بنده امین من
#داستان قلب مسجد با محسن توی کوچهشان قدم میزدیم. هوا کم کم داشت تاریک میشد. به مسجدی نزدیک شدیم
#داستان
گل یاسمن
نزدیک ماه رمضان بود. با بچه های کوچه به مسجد محل رفته بودیم و مشغول گردگیری و شستوشو بودیم.
چندتا از بچهها، حیاط و ایوان را آب و جارو میکردند. بعضیها شیشهها را پاک میکردند بعضیها سنگها و کاشیها را با دستمال میکشیدند. من و رضا هم روی فرشها جارو برقی میکشیدیم.
حسابی سرگرم بودیم و گاهگاهی حمید با شوخیهای بانمکش ما را میخنداند.
آقای رحمانی _ امام جماعت مسجد _ داخل مسجد آمد و یکراست به سوی ما آمد.
_ سلام علیکم! خسته نباشید. خدا قوت!
بعد لبخندی زد و گفت: «ببخشید گل یاسمن شاخه ای چند؟»
_ گل یاسمن! گل کجا بود حاجآقا؟
حاج آقا گفت: « پیامبر خدا میفرمایند: کسانی که مسجد را غبار روبی کنند همانهایی هستند که در بهشت گل یاسمن میچینند!»
حمید، دست خالی اش را به طرف حاج آقا برد:
_ بفرمایید این دسته گل تقدیم شما! لطفاً پولش فراموش نشه!
#قسمتنوزدهم
نویسنده سیدمحمدمهاجرانی
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2686🔜