#داستان
بعداً
هوا حسابی سرد بود و باد شدیدی میوزید.
نماز تمام شده بود و مردم کم کم از مسجد خارج می شدند.
با بچهها دور بخاری جمع شده بودیم و منتظر رسیدن مربی قرآن بودیم.
از احمد پرسیدم: «راستی مسابقه دیروز را چه کار کردید؟»
احمد گفت: «بعداً میگم!
رضا گفت: «نکنه باختی میخوای صداشو در نیاری!»
_ بعداً میگم!
حمید گفت: «ببینم اصلاً تو را بازدی دادند، نکن فقط توپ جمع کنه بودی ها ها ها!»
_بعداً میگم!
جواد گفت: «من که میگم باختید اگه برده بودی تا حالا صد بار تعریف کرده بودی!»
_بعدا میگم!
همه از دستت عصبانی شدیم و گفتیم: «ای بابا! بعداً بعداً دیگه چیه؟»
احمد لبخند زد:
_ آخه پیامبر خدا می فرمایند: «توی مسجد از چیزهای دنیای نباید حرف زد!»
همین که بیرون رفتیم همه چیز را براتون میگم! میگم که من چقدر خوب بازی کردم و کاپیتان بودم میگن که چهارتا گل زدیم که سهتا شو خودم زدم! میگم که چه شوتهای محکمی میردم و همه دهنشون وا مونده بود میگم که...!
امین گفت: «ای بابا مگه قرار نشد توی مسجد از چیزهای دنیای حرف نزنی!»
احمد از کار خودش خنده اش گرفت:
_ای وای حواسم نبود!
نویسنده سیدمحمدمهاجرانی
#قسمتبیستودوم
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2708🔜