eitaa logo
بنده امین من
5.4هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
61 فایل
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 🔹ان شاالله در این کانال، مفاهیم تربیتی هفت سال دوم، یعنی دوران بندگی را تقدیم خواهیم کرد. 🔹اجرای جدول فعالیتی جهت نهادینه کردن رفتار صحیح در فرزند و ... ✔️کانال اصلی👇 @Javaher_Alhayat
مشاهده در ایتا
دانلود
13.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«آقا مهدی خوب» نامه کودکی به امام زمان(عج) «آقا مهدی خوب» داستان دختر فقیری است که درددل ها و مشکلات زندگی خود را به وسیله نامه‌ای به امام زمان(عج) که شناخت کودکانه‌ای از ایشان دارد، می‌نویسد. نامه‌های او به یک خواب و حل مشکلات خانواده‌اش منجر می‌شود. لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2778🔜
😊‌ خاطره ی خوشمزه ی مسجد😉 نماز ظهر وعصر بادینا و مهدیار رفتیم مسجد✨ کلی سفارششون کردم و نماز شروع شد🍀 تارکعت ۲ بچه ها همو به سرعت پیداکردن و۵..۶تایی دوست شدن😳 رکعت ۳ دوتاتیم فوتبال شدن .بچه خادم توپ آورد⚽ دیناشدگزارشگر🤦🏻‍♀️ باصدای زیرو بلندش و پرهیجان تعریف میکرد! بقیه بچه های دیگه هم محکم شوت میکردن‌ و باهرگل جیغشون میرفت هوا🙈 رکعت۴ یهو صدای آاااااااخ تومسجد پیچید! توپ خورد به سریکی از نمازگزارها😟 که از شانس من نابینا و روزه دار هم بود🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🙈🙈 آخه چرا؟ این همه سر تومسجد بود😔 تمرکزم تو نماز به صفر رسیده بود سجده های اخرو...جماعت نخوندم واومدم سمت بچه ها🤨 گفتم خودم دعواشون کنم بهتره تاخانومهای مسجد🥺 بااینکه حسابی به دیناومهدیارتوپیدم اما دیدم دوتاازخانومها باناراحتی دارن میان سمتم😩 اهسته به مهدیارگفتم پاشو مامان جان نمازعصر و خونه میخونم😒 اما اون دوخانوم به همراه نمازگزارهای دیگه...وحتی خادم گفتن چرا بچه ها رو دعوا کردی؟ چرااخرنمازتو جماعت نخوندی؟ بعد ماه ها صدای زندگی وخنده بچه ها تو مسجد پیچیده بود بذار بازیشونو بکنن... یکی از خانوم ها که آب برای خانوم نابینا آورده بود در دست دیگرش هم یک مشنبای صورتی آجیل داشت رنگ صورت خانوم نابینا کاملا سفید شده بود اما سعی میکرد بخندد تا بچه ها ناراحت نشوند آن آب را به طرفش گرفت و خانوم دیگری گفت که روزه است بچه ها با خجالت و نگرانی به صورتش نگاه میکردند دینا که دل و جرات بیشتری داشت جلو رفت و گفت: _ خیلی ببخشید ما نمیخواستیم کسی رو اذبت کنیم اصلا دلمون نمیخواست این اتفاق بیفته خانوم نابینا لبخند زد و دست دراز کرد تا صورت دینا را لمس کند و دستی به سرش هم کشید و گفت که عیبی ندارد آن خانوم که آجیل داشت آجیل ها را به سمت بچه ها گرفت و گفت که بروند و در حیاط بازی کنند تا هم صدایشان باعث شاد شدن محیط مسجد شودو هم راحت بازی کنند باورم‌ نمیشد اون خانم نابیناهمینطور که داشت جای توپ روسرشو میمالید باخنده گفت من بچه بودم خیلی شیطونترازاینا بودم... من😍 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2779🔜
14.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍁دشمنان قسم خورده میهن مان، با ترور فخری‌زاده یک‌بار دیگر به ما یادآوری کردند که هر کدام از ما، هر جا که باشیم می‌توانیم اندازه مفیدبودنمان برای کشور و کمک به رشد ایران، مانعی در راه رسیدن تروریست‌ها به اهدافشان باشیم. 🌷چقدر بردن نام تو فخر این وطن است 🌷اگرچه رفته‌ای اما، علم به دست من است لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2780🔜
11.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‹☃› 🔸کاردستی زمستونی زیبا بساز😻👏🏻 📮 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2781🔜
‍ 🌨⚡️ آهو و ابر خوشحال⚡️ 🌨 آهو کوچولو داشت تو جنگل قدم می زد که یه هو بارون گرفت. دید که از یه تیکه ابر داره قطره بارون می ریزه اهو کوچولو که تا حالا بارون ندیده بود، خیلی تعجب کرد. سرش و بالا گرفت و گفت: چرا گریه می کنی؟ اما جوابی نشنید. دوباره گفت: پنبه ای کوچولو چی شده؟ کسی ناراحتت کرده؟ چرا گریه می کنی؟ اما باز هم جوابی نشنید پیش خودش فکر کرد شاید نمی خواد به من بگه! راه افتاد به سمت برکه. دم برکه قور باغه را دید گفت: قورباغه جان می شه به من کمک کنی؟ قور قوری گفت: چی شده؟ آهو گفت: فکر کنم ابر پنبه ای از یه چیزی ناراحته که داره گریه می کنه اما به من نمی گه. قور قوری گفت: آره راست می گی چون الان خیلی وقته که داره گریه می کنه اما هر چی قورقوری هم پرسید بازم ابر پنبه ای جوابی نداد. یک دفعه عمو جغد دانا از رو درخت گفت: بچه ها این گریه نیست بارونه. باران نعمت خداست که خدا از آسمون برای ما فرستاده تازه ما باید خش حال باشیم. آهو با تعجب از جغد دانا پرسید: خوشحال باشیم؟ عمو جغد گفت: آب بارون زمین رو خیس می کنه و آماده برای سبز شدن درخت ها و سبزه ها وقتی تو این فصل بارون می آد زمین آماده می شه برای رسیدن فصل بهار. قور قوری گفت: تازه این جوری رود خونه ها هم پر از آب می شن و ما می تونیم راحت تر زندگی کنیم. آهو کوچولو خندید و سرش و به سمت ابر بالا گرفت و گفت: ازت متشکریم ابر پنبه ای که با گریه کردنت امروز به ما چیزای جدید یاد دادی. 🌧 ⚡️🌧 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2782🔜
سخنانی برگرفته از نامه‌های حضرت علی علیه السلام در نهج‌البلاغه خطبه 72نهج‌البلاغه لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2783🔜
2.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
■ساخت باکس😍😍 🍡 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2784🔜
آخیش کتاب کوچولو تکان خورد و داد زد:«آی کاغذم، وای نوشته‌هام، های شماره‌هام، آخ نقاشی‌هام» کتاب بزرگ از بالای قفسه گفت:«آروم‌تر بچه جون، این همه داد و بیداد نکن» کتاب کوچولو یک لحظه ساکت شد. خواست سرجایش بنشیند که دردش آمد. فریاد زد:"آی کاغذم، وای نوشته‌هام، های شماره‌هام، آخ نقاشی‌هام" همین موقع امیر وارد اتاق شد. کتاب کوچولو را روی زمین دید. ابروهایش را توی هم کرد و گفت:«کی این بلا رو سر تو آورده؟» کتاب کوچولو را روی زمین گذاشت و از اتاق بیرون دوید. کتاب کوچولو خط‌هایش را بالا کشید و گفت:«اصلا با امیر قهرم» کتاب بزرگ پوفی کرد و گفت:«اگه تو رو می‌گذاشت توی قفسه دست خواهر کوچولوش بهت نمی‌رسید» کتاب کوچولو تا اسم خواهر امیر را شنید جیغ کشید:«آی کاغذم، وای نوشته‌هام، های شماره‌هام، آخ نقاشی‌هام» امیر همراه مادر به اتاق آمد. مادر کتاب را روی میز گذاشت. از توی کشو چسب، پاک‌کن و جلد را بیرون آورد. امیر پاک‌کن را برداشت و خط‌خطی‌های روی کتاب کوچولو را پاک کرد. مادر به قسمت‌های پاره شده چسب زد و با کمک امیر کتاب را جلد کرد. امیر کتاب کوچولو را کنار کتاب بزرگ توی قفسه گذاشت. کتاب کوچولو نفس محکمی کشید و گفت:"آخیش" و خوابید. 🌸🍂🍃🌸 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2785🔜
سخنانی برگرفته از نامه‌های حضرت علی علیه السلام در نهج‌البلاغه خطبه 160نهج‌البلاغه لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2786🔜
5.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایده کاربردی 😘😘 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2787🔜
‍ 🌻🐝داستان زیبای زنبور مغرور🐝🌻 یكی بود یكی نبود، زنبور شیطونی بود كه همراه زنبورهای دیگر در دشت‌ها بالا و پایین می‌پرید. روی گل‌ها می‌نشست و غلت می‌خورد و وزوز می‌كرد و با شادمانی كیسه‌های عسل خود را پر از شهد گل‌های خوشمزه می‌كرد. در همین موقع بود كه صدای سوت زنبور سرباز به صدا درآمد و گفت: زنبورهای كارگر همه پشت سر هم. همه به راست. حركت... و پرواز كردند به سمت كندو. وقتی به كندو رسیدند با همكاری همدیگر عسل‌ها را جاسازی كردند. زنبور سرباز داخل شد و گفت: همه زنبورهای كارگر به صف بایستید، ملكه می‌خواهد بیاید. ملكه زنبورها با وقار خاصی وارد شد و قدم زد و به كارهای آنها سركشی كرد تا اینكه به قسمت عسل‌های زنبور كوچولو رسید. كمی ‌از عسل‌ها برداشت و گفت: نه اصلا خوب نیست. چرا كارت را خوب انجام نمی‌دهی. شنیدم فقط بازیگوشی می‌كنی. مواظب اعمالت باش، باید بیشتر از اینها كار كنی. زنبور كوچولو خود را جمع و جور كرد و گفت: چشم ملكه، آخه من زود خسته می‌شم. ملكه سكوت كرد و گذشت. زنبور كوچولو زیر لب گفت: اه... تا كی باید گوش به فرمان یكی دیگه باشیم. كاشكی من فرمانده بودم. منم باید ملكه باشم و با رفتن ملكه دوباره زنبورها به كارشان ادامه دادند. روزها به همین منوال می‌گذشت و زنبور كوچولو هم هر روز خسته و خسته‌تر می‌شد. روزها در دشت‌ها كار می‌كرد و شب‌ها در كندو تا اینكه یك روز روی گلی نشست و به آسمان خیره شد. پرنده‌هایی را دید كه آزادانه در آسمان آبی پرواز می‌كردند. زنبور كوچولو با خودش گفت: چی می‌شد منم مثل این پرنده‌ها آزاد بودم و برای خودم زندگی می‌كردم. چقدر آنها راحتند. كسی به آنها دستور نمی‌دهد. زنبور كوچولو روی یك گل نشست و ساعت‌ها فكر كرد تا عاقبت تصمیم‌اش را گرفت و گفت: بله از حالا به بعد برای خودم زندگی می‌كنم. به كندو رفت وسایلش را جمع كرد و از دوستانش خداحافظی كرد و رفت. از كندو كه بیرون آمد پرواز كرد آنقدر پرواز كرد تا از خانه‌اش دور شد و گفت: آخیش دیگه مال خودمم. ملكه كجایی تا مرا ببینی، حالا دیگه من ملكه‌ام و می‌خواهم برای خودم یك كندو بسازم. كم‌كم هوا تاریك شد. زنبور كوچولو رفت زیر یك گلبرگ خوابید تا صبح زود كارش را شروع كند. فردای آن روز با گرماي خورشید از خواب بیدار شد و مستقیم به سمت یك گل پرواز كرد و شروع به جمع‌آوری شهد گل كرد و روی قسمتی از شاخه یك درخت علامت گذاشت تا كندو را همانجا بنا كند. به همین صورت تا شب كارش را ادامه داد، ولی كاری از پیش نبرده و خسته و كوفته گوشه‌ای افتاد و به خواب رفت. صبح روز بعد دوباره بیدار شد و سمت گل‌ها رفت، ولی باز هم كاری از پیش نبرد. در همین موقع بود كه سوسكی قرمز نزدیك زنبور آمد و گفت: چی دارم می‌بینم یك زنبور تنها اینجا چه كار می‌كند. پس گروهت كجاست. تا آنجایي كه می‌دانم همیشه زنبور‌ها با هم‌اند، پس چرا تو تنهایی؟ زنبور گفت: دارم خانه برای خودم درست می‌كنم سوسك: تنهایی. زنبور: بله تنهایی، من خودم ملكه هستم. سوسك خندید و گفت: پس تاجت كجاست ملكه كوچولو؟ و ادامه داد... شما زنبورها هرگز نمی‌تونید تنهایی زندگی كنید. حالا می‌بینی... و رفت. زنبور كوچولو به فكر فرو رفت و گفت: نه من می‌تونم. من زنبور قهرمانم. ادامه دارد... 🌸🍂🍃🌸 لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2888🔜
سخنانی برگرفته از نامه‌های حضرت علی علیه السلام در نهج‌البلاغه خطبه 160نهج‌البلاغه لینک کانال۸ تا۱۴سال جهت نشر🔰 ✿○○••••••══ @farzandetanhamasiry8_14 ═══••••••○○✿ 🔚2789🔜