•
.
ارزشمندترینِ عبادتها؛
آن است کھ خالص و بدون ریا باشد !
#امام_جواد'ع'🌿
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2304🔜
11.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐🌸🍃○✨﷽✨○🍃🌸࿐
📺
#کارتون_سلمان_فارسی (قسمت دوم: به سوی شام)
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚 2305🔜
من با تو قهرم تو با من آشتی
باران از اتاق بیرون آمد، کتابش را روی میز گذاشت، جلوی تلویزیون نشست، مشغول تماشای برنامه ی پاشو پاشو کوچولو شد؛
مبین توپش را بغل کرده بود آمد، کنترل را برداشت و کانال را عوض کرد، گفت :« مستند دایناسورها دارد» باران بغض کرد و با لب و لوچه ی آویزان گفت:« اصلا قهرم» و به اتاق رفت.
غذا آماده شد مامان باران را صدا کرد و گفت:« باران بیا دخترم غذا آماده است.» باران از اتاق بیرون آمد، رویش را از مبین برگرداند و به آشپز خانه رفت. مامان غذا را کشید، بشقابی جلوی باران و بشقابی جلوی مبین گذاشت.
مامان یادش رفته بود برای باران قاشق بگذارد، باران گفت:« اصلا قهرم» و به اتاقش رفت!
عصربابا از راه رسید، باران دوید و خودش را توی بغل بابا انداخت. بابا اورا بوسید، باران به دستان بابا نگاه کرد، عروسکی که بابا قول داده بود را ندید.
گفت:« اصلا قهرم» و به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید، چشمانش را بست با خودش گفت:« اصلا با همه قهرم»
صدایی شنید چشمانش را باز کرد و نشست، مداد آبی اش بود گفت:« اصلا من قهرم» و رفت توی کشو!
باران خواست بپرسد چرا! جوراب صورتی اش را دید که رویش را برگرداند و گفت:«اصلا قهرم» خواست بپرسد چرا! عروسکش موقرمزی را دید که گفت:« اصلا قهرم » و رفت توی کمد.
باران بلند شد و گفت:« آخر چرا قهر؟خب بگویید چه شده؟»
مداد آبی سرش را از کشو بیرون آورد و گفت:« چون امروز با من نقاشی ات را رنگ نکردی» جوراب صورتی نخ هایش را کج کرد و گفت: « چون دو روز است من را این گوشه انداختی!» موقرمزی از توی کمد سرک کشید و گفت:« چون امروز با من بازی نکردی»
باران نچ نچی کرد و گفت:
_ این چه کاریه خب عوضش
سخنی با والدین:( در این قسمتِ داستان از کودک بخواهید راهکارِ دیگری به جای قهر کردن بدهد)
ادامهی داستان:
باران گفت:
_ خب عوضش راحت و با شیرین زبونی بیاید بهم بگید چیمیخواید
مداد و عروسک و جوراب گفتند:
_ آخه ما دلمون میخواست خودت بفهمی نه اینکه ما بگیم
باران مداد و جوراب و عروسک را بغلش گرفت و گفت:
_ ببخشید که حواسم به شما نیست اتفاقا خیلی خوب شد که گفتین
مدادو جوراب و عروسک لبخند زدند و باران آن ها را سر جایشان گذاشت تا بعدا استفاده کند
فکری به سرش زده بود بلند شد و با لبخند خوشگلی به طرف بابا رفت؛
دستش را گرفت و سرش را با ناز پایین انداخت و گفت:
_ بابایی! میگم مگه.قرار نبود برای من عروسک بخرید
بابا بلند خندید و گفت:
_ آخ بابایی قوربون دختر خوش اخلاقش بشه اتفاقا خریدمش اما یادم رفته مونده توی ماشین الان برای دخترم میارمش
باران بلند شد و بالا و پایین پرید و خوشحالی کرد.
#باران
#داستان
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2306🔜
🏴 ای جواد بن الرّضا، باب الجوادت محشرست✨
🏴 رفتن از باب الجواد، از هر دری شیرینتر است...✨
◼️ عرض تسلیت آقاجان...
#رسانه_ی_تنهامسیر
لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰
✿○○••••••══
@farzandetanhamasiry8_14
═══••••••○○✿
🔚2307🔜