eitaa logo
بـــــآنـۅ؁‌כݦـــــۺق
400 دنبال‌کننده
390 عکس
185 ویدیو
34 فایل
سـلام‌ࢪفیـق🌱💚 شـرو؏‌خـادمے: ¹⁴⁰⁰/⁹/²⁸ پشـت‌جبـهه ، شـروط و اکیپمون: @etelattt🕶️ حرفت‌را‌بگو‌بی‌آنکه‌هویتت‌رابدانیم : {°•♥️•°https://harfeto.timefriend.net/16883037842318{°•♥️•°} آیدی مدیـر : @gom_nam430 ⁵⁰⁰ ـــــــــ✈️ـــــــــ ⁶⁰⁰ یا حق✋🏻🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
 وقتی می رفتند‌ پیش ‌حاجۍ برای‌ مرخصے، میگفت: «من‌پنج‌ ساله پدر‌و‌مادرم ‌رو ندیدم...🥺 شما‌ هنوز ‌نیومده ‌ڪجا‌ میخواین برین؟!»🤨 ڪلے سرخ ‌و‌سفید ‌میشدند‌😢 و‌ از‌ سنگر‌می آمدند ‌بیرون‌ 🚶🏻 ما‌ هم ‌می‌خندیدیم‌ بهشان...😂 بنده ‌های خدا‌ نمۍدانستند ‌پدر‌و‌مادرِ ‌حاجۍ پنج‌ سال ‌است‌ فوت‌ شده‌اند!!😕 😂 {•💚•}@Banooyedameshgho{•💚•}
🌸حوری عزیزم!!! 🌸گفتم:"احمد! گلوله که خورد کنارت، چی شد؟" گفت:" یه لحظه فقط آتیش انفجارشو دیدم و بعد دیگه چیزی نفهمیدم". گفتم:" خب! گفت:" نمیدونم چه قدر گذشت که آروم چشمامو باز کردم؛ چشمام، تار تار می دید.فقط دیدم چند تاحوری دور و برم قدم می زنند. یادم اومد که جبهه بوده ام و حالا شهید شده ام. خوشحال شدم. می خواستم به حوری ها بگم بیایید کنارم؛ اماصدام در نمی اومد. تو دلم گفتم: خب، الحمدالله که ما هم شهید شدیم و یه دسته حوری نصیبمون شد. می خواستم چشمامو بیشتر باز کنم تا حوریا رو بهتر ببینم؛اما نمی شد. داشتم به شهید شدنم فکر می کردم که یکی از حوری ها اومد بالا سرم. خوشحال شدم. گفتم:حالا دستشو می گیرم و می گم حوری عزیزم! چرا خبری از ما نمی گیری؟! خدای ناکرده ما هم شهید شدیم!. بعد گفتم:"نه! اول می پرسم: تو بهشت که نباید بدن آدم درد کنه و بسوزه؛ پس چرا بدن من اینقدردرد می کنه؟! داشتم فکر می کردم که یه دفعه چیز تیزی رو فرو کرد توشکمم. صدام دراومد و جیغم همه جا رو پر کرد. چشمامو کاملا باز کردم دیدم پرستاره.خنده ام گرفت. گفت:" چرا می خندی؟". دوباره خندیدم و گفتم:" چیزی نیست و بعد کمی نگاشکردم و تو دلم گفتم: خوبه این حوری نیست با این قیافه اش؟!😂😂 😂 {•💚•}@Banooyedameshgho{•💚•}
اومده بود مرخصی بگیره،یه نگاهی بهش کرد و گفت:«میخوای بری ازدواج کنی؟» گفت: «بله می‌خوام برم خواستگاری» _خوب بیا خواهر منو بگیر! گفت: «جدی میگی آقا مهدی!؟» _به خوانوادت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو! اون بنده خدا هم خوشحال دویده بود مخابرات تماس گرفته بود! به خوانوادش گفته بود: «فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر،زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید!» بچه های مخابرات مرده بودن از خنده! پرسیده بود: «چرا میخندید؟خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من!» گفته بودن: «بنده خدا آقای مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردند،یکیشونم یکی دو ماهشه!!..... 😂 {•💚•}@Banooyedameshgho{•💚•}
قبل از عملیات بود... داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به همرزمامون خبر بدیم... ڪه تڪفیریا نفهمن... یهو سید ابراهیم (شهید صدرزاده) از فرمانده های تیپ فاطمیون بلند گفت: آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم بدونید دهنم سرویس شده 😂 {•💚•}@Banooyedameshgho{•💚•}
قبل از عملیات بود. داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به همرزمامون خبر بدیم که تکفیریا نفهمن... یهو سید ابراهیم (شهید صدرزاده) از فرمانده های تیپ فاطمیون بلند گفت: آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم بدونید گیر افتادم 😂 {•💚•}@Banooyedameshgho{•💚•}
. رفیقم مےگفت لب مرز یہ داعشےرو دستیگیر کردیم👀 . داعشے گفت تــا ساعت¹¹ من رو بکشید تـا نهار رو با رسول خدا و اصحابش بخورم!🥘😌 . اینام لــج ڪردن ساعـت‌² کشتنش👊🏻گفتـن حالا برو ظرفاشون‌رو بشــور😂😆 😂 {•💚•}@Banooyedameshgho{•💚•}
دوستی داشتیم که در عملیات کربلای ۴، شهید شد. یه روز بین دو نماز سخنرانی می‌کرد و می‌گفت به یاد خدا باشید و در نماز حضور قلب داشته باشید و چیزی شما رو به خود مشغول نکنه مثلاً نگید این مهر نماز چرا گرده یا چرا این رنگیه...😊 بعد از مدتی بهش گفتم خدا شهیدت کنه تا الان تو نماز به فکر همه چیز بودم به جز این مطلب و الان این هم بهش اضافه شد😂 😂 {•💚•}@Banooyedameshgho{•💚•}