قسمت آخر #یادت_باشه
شب اول بعد از تدفین کنار مزارش ماندم.
به قولی که داده بودیم وفا کردم.
قرار بود هر کداممان زودتر از این دنیا رفتیم، آن دیگری شب اول قبر تنهایش نگذارد.😢
هوا خیلی سردبود، بقیه می رفتند و می آمدند ولی من تا خود صبح سر مزار ماندم.
حضورش در عین نبودن برای من آرامش بخش ترین حضور دنیا بود.
وسایل خونه رو که جمع کردم، حاج خانم کشاورز با گریه من و در آغوش کشید و گفت بخدا میسپارمت، امیدوارم خود حضرت زینب بهت صبر بده؛ ازش پرسیدم هر وقت دلم گرفت میتونم بیام خونه رو ببینم؟ گفت آره دخترم، خونه ی خودته هر وقت خواستی بیا.
🌸🌸🌸🌸🌸
گاهی مزارش که می روم اتفاق های عجیبی می افتد که زنده بودنش را حس میکنم.
یک شب نزدیکی های اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت خانم دلم برات خیلی تنگ شده پاشو بیا مزار.
معمولا عصر ها به مزارش میرفتم ولی آن روز صبح که بیدار شدم راهی مزار شدم.
🌸🌸🌸🌸🌸
هنوز نتوانستم خودم را با این شرایط وفق بدهم. روزهای خیلی سختی بر من گذشته...
روزهایی که با یک صدا، با یک یادآوری خاطره، با دیدن یک زن و شوهر کنار هم بی اختیار گریه کرده ام.
🌸🌸🌸🌸🌸
روزهایی که حرف های خیلی تلخی میشنیدم. این که حمید برای پول رفته،
اینکه شما حقوقتان از نظر شرعی مشکل دارد، چون حمید برای ایران شهید نشده است.
حرف ها و قضاوت هایی که مثل نمک روی زخم، وجودم را به آتش میکشد.
هیچ عقل سلیمی قبول نمیکند که بخاطر پول چنین کاری را بکند...
#یادت_باشد
@Banovane1
https://eitaa.com/joinchat/723190026C3eb72c0347