~حیدࢪیون🍃
❤️بسم الرب العشق❤️ ⛵️قسمت بیست و ششم↯ ڪلید رو انداختم تو قفل و در رو باز ڪردم،از حیاط سر و صدا مے
❤️بسم الرب العشق❤️
🦋قسمت بیست و هفتم↯
استاد از ڪالس بیرون رفت،سریع بہ بهار گفتم:پاشو بریم چادر رو پس بدم!
با خستگے بلند شد،همونطور ڪہ از ڪالس بیرون میرفتیم گفت:هانے بہ نظرم باید از سهیلے هم تشڪر
ڪنے!
تمام ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بودم،با شڪ گفتم:روم نمیشہ!تازہ این طلبہ س توقع تشڪر از
نامحرم ندارہ!
دستش رو بہ نشونہ خاڪ بر سرت گرفت سمت سرم!
خندہ م گرفت،از دانشگاہ خارج شدیم و رفتیم بہ سمت حسینیہ!
بهار چشم هاش رو بست و هوا رو داد تو ریہ هاش همونطور گفت:آخے سال جدید میاد،هانے بے عصاب
دلم برات تنگ میشہ!
با حرص گفتم:من بے عصابم؟!
چشم هاش رو باز ڪرد،نگاهے بهم انداخت و گفت:نہ ڪے گفتہ تو بے عصابے؟!
با خندہ گونہ ش رو بوسیدم و گفتم:االن ڪہ بے عصاب نیستم!خوبم ڪہ!
با تعجب گفت:خدایا خودت ختم بہ خیر ڪن،این یہ چیزیش شدہ!
چیزے نگفتم،رسیدیم جلوے حسینیہ خواستم در بزنم ڪہ خانم محمدے اومد بیرون با لبخند گفتم:سالم
چقدر حالل زادہ!
چادر رو از ڪیفم بیرون آوردم و گرفتم سمتش.
_بفرمایید دیروز یادم رفت پس بدم ببخشید!
لبخندے زد و گفت:سالم عزیزم،اگہ میخواستم پس میگرفتم!
سریع اضافہ ڪرد:تازہ گرفتہ بودمشا فڪر نڪنے قدیمیہ نمیخوام،قسمت تو بود از روضہ ے خانم!
_آخہ....
دستم رو گرفت و گفت:آخہ ندارہ!با اجازہ ت من برم عجلہ دارم!
ازش خداحافظے ڪردیم،بہ چادر توے دستم نگاہ ڪردم بهار گفت:سر ڪن ببینم چہ شڪلے میشے؟
سرم رو بلند ڪردم.
آخہ...
نذاشت ادامہ بدم با حرص گفت:آخہ و درد!هے آخہ آخہ!سر ڪن ببینم!
با تعجب نگاهش ڪردم.
_بهار دڪتر الزمیا!
چند قدم ازش فاصلہ گرفتم یعنے ازت میترسم،نگاهے بہ آسمون انداختم و بعد بهار رو نگاہ ڪردم زیر
لب گفتم:خدایا خودت شفاش بدہ!
با خندہ بشگونے از بازوم گرفت.
_هانیہ خیلے بدے!
خندہ م گرفت،حالم تو این چند روز چقدر عوض شدہ بود!
چادر رو سر ڪردم،بهار با شوق نگاهم ڪرد و گفت:خیلے بهت میاد!
با لبخند گفتم:اتفاقا تو فڪرش بودم دوبارہ چادرے بشم!
دستم رو گرفت و گفت:خب حاج خانم االن وقت تشڪر از استادہ!
_منو بڪشے هم نمیام از سهیلے تشڪر ڪنم والسالم!
بازوم رو گرفت و گفت:نپرسیدم ڪہ میخواے یا نہ!
شروع ڪرد بہ راہ رفتن من رو هم دنبال خودش میڪشید،رسیدیم جلوے دانشگاہ نفس نفس زنون گفت:بیا
برو ارواح خاڪ باغچہ تون!من دیگہ نا ندارم!
با حرص نگاهش ڪردم،از طرفے احساس میڪردم باید از سهیلے تشڪر ڪنم!
با تردید وارد دانشگاہ شدم،از چند نفر سراغش رو گرفتم،یڪے از پسرها گفت تو یڪے از ڪالس ها با
چند نفر جلسہ دارہ!
جلوے در ایستادم تا جلسہ شون تموم بشہ،همون پسر وارد ڪالس شد،در رو ڪہ باز ڪرد سهیلے رو
دیدم داشت با چندنفر صحبت میڪرد،پسر رفت بہ سمتش و چیزے گفت و با دست بہ من اشارہ ڪرد!
شروع ڪردم بہ نفرین ڪردنش!
مے مردے حرف نزنے آقا پسر خب ایستادم بیاد دیگہ!
سرم رو برگردوندم سمت دیگہ یعنے من حواسم نیست!
_خانم هدایتے!
🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝🐝
نویسنده: خانم لیلی سلطانی
@Banoyi_dameshgh
اَزشِیطـٰانپُرسیدَند:
_چِہچـیزۍمیزَنۍ؟!
+تیر
_بِہڪُجـٰامیزَنۍ؟
+قَلبۅرۅحِاِنسـٰان
_چِـجۅرۍ؟!
+وَقتۍدارِهمیرِهبیرۅنۅرۅسَرۍمیپۅشِہ
میگَمیِڪَمعَقَبتَر
+ۅَقتۍدارِهنَمـٰازمۍخۅنِہ
میگَمیِڪَمتُندتَر
+ۅَقتۍدارِهاِنتِخـٰابمیڪُنِہ
میگَمیِڪَمچَـسبۅنتَر
+ۅَقتۍدارِهبِہڪِسۍنِگـٰاهبَدمیڪُنِہ
میگَمیِڪَمبیشتَر
+ۅَقتۍدارِهقرآنمۍخۅنِہ
میگَمیِڪَمزۅدتَر
مُۅاظِببـٰاشیم
«📌»↫ #تلنگرانہ‴
#حیدࢪیوݩ
🌺🌿به فکر نمازت باش
مثل شارژ موبایلت!
با صدای اذان بلند شو
مثل صدای موبایلت!
از انگشات واسه اذکار
استفاده کن
مثل صفحه کلید موبایلت!
قرآن رو همیشه بخون
مثل پیامهای موبایلت!
🦋حالا آرامشتو بسنج🦋
🦋اسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَة؛
🌺🌿(در برابر حوادث سخت زندگى،) از صبر و نماز كمك بگيريد.
💠 سوره #بقره / آیه ۱۵۳
#آرامش_با_قرآن
الهی مارو به قرآن وابسته کن
😔😔❤️❤️😔😔
#نماز
#نماز_اول_وقت
جهت تعجیل در فرج و شادی روح شهدا 🥀
صلوات +وعجل فرجهم✌️
رفیق شهیدم
گاهیوقتابهشوخیمیگفت
درجهبرایآبگرمکناست..
"بهدرجهاعتقادینداشت
ودنبالشهمنمیرفت
رویلباسشهمنمیزد"
میگفتدرجهروبایدخدا
بدهتاشهادتنصیبتبشه...♥️
#شهیدجوادمحمدی🌱''!
🍁⃟🥃¦⇢ #شهدایی
🍁⃟🥃¦⇢ #حیدࢪیوݩ
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
سید مجتبی میرلوحی، معروف به «نواب صفوی»، فرزند سید جواد متولد سال ۱۳۰۳ هجری شمسی است. سید مجتبی سورههای قرآن را به تشویق پدر و مادر خویش حفظ میکند و با پدر روحانی خود در مجالس قرائت قرآن شرکت فعال دارد. هفت ساله است که راهی دبستان میشود و پس از اتمام دوره ابتدایی در «مدرسه حکیم نظامی» وارد مدرسه صنعتی آلمانی ها میگردد.
رضاخان که به تازگی از طرف دولت استعمارگر انگلیس به سلطنت رسیده است، از مخالفان سرسخت اسلام و روحانیت است. از نخستین کارهای او منع بکارگیری تاریخ هجری قمری است. تاریخ هجری شمسی جایگزین تاریخ قمری میشود و او نام این تهاجم وسیع بر ضد فرهنگ اسلامی را، طرد یک سنت عربی تحمیل شده مینامد.
با رحلت پدر (۱۳۱۸)، سید محمد نواب صفوی، دایی سید مجتبی سرپرستی خانواده ایشان را بر عهده میگیرد. سید مجتبی عشق و علاقه زیادی به دروس اسلامی دارد و مایل است به دروس حوزه بپردازد. لیکن دایی وی که سرپرستی او را بر عهده گرفته و خود قاضی دادگستری است با سید مخالفت میکند.[۱] سید مجتبی از عقیده خود دست برنمیدارد و در مسجدی که در خانی آباد است، شروع به فراگیری درس های حوزه میکند و همزمان در مدرسه آلمانی ها به دروس جدید میپردازد.
مبارزه و فعالیتهای سیاسی
سید در عصری واقع شده است که نظام آموزشی غرب در کشور به صورت نوشدارویی برای پیشرفت به مردم عرضه میشود. وی در یکی از مدارس غربی تحصیل میکند. در مدرسه چیزهایی مطرح است که با آرمان های اسلامی وی سازگار نیست. او در فرصت های مناسب آن چه را فهمیده به همکلاسی های خویش میگوید و اوضاع سیاسی، فرهنگی و اقتصادی کشور را برای آنان شرح میدهد.
سید در ۱۷ آذر ۱۳۲۱ ش. در یک سخنرانی پرشور از دانشآموزان میخواهد تا به سوی مجلس رفته، نسبت به هجوم اجانب و تهدید فرهنگ غرب اعتراض نمایند و درخواستشان را طرح کنند.[۲] با سخنرانی سید، دانش آموزان مدرسه دست به تظاهرات میزنند. از مدرسه آلمانی ها به مدرسه ایرانشهر و از آن جا به دارالفنون رفته، مدارس را تعطیل میکنند و با هم به طرف مجلس حرکت میکنند. در بین راه از مردم هم افراد به آن ها میپیوندند. تظاهرات باشکوهی روی میدهد و با تیراندازی ماموران به سوی مردم دو نفر کشته میشوند و چیزی نمیگذرد که دولت قوام سقوط میکند.
سید در ۱۳۲۱ هجری تحصیلات خود را به پایان برده، در خرداد ۱۳۲۲ در شرکت نفت استخدام میگردد و بعد از مدت کوتاهی از تهران به آبادان انتقال مییابد. وضع نابسامان کارگران شرکت، وی را رنج میدهد و دیگران را در حقوق خویش شریک میکند. علاقهای بین کارگران شرکت نفت و سید به وجود میآید. وی شبها جلساتی برای آن ها دائر میکند و وظایف دینی و اجتماعیشان را گوشزد مینمایند.
وی در طی آموزش های خویش یادآور میشود که نفت از آن ملت ایران است و خارجیان آمدهاند تا برای ما کار کنند، نه این که ما را زیر سلطه خود درآورند و قسمت هایی از آبادان را در اختیار گرفته، اجازه ورود به ما ندهند! سید سیمای زشت استعمار را در کارها و فعالیت های آن ها نشان میدهد. میگوید: این چیست که در چند جای شهر نوشتهاند «ورود ایرانی و سگ ممنوع»!! آن ها ایرانیان را در ردیف سگ قرار دادهاند. در حالی که خود مستخدم ما هستند.
شش ماه از ورود سید مجتبی به شرکت نگذشته است که یکی از انگلیسیها به کارگری ایرانی حمله کرده، وی را زخمی میکند. همان شب جلسهای تشکیل میشود و قرار میگذراند که صبح قبل از شروع به کار در پالایشگاه جمع شوند. سید شروع به سخنرانی میکند و چنین میگوید: «چون ما مسلمان هستیم و قصاص یکی ازاحکام ضروری ماست، یا باید آن انگلیسی این جا بیاید و در جلو جمع از این برادر ما پوزش بخواهد و یا اگر این کار را نکند، عین کتکی که به آن زده یا عین جراحتی که به او وارد کرده، ما به او وارد میکنیم».
هنوز سخنان سید به پایان نرسیده بود که کارگران به خشم آمده، به سالن آن انگلیسی رفته، آن جا را خراب میکنند. پلیس دخالت میکند و فرد انگلیسی موفق به فرار میشود. چند نفر از کارگران دستگیر میگردند. سید به خانه یکی از دوستانش رفته، شبانه توسط یکی از لنج ها از آبادان راهی نجف میشود.[۳]