eitaa logo
بانوانه
208 دنبال‌کننده
9هزار عکس
8.8هزار ویدیو
23 فایل
فاطمی وار و زینب گونه، عَمّارت خواهیم شد.
مشاهده در ایتا
دانلود
ازدواج یعنی: شریک شدن یک زندگی باهم! گریـــــــــ😢ــــــــه کردن باهم... خنـــــــــــ😅ـــــــــــدیدن باهم... @Banovane1 💗@Clad_girls
حــــــ🌸ـــــــیـا را که نفهمی‌!😒 چـــ✨ـــــادر سیاه تو را محجبه نخواهد کرد...¡ 💗 @Banovane1 🆔 @Clad_girls
*من حدیث زیاد دیدم از امام کاظم...امااااااا یه نقلی هست از ایشون که دقیقش فراموشم شده.* *هر وقت بهش فکر میکنم، جگررررم میسوزه.* *امام کاظم، از ائمه ای بودن که زندانی شون میکردن هر چند وقتی یکبار...* *ولی اواخر عمرشون، به مدت ۵تا ۷سال مدااااوما اسیر بودن.* *یه باز زندان، یه زندان معمولیه، خب آدم خیلی دلش نمیگیره...* *اون هفته استاد رفیعی تو حرم امام رضا میگفت مدل زندانی که امام داخلش بودن، مطامیر بوده.* *مطامیر جائیه که غله نگه میداشتن* *ظلمات محض بوده...* *خب...حالا هم سطح زمین؟* *نه*😭😭😭 *مثلا ۳۰متر زیر زمین...یه گودال پر از پله بوده که تا ۲۰متریش، پله* *بوده...ده متر اخرش پله نبوده* *نردبون میذاشتن زندونی رو منتقل* *میکردن داخل سیاه چال، بعد نردبون رو بر میداشتن که نتونه بیاد بالا*😭😭😭 *فقط همین؟* *نه*😭😭😭 *ته این سیاه چال، اون مطامیر بوده...که مثل یه خمره بوده که تهش فراخ بوده و بالاش تنگ* *نه میتونستن بخوابن، نه وایسن*😭😭😭 *۷ساااااال...* *همین؟؟؟* *نه*😭😭😭😭 *امام رو، ته اون سیاه چال زندونی کردن در حالیکه غل و زنجیرِ جامعه به دست و پاشون بوده*😭😭😭 *دستور داده بودن که این غل و زنجیر رو، جوش بدن که باز نشه*😭😭😭 *ای خداااااااااااااااااااااااااا*😭😭😭😭 *عجب صبری داری که با بهترین و محبوب ترین بندگانت اینجوری رفتار میکردن*😭😭 *کاظمین هوا گرمه*😭😭😭 *طی ۷سال، این غل و زنجیر، به بدن امام....*😭😭😭😭 *السلامُ علی مُعَذّب فی قَعرِ السُّجون...* *سلام خدا بر اون کسی که در ته زندااااان ها، عذابش میکردن...* *ادامه ی سلام اومده ذِي السَّاقِ الْمَرْضُوضِ بِحَلَقِ الْقُيُودِ* *مرضوض، توی عربی، به استخون له شده و خورده شده میگن*😭😭😭 *استخون شکسته نه...له شده...*😭😭😭 *این واژه یِ رَض، توی مقتل ۳تا از ۱۴معصوم وارد شده...* *یکیش حضرت زهرا*😭😭😭 *یکیش امام کاظم*😭😭😭 *یکیشم، امام حسین*😭😭😭 *صلی الله علیک یا اباعبدالله* *همه اینا رو گفتم برسم به این روایت از امام...* *یه روز که امام داخل زندون بودن، به مسیب، میگن: من دیگه عمری نمیکنم...* *دلم برا رضام تنگ شده*😭 *میرم مدینه!!!* *مسیب میگه آقااااااااااااا...شما با این غل و زنجیر...کجا میخواید برید؟ اگه مامور زندان بفهمه، بیشتر اذیتتون میکنه*😔 *میبینه امام با دستای مبارکشون باز میکنن غل و زنجیر رو...دیوار شکافته میشه...* *میرن و بعد یه مدت، بر میگردن و تو این زمان، مسیب مداااام به این فکر میکرده که اگه مامور زندان بیاد، چی میشه؟!!* *امام برمیگردن و شکاف دیوار بسته میشه* *بعد مسیب میگه آقا...شما که میتونید ازینجا برید بیرون، خب چراااا اینجا موندین؟* *دقیقِ عبارت رو یادم نیست...* *شنیدم که امام میگن من، از طرف خدا، بینِ تحمل این زندانِ مطامیر و سختی هاش وووووووو کم شدن رنجِ شیعیانم مختار شدم!!!* *یعنی یه چیزی تو این مایه ها که خدا گفته زندون رو تحمل میکنید یا رنجِ شیعیانتون رو؟* *و امام گفتن زندون رو*😭😭😭😭 *و بواسطه ی تحملِ زندان، خدا یه بخشی از رنج و عذاب شیعیان رو برداشتن ازشون...* *اینجاست که تو زیارت جامعه کبیره خطاب به همه ی ائمه اومده:* *عااااااادتکم الاحسان...و سجیتکم الکرم...* *اصلا خوبی کردن و بزرگوااااری تو خووووووووووونِ این خاااااندانه...* ✅ *أین الرجبیون*👇👇 ✅ *نشر این پیام صدقه جاریه است"* التماس دعا •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• به کانال نشر فضایل امیرالمؤمنین علی علیه السلام، بپیوندید @Banovane1
🔸پوستر فدراسیون فوتبال ایران برای بازی امروز مقابل قطر 🔹دیدار تیم‌های ملی ایران و قطر در مرحله نیمه‌نهایی جام ملت‌های آسیا امروز ساعت ۱۸:۳۰ در ورزشگاه الثمامه دوحه برگزار می‌شود. @Banovane1 @bisto20_irib
تولید داروی خوراکی ام‌اس برای اولین‌بار در کشور آقا‌بزرگی، عضو هیئت‌علمی دانشگاه علوم پزشکی البرز: 🔹برای اولین‌بار در کشور ساختار داروی خوراکی ام‌اس تایید و مجوزهای لازم برای دارو گرفته شده و هم‌اکنون دارو درحال تولید انبوه است. 🔹این دارو به‌شکل قرص وارد بازار خواهد شد. @Banovane1 @bisto20_irib
شهید همت : هر وقت در مناطق جنگی راه را گم کردید، به آتش دشمن نگاه کنید که کجا را میکوبد، همانجا جبهه ی خودیست ! @mahdyar_59
بسم‌الله «ولی من رای میدم. چون پسرم اتیسم داره.» همینکه جمله‌ام تمام شد با ترمز محکم و ناگهانی راننده، همه هُل خوردیم سمت جلو. نمی‌دانم خشونت توی ترمزش به خاطر تعجب بود یا از مخالفت صریح و قاطعم با حرف‌هایش جا خورد. مسافران در حال نچ نچ داشتند خودشان را به عقب بر می‌گرداندند که راننده پنجره‌اش را پایین کشید تا صدای «گوسفند» گفتنش به ماشین جلویی برسد. از پنجره باز شده، سوز هوای بهمن‌ماه می‌خورد توی صورتم و مرا با خودش به بهمن پارسال می‌برد؛ وقتی که توی همین تاکسی‌های سبز رنگ نشسته بودم و بین انگشت‌هایمْ کاغذ آدرس داروخانه‌ای در کوچه پس کوچه‌های جنت‌آباد شمالی را فشار می‌دادم. یک واسطه بهم اطمینان داده بود که آنجا رسپیریدون دارد؛ قرصی کوچکتر از عدس. اندازه نقطه‌ای که توی زندگی پسرم بین کلمه مرگ و زندگی فاصله می‌انداخت. پسر دو ساله من، درکی از ارتفاع نداشت. این یک نوع کم‌حسی در اتیسم است. بدون آن قرص، ممکن بود خودش را از هر بالا بلندی به پایین پرتاب کند. آن سطح مرتفع می‌خواست مبل باشد یا قله‌ی سرسره‌ای در پارک. می‌توانست پشت بام خانه‌ای سه طبقه باشد یا پنجره باز ماشین در حال حرکت. وقتی به مقصد رسیدیم هوا تاریک شده بود. رفتم توی داروخانه خلوت. ناخودآگاه با صدای پایین‌تر از معمول از مرد پشت شیشه پرسیدم رسپیریدون دارید؟ مرد چند ثانیه‌ای به من نگاه کرد. انگار می‌خواست از دزاژ استیصال صورتم شناسایی‌ام کند که آیا واقعا کودک اتیستیک دارم یا نه. منتظر جواب دستگاه خیالی دروغ‌سنجی‌اش نماندم. نسخه را از کیفم بیرون کشیدم و گفتم «آقا بخدا برای همین کاغذ ۳۷۰ تومن پول ویزیت روانپزشک اطفال دادم. ثبت اینترنتی هم هست. می‌تونید کدملی بچه‌مو چک کنید.» بغض اگر چهره داشت، در آن لحظه حتما شکل من بود. سراغ رایانه‌اش نرفت. فقط جوری با احتیاط و آهسته برگه قرص را روی پیشخان گذاشت که انگار داریم کوکائین رد و بدل می‌کنیم. تشکرکنان قرص را توی دستم فشار دادم. هنوز در خروجی را باز نکرده بودم که صدای مرد توی داروخانه پیچید: «خانم این آخریش بود. دیگه اینجا نیاین.» آنجا به اشک‌هایم اجازه ریختن ندادم. اما کمتر از یک هفته بعدْ دیگر دلیلی برای اختفای اضطرابم نداشتم و می‌شد راحت و رها گریه کنم. توی تاکسی بودم. قرص‌های تو برگه یا بهتر بگویم، روزهای آرامش خانه‌مان، تمام شده بود. صبح زود، کاسه‌ی چه کنم را برداشته بودم تا آن را سمت متصدی داروخانه سیزده آبان بگیرم. راننده، رادیو را برای اخبار ساعت هفت روشن کرد. گوینده اخبار، اول مطمئن‌مان کرد که اینجا تهران است؛ و صدا، صدای جمهوری اسلامی ایران. بعد جوری که انگار مخاطبش فقط خود خود من باشم متن اولین خبر را خواند: «دانشمندان ایرانی توانستند قرص رسپیریدون را بومی‌سازی کنند. ماده اولیه این دارو در لیست جدید تحریم‌ها علیه ایران قرار داشت. این دارو برای درمان و کنترل اتیسم به کار می‌رود...» نه صورتم را پوشاندم و نه صدایم را پایین آوردم. اشک شادی که پنهان کردن ندارد. شیرین‌تر این که تنها بیست روز بعد، همسرم با سه برگه رسپیریدون از داروخانه‌ی محله‌مان به خانه آمد. من رای می‌دهم چون پسرم اتیسم دارد. چون می‌دانم اگر با صندوق‌های خالی اقتدار و امنیت این مملکت خال بردارد، هزاران مادر نگران مثل من، باید برای داروهای ساده‌ای مثل تب‌بر و سرماخوردگی، مسیر پر رنج مرا طی کنند. تازه معلوم نیست آن موقع اصلا سیزده آبانی باشد... صدای بوق ممتد راننده مرا به بهمن ۱۴۰۲ و حوالی انتخابات برگرداند. زنی با غیظ داشت راجع به چای دبش و قیمت گوشت و شاسی‌بلندهای نماینده‌ها حرف می‌زد. پسر جوان کنارش که نگاه خیره‌ی معذب‌کننده‌ای به یقه‌ی باز زن داشت، در تایید حرفش گفت: «آدم یه گوسفند توی مراتع سوییس باشه شرف داره به اینکه یه شهروند باشه تو این مملکت خراب شده» خواستم بگویم خیلی از مردمان سرزمین‌های جنگ زده اطرافمان هم رفتند سوییس؛ منتها مثل گوشت گوسفندی، قلب و چشم و کلیه‌شان با قاچاق اعضای بدن رفت توی فریزرهای اروپا نه مراتع سرسبزش! اما نمی‌شد. چون هم به مقصد رسیده بودم و هم بعید بود پسرک خبری از آمار شهروندان ربوده شده یا مفقود شده‌ی لیبی و عراق و سوریه، در خلال جنگ‌های داخلی‌شان داشته باشد. در را که برای پیاده شدن باز کردم از راننده پرسیدم: «این عبارت *آهسته ببندید* که زیر دستگیره نوشته رو خودتون میدید بزنن یا سازمان تاکسی‌رانی برای همه ماشینا میزنه؟» راننده که انگار سر درد و دلش باز شده باشد گفت: «نه خواهر من! خودم زدم. خون دل خوردم تا این ماشینو خریدم. مردم مراعات نمی‌کنن که! باید خودم حواسم بهش باشه. به امید به این و اون باشیم که کلامون پس معرکه است.» با خنده‌‌ام تاییدی نثارش کردم و گفتم: «چقدر خوبه آدم به چیزی که مال خودش می‌دونه تعلق و تعصب داشته باشه، حالا چه ماشینش باشه، چه وطنش!»
اجازه ندادم هیچ خیابان، میدان، مدرسه و بیمارستان به اسم من نامگذاری شود. درآمد سالیانه ی من و اموالم هرساله به صورت رسمی اعلام میشود. قسمتی از حقوقم را به دولت و مراکزی میبخشم. هیچ کتاب آموزشی حق ندارد از من بنویسد و یا تصویری از من چاپ کند. بهترین رفیق دوران مبارزه را که وزیر هم بود به علت فساد مالی و ثابت شدن آن در دادگاه، حکم اعدامش را تایید کردم و برایش گریه کردم... 👤 فیدل کاسترو @Banovane1
 ساعات الأذى في الدّنيا يذهبن ساعات الأذى في الآخرة. ساعت‌های آزار اين دنيـــا، ساعت‏‌های آزار آخرت را از میان می‌برد. ١٧١٩ @Banovane1 @sulook
دست‌هایی که به دیگران خدمت می‌کنند، مقدس‌ترند از لب‌هایی که دعا می‌خوانند. @Banovane1 https://eitaa.com/joinchat/186384896C0c906fd291
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥از صبح این کلیپ با موضوع شرکت در انتخابات در رسانه‌ها وایرال شده است @Banovane1 ✅اخبار مجلس شورای اسلامی👇 https://eitaa.com/joinchat/2708275222Cce409e5184
🔴فرمانده دلاور یگان امداد شیراز حین انجام ماموریت و مبارزه با قاچاقچیان به درجه رفیع شهادت نائل آمد. 🔹خواستم یادآوری کنم امنیت اتفاقی نیست! 🇮🇷 کانال رسمی 👇🏻 @antarnational
🔸تشکیل پرونده قضایی برای دی‌جی‌ کالا 🔹درپی انتشار تصاویر توهین‌آمیز به مقدسات از برخی محصولات ارائه شده در سایت دی‌جی‌ کالا، دادستانی تهران علیه این شرکت اعلام جرم کرد. 🔹در همین رابطه پرونده قضایی در دادسرای عمومی و انقلاب تهران تشکیل شد. @Banovane1 @bisto20_irib
⭕️چرا همچین صحنه هایی توی جامعه ما دیده نمیشه؟اگه سگ بغل میکرد عکسش پرمیشد توی مجازی....🧐 @Banovane1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻️| با مصوبۀ مجلس، زوج‌های نابارور بیمه شدند 🔹قانون حمایت از خانواده و جمعیت .@Banovane1 https://eitaa.com/women92 👈🏻بیمه شدن درمان زوج های نابارور، پرداخت تسهیلات برای تولد هر فرزند, افزایش مرخصی زایمان بانوان باردار از اهداف این قانون بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖 🎥 🔅اگر یکبار اینجوری که برای برد بازی فوتبال مردم دعا می کردند برای ظهور عجل الله تعالی فرجه دعا می‌کردند حضرت ظهور کرده بودند 🤲اللهم عجل لولیک الفرج 🔰 لطفا نشر دهید @Banovane1
🔸دعوت آیت‌الله جوادی آملی به شرکت در راهپیمایی ۲۲ بهمن 🔹آیت‌الله جوادی آملی با مهم دانستن گرامیداشت سالروز پیروزی انقلاب اسلامی خاطرنشان ساخت: سعی کنید این پرچم را تا زمان ظهور حضرت حجت (عج) حفظ کنید و به دست او بدهید و در مراسم ۲۲ بهمن کاملاً شرکت کنید. @Banovane1 @bisto20_irib
وقتی که هم زنی هم محجبه ای هم مدرک دکتری داری هم مجری تلوزیونی هم مادر شدی با بچه ات میای سرکار هم اسم پسرت مهدیار ... ما به این میگیم زن زندگی آزادی😌 @Banovane1 🆔 @Clad_girls
هدایت شده از سرباز ولایت
هدایت شده از ساداات حسینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ حالا قبلا که رای دادیم. اوضاع چطوری شد؟ 🔉 استاد قرائتی 🆔 @pedarefetneh | 🆔 @pedarefetneh |
هدایت شده از سرباز ولایت
بعد از جواب بله ی من و جواب مثبت آزمایش ژنتیک، قرار شد حمید ساعت ۵ بیاد دنبالم و با هم بریم برای خرید حلقه ی ازدواج، توی راه از هر دری صحبت کردیم و صحبت رسید به اینجا که، داستان قول و قراری که با خدا داشتم رو تعریف کردم. گفتم قبل از اینکه شما دوباره بیاید خواستگاری و با هم صحبت کنیم، نذر کرده بودم چهل روز دعای توسل بخونم، بعد هم اولین نفری که اومد و خوب بود جواب بله رو بدم، اما شما انگار عجله داشتی؛ روز بیستم اومدین😊 حمید خندید و گفت یه چیزی میگم، لوس نشیا واقعیتش من یه هفته قبل از اینکه برای بار دوم بیایم خونتون رفته بودم قم، زیارت حرم کریمه اهل بیت. اونجا به خانوم گفتم میشه اونی که من دوستش دارم و بمن برسونی؟؟❤️❤️ تاملی کردم و گفتم: حمید آقا اجازه بده منم خوابی که چندسال پیش دیدم و برات تعریف کنم. خواب دیدم یه هلیکوپتر بالای خونه دور میزنه و منو صدا میکنه. وقتی بالای پشت بوم رفتم، از داخل همون هلیکوپتر یه گوسفند سر بریده بغل من انداختن. حمید گفت: خواب عجیبیه؛ دنبال تعبیرش نرفتی؟ چرا، این خواب و با کسی مطرح نکردم تا اینکه رفتیم مشهد توی لابی هتل، یه تعداد کتاب زندگی نامه و خاطرات شهدا بود. اتفاقی بین خاطرات همسر شهید کاظمی فرمانده سپاه پاوه خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده بود. و وقتی این خواب و برای همکارش تعریف کرده بود، همکارش گفته بود گوسفند سر بریده نشونه قربونی در راه خداست. احتمالا تو ازدواج میکنی و همسرت شهید میشه🥀 این ماجرا رو که تعریف کردم، حمید نگاه غریبی به من انداخت و گفت: ینی میشه ؟ من که آرزومه شهید بشم، ولی ما کجا و شهادت کجا!! ادامه دارد... @Banovane1 https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347
🟢🟢دهخدا مادری داشت بسیار عصبی بود و پرخاشگر؛ طوری که دهخدا بخاطر مادرش ازدواج نکرده بود و پیرپسر مجردی بود در کنار مادرش زندگی می‌کرد. نصف شبی مادرش او را از خواب شیرین بیدار کرد و آب خواست. دهخدا رفت و لیوانی آب آورد مادرش لیوان را بر سر دهخدا کوبید و گفت آب گرم بود. سر دهخدا شکست و خونی شد. به گوشه‌ای از اتاق رفت و زار زار گریست. گفت: «خدایا من چه گناهی کرده‌ام بخاطر مادرم بر نفسم پشت‌ پا زده‌ام. من خود، خود را مقطوع‌النسل کردم، این هم مزد من که مادرم به من داد. خدایا صبرم را تمام نکن و شکیبایی‌ام را از من نگیر.» گریست و خوابید شب در عالم رؤیا دید نوری سبز از سر او وارد شد و در کل بدن او پیچید و روشنش ساخت. صدایی به او گفت: «برخیز در پاداش تحمل مادرت ما به تو علم دادیم.» از فردای آن روز دهخدا شاهکار تاریخ ادبیات ایران را که جامع‌ترین لغت‌نامه و امثال و حکم بود را گردآوری کرد و نامش برای همیشه بدون نسل، در تاریخ جاودانه شد. @Banovane1