفت. خورشید نور طلایی اش را به روی موج های محکمِ رود پاشید و گفت:«چه شده نیل عزیز؟ چرا در فکری؟»
رود سرش را بالا گرفت موجی بلند کرد و گفت:«دیشب خواب عجیبی دیدم!»
خورشید پرسید:«چه خوابی دیدی؟»
رود موجش را به ساحل فرستاد و گفت:«خواب دیدم مهمان کوچک و عزیزی داشتم مهمانی که تا به حال او را ندیده بودم!»
خورشید با چشمان گرد پرسید:«مهمان؟»
رود موج بزرگ دیگری به ساحل فرستاد:«بله مهمان، مهمانی که باید مواظبش می شدم که در من غرق نشود!»
خورشید به فکر فرو رفت و دیگر چیزی نگفت. رود موج هایش را بالا و پایین می کرد اما فکرش پیش مهمانی بود که در خواب دیده بود.
صدای موج هایش همه جا را پر کرده بود.
در بین صدای موج هایش صدایی شنید. انگار کسی گریه می کرد. به اطراف نگاه کرد. زنی در ساحل نشسته بود. زن نوزادی در بغل گرفته بود و بلند بلند گریه می کرد. او در بین گریه هایش با خدا حرف می زد:«خدایا پسرم را به تو می سپارم، اگر حاکم پسرم را پیدا کند مثل تمام پسران شهر او را از بین می برد!»
چند دقیقه بعد زن نوزاد را توی سبد گذاشت و سبد را توی رود رها کرد. رود تازه فهمید نوزاد، همان مهمانی است که شب گذشته در خواب دیده بود. زن اشک می ریخت. از ساحل به سبد نگاه می کرد. سبد حالا سوار موج های رود، از او دور می شد.
رود موج هایش را آرام تر کرد. دیگر از موج های بلند خبری نبود. رود انگار گهواره ای شده بود برای نوزادی که مهمانش بود.
نوزاد با آرامش به خواب رفته بود که رود متوجه سر و صدایی شد. به اطراف نگاه کرد چند کروکدیل به سرعت به سمت رود آمدند و وارد رود شدند. ان ها که نوزاد را دیده بودند برای گرفتنش مسابقه گذاشته بودند. کروکدیل اول در حالی که به سرعت شنا می کرد گفت:«این نوزاد مال من است من اول اورا دیدم!»
کروکدیل دوم که کمی چاقتر و بزرگتر بود گفت:«هرکس اول او را بگیرد مال اوست»
رود عصبانی شد. موج بلندی به طرف کروکدیل ها فرستاد و فریاد زد:«این نوزاد مهمان من است به کسی اجازه نمی دهم به او نزدیک شود»
کروکدیل ها که با موج به عقب رفته بودند، دوباره به سمت سبد شنا کردند. این بار رود، موج بزرگتری بلند کرد و آن ها را به سمت ساحل هول داد.
کروکدیل اول کناری ایستاد و گفت:«حالا که فکر می کنم اصلا گرسنه نیستم!»
کروکدیل دومی کج نگاهش کرد و گفت:«منم خسته ام می خواهم استراحت کنم!»
رود دوباره آرام سبد را به حرکت درآورد. خورشید نوزاد را دید گفت:«مثل اینکه مهمانت از راه رسیده!»
رود که از گرمای خورشید دلگرم شده بود گفت:«بله فقط نمی دانم او را کجا ببرم!»
خورشید از ان بالا نگاهی به اطراف کرد. آسیه به طرف ساحل می آمد.
به رود گفت:«آسیه! او زنی مهربان است نوزاد را به او برسان!»
رود تازه آسیه را دیده بود گفت:«افرین دوست خوبم چه فکر خوبی!»
آسیه کنار ساحل ایستاد و به رود خیره شد. با خودش فکر کرد:«چرا نیل امروز اینقدر آرام است!؟»
او از دور سبدی را دید که به طرف ساحل می آمد! جلوتر رفت. رود آرام سبد را به ساحل سپرد. آسیه به سمت سبد دوید. نوزاد را دید. چشمانش از خوشحالی برق زد. نوزاد را در آغوش گرفت و از ساحل دور شد.
رود موج بلندی به ساحل فرستاد و گفت:«مهمانم به سلامت رسید خدایا شکر»
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1473🔜
کو؟ کجاست؟
زهرا کتابهایش را از کیف بیرون ریخت. کف دستش را به پیشانیاش زد و گفت:«اَه اینجا هم که نیست!»
به دور و بر نگاه کرد! لب هایش را جمع کرد. بلند گفت:«مامان اینجا هم نیست!» مادر جلوی در اتاق ایستاد. سری تکان داد و گفت:«توی اتاق به این شلوغی ادم هم گم میشود!»
زهرا پیراهنش را از روی زمین برداشت، زیرش را نگاه کرد:«اینجا هم نیست!»
پیراهن را به گوشه ای پرت کرد. کتابها را روی تخت جا به جا کرد:«اینجا هم نیست»
رو به مادر گفت:«مامان بدون کتاب فارسی چه کار کنم؟ یک ساعت دیگر کلاس دارم!»
مادر دست روی چانهاش گذاشت و گفت:«خودت چه فکر میکنی؟»
زهرا لپهایش را پرباد کرد و گفت:«اگر اتاق مرتب شود کتابم پیدا می شود!»
مادر لبخندی زد:«پس معطل چه هستی؟»
زهرا به مادر که از اتاق دور میشد نگاه کرد و گفت:«من چطور این اتاق را مرتب کنم؟»
مادر چیزی نگفت و به آشپزخانه رفت. زهرا کیف و جورابش را از روی صندلی برداشت و نشست. آهی کشید. با خودش گفت:«کاش میشد یک وردی بخوانم همه جا جمع شود!»
از حرف خودش ریز خندید. به ساعت نگاه کرد:«ای وای دیر شد الان کلاس شروع میشود!»
سرش را بین دستانش روی میز گذاشت. چشمانش را بست. تصویر معلم را توی گوشی دید:«بچهها صفحه ی۸۷ کتاب را باز کنید، زهرا خانم از اول صفحه بخوان»
یک دفعه سرش را بلند کرد:«وای آبرویم می رود!»
به سمت کمد رفت لباس هایی را که از کشو و قفسه های آن آویزان بود برداشت. آنها را توی کشو جاکرد. لباسهای دیگر را از کف اتاق، روی میز و تخت برداشت و توی کمد قرار داد.
سبد صورتی را آورد. اسباب بازی ها را از وسط اتاق جمع کرد و توی سبد گذاشت.
کتاب ها و دفترها را از روی میز، وسط اتاق و روی تخت جمع کرد. آنها را توی کتابخانهاش چید.
به اتاق نگاه کرد. همهجا مرتب شده بود، اما کتاب فارسیاش نبود که نبود.
گوشه ای نشست. سرش را روی زانویش گذاشت. مادر به اتاق آمد. کنار زهرا نشست:«پیدا نشد؟»
زهرا خودش را توی بغل مادر جا کرد:«نه نیست، ببینید اتاق چقدر مرتب شد»
مادر پیشانی زهرا را بوسید:«بلند شو باهم بگردیم»
زهرا به ساعت نگاه کرد:«فقط یک ربع وقت دارم!»
مادر کمی فکر کرد و گفت:«اخرین بار کجا و چه زمانی کتاب فارسی دستت بود؟»
زهرا انگشتش را گوشهی لبش گذاشت و گفت:«صبح که رونویسیام را انجام میدادم دستم بود وقتی نوشتم...اووومممم... یادم نیست کجا گذاشتم!»
مادر سراغ کیف زهرا رفت. اما کتاب فارسی آنجا نبود. توی کتابخانه و لابهلای کتابها را گشت، روی میز تحریر و روی تخت را هم دید.
نگاهی به کمد لباس ها کرد. لباسهای نامرتب توی کشو و قفسه ها را دید. با چشمان گرد پرسید:«زهرا جان؟! اینجا چرا اینجوری شده؟»
لباس ها را از توی کمد بیرون ریخت! پیراهن صورتی زهرا را برداشت. آرام آن را تا کرد:«ببین لباسها را باید اینطوری تا کنی و مرتب توی کشو و قفسهها بچینی»
زهرا با چشمان پر اشک گفت:«چشم اما اول کتابم را پیدا کنیم الان کلاسم شروع میشود»
مادر دستی بر سر زهرا کشید. خواست بلند شود و جاهای دیگر را بگردد که گوشهی کتاب فارسی را دید. کتاب بین لباسها بود!
زهرا با دیدن کتاب از جا پرید مادر را بوسید و گفت:«اخ جان کتابم پیدا شد»
#باران
#داستان
🌸🍂🍃🌸
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1554🔜
چی مال کیه؟
مهسا صبحانه اش را خورد. کنار پدر نشست. پدر دستی سر او کشید و گفت:«مسواک زدی دخترم؟» مهسا بلند شد و گفت:« نه یادم رفت! الان میزنم»
به سمت روشویی رفت. توی جا مسواکی چندتا مسواک بود. کمی فکر کرد. مسواک آبی بزرگ بود. مهسا رنگ آبی را خیلی دوست داشت. مسواک آبی را برداشت، خواست دندانش را با آن مسواک بزند. مسواک قرمز را که گل زیبایی رویش بود دید. مسواک آبی را سر جایش گذاشت. مسواک قرمز را برداشت؛ مسواک قرمز هم کمی بزرگ بود، اما مهسا گل زیبایش را دوست داشت. میخواست با آن مسواک بزند، که چشمش به مسواک زرد افتاد. مسواک زرد شبیه یک زرافه بود. مهسا مسواک قرمز را سر جایش گذاشت. میخواست با مسواک زرافه ای مسواک بزند که صدای عرفان را از پشت در روشویی شنید:«مهسا لطفا مسواک من را بده میخواهم مسواک بزنم» مهسا نگاهی به مسواک ها کرد. مسواک صورتی رنگِ توی جامسواکی را برداشت، در را باز کرد. مسواک صورتی را به طرف عرفان گرفت. عرفان با چشمان گرد پرسید:«چرا مسواک خودت را به من میدهی؟ مسواک من زرد است!»
مهسا نگاهی به مسواک هایی که توی دستش بود کرد. مسواک زرافه ای را عقب برد:«میشه من با این مسواک بزنم؟ امروز تو با مسواک صورتی من مسواک بزن!»
عرفان خندید:« معلوم است که نمیشود! مسواک یک وسیله شخصی است، نباید به کسی داد!»
مهسا لبهایش را جمع کرد، چشمانش پر از اشک شد. پدر که حرفهای بچهها را شنیده بود آمد به مهسا گفت:« ما هر سه ماه یکبار باید مسواک مان را عوض کنیم. دفعه ی بعد یک مسواک زرافه ای برایت می خرم» مهسا خندید.مسواک عرفان را داد و با مسواک صورتی دندانش را مسواک زد.
سراغ جاحوله ای رفت. نگاهی به حوله ها کرد. حوله ی صورتی اش را برداشت و با خودش گفت:« این حوله ی من است، مامان گفته حوله یک وسیله شخصی است»
دست و صورتش را که خشک کرد، مشغول تماشای تلویزیون شد. پدر برای مهسا و عرفان آب پرتقال آورد. مهسا لیوان آب پرتقال را برداشت، اما موقع نشستن روی مبل مقداری از آب پرتقال روی لباسش ریخت. چشمانش پر از اشک شد و گفت:«مادر کی می رسد؟ من مادرم را می خواهم!»
عرفان لبخندی زد و گفت:« این که گریه ندارد بیا برویم لباست را عوض کنیم» پدر دست مهسا را گرفت و رو به عرفان گفت:« نه پسرم خودم این کار را می کنم من و مادرم فقط اجازه داریم لباس های شما را عوض کنیم آن هم توی اتاق» عرفان دستش را روی چانه اش گذاشت، انگار چیزی یادش آمده باشد. سر جایش نشست و گفت:« بله، بله بدن ما هم شخصی است»
پدر و مهسا به اتاق رفتند. لباس مهسا را عوض کردند. وقتی از اتاق بیرون آمدند صدای زنگ را شنیدند، مهسا دوید:«آخ جان مادرم آمد»
عرفان در را باز کرد. مادر سبد خرید را روی میز گذاشت. مهسا توی بغل مادر گفت:« مادر برایم چیزی خریدی؟»
مادر مهسا را بوسید، یک شانه ی صورتی از توی کیفش بیرون آورد و گفت:«بله دخترم، برایت یک شانه ی زیبا خریدم» مهسا شانه را گرفت و گفت:«خیلی ممنونم مادر، اما من از وقتی شانه ام شکست از شانه ی شما استفاده می کنم!» عرفان جلو آمد و گفت:« شانه هم یک وسیله شخصی است»
مهسا لپهایش را پر باد کرد و گفت:« من امروز همه وسایل شخصی را یاد گرفتم»
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚1595🔜