~حیدࢪیون🍃
🧡قسمت بیست و پنجم↯ ڪیفم رو انداختم روے دوشم و از روے صندلے بلند شدم،سرم گیجم رفت،دستم رو گذاشتم روے
ادامه قسمت بیست و پنجم 👇
و بہ سهیلے اشارہ ڪرد،با عصبانیت گفتم:خانم خجالت بڪش،حالم بد بود جرمہ؟!
صدام بہ قدرے بلند ڪہ سهیلے نگاهمون ڪرد.
با عصبانیت رو بہ سهیلے گفتم:شما ڪہ انقدر خوبے همہ قبولتون دارن بہ این خانم بگید من مشڪلے
ندارم و فقط حالم بد شدہ!
با تعجب اما آروم گفت:چے شدہ؟
رو بہ زن گفت:خانم محمدے!
زن رفت بہ سمتش و آروم شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن!
پوزخندے زدم و راہ افتادم بہ سمت خیابون!
صداے سهیلے باعث شد بایستم:خانم هدایتے!
برگشتم سمتش و گفتم:بلہ!
بے اختیار اشڪے از گوشہ چشمم چڪید نمیدونم چرا؟!
با نرمش گفت:بفرمایید حسینیہ!
با ڪنایہ گفتم:ممنون روضہ صرف شد!
_حاال یہ روضہ هم از من صرف ڪنید!شما رو مادر دعوت ڪردہ و هیچڪس حق ندارہ چیزے
بگہ،درستہ خانم محمدے؟
زن سرش رو انداخت پایین و گفت:واقعا عذر میخوام!آخہ از این موردها داشتیم!
بے توجہ گفتم:قبول باشہ!خدانگهدار
محمدے سریع دستم رو گرفت با شرمندگے گفت:ایام فاطمیہ س تو رو خدا دل شڪستہ از پیشم نرو!
دلم لرزید،ایام فاطمیہ بود!
صداے زن پیچید تو گوشم!دخترم! سهیلے رفت سمت حسینیہ،من هم دنبال محمدے ڪشیدہ شدم تو
حسینیہ،با خجالت بہ جمع نگاہ ڪردم و گفتم:من چادر ندارم،یہ جورے میشم!
محمدے لبخندے زدے و گفت:االن برات میارم!
سر بہ زیر نشستم آخر مجلس،محمدے با چادرے مشڪے اومد سمتم و گفت:بفرمایید!
چادر رو از دستش گرفتم و زیر لب تشڪر ڪردم،چادر رو سر ڪردم!
دستے بهش ڪشیدم،مثل اینڪہ دلتنگش بودم،حس عجیبے بود بعداز سہ سال سر ڪردن!
_حالل ڪردے؟
آروم گفتم:حالل!
خواستم چیزے بگم ڪہ صداے سهیلے از باند پیچید و مجلس شروع شد!
بغضم گرفت،سهیلے تازہ داشت صحبت میڪرد و خوش آمد گویے،من گریہ م گرفتہ بود!
چادر رو ڪشیدم روے صورتم و سرم رو تڪیہ دادم بہ پرچم یا فاطمہ! اشڪ هام سرازیر شد،زیر لب
گفتم:خدایا خیلے خستہ ام!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
نویسنده : خانم لیلی سلطانی
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
••🕊••
اینجوریهکهمیگن
"الرفیقثمالطریق"...🌱
حواستونباشهکیو
واسهرفاقتانتخابمیکنید♥️(:
#رفآقتتاشهآدت✌️🏽
#حاج_قاسم
┄┅┅┄┅<❤️>┅┄┅┅┄
⇶ @Banoyi_dameshgh
┄┅┅┄┅<☝️🏻>┅┄┅┅┄
دلتون که گرفت...😔
برین سراغ این
برادرای آسمانی...اونا همه جوره هواتونو دارن
عجیب حال آدمو خوب میکنند...:)))❤️
••🍃الحق که هوامونو دارین🍃••
#شهیدحمیدسیاحکالی
#برادرآسمانی..(:🍃
#هوای_دل..•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایت جانباز مدافع حرم امیر حسین حاجی نصیری از توصیه های حاج قاسم قبل از عملیات آزادسازی خلصه
➕ مکالمه بیسیم حاج قاسم
🔺قبل از عملیات آزادسازی خلصه بغلم کردوگفت مثل عمارداغ دارم نکنی اسماعیل، گفتم چشم حاج آقا، از طرفی هم نگو به ابوعباس سپرده که جلومو بگیره تا زیاد اون جلوها نروم، البته هم ابوعباس خیلی خوب ماموریتی که حاجی بهش داده بود را اجرا میکرد، منم چندباری باهاش دعوام شد ولی خبر نداشتم که حاج آقا بهش سپرده...
خلاصه به مددالهی خلصه آزاد شد، حالاحاج قاسم عزیز داشت پشت بیسیم باهام صحبت می کرد و خسته نباشید میگفت،
وقتی
صدام زد اسماعیل حبیب
انگار دنیارو بهم داده بودن
یعنی واقعا حاج قاسمه؟
🔰 منبع : صفحه اینستاگرام امیر حسین حاجی نصیری
شماهایادتوننیستومنمیادمنیستچون
تواونزماننبودم...🤷🏻♂
ولےیهزمانیتوجبههیهفرماندهداشتیمبه
نامحاجاحمدمتوسلیانکہبخاطربکاربردن
یککلمهیانگلیسیمرسیتوسطیک
رزمندهتوبیخشکرد
میدونینچــــــرا؟
چونمیگفتماانقلابکردیمکهفرهنگ طاغوتیوغربروازایرانخارجکنیم🇮🇷
فکرکردیمبگیممرسی،اوکیدیگهکلاسمونمیره
انقلاببسیجیواقعےمیخوادنهبسیجے غربزده🖐🏻
آهای رفیقی که میگی حال دلت بده..🙁توگناهنڪن..
ببینخداچجوری حالتوجامیاره
زندگیتو پر از وجود خودش میڪنه
- عصبی شدی؟!
+ ی نفس بکش بگو: بیخیال..اگه چیزی بگم امامزمانناراحتمیشه...😑
- دلخور شدی؟؟!
+بگو: خدامیبخشه منم میبخشم🙃🤫
- تهمتزدن بهت؟؟!
+آرومباش و توضیحبده بهشون
با خودت بگو به ائمه هم خیلی تهمتا زدن💭💔
- کلیپوعکسنامربوطخواستیببینی؟!
+بزن بیرون از صفحه بگو: مولامهمتره↪️♥️
- نامحرمنزدیکتبود؟؟!
خوشگل بود؟؟!
+بگو:مهدی فاطمه کهخیلی خوشگلتره
بیخیالبقیه..🙂✔️✔️✔️
#شهیدانه💚
#تلنگرانه
حتےاگرخسته اےیاحوصله ندارے؛
نمازهایت را عاشقانه بخوان..!
تکرار هیچچیز جز نماز در
این دنیا قشنگ نیست :)💛
#شهیدچمران
~حیدࢪیون🍃
ادامه قسمت بیست و پنجم 👇 و بہ سهیلے اشارہ ڪرد،با عصبانیت گفتم:خانم خجالت بڪش،حالم بد بود جرمہ؟! ص
❤️بسم الرب العشق❤️
⛵️قسمت بیست و ششم↯
ڪلید رو انداختم تو قفل و در رو باز ڪردم،از حیاط سر و صدا مے اومد،مادرم و خالہ فاطمہ نشستہ
بودن روے تخت و میخندیدن!
با تعجب نگاهشون ڪردم،حواسشون بہ من نبود!
خواستم سالم ڪنم ڪہ مریم با خندہ از داخل خونہ دوید تو حیاط امین هم پشت سرش!
با دیدن من ایستادن،امین سرش رو انداخت پایین!
بلند سالم ڪردم،مادرم و خالہ نگاهم ڪردن،با دیدنم متعجب شدن!
با تعجب گفتم:چے شدہ؟!چرا اینطورے نگاهم میڪنید؟
مادرم سریع گفت:هیچے!
مریم بهم لبخند زد و احوال پرسے ڪرد،خواستم وارد خونہ بشم ڪہ صداے مادرم اومد:هانیہ چادر
خریدے؟!
تازہ یادم افتاد هنوز چادرے ڪہ از خانم محمدے گرفتم روے سر م!
برگشتم سمت مادرم و گفتم:اے واے! یادم رفت پسش بدم!
_چادرو؟!
_آرہ براے خانم محمدے بود!رفتہ بودم حسینیہ شون روضہ!
چشم هاے مادرم گرد شد اما چیزے نگفت!
_فردا بهش پس میدم یا میدم سهیلے بدہ بهش!
_سهیلے دیگہ ڪیہ؟!
سرم رو خاروندم و گفتم:سهیلے رو نگفتم بهتون؟!
_نہ!آدماے جدید رو معرفے نڪردے!
_طلبہ س مادرم طلبہ!دانشگاهمون درس میدہ!
خالہ فاطمہ و مریم بهم نگاہ ڪردن و خندیدن!
معنے نگاهشون رو فهمیدم تند گفتم:خالہ اونطورے نگاہ نڪنا!هیچے نیست،اے بابا!
بلند شدم برم داخل خونہ ڪہ با ترس گفتم:تو رو خدا بہ عاطفہ نگیدا!بدبخت میشم میاد دانشگاہ سهیلے رو
پیدا ڪنہ!
شروع ڪردن بہ خندیدن!
وارد خونہ شدم،چادرم رو درآوردم خواست برم اتاقم ڪہ دیدم سجادہ مادرم رو بہ قبلہ بازہ!
حتما خواستہ نماز بخونہ خالہ فاطمہ اینا اومدن!
آروم رفتم سر سجادہ،چادر مشڪے رو درآوردم و چادر نماز مادرم رو سر ڪردم بوے عطر مشهدش
پیچید!
خجالت میڪشیدم،انگار براے اولین بار بود میخواستم باهاش صحبت ڪنم،احساس میڪردم رو بہ روم
نشستہ!
تو دلم گفتم خب چے بگم؟!
بہ خودم تشر زدم خیلے مسخرہ اے!
لب باز ڪردم:اوووووم....
حس عجیبے داشتم،اون صدایے ڪہ شنیدم،حاال سر سجادہ!
رفتم سجدہ،بغضم گرفت!
آروم گفتم:خیلے خستہ و تنهام خودمونے بگم خدا بغلم میڪنے؟!
اشڪ هام شروع بہ ڪردن باریدن! من بودم و خدا و حس سبڪ شدن!
احساس ڪردم آغوشش رو و نگاهش ڪہ میگفت من همیشہ ڪنارتم!خوش اومدے!
🥐🥞🥐🥞🥐🥞🥐🥞🥐
نویسنده: خانم لیلی سلطانی
@Banoyi_dameshgh