حمیدی که به خواستگاری من آمده بود، همان پسر عمه ی شلوغ کاری بود که موهایش را از ته میزد و فوق العاده مهربان و شلوغ، که از بچگی هوایم را داشت،
نمیگذاشت با پسرها قاطی بشوم. دعوا که میشد طرف من را میگرفت، مکبر مسجد بود و با پدرش همیشه به پایگاه بسیج محل میرفت. این چیزهایی بود که از حمید میدانستم.
هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که مادرم خواست در را ببندد تا راحت صحبت کنیم. جلوی در را گرفتم و گفتم: ما حرف خاصی نداریم. دو تا نامحرم که داخل اتاقن، در رو نمیبندند!
تازه از ماموریت برگشته بود، برای همین محاسنش بلند بود، و چشمانی که نجابت از آنها میبارید.😢
حمید اولین سوال را پرسید؛ معیار شما برای ازدواج چیه؟
قبلا به این سوال زیاد فکر کرده بودم؛
دوست دارم همسرم مقید باشه و نسبت به دین حساسیت نشون بده.ما نون شب نداشته باشیم بهتر از اینه که خمس و زکاتمون بمونه.
گفت؛ این که خیلی خوبه؛
پرسید؛ شما با شغل من مشکلی نداری؟
جواب دادم با شغل شما هیچ مشکلی ندارم خودم بچه پاسدارم.
گفت حتما از حقوقم خبر دارین از حقوق ما چیز زیادی در نمیاد.
گفتم برای ما این چیزها مهم نیست من با همین حقوق بزرگ شدم.
ادامه داد: بعضی شبها هیئت میرم، امکان داره دیر بیام.
گفتم اشکال نداره، هیئت رو میتونین برین، ولی شب هر جا هستین برگردین خونه؛ حتی شده نصف شب!!
❤️❤️❤️❤️
سراغ خودم رفتم به حمید گفتم من آدم عصبی هستم، بداخلاقم، صبرم کمه.
امکان داره شما اذیت بشی،
گفت شما هر چقدر هم عصبانی بشی من آرومم، خیلی هم صبورم، بعید میدونم با این چیزها جوش بیارم.
🌸🌸🌸
حال خودم عجیب بود. بیشترین چیزی که من را درگیر خودش کرده بود، حیای چشم های حمید بود😢😢😢
ادامه دارد...
#یادت_باشد
@Banovane1
https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347
بعد از جواب بله ی من و جواب مثبت آزمایش ژنتیک، قرار شد حمید ساعت ۵ بیاد دنبالم و با هم بریم برای خرید حلقه ی ازدواج،
توی راه از هر دری صحبت کردیم و صحبت رسید به اینجا که، داستان قول و قراری که با خدا داشتم رو تعریف کردم.
گفتم قبل از اینکه شما دوباره بیاید خواستگاری و با هم صحبت کنیم، نذر کرده بودم چهل روز دعای توسل بخونم،
بعد هم اولین نفری که اومد و خوب بود جواب بله رو بدم، اما شما انگار عجله داشتی؛ روز بیستم اومدین😊
حمید خندید و گفت یه چیزی میگم، لوس نشیا
واقعیتش من یه هفته قبل از اینکه برای بار دوم بیایم خونتون رفته بودم قم، زیارت حرم کریمه اهل بیت.
اونجا به خانوم گفتم میشه اونی که من دوستش دارم و بمن برسونی؟؟❤️❤️
تاملی کردم و گفتم: حمید آقا اجازه بده منم خوابی که چندسال پیش دیدم و برات تعریف کنم.
خواب دیدم یه هلیکوپتر بالای خونه دور میزنه و منو صدا میکنه.
وقتی بالای پشت بوم رفتم،
از داخل همون هلیکوپتر یه گوسفند سر بریده بغل من انداختن.
حمید گفت: خواب عجیبیه؛ دنبال تعبیرش نرفتی؟
چرا، این خواب و با کسی مطرح نکردم تا اینکه رفتیم مشهد توی لابی هتل،
یه تعداد کتاب زندگی نامه و خاطرات شهدا بود.
اتفاقی بین خاطرات همسر شهید کاظمی فرمانده سپاه پاوه خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده بود.
و وقتی این خواب و برای همکارش تعریف کرده بود،
همکارش گفته بود گوسفند سر بریده نشونه قربونی در راه خداست.
احتمالا تو ازدواج میکنی و همسرت شهید میشه🥀
این ماجرا رو که تعریف کردم،
حمید نگاه غریبی به من انداخت و گفت:
ینی میشه ؟ من که آرزومه شهید بشم،
ولی ما کجا و شهادت کجا!!
ادامه دارد...
#یادت_باشد
@Banovane1
https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347
بعد از مراسم عقد، من و حمید رفتیم یه دوری بزنیم، چون فردای روز عقد حمید به مدت ۳ ماه قرار بود بره همدان ماموریت!!
به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم.
ساعت ۹.۳۰ شب بود که رسیدیم. وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم، کمی این پا و اون پا کرد و گفت بی زحمت شماره موبایلتو بده که بعد از نماز و زیارت تماس بگیرم.
و تا آن موقع هنوز شماره هم را نداشتیم.
از امام زاده که بیرون آمدیم، حیاط امام زاده را تا ته رفتیم.
خوب که دقت کردم، دیدم حمید سمت قبرستان امامزاده میرود.
خیلی تعجب کرده بودم.
اولین روز محرمیت ما، آن هم این موقع شب، بجای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ از اینجا سر در آوردیم!
کمی جلوتر که رفتیم، حمید برگشت رو به من و گفت: فرزانه! روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همینجاست، ولی من مطمئنم که اینجا نمیام.
به آسمان نگاهی کرد و گفت: من مطمئنم میرم گلزار شهدا.
امروز هم سرسفره عقد دعا کردم حتما شهید بشم.
تا این حرف را زد، دلم هری ریخت.
حرف هایش حالت خاصی داشت.
فعلا نمیخواستم به نبودن و مرگ و ندیدن فکر کنم.
دوست داشتم سالهای سال از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم.
شام هم خوردیم و ساعت ۱ بود که به خانه رسیدیم. مادرم برای عمه مقداری انگور گرفت، انگورها را برداشت و رفت.
رفت به یک ماموریت ۳ ماهه،
و من از الان دلم برایش تنگ بود...💔
روز اول محرمیت ما به همین سادگی گذشت،
ساده، قشنگ و خاطره انگیز❤️
#یادت_باشد
ادامه دارد...
@Banovane1
https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347
ایام نامزدی سعی میکردیم هربار یکجا برویم؛
امامزاده ها، پارکها و کافی شاپ ها.
مدتی که نامزد بودیم کل قزوین را گشتیم، ولی گلزار شهدا پای ثابت قرارهایمان بود.
یک هفته مانده به شب یلدا گلزار شهدا که رفته بودیم از جیبش دستمال درآورد شروع کرد به پاک کردن شیشه ی قاب عکس شهدا.
گفت شاید پدرو مادر این شهدا مرحوم شده باشن، یا پیر هستن و نمیتونن بیان.
حداقل ما دستی به این قاب عکس ها بکشیم.
🌸🌸🌸
از گلزار شهدا پیاده به سمت بازار راه افتادیم،
حمید دوست داشت برای شب یلدا به سلیقه ی من برایم کادو بخرد. چادر مشکی خریدیم. داشتیم ساعت هم انتخاب میکردیم که عمه زنگ زد و گفت برای شام به آنجا برویم.
باهمه ی محبتی که من و حمید به هم داشتیم و صمیمیتی که بین ما موج میزد،
ولی کنار بقیه رفتارمان عادی بود، میخواستیم اگر بزرگتری در جمع ما هست احترامش حفظ شود.
❤️❤️❤️
بین خودمان اگر همدیگرو عزیزم، عمرم، عشقم صدا میکردیم در جمع حمید جان و خانوم همدیگر رو خطاب میکردیم.
🌸🌸🌸
ایام نامزدی خداحافظی های ما داخل حیاط خانه به اندازه یک ساعت طول میکشید.
بعضی اوقات خداحافظی بیشتر از اصل آمدن و رفتن های حمید طول و تفسیر داشت.
تازه از لحظه ای که جدا میشدیم، میرفتیم سراغ موبایل و پیامک دادن ها و تماس هایمان شروع میشد.
🌸🌸🌸
اواخر اسفند هرسال، بیشتر از تحویل سال ذوق سفر راهیان نور را داشتم.
بخاطر کنکور دوسال نرفته بودم، خیلی دوست داشتم امسال بروم، به حمید پیام دادم، دوست داشتم با هم بعنوان خادم به این اردو برویم.
جواب داد اجازه بده کارامو بررسی کنم، ولی آخر سال مرخصی گرفتن خیلی سخته...
و نتونست مرخصی بگیره
و گفتم خیلی دوست داشتم با هم بریم
گفت اشکال نداره اگه دوست داری برو، ولی بدون دلم برات خیلی تنگ میشه❤️
با اینکه برایش سخت بود، ولی خودش من را تا پای اتوبوس رساند...
سفر جنوب تازه فهمیدم چقدر به بودن کنار هم احتیاج داریم.
کل سفر پنج روز بود ولی برایم ۵۰ روز گذشت...
شب آخر که تماس گرفتم،
پرسیدم حمید خوبی؟
باصدایی گرفته گفت
دوست دارم زودتر برگردی.
تیک تاک ساعت برام عذاب آور شده و به هیچ غذایی میل ندارم...
ادامه دارد...
#یادت_باشد
@Banovane1
https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347
وقتی از جنوب برگشتم، چند روزی بیشتر به ایام عید نمانده بود.
ومن ۲۴ ساعته در حالِ دویدن بودم.
حمید پیام داد و از برنامه تحویل سال پرسیده بود.
گفتم: نمیدونم مزار شهدا خوبه بریم؟
گفت دوست دارم بریم قم.
گفتم آخر سال جاده ها شلوغه، ماشین نداریم، سختمون میشه؛
گفت تو از پدر مادرت اجازه بگیر، خودش جور میشه.
من تو رو از حضرت معصومه گرفتم میخو ام برم تشکر کنم.
از پدرو مادرم اجازه گرفتم یک روزه بریم و بر گردیم.
موقع تحویل سال انقدر شلوغ بود که نشد جلوتر بریم.
همان جا داخل حیاط روبه روی صحن آیینه به سمت ضریح گفت: خانم! خانمم رو آوردم ببینی! ممنونم که منو به عشقم رسوندی!
تقریبا غروب شده بود، آن موقع نه رستورانی باز بود و نه غذایی پیدا میشد.
با این گرسنگی، بيسکوئيت ها حکم لذیذترین غذای ممکن رو داشت.
حمید با خنده گفت: تو چه زنِ کم خرجی هستی. من از صبح نه بتو صبحانه دادم نه ناهار. برای شام هم که میرسیم قزوین. اگه انقدر کم خرج باشی، هر هفته میبرمت مسافرت😄
از قم برگشتیم و به دید و بازدید های اقوام رفتیم...
بعد از عید گوشه ذهنم به تولد حمید فکر می کردم.
دوست داشتم اولین تولد حمید که من کنارش هستم یه جشن خودمونی بگیرم.
چهار اردیبهشت روز تولد حمید بود که باهول از خواب پریدم.
خواب عجیبی دیده بودم.
آقایی با نورانیت خاص که مشخص بود شهید شده میخواست چیزی بمن بگوید. تاخواست حرف بزند، بیدار شدم.
🌸🌸🌸🌸
با حمید قرار داشتم که به مناسبت تولدش به مزار شهدا برویم.
برایش کیک خریده بودم.
خودش بود و خودم و شهدا.❤️
در عالم خودم بودم که یهو خشکم زد. چشم هایم چهارتا شد.
یکی از عکسها همان شهیدی بود که من در خواب دیده بودم.
🌸🌸🌸
کیک را گذاشتیم وسط و عکس انداختیم وقتی داشت کیک رو برش میداد سرش را بلند کرد و چشم در چشم بمن گفت؛ فرزانه ممنونم بابت زحماتت...
🌸🌸🌸
نیمه دوم اردیبهشت برای یه دوره ۳ ماهه پزشک یاری باید به مشهد میرفت.
هیچوقت مانع پیشرفتش نشدم.
ولی سه ماه دوری برای هردومان خیلی سخت بود...
تقریبا هر شب تماس میگرفت و از کفش پوشیدن صبح تا لحظه ای که به خانه برمیگشتم تعریف میکردم...
ادامه دارد...
#یادت_باشد
@Banovane1
https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347
پنجشنبه عروسی کردیم و دوشنبه برای ماه عسل با قطار عازم مشهد شدیم.
اولین باری بود که با هم مشهد میرفتیم.
هربار که به زیارت رفتم برای خوشبختی و عاقبت بخیری خودمان دعا کردم.
از امام رضا خواستم تا زنده هستم، حمید کنارم باشد. خواستم کنار هم پیر شویم و هرساله به زیارتش برویم.
اما نه کنار حمید پیر شدم و نه دیگر قسمت شد که با حمید به پابوسی امام رضا بروم😔
این سفر معنوی تمام شد و به خانه مان رسیدیم.
حمید تنها پاسدار ساکن این کوچه بود. برای همین خیلی تاکید میکرد حواسمان به حرف ها و رفتارمان باشد.
انتظار داشت چون ما نمونه ی یک خانواده پاسدار هستیم، باید مراقب رفتارمان باشیم.
میگفت: نکنه بلند بلند حرف بزنی کسی صداتو از پنجره کوچه بشنوه. وقتی آیفون جواب میدی، آروم حرف بزن.
از دست من عصبانی شدی با نگاهت عصبانیتت رو برسون.صداتو بالا نبر که کسی بشنوه. تا حدی در منزل آروم صحبت میکردیم که صاحبخانه خیلی از اوقات فکر میکرد خانه نیستیم.
❤️❤️❤️❤️
از ساعت ۳ عصر مشغول درست کردن فسنجان غذای محبوبِ حمید بودم، از وقتی که میگذاشتم لذت میبردم،
ساعت ۸ شب سفره را انداختم. وسط سفره یه شاخه گل گذاشتم. پلو را کشیدم و فسنجان را داخل ظرف ریختم.
سر سفره که نشست دهانش به تشکر باز شد.
شور و شوق مرا برای آشپزی دو چندان کرد.
اولین لقمه را خوردچنان تعریف کرد که حس کردم غذا را سرآشپز یک رستوران نمونه درست کرده است!
ادامه دارد...
#یادت_باشد
@Banovane1
https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347
زندگی خوب پیش می رفت، همه چیز بر وفق مراد بود و از کنار هم بودن سرخوش بودیم.
اولین روزی بود که بعد عروسی میخواست سرکار برود.
از خواب بیدارش کردم تا نمازش را بخواند و با هم صبحانه بخوریم. معمولا نماز شب و صبحش را به هم متصل میکرد.
نماز صبح و تعقیباتش خیلی طولانی شد،
جوری که وقت برای خوردن صبحانه نبود،
چند باری صدایش کردم و دنبالش رفتم تا زودتر بیاید پای سفره،
ولی دست بردار نبود، سرسجاده نشسته بود پای تعقیبات.
بعد از چند دقیقه بالاخره رضایت داد و از سر سجاده بلند شد. سر سفره نشستیم و صبحانه خوردیم.
قبل رفتنش، زیرلب برایش آیت الکرسی خواندم. بعد هم تا در حیاط بدرقه اش کردم و گفتم: حمید جان! وقتی رسیدی حتما تک بنداز یا پیامک بده تا خیالم راحت بشه که به سلامت رسیدی.
🌸🌸🌸
موقع برگشت دوست داشت به استقبالش بروم. آیفون را که میزد، میرفتم سر پله ها منتظرش می ماندم. با دیدنش گل از گلم می شکفت.
🌸🌸🌸🌸
موقع ناهار کوبیده داشتیم، تا من کباب ها را درست کنم، خانه را دود اسپند گرفته بود.
گفتم: حمیدم! این کبابها به حد کافی دود راه انداخته، تو دیگه بدترش نکن.
گفت وقتی بوی غذا بره بیرون، اگه کسی دلش بخواد مدیون میشیم.
برایش آبمیوه بردم و رو کرد بمن و گفت: خانم هر چی فکر میکنم میبینم عمر ما کوتاه تر از اینه که بخوایم به بطالت بگذرونیم، بیا یه برنامه بریزیم که زندگی متاهلیمون فرق داشته باشه با مجردی.
🌱🌱🌱🌱
پیشنهاد داد هم صبح ها و هم شب ها یک صفحه قرآن بخوانیم. این شد قرار روزانه ی ما.
بعد از نماز صبح و دعای عهد یک صفحه از قرآن را حمید میخواند، یک صفحه را من.
مقید بودیم آیات را با معنی بخوانیم..
یکی بلند بلند میخواند و دیگری به دقت گوش میکرد.
🌸🌸🌸🌸
مواقعی که حمید خانه نبود، هنگام آشپزی یا کشیدن جاروبرقی ضبط صوت را روشن میکردم و با نوار استاد پرهیزگار آیات را تکرار میکردم.
و توانستم به مرور حافظ کل قرآن بشوم.
همیشه حمید برای ادامه حفظ تشویقم میکرد و می پرسید، قرانت رو دوره کردی؟ من راضی نیستم بخاطر کار خونه و آشپزی و این طور کارها حفظ قرانت عقب بیفته!!!
ادامه دارد...
#یادت_باشد
@Banovane1
ps://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347
دی ماه ۹۲، حمید بیست روزی برای ماموریت رفته بود.
دلتنگی و دوری از حمید نمیگذاشت روی درس و کتابم تمرکز کنم. ده روز اول خانه پدرم بودم.
غروب روز یازدهم راهی خانه خودمان شدم. خانه بدون حمید خیلی سوت و کور بود.
داشتم به گلدان روی اپن آب میدادم که با دیدن مارمولکی کنار دیوار نصف جان شدم، از مبل پایین آمدم و به هزار بدبختی مارمولک را کشتم. بعداز آن کلی گریه کردم شاید گریه ام بیشتر بخاطر تنهایی بود. سختی دوری از حمید از یه طرف، تحمل این چیزها هم به آن اضافه شده بود. با خودم گفتم من در این زندگی مرد میشوم!
🌸🌸🌸🌸
این بیست روز با همه سختی هایش گذشت، اول صبح یک لیست از وسایل مورد نیاز خانه را نوشتم و برای ناهار هم فسنجان درست کردم.
معمولا بعد از هر ماموریت با پختن غذای مورد علاقه اش به استقبالش میرفتم.
🌸🌸🌸🌸
اولین چیزی که بعد از هر ماموریت دستش بود یک شاخه گل طبیعی بود.
بعد از شستن دست و صورتش، وقتی سفره ی غذا را دید، اولین کاری که کرد مثل همیشه از سفره عکس انداخت و زبان تشکرش بلند شد.
بعد از غذا کمی استراحت کرد. بیدار که شد، گفت این چند وقت نبودم دلم برای گلزار شهدا تنگ شده، اگه خسته نیستی پاشو بریم...
از گلزار شهدا رفتیم به خانه ی عمه. دلتنگی ها و نگرانی های یک مادر هیچوقت تمامی ندارد. حمید مثل همیشه مادرش را که دید پیشانیش را بوسید. به اصرار عمه شام را همانجا ماندیم.
🌸🌸🌸🌸
حمید اونروز منو به دانشگاه رسوند، گفتم امسال راهیان نور میای با هم بریم؟ گفت تا ببینم شهدا چی میخوان.
حمید بعنوان مسئول اتوبوس تنها آقایی بود که همراه ما آمده بود.بخوبی احساس میکردم که حضور در جمع برایش سخت است.
اول صبح که از اسکان بیرون آمدیم حمید را ندیدم. یکساعت بعد خودش تماس گرفت و گفت؛ دیشب بهت زنگ زدم برنداشتی. من اومدم معراج الشهدا، شب رو اینجا بودم. اینجا منتظر شما میمونم.
حمید در ورودی منتظر ما بود.
مشخص بود کل شب را بیدار مانده و حسابی با شهدای گمنام خلوت کرده...
یک شب همنشینی با شهدا کارِ خودش را کرده بود😢
ادامه دارد...
#یادت_باشد
@Banovane1
https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347
نوروز اولین سال متاهلی حمید برای من یک شاخه گل همراه عطر خریده بود که تا مدت ها آن را داشتم.
عید سال ۹۳ مصادف با ایام فاطمیه بود. به حرمت شهادت حضرت زهرا آجیل و شیرینی نگرفتیم.
حمید از مدتها قبل پیگیر ساخت مسجدی در پونک بود و کارهای بنایی انجام میداد.
میخواست از تعطیلات نهایت استفاده را بکند تا کار مسجد پیش برود.
🌸🌸🌸🌸
فردای ۱۳ به در حمید افسر نگهبان بود. چون هوا مساعدتر شده بود با موتور سرکار میرفت. مثل همیشه موتور خاموش را تا اول کوچه سر دست میگرفت. به خیابان که میرسید موتور را روشن میکرد و میرفت.
روی رعایت حق همسایگی خیلی حساس بود. نمیخواست اول صبح صدای موتور مزاحم کسی باشد.
مثل همه روزهایی که حمید افسر نگهبان بود، خرید خانه با من بود.
کارهای خانه را انجام دادم، از نان گرفته تا سبزی و میوه؛
با اینکه خرید و جابجا کردن این همه وسیله، آن هم بدون ماشین برایم سخت بود ولی نمیخواستم وقتی حمید با خستگی از ماموریت به خانه میرسد کم و کسری داشته باشیم و مجبور باشم او را دنبال وسیله بفرستم...
🌸🌸🌸
حمید دوست داشت هر شب مهمان داشته باشیم میگفت مهمان حبیب خداست.
اگر کاری انجام میشد یا مهمانی را می انداختم، حتما تشکر میکرد.
اکثرا نمیگذاشت ظرف ها را تنها بشورم.
میگفتم حمید فردا میخوای بری سرکار برو استراحت کن خودم جمع و جور میکنم.
🌸🌸🌸
دست من را میگرفت، می نشاند روی صندلی و میگفت یا با هم میشوریم یا شما بشین خودم میشورم.
شما دست من امانتی.دوست ندارم بخاطر ظرف شستن دستات خراب بشه.
یاد حرف روز اول ازدواجمان افتادم به حمید گفته بودم از حضرت زهرا روایت داریم که می فرمایند هر زن سه منزل دارد.
اول منزل پدر، بعد منزل شوهر، بعد هم منزل قبر.
من دو منزل رو به خوبی اومدم.
امیدوارم منزل سوم رو هم روسپید باشم.
حمید جواب داد امیدوارم بتونم همراه خوبی در منزل دوم برات باشم و با عاقبت بخیری به منزل سوم برسیم.
ادامه دارد...
#یادت_باشد
@Banovane1
https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347
ورود به سال ۹۳ از ابتدا برایم عجیب بود.
حالات حمید عوض شده بود. سجده های نمازش را طولانی تر کرده بود.
تا قبل از این پیش من گریه نکرده بود، ولی از همان فروردین ماه گاه و بی گاه شاهد اشک هایش بودم.
نماز شب که میخواند با سوز الهی العفو میگفت.
وقتی به چهره اش نگاه میکردم انرژی مثبت و آرامش میگرفتم.
پیش خودم میگفتم احتمالا از دوست داشتن زیاد است که حمید را این شکلی میبینم.
ولی این تنها نظر من نبود. دوستان خودش هم شوخی میکردند و می گفتند؛ حمید نور بالا میزنی!
این احساس بی علت نبود. حمید واقعا آسمانی تر شده بود.
🌸🌸🌸🌸
هیئت یکی از علاقه های خاص حمید بود.
هر هفته در مراسم شبهای جمعه هیئت شرکت میکرد. و میگفت بهترین سنگر تربیت همینجاست.
و هر هفته شبهای جمعه دعای کمیل و زیارت عاشورا برپا بود.
من را هم که از دوران نامزدی پاگیر هیئت کرده بود.
فردای اون روز جلوی تلویزیون نشسته بودیم. حمید گفت اگه بدونی دلم چقدر برای زیارت حضرت معصومه تنگ شده.
میای آخر هفته بریم قم؟
بهش گفتم دوست دارم بیام ولی میترسم از درسهام بمونم، ولی تو اگه دوست داری زنگ بزن با همکارات برو🌱
هیچوقت برای رشد معنوی هم مانع نبودیم، با اینکه دوری برایمان خیلی سخت بود؛
رفتنشان که قطعی شد گفت بریم خونه مادرم قبل از سفر یه سر بهشون بزنیم.
قبول کردم، سر زدیم و زود برگشتیم تا برای توی راه حمیدم غذا درست کنم.
حمید داخل آشپزخونه روی صندلی نشسته بود. وسط کار دیدم صدای خنده اش بلند شد.
میگه میدونی همکارم چی پیام داده؟
گفت من پیام دادم که ناهار فردا رو با خودم میارم. خانمم زحمت کشیده کتلت گذاشته. جواب داد خوش بحالت.
همینکه خانمم به زور راضی شده من بیام کلاهم باید بندازم هوا.
🌸🌸🌸🌸
جواب دادم: خب من از دوستایی که داری مطمینم، اینطور سفرهای معنوی هم خیلی خوبه، روحیه ی آدم عوض میشه و اون نشاط و حال معنویِ قشنگ که آدم میگیره به خونه هم میرسه.👌🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
ساعت یک نصف شب بود که همه کتلت ها را سرخ کردم و ساک هم آماده، کنار درگذاشتم، از خستگی همانجا دراز کشیدم.
حمید وضو گرفته بود و مشغول خواندن قرآنش بود.
تا دید خوابم گرفته، گفت تنبل نشو پاشو وضو بگیر برو راحت بخواب.
چشمهایم نیمه باز بود.
بالای سرم همانطور ایستاده بود، با شوخی و خنده میگفت به نفعته که پاشی بری وضو بگیری و انقدر سروصدا کرد که نتوانم بدون گرفتن وضو بخوابم.
گفت: حدیث داریم کسی که بدون وضو میخوابه چون مرداریه که بسترش قبرستانش میشه، ولی کسی که وضو میگیره بسترش مثل مسجدش میشه که تا صبح براش حسنه می نویسن.
🌸🌸🌸🌸🌸
دو روزی قم بود، وقتی برگشت برایم از کنار حرم یک لباس زیبا خریده بود.
وقتی سوغاتی و دستم داد، گفت تمام ساعتهایی که قم بودیم به یادت بودم❤️
ادامه دارد...
#یادت_باشد..
@Banovane1
https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347
ساعت حدود ۱۱ از هیئت برگشته بود، که دیدم دوتا غذا دستش بود، گفتم اینا چیه آوردی؟
گفت آخر هیئت غذای نذری می دادن، برای همین غذا رو گرفتم زودتر اومدم خونه که تو هم بی نصیب نمونی.
گفتم آقا اینکارو نکن من راضی نیستم به زحمت بیفتی.
گفت اتفاقا از عمد اینکارو میکنم تا بقیه هم یاد بگیرن.
دوست ندارم مردی بیرون از خونه چیزی بخوره که خانمش داخل خونه نخورده باشه.
هیئت که می رفت هر چیزی میدادند، نمیخورد میآورد خونه با هم میخوردیم.
🌸🌸🌸🌸
بساعت نگاه کردم حمید برخلاف روزهای قبل خیلی با آرامش صبحانه میخورد. گفتم: همه ش چند دقیقه وقت داری ها.
الان سرویس تون میره حمید. حواست کجاست؟
گفت حواسم هست خانم. امروز بخاطر این چادری که امانت گرفته بودی و گفتی ببرم به همکارم برسونم با سرویس سپاه نمیرم. به اندازه سنگینی همین چادر هم نباید کار شخصی با وسیله و اموال سپاه انجام بدیم!
متعجب از این همه دقت نظر روی بیت المال، سراغ درست کردن معجون اول صبح های حمید رفتم. هرروز صبح معجونی از پودر سنجد، عسل و آب ولرم و دارچین برایش درست میکردم. چون بخاطر فعالیت زیاد که حین ماموریت و باشگاه داشت زانوانش، درد گرفته بود.🌱
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اولین ماه رمضانی بود که دور از خانواده هایمان تجربه میکردیم، ماه رمضان بیشتر بیدار می ماندیم.
بجای خواب گاهی تا ساعت دو شب کتاب دستمان بود و با هم صحبت می کردیم.
هر روز داستانها و سیره ی یکی از ائمه را میخواندیم.روز چهاردهم کتاب را با خواندن زندگی امام زمان تمام کردیم.
و قرار گذاشتیم هر کدام کتابی را که خواندیم خلاصه اش را برای دیگری تعریف کند.
بیشتر به کتاب های اعتقادی علاقه داشت، دوستداشت در جمع هیئت و حلقه های دوستان، اگر سوالی پیش می آمد، با اطلاعات روز پاسخ دهد.
روزهایی که خانه می ماند با هم کتاب میخواندیم، نظر میدادیم و بحث میکردیم، گاهی بحث هایمان چالشی میشد. همیشه موافق نظر همدیگر نبودیم...
ادامه دارد...
#یادت_باشد
@Banovane1
https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347
روزها و شب های ماه رمضان یکی پس از دیگری میگذشت. با تمام وجود شور رسیدن به شب قدر در اولین سال زندگی مشترکمان را احساس میکردم.
از لحظه ای که حاضر می شدیم با کلی آرزوهای خوب برای مسیری که قرار بود حمید همراهم باشد، برای روزگاری که قرار بود کنارش بگذرانم و سرنوشت یک سالمان در این شب رقم بخورد.
🌸🌸🌸🌸
همیشه شب های احیا حال و هوای عجیبی داشت که دلم را میلرزاند. میگفت فرزانه حیفه این روزا و شبهای با برکت رو به راحتی از دست بدیم. هر جایی که دلت شکست یاد من باش. برام دعا کن به آرزوم برسم. دعا کن همینجوری که بتو رسیدم به شهادت هم برسم😢
🌸🌸🌸🌸
بعدازظهر های تابستان بعنوان مربی به بچه ها دفاع شخصی یاد میداد.
من کمربند مشکی کاراته داشتم، ولی دوره دفاع شخصی را نگذرانده بودم.
یک روز پیله کردم چندتا حرکت یاد بگیرم.
که مثلا اگر کسی یقه ی من رو گرفت، چکارکنم، یا اگر دستم را گرفت و پیچاند چطور از خودم دفاع کنم و...
موقع تحویل درس به استاد هرچیزی که گفت را برعکس انجام دادم، بحدی حرکتها را افتضاح زدم که حمید از خنده نقش زمین شد و بلند بلند خندید.
کلاس آموزش ما با همه خنده هایش تا عصر ادامه داشت. شب رفتیم خانه پدرم.
گفتم بابا بشین که دخترت امروز چندتا حرکت یادگرفته.میخوام بهم نمره بدی.
داداشم گفت فرزانه حالا بایست، من حرکات و اجرا کنم تا متوجه بشی دفاع شخصی یعنی چی.
تا این پیشنهاد و داد، حمید بلند شد، دست منو گرفت و نشاند روی مبل. گفت نه تورو خدا الان دست و پای فرزانه ضربه میخوره چیزی میشه. اصلا بیخیال.
روی من همیشه حساس بود.
🌸🌸🌸🌸🌸
بعد از ازدواج هر بار به خانه پدرم می رفتیم، مادرم میگفت، جای حمید جان بالای خونه ماست، هرچیزی درست میکرد اول باید حمید جان میخورد. هیچوقت حمید، او راصدا نمیزد و همیشه برایش حمید جان بود❤️
🌸🌸🌸🌸
دوستم از راه دانشگاه بهم یه آلوچه داد، آوردم خونه نصف نصف خوردیم، تنهایی هیچ چیز از گلویمان پایین نمیرفت.
حمید هم هر وقت یه آبمیوه ای میخورد عین همون و میخرید برام میآورد خونه که منم بخورم❤️
ادامه دارد...
@Banovane1
#یادت_باشد
https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347
از سر بیحوصلگی تا حمید بیاید نشستم پشت کامپیوتر، و عکس های حمید رو نگاه میکردم.
به عکس گرفتن علاقه داشت، برای همین کلی عکس از ماموریت ها و محل کار و سفر هایش داخل سیستم ریخته بود.
بیشتر از اینکه با همکاراش عکس داشته باشه، با سربازها عکس یادگاری انداخته بود.
دلیلش این بود که ارتباطش با سربازها کاملا رفاقتی بود.هیچوقت دستوری صحبت نمیکرد.
بین عکس ها یک پوشه هم برای بعد از شهادتش درست کرده بود. بمن گفته بود هر وقت شهید شد از عکس های این پوشه برای بنرها و مراسم ها استفاده کند.
🌸🌸🌸🌸
و در ارزیابی متعدد بازرس ها همیشه نمره ممتاز می گرفت و به او چند روز مرخصی تشویقی می دادند که اکثرشان را هم استفاده نمیکرد.
برای شام منزل عمه دعوت بودیم. معمولا پنجشنبه ها شام به خانه ی عمه می رفتیم و جمعه ها هم برای ناهار خانه ی بابای من بودیم.
🌸🌸🌸🌸🌸
بعد از شام دورهم نشسته بودیم که عمه وسط سریال، برایمان انار آورد.
چون میدانستم حمید بین همه ی میوه ها انار را خیلی دوست دارد، سهم انار خودم را هم دادم به حمید.
🌸🌸🌸🌸
آنقدر به انار علاقه داشت که هر وقت میرفت بیرون، دو، سه کیلو انار می خرید.
البته به خودش زحمت نمیداد.
میگفت فرزانه دوست دارم انار و دون کنی، بشینیم جلوی تلویزیون قاشق قاشق بخوریم!
🌸🌸🌸🌸
محرم از راه رسیده بود و معمولا شبها هیئت میرفتیم خیلی سینه زده بود. میدان دار هیئت خیمه العباس بود.
به حدی سینه میزد که احساس میکردم جسم حمید توان این همه سینه زنی را ندارد.
وقتی از هیئت بیرون آمد، صدایش گرفته بود و چشم هایش سرخ شده بود. با همان صدای گرفته، اولین جمله ای که گفت این بود: قبول باشه.
خیلی هم سعی نمیکرد مستقیم به چشم های من نگاه نکند، که من متوجه سرخی چشم هایش نشوم.
اهل مداحی و شور بالا نبود، ولی حسابی سینه میزد.
بیشتر مداحی های آقای مطیعی را دوست داشت.
حتی وقتی هیئت شان کلاس مداحی برای نوجوان ها گذاشته بود، به مربی سفارش کرده بود: به اینها شور یاد نده . روضه خوندن یاد بده که بتونن وسط جلسه اشک بگیرن.
شب حضرت عباس، برای حمید یک شب ویژه بود. میگفت دوست دارم مثل آقام حضرت اباالفضل مدافع حرم بشم و دست و پاهام فدایی حضرت زینب بشه
ادامه دارد...
#یادت_باشد
@Banovane1
https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347
از یک زمانی به بعد از پیامک دادن خوشم نمی آمد. دوست داشتم با خط خودم برایش بنویسم.
یادداشت های کوچک می نوشتم، چون معمولا حمید زودتر از من از خانه بیرون میرفت و زودتر از من به خانه برمیگشت.
میگفتم تا چه ساعتی کلاس دارم،ناهار و چجوری گرم کنه، مراقب خودش باشه، ابراز علاقه یا حتی یه سلام خالی!
خیلی خوشش می آمد. میگفت نوشته هایت هرچند کوتاه است، اما تمام خستگی را از تنم بیرون میبرد.
🌸🌸🌸🌸🌸
پاییز سال ۹۳ هر دو دانشگاه میرفتیم.
تا سراغ درسهام میرفتم، حمید هر نیم ساعت از داخل پذیرایی صدایم میکرد؛
عزیزم بیا میوه بخوریم، دلم برات تنگ شده...
🌸🌸🌸🌸🌸
فردای روزی که حمید از پروژه اش دفاع کرد، هر دوی ما سرما خورده بودیم آبریزش بینی و سرفه عجیبی یقه مارا گرفته بود. دکتر برایمان نسخه پیچید.داروهارا که گرفتیم، سوار تاکسی شدیم تا به خانه برویم.
راننده نوار روضه گذاشته بود. ماهم که حالمان خوب نبود. یا سرفه میکردیم یا بینی مان را بالا میکشیدیم.
راننده فکر کرده بود با صدای روضه ای که پخش میشود گریه میکنیم!
سرکوچه که رسیدیم حمید دست کرد تو جیب پول راننده رو بده راننده گفت [آسید! مشخصه که شما و حاج خانم حسابی اهل روضه هستین. کرایه نمیخواد بدین.فقط مارو دعا کنین و رفت ...
من و حمید نشستیم کنار جدول و نیم ساعتی خندیدم، حمید به شوخی گفت: عه حاج خانم کمتر گریه کن!😂
🌸🌸🌸🌸🌸
از ماموریت لوشان که برگشته بود، عکس هایش را بمن نشان میداد، و میگفت بعنوان همسر شهید کدوم عکس و میپسندی برای بنرهام؟!
با این حرفش یهو دلم لرزید،
گفت تا انتخاب کنی برم یه سر بزنم به مادرم و برگردم!
بعد از خداحافظی، با هر عکسش کلی اشک ریختم!
اولین باری بود که نور خاص چهره اش انقدر مرا میترساند.
یکی از دوستانم که حمید را میشناخت میگفت نمیدانم کی ولی مطمئنم که شوهرت شهید میشه، اگه شهید نشه من به عدالت خدا شک میکنم!
بعد از ماموریت لوشان زمزمه های رفتن سوریه و عراقش شروع شد😢
ادامه دارد...
#یادت_باشد
@Banovane1
https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347
خانه ی دوست حمید رفته بودیم، بعد از ناهار، حمید باقی مانده ی غذاها را برای اینکه اسراف نشود به سگ ها داد.
همیشه همین عادت را داشت.
و همیشه هم میگفت: به نیت همه اموات.
در برنامه ی سمت خدا از حاج آقا عالی شنیده بود که وقتی می خواهید چیزی را خیرات کنید به نیت همه ی اموات باشد،
چون از اول خلقت تا آخر به همه ی اموات ثواب یکسان می رسد و اینکه هر کسی برای اموات خیرات و احسان بیشتری داشته باشد روز قیامت زودتر به حسابش رسیدگی می شود تا کمتر معطل شود.
🌸🌸🌸🌸
برای اینکه از تنهایی حوصله ام سر نرود دوباره رفتم سراغ بوفه.
حمید که آمد، پرسیدم: داخل خونه چی عوض شده؟
نگاه کرد و گفت باز هم چیدمان وسایل بوفه! حواسش به این چیزها بود😍
🌸🌸🌸🌸
سقف خانه مان نم داده بود و موقع بارندگی آب چکه چکه داخل خانه میآمد.
حمید از ماموریت که آمد و وضعیت را دید، ناراحت و شرمنده شد، فردای روزی که از ماموریت آمد به کمک صاحبخانه سقف را ایزوگام کردند تا خیالمان از برف و باران راحت باشد.
🌸🌸🌸🌸
بهمن ماه همراه بچه های دانشگاه به دوری تربیتی مهدویت در قم رفتم.
حمید هم بعنوان همراه با ما آمده بود.
بعداز ۴ روز دوره تمام شد و برگشتیم.
همین که رسیدیم قزوین، حمید آهِ بلندی کشید و گفت؛ آخيش!راحت شدیم.
دلم برات تنگ شده بود خانمم!
با تعجب پرسیدم ما از هم جدا نبودیم که؟
گفت؛ جلوی بقیه نمیتونستم راحت بهت نگاه کنم.اما الان راحت شدم.
میدونی چقدر دلتنگی کشیدم.
اعتقاد داشت اینطور جاها چون افراد مجرد بین ما هستند، ما که متاهلیم باید خیلی رعایت کنیم تا مبادا دل کسی بشکند.
من درگیر مسائل روزمره و غذای شام و ناهار و مهمانی و خانه داری و کلاس و دانشگاه بودم ولی حمید با خوش سلیقگی از هر اتفاقی برای رشد و بالابردن معرفتش استفاده میکرد.
ادامه دارد...
#یادت_باشد
@Banovane1
https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347
اول صبح بود،
پشت چراغ قرمز بودیم، که بعضی ها چون مامور نبود چراغ قرمز و رد میکردن،
که حمید گفت قانون برای همه کس و همه جاست، اول صبح و آخر شب هم نداره. از مسئول بالا دست گرفته تا کارگر همه باید قانون رو رعایت کنیم.
🌸🌸🌸🌸
راهیان نور ۹۳ از سخت ترین سفرهایی بود که بدون حمید رفتم. از شانس ما گوشی من خراب شده بود. من صدای حمید را داشتم ولی حمید صدای منو نمیشنید.
۵روز فقط پیامک دادیم؛ وقتی برگشتم اولین کاری که کرد گوشی من رو داخل سطل آشغال انداخت و گفت: تو نمیدونی من چی کشیدم این ۵ روز! وقتی نمیتونستم صداتو بشنوم، دلم میخواست سر بزارم به کوه و بیابون!
عشقی که حمید بمن داشت را دلیل محکمی میدیدم برای ماندنش❤️
پیش خودم میگفتم حالا حالاها موندنیه...
🌸🌸🌸🌸🌸
بخانه که رسیدیم، گفت: زائر شهدا چادرتو همینجا داخل اتاق و پذیرایی بذار خونه رنگ و بوی شهدا بگیره.
فردای روزی که از سفر برگشتم باهم برای خرید عید به بازار رفتیم. چون ایام فاطمیه تمام شده بود ، برای عید دوست داشت باقلوا درست کنیم.
از همانجا برای خرید وسایل مورد نیاز به عطاری رفتیم.
دو روز تمام درگیر پختن باقلوا ها بودم.
حمید عاشق شیرینی بود و ماهم باقلوای سنتی قزوین رو برای مهمانهایی که قرار بود برای عید به خانه مان بیاین درست کرده بودیم ؛
🌸🌸🌸🌸🌸
برخلاف شیرینی درست کردن که تمام حواسش به خوردن شیرینی بود، در خانه تکانی حسابی کمکم کرد. از شستن شیشه ها گرفته تا تمیز کردن کابینت ها.
کار که تمام شد از شدت خستگی روی مبل دو نفره دراز کشید و چشم هایش را بست. برایش میوه پوست کردم و باصدای بلند گفتم؛ حمید جان خیلی کمکم کردی، خسته نباشی.
چشم هایش را کمی باز کرد و گفت؛ بجای خسته نباشی بگو خدا قوت. یه همسر باید برای همسرش همیشه بهترینها رو بخواد.
🌸🌸🌸🌸
چندساعت بعد از تحویل سال، آقا سعید بهمراه خانمش و نرگس پیش ما آمدند تا با هم برای دیدو بازدید به خانه اقوام برویم.
برای ناهار آش رشته خوردیم. حمید کلی با برادرزاده اش نرگس بازی کرد.
علاقه خاصی به او داشت. خیلی کم پیش می آمد حمید نوزادی را بغل کند.
میگفت از بس ریزه میزه و کوچیکه، میترسم چیزیش بشه!
ولی نرگس را بغل میکرد. این ارتباط دو طرفه بود. نرگس هم حمید را دوست داشت.بغل حمید که می رفت نمیخواست جدا بشود.
نرگس را که بغل کرد گفت:
کوچولو! منو صدا کن بگو عمو!
🌸🌸🌸🌸🌸
در مهمانی ها همیشه حمید پذیرایی میکرد، و برعکس زمانی که بین رفقا و همکارهایش بود و تیریپ شیطنت بر میداشت، اما در جمع فامیل، به ویژه وقتی که بزرگترها بودند؛ میشد یک حمید کم حرفِ گوشه نشین!
ادامه دارد...
#یادت_باشد
@Banovane1
https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347
همان جا جلوی در بی حال شدم. طاقت نداشتم حمید را این مدلی ببینم.
دلداریم داد و گفت؛ نگران نباش. باور کن چیزی نشده.
این اولین باری نبود که حمید تصادف میکرد.
چندین بار با همین سر و وضع به خانه آمده بود، شدت تصادف بحدی بود که حمید با موتور به وسط جاده پرت شده بود.
🌸🌸🌸🌸
از روی حساسیتی که به حمید داشتم، شروع کردم به دعوا کردن؛ مگه روز رو از تو گرفته بودن؟ چرا شب اومدی؟ چرا رعایت نمیکنی؟
این موتور و باید بندازیم آشغالی!
تا صبح حمید رو پاشویه کردم، چشم روی چشم نذاشتم، دستمال خیس روی پیشانیش می گذاشتم و بالای سرش قرآن میخوندم، اکثر کارهای تزریقاتش رو هم خودم انجام میدادم.
وقتی دید تا صبح بالای سرش بیدار بودم، گفت؛ من مهر مادری شنیده بودم، ولی مهر همسری نشنیده بودم که حالا دارم با چشمهای خودم میبینم.😍
اگه روزی مسابقه مهربونی برگزار بشه تو نفر اول میشی خانم❤️
بعد از گرفتن عکس کمرش فهمیدیم دیسک فتق پیدا کرده است.
🌸🌸🌸🌸
دکتر ده روز استراحت مطلق نوشت.
یک روز که برای استراحت خانه مانده بود، همه فهمیده بودند.
از در و دیوار خانه مهمان می آمد. یک لحظه خانه خالی نمی شد؛ دوست،فامیل،همسایه،هیئت،مسجد، باشگاه و...
🌸🌸🌸🌸🌸
داخل آشپزخانه روی صندلی می نشست و برای من از اشعار حافظ یا حکایت های سعدی می خواند.
خستگی من را میدید، میگفت؛ به آبروی حضرت زهرا منو ببخش که نمیتونم کمکت کنم.
ده روز استراحتم تمام شد باید چند روز مرخصی بگیرم از تو مراقبت کنم؛ تا تو استراحت کنی.
🌸🌸🌸🌸🌸
بعضی رفتارها در خانه برایش ملکه شده بود. در بدترین شرایط آنها را رعایت میکرد؛ حتی حالا که کمرش درد میکرد مقید بود بعد از غروب آفتاب حتما نشسته آب بخورد.
میگفت؛ از امام صادق روایت داریم که اگر شب نشسته آب بخوریم، رزقمون بیشتر میشه.
بخاطر شرایط جسمی حمید، اصلا به فکر هدیه گرفتن از جانب او در روز تولد حضرت زهرا نبودم. سپاه برای خانمها برنامه گرفته بود.
به اصرار حمید در این برنامه شرکت کردم.
وقتی برگشتم دود از کله ام بلند شده بود. حمید با همان حال رفته بود بیرون و برای من دسته گل و هدیه ی روز زن خریده بود.
قشنگترین هدیه ی روز زنی بود که گرفتم. نه بخاطر ارزش مادی، به این خاطر که غافلگیر شدم.
رسم هرساله حمید همین بود. روز تولد حضرت زهرا هم برای من، هم برای مادر خودش و هم برای مادر من هدیه میگرفت.
همان روز بمن گفت؛ کمرم خیلی درد میکرد. نتونستم برای مادر خودم و مادر تو چیزی بخرم. خودت زحمتش رو بکش.
🌸🌸🌸🌸🌸
ادامه دارد...
#یادت_باشد
@Banovane1
https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347
حمید اصرار داشت که من حساب بانکی باز کنم و این پول به اسم من باشد.
فردا روزی اتفاقی میفته برام. این پول به اسم تو باشه راضی ترم.
منم افتادم رو دنده لج تا این حرفها از زبانش بیفتد. بالاخره راضی شد به اسم خودش باشد. رمز تمام کارت های بانکی و حتی گوشی حمید به شماره شناسنامه ی من بود.
🌸🌸🌸🌸🌸
خانه ی پدرم بودیم که گوشی حمید زنگ خورد. باز هم فراخوان بود.
وقتی اسم فراخوان را میشنیدم حالم خراب میشد و بند دلم پاره میشد.
احساس خطر را از کیلومترها دورتر احساس میکردم.
🌸🌸🌸🌸
فراخوان اینبار برای سوریه بود؛ که اسم حمید در نیامد.بحدی از این جاماندگی ناراحت بود که نمیشد طرفش بروم.
اینطور مواقع ترجیح میدادم مزاحم خلوت و تنهاییش نباشم.
🌸🌸🌸🌸
کمی که گذشت، تماس رفقای حمید از سوریه شروع شد. زنگ میزدند و از حال و هوای سوریه میگفتند.
حمید سعی میکرد به آنها روحیه بدهد. بگو بخند راه می انداخت.
آقا میثم لحظه ی آخر حمید را بغل کرده بود؛ حمید!من دو تا پسر دارم؛
اگه از سوریه سالم برگشتم که هیچ؛ اگه شهید شدم به بچه های من راه راست رو نشون بده.
🌸🌸🌸🌸🌸
من گاهی دور از چشمان حمید مینشستم پای سیستم و عکسهای گروهی حمید با دوستانش را میدیدم.
برای آنهایی که اعزام شده بودند و بچه داشتند خیلی دلم میسوخت. باگریه دعا میکردم.
آنروزها اصلا فکرش را نمیکردم که چند هفته بعد همین عکسها را ببینم و اینبار برای حمید اشک بریزم و روز و شبم را گم کنم!
ادامه دارد...
#یادت_باشد
@Banovane1
https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347
داشتم با مادرم درباره خانه ی سازمانی ای که قرار بود بما بدهند صحبت میکردم.
موقع خداحافظی پدرم گوشی را از مادرم گرفت، من اسم حمید رو خط زدم برای اعزام به سوریه یه جوری بهش بگو.
بهش گفتم خیلی ناراحت شد. گفت دایی نباید اینکارو میکرد. من خیلی دوست دارم برم سوریه.
آن شب خواب به چشم حمید نیامد. میدانستم این سری حمید بماند دق می کند.
صبح بعد از راه انداختن حمید، به خانه پدرم رفتم. کلی با پدرو مادرم صحبت کردم. از پدرم خواستم اسم حمید را به لیست اعزام برگرداند.
پدرم گفت: دخترم این خط و این نشون! حمید بره شهید میشه. مطمئن باش!
مادرم هم که نگران تنهایی های من بود گفت: فرزانه! من حوصله گریه های تو رو ندارم! خدایی ناکرده اتفاقی بیفته، تو طاقت نمیاری.
گفتم؛ حرف هاتون رو متوجه میشم ولی دوست ندارم مانع سعادتش بشم😢
حمید دوست داره بره مدافع حرم باشه.
حمید که از خانه بیرون میرفت، شروع میکردم به گریه کردن😢
دلم آشوب بود و حال خوبی نداشتم، ولی حمید پر از آرامش و اطمینان بود.
🌸🌸🌸🌸
به چند نفر از دوستان و آشناها زنگ زدم تا شاید آنها بتوانند آرامم کنند، ولی نشد.
حتی بعضی با حرف هایشان نمک روی زخمم پاشیدند.
🌸🌸🌸🌸
حمید که اومد صورتم را که دید متوجه شد گریه کرده ام. دستم را گرفت و گفت: قول میدی آروم باشی و گریه نکنی؟ من قول میدم نیم ساعته برم و برگردم.
درست است که بی قرار بودم و نمی توانستم دلم را راضی کنم، با این حال نمیخواستم جز زن های نفرین شده ی تاریخ باشم که نگذاشتند شوهرشان به یاری حق برود.
🌸🌸🌸🌸🌸
گفتم؛ آقا شما معلوم نیست کی اعزام بشی. شاید همین فردا رفتی. الان سر حوصله چند خطی بعنوان وصیت نامه بنویس.😢
قرار شد دو برگه جدا از هم دو وصیت نامه بنویسد، یکی برای دوستان، همکاران و مردمی که بعدا میخوانند،
و یکی هم خصوصی برای من، پدر و مادرهایمان، برادرها، خواهرها و اقوام نزدیک.
دست به نوشتن خوبی داشت. به خط آخر که رسید، گفتم عزیزم! معمولا همسران شهدا گله دارن که نتونستن دل سیر همسرشون رو ببینن. آخر وصیت نامه بنویس که اگر شهید شدی اجازه بدن نیم ساعت با پیکر تو تنها باشم.
خواهشم را قبول کرد و نوشت تا اجازه بدهید چند دقیقه ای همسرم با بدنم تنها باشد...😭
لای قرآن گذاشتم
ادامه دارد...
#یادت_باشد
@Banovane1
https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347
به خواست من اعلام کرده بود که اگر شهید شد، پدرم خبر شهادت را بدهد.
چون فکر میکردم هرکس دیگری بجز پدرم بخواهد چنین خبری را بدهد تا سالهای سال از او متنفر میشدم.
محبت پدری فرق میکرد و خیلی بزرگتر از این حرف هاست...❤️
موقع چیدن ساکش، شماره تماس خودم، پدر مادرش و پدر مادر خودم را داخل یک کاغذنوشتم و بین وسایلش گذاشتم.
🌸🌸🌸🌸
هشتاد هزارتومان از پول سپاه دست حمید مانده بود. سفارش کرد حتما بدست پدرم برسانم تا به سپاه برگرداند.
یک ساعت مانده به اذان بیدارش کردم.
مثل همیشه به عادت تمام روزهای زندگی مشترک برایش صبحانه آماده کردم.
نمیتونستم یجا بند بشم، سر سفره که نشست، گفت: آخرین صبحانه رو با من نمیخوری؟
دلم خیلی گرفت، آشپزخانه دور سرم میچرخید، با بغض گفتم چرا اینطوری میگی😢
گفت؛ کاش میشد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که دلم کمترتنگ بشه.
🌸🌸🌸🌸
گفتم: حمید!به حرم حضرت زینب رسیدی، من رو ویژه دعا کن😢
گفت چشم عزیزم اونجا که برسم حتما به خانوم میگم که همسرمخیلی همراهم بود. میگم که فرزانه پای زندگی وایساد تا من بتونم پای اسلام و اعتقاداتم بایستم.😢
🌸🌸🌸🌸🌸
داشت میرفت گفت تو سوریه اگه دلم برات تنگ شد چجوری بگم دوست دارم، بیاد خاطراتی که از شهدا خوانده بودم افتادم. گفتم بجای دوست دارم بگو یادت باشه!😢
از پیشنهادم خوشش اومد؛ پله ها را که پایین میرفت برایم دست تکان دادو بلند بلند گفت یادت باشه یادت باشه!
🌸🌸🌸🌸🌸
اذان که شد سر سجاده خیلی گریه کردم. بعد از نماز قرآن را باز کردم تا با خواندن آیاتش آرام بگیرم.نیت کردم و استخاره زدم.
همان آیه ی معروف آمد که: ما شما را با جانها و اموال می آزماییم، پس صبر پیشه کنید...
با همه ی وجود از خدا خواستم مرا در بزرگترین امتحان زندگیم رو سفید کند.
ادامه دارد...
#یادت_باشد
@Banovane1
https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347
صبح پدرم تماس گرفت که وسایلم را جمع کنم. قرار شد ظهر دنبالم بیاید.
خانه را تمیز کردم، ظرف ها را شستم، روی مبلها ملحفه سفید انداختم.
و برای ۶۰ روز لباس ها و کتابهایم را جمع کردم.
پدرم بالانیومد. طاقت دیدن خانه ی بدون حمید را نداشت😢
طول مسیر هم من و هم بابام، گریه کردیم😢
آن روز گذشت و من خبری از حمید نداشتم. اشک راه نفس کشیدنم را بسته بود.انگار دلتنگی شبها بیشتر به سراغ آدم میآید و راه گلو را می فشارد😢
ساعت ۶ به سوریه رسیده بودند.
روز جمعه مادرش آش پشت پا پخته بود و یک قابلمه هم برای ما فرستاد.
حوالی ساعت ۱۱ صبح بود، پیش شماره سوریه را میدانستم، گوشی را که برداشتم با شنیدن صدایش خیالم راحت شد، که صحیح و سالم رسیده اند.
گفتم چرا زنگ نمیزنی؟ گفت شرمنده فرزانه جان جور نشد از کسی گوشی بگیرم. نمیشد زیاد صحبت کنیم، بقیه هم توی صف بودن...
هر وقت تمای میگرفت، مرتب میگفت؛ خانم یادت باشه😢
سعی میکردم پشت تلفن خودم را عادی نشون بدهم. پشت گوشی بخندم و با او شوخی کنم.
از هفته ی دوم به بعد، هر شب خواب حمید را میدیدم؛همه هم تقریبا تکراری.
و در همه ی خوابها خوشحال بود و میخواست سورپرایزم کنه😢
وقتی حمید تماس گرفت؛ خوابها را برایش تعریف کردم، گفت نه بابا خبری نیست، حالا حالا ها منتظر من نباش.مگه عملیات داشته باشیم شهید بشم، اون موقع زود برگردم.
تماس که تموم شد مثل هر شب، برایش صدقه کنار گذاشتم، آیت الکرسی خواندم و سمت سوریه فوت کردم.
اواخر هر ۳ تا ۴ روز زنگ میزد، هر وقت که گلایه میکردم، میگفت جور نمیشه فرزانه، شاید تا یه هفته نتونم تماس بگیرم...
گفتم نه تو رو خدا طاقت نمیارم😔😢
بین همه ی این نگرانی ها، آبجی هم خوابی که شب قبل دیده بود رو برام تعریف کرد، گفت دیشب خواب حمید و دیدم، با لباس نظامی بود. بمن گفت برو به فرزانه بگو من برگشتم. چند باری رفتم به خوابش ولی باور نکرده😢
شنبه صبح با اینکه اصلا حال خوبی نداشتم به دانشگاه رفتم. بین آنتراک دو کلاسم بود که بابا زنگ زد. تا دم در رسیدم پاهایم سست شد؛ پدرم با لباس شخصی، ولی با ماشین سپاه، همراه پسرخاله اش که پاسدار بود آمده بود.
بعد از سلام و احوال پرسی با صدای لرزان گفت حمید مجروح شده، باید بریم تهران دخترم.
دلم میخواست از واقعیت فرار کنم. گفتم پس من دوتا کلاس دارم اگه مجروحیتش کم هست این دوتا رو برم و بیام تهران.
گفت نه دخترم باید برین.
رفتم با عجله و اضطراب وسایلم رو جمع کنم، که دوستام پرسیدن چی شده و تا دم در اومدن، پدرم با اونها پچ پچ کرد و اون ها نشستن روی زمین.
رفتیم خونه بابا. مادرم با گریه منو بغل کرد😢 پرسیدم حمید من شهید شده مامان؟ سکوت کرد و این سکوت دنیایی حرف داشت😢
پاهای حمید روی تله انفجاری رفته بود و متلاشی شده بود😢
تمام بدنش ترکش خورده بود😢
به آرزویش رسیده بود دست و پاهایش برای دفاع از حریم حرم داده بود.
به یکی از همکارانش گفته بود من را ببرید عقب که پیکرم دست دشمن نیفتد.
رفقایش میگویند لحظات آخر ذکر لب هایش یا صاحب الزمان بود 😢
ادامه دارد...
#یادت_باشد
@Banovane1
https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347
از پنجشنبه خبر به خیلی ها رسیده بود؛
به خانه عمه که رسیدیم، کوچه و حیاط غلغله بود؛ پر شده بود از فامیل و دوست و آشنا.
از بین جمعیت که می گذشتم، صدای اطرافیان که با ترحم می گفتند: آخی، خانومش اومد! جگرم را آتش میزد!
🌸🌸🌸🌸🌸
عمه بوی حمیدم را میداد. بابا هم آمد. هر دوی ما را بغل کرده بود.
فقط صدای گریه ما ۳ نفر می آمد.
گویی همه ی صدا ها در صدای گریه ما گم شده بود.
برای گرفتن وصیت نامه ی حمید مجبور شدم به خانه مان بروم، بمعنای واقعی کلمه پیر شدم تا از خانه بیرون بیایم.
🌸🌸🌸🌸
از خانه یک راست به معراج شهدا رفتیم.
به در ورودی معراج که رسیدم، عطر اسپند و گلاب همه جا را گرفته بود.
معراج الشهدا ۲۰ تا پله بیشتر ندارد.
تا به بالا برسم، یک ساعت طول کشید.
چند بار زمین خوردم. دور تابوت را خلوت کرده بودند. عمه که یا بیهوش میشد یا خیره خیره به تابوت نگاه میکرد.
سمت چپ صورتش پر بود از ترکش😢
چشم هایش را بوسیدم، سرم را عقب آوردم. انتظار داشتم بلند شود و این داستان همینجا تمام شود.😢
می خواستم با دستهایم، دست های سردش را گرم کنم. 😢
بابا بند کفن را باز کرد و بهم گفت فرزانه،همه جای بدنش ترکش خورده، الا سینه اش که سالم مونده.
یهو یاد حرف حمید افتادم که در مجالس امام حسین محکم سینه میزد و می گفت؛ فرزانه این سینه هیچ وقت نمیسوزه.
🌸🌸🌸🌸🌸
حمید اولین شهید مدافع حرم قزوین بود.
بعد از مارش نظامی تابوت را که بالا گرفتند، جانی تازه گرفتم، خواهرم و دوستانم زیربغل های مرا گرفتند و میکشیدند؛ ازشون خواهش میکردم همراه حمید حرکت کنیم. دلم میخواست برای بار آخر این خیابان را با هم برویم.😢
خاک هایی که اطراف قبرش بود را مشت مشت برمیداشتم و میبوسیدم؛ به آن خاک ها حسودی میکردم؛ گفتم چقدر شما خوشبخت تر از من هستید که از این به بعد با حمید من همنشین هستید😢
وقتی خاک ها را ریختند، خرد شدن احساسم، عشقم، امیدم،آینده ام و همه چیزم را با تمام وجود حس کردم...😢
مسئول تدفین گفت خانم مرادی آرام باشید ببینید حمید حتی داخل قبر هم داره میخنده.
چهره اش را که نگاه کردم، تبسم بر لب داشت.
این خنده دلم را بیشتر سوزاند.
می دانستم الان چیزهایی را می بیند که من نمیتوانم ببینم؛
دلم بیشتر شکست از این جاماندگی😭
ادامه دارد...
#یادت_باشد
@Banovane1
https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347
قسمت آخر #یادت_باشه
شب اول بعد از تدفین کنار مزارش ماندم.
به قولی که داده بودیم وفا کردم.
قرار بود هر کداممان زودتر از این دنیا رفتیم، آن دیگری شب اول قبر تنهایش نگذارد.😢
هوا خیلی سردبود، بقیه می رفتند و می آمدند ولی من تا خود صبح سر مزار ماندم.
حضورش در عین نبودن برای من آرامش بخش ترین حضور دنیا بود.
وسایل خونه رو که جمع کردم، حاج خانم کشاورز با گریه من و در آغوش کشید و گفت بخدا میسپارمت، امیدوارم خود حضرت زینب بهت صبر بده؛ ازش پرسیدم هر وقت دلم گرفت میتونم بیام خونه رو ببینم؟ گفت آره دخترم، خونه ی خودته هر وقت خواستی بیا.
🌸🌸🌸🌸🌸
گاهی مزارش که می روم اتفاق های عجیبی می افتد که زنده بودنش را حس میکنم.
یک شب نزدیکی های اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت خانم دلم برات خیلی تنگ شده پاشو بیا مزار.
معمولا عصر ها به مزارش میرفتم ولی آن روز صبح که بیدار شدم راهی مزار شدم.
🌸🌸🌸🌸🌸
هنوز نتوانستم خودم را با این شرایط وفق بدهم. روزهای خیلی سختی بر من گذشته...
روزهایی که با یک صدا، با یک یادآوری خاطره، با دیدن یک زن و شوهر کنار هم بی اختیار گریه کرده ام.
🌸🌸🌸🌸🌸
روزهایی که حرف های خیلی تلخی میشنیدم. این که حمید برای پول رفته،
اینکه شما حقوقتان از نظر شرعی مشکل دارد، چون حمید برای ایران شهید نشده است.
حرف ها و قضاوت هایی که مثل نمک روی زخم، وجودم را به آتش میکشد.
هیچ عقل سلیمی قبول نمیکند که بخاطر پول چنین کاری را بکند...
#یادت_باشد
@Banovane1
https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347