eitaa logo
بنده امین من
5.5هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
61 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
بنده امین من
یک مراسم مهم #قسمت‌سوم بچه ها بعد از هیئت کنار پدر و مادر نشستند، پدر دستی بر سر رضا که نزدیک‌تر ب
یک مراسم مهم محمد صبح ماسکش را به صورت زد، به آشپزخانه رفت، به مادر گفت:« مامان می شود به دیدن سعید بروم؟» مادر نگاهی به محمد کرد و گفت:«چی شد یاد سعید افتادی پسرم؟» محمد کمی فکر کرد و گفت:«می خواهم حالش را بپرسم خیلی وقت است ازش بی خبرم» مادر سری تکان داد و گفت:«باشد برو ولی زود برگرد» محمد سوار دوچرخه شد و به خانه ی سعید رفت. ارام در زد، اما کسی در را باز نکرد، این بار محکم تر در زد، اما باز هم خبری نشد. کمی منتظر ماند همسایه ی روبه رویی از پنجره سرش را بیرون آورد و گفت:«نیستن» محمد به خانم همسایه نگاه کرد و گفت:«ببخشید نمی دانید کجا هستند؟ کِی بر می گردند؟» خانم همسایه گفت:«زهرا خانم باز دیشب حالش به هم خورد بردنش بیمارستان» محمد زد روی دستش و گفت:«باز؟ یعی چی؟کدوم بیمارستان؟» خانم همسایه گفت:«مگر خبر نداری؟ زهرا خانم بیماری قلبی دارد باید عمل شود، برو پسرجان، برو بعدا بیا» محمد اما همان جا ایستاده بود، خانم همسایه گفت:«احتمالا امروز، فردا بیارنش خانه، پول عمل که ندارند بندگان خدا» رفت و پنجره را بست. محمد سرش را پایین انداخت و به سختی خودش را به خانه رساند. دست و صورتش را شست و به اتاقش رفت. مادر که از این برخورد نگران شده بود زیر غذا را کم کرد و پشت در اتاق ایستاد آرام در زد و وارد شد، محمد را دید که زانویش را بغل کرده و گوشه ی اتاق نشسته بود. جلو رفت و کنار محمد نشست و گفت:«محمدم چیزی شده پسرم؟» محمد سرش را بالا گرفت و گفت:«نه چیزی نیست» مادر دستی بر سر محمد کشید و گفت:«مطمئنی؟» محمد سعی می کرد گریه نکند با بغض گفت:«نمی توانم بگویم، این یک راز است.» مادر لبخندی زد و گفت:«یک راز مردانه؟» محمد سرش را تکان داد، مادر گفت:«باشد پس صبر کن بابا که برگشت راز مردانه ات را به او بگو تا کمکت کند.» رضا به اتاق دوید، توپش را سمت محمد شوت کرد و گفت:«داداشی بیا بازی کنیم» محمد توپ را به رضا برگرداند و گفت:«الان نه برو با معصومه بازی کن» رضا اخم کرد و گفت:«اجی همه اش دارد نقاشی می کشد بامن بازی نمی کند» محمد که دلش برای رضا سوخته بود بلند شد و گفت:«برویم توی حیاط » ادامه دارد..... لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2538🔜
بنده امین من
#داستان ستاره‌های زمین دیشب آسمان خیلی تماشایی بود و من با شور و شوقِ بسیار، ستاره‌ها را می‌شمردم.
بهترین جا هرچه می‌گشتیم دیدنی‌ها تمام نمی‌شد! آقای دلشاد هم یکی‌یکی همه جا را به بچه‌ها معرفی می‌کرد.☺️ اصفهان ماشاءالله چقدر آثار باستانی دارد؛ سی‌وسه‌پل، چهارباغ، چهل‌ستون، عالی‌قاپو،... چقدر دیدنی‌های طبیعی دارد؛ ساحل زاینده‌رود، کوه صفه، باغ و گلستان، چشمه‌سار،... چقدر مراکز مهم جدید دارد، بازار، فروشگاه، نمایشگاه، موزه، ... نزدیک غروب، کنار ساحل زاینده‌رود، نشسته بودیم. آقای دلشاد پرسید:« بهترین جای اصفهان کجاست؟»🤔 _ سی‌وسه‌پل😁 _ نه! چهل ستون!☺️ _ نه! عالی‌قاپو!😉 _ نه! مسجدجامع!🤨 آفرین تمام این‌ها که شما گفتید قشنگ‌اند؛ 👏👏 اما همیشه این جمله‌ی پیامبر خدا یادتان باشد که فرمودند: « بهترین مکان‌های دنیا مسجدها هستند» آقای دلشاد یک جعبه گز آردی باز کرد. _ خب حالا وقت چیه؟🤔 _ گاز زدن به گز!😅 _ آفرین! این بار همه درست گفتید!😊 نویسنده سیدمحمدمهاجرانی ادامه‌دارد... لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2572🔜