eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
_دشمن‌بداند، اگر‌یکی‌بزند،ده‌تامیخورد👊🏻 مقام‌معظم‌رهبری • • گویابعضی‌هادیروزیه‌شیطنت‌کوچولوکردن ودارن‌از این‌کارمثلابسیاربزرگ‌که‌انگاربمب اتمی‌هواکردندذوق‌مرگ‌میشن،که‌بایدبگم بدبختای‌بیچاره‌فقط‌تونستیدازراه‌پیام‌های بازرگانی‌یه‌حرکتی‌بزنید😏 ـ خب حالا میخوایم ببینیم فدایۍ‌های سید علۍ ڪجا هستن🌱 رفقا میخوایم با هماهنگ ڪردن پروفایل ها اقتدار ایرانۍها رو درمقابل دشمن نشون بدیم✊🏻 پس یه بسم الله بگید و هرڪس پروفایل رو ست زد با شعار ↯ لبیڪ یا خامنہ اۍ🕊 در اڪانت پشتیبانۍ اعلام ڪنه🌹 ⇨ @B_L_S_180
📸تصویری از دست نوشته شهید سردار حاج قاسم سلیمانی که برای دختر شهید مدافع حرم سیدجلال حبیب الله پور این جمله را نوشته است: 👈دختر گلم سید فاطمه زهرای عزیز مرا از دعایت محروم نکنید... حیدریون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشق‌واحد #پارت2 وقتی نگاهش به سمتم برگشت لبخندم جمع شد. شانه هایم را بالا انداختمو گفتم: _
سعی داشتم به هیچ یک از حرف هایش فکر نکنم اما مگر میشد؟ حسابی اعصابم را بهم ریخته بود. اصلا باید سیلی خوش صدایی نثار لحن بدش میکردم تا حرف زدن با یک خانم متشخص، محترم، جسور، زیبا، خوش صدا و... خلاصه یاد بگیرد. میدانم میدانم اعتماد به نفسم فرا تر از حد است. نگاهی به ساعت مچیم کردم. ساعت 8 بودو ساعت 9 انگشت من باید روی زنگ در میبود. خب این هم از قوانین خانه ی ما بود. فقط کافی بود بابا خبردار شود که من پایم به کلانتری بازشده من را نه، بلکه این جناب مسئول و رئیس دفترم را به اتش میکشید. صدای جناب سروان، یا شاید سرهنگ و یا هر چیز دیگر مرا از فکر بیرون کشید: _خانم حسینی این اقا شکایتشون رو پس گرفتن شما میتونید برید. مردمک چشم هایم از حدقه بیرون زد و متعجب به آن مرد خیره شدم. چطور ممکن بود؟ او که قصد جان مرا داشت. حالا رضایت داده؟ جلو تر از من از در بیرون رفت به دنبالش دویدم باید میفهمیدم چطور ناگهانی نظرش عوض شده؟ _چیشد پس؟ دل سنگتون نرم شد؟ همانطور که راه میرفت گفت: _برو خانم برو دعا کن به جون اون پسر جوونی که امروز باهات حرف میزد اگ حرفای اون نبود من حالا حالاها رضایت نمیدادم. منظورش محمد حسین بود؟ دوباره پرسیدم: _چی گفت بهتون؟ _کم جوونی مثل اون پیدا میشه! حرفای اون باعث شد متوجه خیلی ازاشتباهاتم بشم. شما هم منو ببخش! سرجایم خشکم زد! همه چیز به طرز عجیبی عجیب بود! او از من عذرخواهی کرد؟ غیر قابل باور بود. انگار محمدحسین وردی چیزی در صورتش خوانده بود. لیلی تو را چه به این کارها؟ زیر لب گفتم: _مهم اینه که من الان آزادم و میتونم قبل اینکه بابا چیزی بفهمه برم خونه. ساعت 8:15 بود و من 40 دقیقه وقت داشتم. به سرعت به سمت حیاط دویدم. در همان حین محمد حسین را دیدم که با کسی خداحافظی میکردو به سمت ماشین پرشیای مشکی میرفت... وقت نداشتم اما اگر نمیفهمیدم که به آن مرد چه گفته تا چند هفته ذهنم درگیرش میشد. به هر حال خبرنگار بودمو به شدت فضول! به سمتش میرفتم که ناگهان نگاهمان بهم گره خورد. قبل از اینک چیزی بگویم مشغول باز کردن در شدو گفت: _من دارم میرم خونه.مسیر که یکیه! هوا تاریکه و خطرناک خوب نیست الان تنها برید خواستید من میرسونمتون. نمیدانم چرا وقتی با من حرف میزد نگاهش به آسمانو زمین و درو دیوار بود واقعا این حرکتش دور از روابط اجتماعی بود!!! دو سرفه ی سرسنگین به گلو انداختم و خیلی جدی گفتم: _نخیر خیلی ممنون! تازه هوا تاریک شده. یه دختر تو هر زمانی از پس خودش برمیاد. شما لازم نیست نگران باشید. سریع پشتم را به او کردم و به راه رفتن ادامه دادم. فقط صدایش را شنیدم: _هر جور راحتین! ای بابا اصلا یادم رفت که چه میخواستم به او بگویم. کنار خیابان ایستادم تا تاکسی چیزی بگیرم. سرم را داخل کیف آشفته ام کردم و به دنبال کیف پولم گشتم. اما خبری نبود. نا امید سرم را بیرون اوردمو باشدت به پیشانیم زدم. زیر لب گفتم: _دختره ی خنگ. باز جاش گذاشتی! اخه وجود تو چه فایده ای داره؟ همانطور که با خودم حرف میزدم ناگهان نگاهم به پیرمرد معتادی گره خورد که در آن تاریکی به سمتم میامد. ترسی بدی به جانم افتاد و مثل جن دیده ها به سمت کلانتری دویدم. طوری میدویدم که ممکن بود هر آن زمین بخورم! ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشق‌واحد #پارت3 سعی داشتم به هیچ یک از حرف هایش فکر نکنم اما مگر میشد؟ حسابی اعصابم را بهم
خدا خدا میکردم که محمد حسین هنوز نرفته باشد. نفس نفس زنان به این طرفو آنطرف حیاط کلانتری نگاه میکردم. نه خبری از او نبود! تمام کشتی هایم غرق شد. ناامید چادرم را منظم کردمو روی یکی از نیمکت ها نشستم. چهره ام شبیه به بغض قناری بود. بعد دقایقی از جای بلند شدم تا چاره جویی کنم. همین که خواستم از در خارج شوم صدای اشنایی پای مرا به زمین چسباند _ هوای داداش مارو داشته باش اقا مهدی. یا علی. وقتی برگشتمو با محمد حسین مواجه شدم چشم هایم گرد شد. به والله که او ادمی زاد نبود. شاید جنی فرشته ای شیطانی چیزی بود که ناگهان ظاهر میشد. چشمش که به من خورد همانطور که به سمتم می آمد گفت: _شما که نرفتین ؟ _خب چیزه...من... مانع ادامه ی حرفم شدو گفت: _ماشین بیرونه بفرمایید. حسابی خیط شدی رفت لیلی خانم. نه به آن الدرم قلدرم هایم نه به این موش شدنم. حتما حسابی در دلش میخندد پشت نشستم. مدام به ساعت نگاه میکردم. استرس بدی به جانم افتاده بود. سکوت بدی در ماشین حاکم بود. حتی ضبط راهم روشن نمیکرد. کاملا معلوم بود که ذهنش حسابی مشغول چیزیست. از ایینه به چشم های طوسی اش که تنها به روبه رو خیره بود نگاه میکردم. پسر عجیبی بود. نه حرفی میزد... نه نگاهی میکرد... انگار نه انگار که یک موجود زنده و محترم داخل ماشین نشسته! صدای زنگ موبایلش سکوت بینمان را شکست. _جان دلم؟ هر کدوم از چشم هایم اندازه ی ته استکان شد. جان دلم؟ او بلد بود اینطور با محبت هم حرف بزند؟ اصلا چه کسی میتوانست پشت خط باشد؟ حسابی کنجکاو شده بودمو گوش تیز میکردم _من که گفتم نه نمیشه! چرا دل دختر مردمو الکی خوش میکنی مامان! بخدا دل مژگان بشکنه مقصرش ماییم. نه مامان جان من عرضه زن گرفتن ندارم. حالا میام حرف میزنیم... دگر بقیه حرفاهایش را نمیشنیدم. پس بحثو قرار سر زن گرفتن جناب بود. حتما اسم عروس گلمان هم مژگان جان بود. کنجکاو شدم چهره اش راببینم... تا موبایلش را قطع کرد سریع گفتم: _یکم اون پارو رو گاز فشار بدید من ساعت 9 باید خونه باشم. از ایینه نیم نگاهی کرد و گفت: _شما همیشه اینقدر دستور میدید نه؟ خیلی متفکرانه یک ابرویم بالا رفتو گفتم: _من؟ نه همیشه! بعضی وقتا که ببینم لازمه فکر نکنید ادم زورگویی هستما... باید من هم تیکه ای نثار ذهن کنجکاوش میکردم: _شما هم همیشه راجب دیگران نظر میدین نه؟ _من؟ نه من کی باشم ک نظر بدم راجب شما! فقط سوال پیش اومد واسم. خواستم چیزی بگویم که ناگهان با گلوله ای که با شیشه جلو برخورد کرد دهنم بسته شد. شکه شده بودم و متعجب به اطرافم نگاه میکردم. ناگهان محمد حسین فریاد زد: _بخوااااب. بخووااااب کف ماشین انقدر هل کرده بودم که هر چه میگفت فورا انجام میدادم. انگار سه موتور سوار محاصره مان کرده بودندو مدام شلیک میکردندِ. با صدای محمد حسین به خودم امدم. _بیا بشین پشت فرمون. برو تو جاده بیابونی جایی که فقط مردم نباشن. سرتم اگ تونستی بگیر پایین. سریعا جایمان را عوض کردیم. روی پنجره نشسته بودو با اصلحه ی عجیبی شلیک میکرد. صدای قلبم را به وضوح میشنیدم. انقدر ترسیده بودم که نمیفهمیدم چه میگفتم: _یا حسین! خدا جونم من امادگی مردن ندارم حق الناس گردمه. غلطی کردم سوار این ماشین شدم. وااای خدا لباس مریمو پس ندادم. اوه اوه حسابی پشت سر مینا غیبت کردم باید حلالیت میطلبیدم. نگاهش کردمو ادامه دادم: _اخه تو که میخواستی شهید شی منو چرا سوار کردی لعنتییی! بیا پایین میزننت من عرضه جمع کردن جنازه ندارما!!! سرش را داخل اورد و نشست. همانطور که نفس نفس میزد گفت: _چقدر حرف میزنید. ناگهان به سمتم هجوم اورد. اول ترسیدم اما وقتی در ماشین را باز کرد و یک موتوری با در به فنا رفت دهانم باز ماندو چشمانم از حدقه بیرون زد. متعجب گفتم: _چه حرکت حرفه ای! نفس عمیقی کشیدو گفت: خب فقط یکی مونده... متعجب نگاهش کردمو گفتم: _اصلا میفهمید من چیا دارم بلغور میکنم؟ ناگهان داد زد: _جلوتو بپااااااا وقتی به رو به رو نگاه کردم با یک کامیون غول پیکر مواجه شدم فقط فرمون را به سمت چپ گرفتم و چشم هایم را بستم! ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @Banoyi_dameshgh
|شهید ابراهیم هادی| رفیق حتی اگر احساس بی‌نیازی داشتی دستت رابه سوی اهل‌بیت بگیر... اگر مشکل نداشتی همیشه وصل باش مخصوصا به مادرت زهراس فرزند نباید بیخیال مادر باشه... ❬اللّٰھم‌صَلِّ‌عَلۍمُحَمـَّدوآلِ‌مُحَمـَّد!❭
🔰 فرار از گناه؛ حدود دوماه قبل از شهادتش بود. زنگ زد گفت: امشب بیا بریم قم...؟! گفتم: کار نمی تونم... اصرار کرد‌ که حتما باید امشب بریم و راهی شدیم.. بعدا ازش پرسیدم :چرا گفتی حتما امشب بیایم قم؟ گفت: برای فرار از گناه... شرایطی بود که نمی خواستم حضور داشته باشم.. بابک دوست نداشت در جوهای آلوده قرار بگیره.. 📚به روایت دوست شهید شهید بابک نوری هریس🌷 ولادت: ۱۳۷۱/۷/۲۱ شهادت: ۱۳۹۶/۸/۲۷، مصادف با شهادت امام رضا علیه السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 👈 : 💠 مراقب وقتهای باشید (که تا وقتش رسید انجام دهید)چرا که انسان از حوادثی که مانع انجام نماز در وقت گردد ایمن نیست. 📕بحارالانوار ٨٢ ص٢٠ 🍃 ༺༽༼༻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدت‌ مباࢪڪـ‌ رفیق✨! -سالروز‌تولد‌شھید‌محمد‌هادے‌امینی♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غروب جمعه😔 و باز هم مهدی زهرا نیامد....نیامد😭💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀"❤️] اللهم عَجِل لِولیکَ الفَرج..🤲🏻 @banoyi_dameshgh
بہ‌شوخ‌طبعی‌شهره‌بود…!! یک‌روزدیدم‌پوتین‌هاشوبہ‌گردن‌آویزان‌کردوداد میزد:🗣 «کی‌میخوادپوتینشوواکس‌بزنہ‌!🧐» همہ‌تعجب‌کردن!آخہ‌ممدآقاواین‌حرفا،بہ‌گروه خونش‌نمیخوره!کی‌متحول‌شده‌کہ‌ماخبرنداریم😜؟ خیلی‌ازرزمنده‌هاپنهانی‌این‌کارومی‌کردن‌اما‌ممد دیگہ‌علنیش‌کرده‌بود😎. بالاخره‌طاقت‌نیاوردم‌وازپشت‌سرش‌حرکت‌کردم ببینم‌چی‌میشه🤫! یکی‌از‌رزمنده‌ها‌کہ‌اولین‌باراعزامش‌بودو‌شایدایثار رزمنده‌هاروشنیده‌بوداومدجلوگفت:«من🤗» ممدهم‌بلافاصلہ‌پوتینشوازگردنش‌بیرون‌آورد‌و‌ گفت👤: که «پس‌بیزحمت‌اینوهم‌واکسش‌بزن!😂» بیچاره‌رزمنده‌خشکش‌زده‌بودنمیدونست‌چی‌بگہ😁! 🦆⃟🍿¦⇢ 🦆⃟🍿¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️ میگن‌آدم‌ها خیلی‌شبیه‌ڪتاب‌هایی‌ڪه📚‌ میخونند؛میشن خوشا‌به‌حال‌اون‌ڪس‌ڪه‌ *قرآن*‌را‌فرا‌گیرد✨ رفیق . . . ! نزار‌خاڪ‌بخوره روۍمیز❌ اگر‌میخواۍ‌بنده‌واقعی‌‌باشی قرآن‌بخون عمل‌ڪن👌👌 بعد‌شبیه‌اونۍ‌میشی‌ڪه‌خدا‌میخواد✌️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشق‌واحد #پارت4 خدا خدا میکردم که محمد حسین هنوز نرفته باشد. نفس نفس زنان به این طرفو آنطرف
کم کم چشم هایم باز میشد... ابتدا همه چیز تار بود. درد عجیبی در تمام سرم پخش شده بود. سرم را از روی فرمون برداشتم. پیشانیم خراش عمیقی برداشته بود. انگار به شدت با یک تیره برق برخورد کرده بودیم. نگاهم به سمت محمد حسین که به سختی تلاش میکرد در ماشین را باز کند چرخید. فضای داخل ماشین خفه کننده بود ناخوداگاه احساس حالت تهوع به تمام وجودم دست داد و با صدای بلندی گفتم: _این در لامصبو باز کن دارم بالااااا میارم م... قبل از اینکه حرف هایم تمام شود با لگد جانانه ی محمدحسین در باز شد. به سرعت به طرف در سمت من آمدو در را باز کرد. همانطور که همه چیز دور سرم میچرخید سعی کردم روی پاهایم بایستم. صدایش را میشنیدم: _حالتون خوبه؟ نگاهی به چهره اش کردم. زخم های روی صورت او از من وخیم تر بود. سر تکان دادمو به سمت درختی رفتم و آرام نشستم. دقایقی گذشت و من سعی داشتم با خانه تماس بگیرم اما انتنی وجود نداشت. نا امید موبایل را به گوشه ای پرت کردم و به محمد حسین خیره شدم. نمیفهمیدم داخل آن ماشین بد اقبال به دنبال چه میگشت. همانطور که سرش داخل ماشین بود گفت: _ شرمنده اگ میدونستم اینجوری میشه عمرا سوارتون میکردم. اصلا نباید سوار این ماشین میشدید باید اینجور اتفاقا رو پیش بینی میکردم. با بغضی که بخاطر نگرانی خانواده ام در دلم نشسته بود گفتم: _حالا چیکار کنیم؟ وقتی جوابی نشنیدم دوباره گفتم: _با شمامااااا انقدر درگیر بود که باز هم جوابی نداد. با عصبانیت از جا بلند شدمو به سمتش رفتم. با شدت مشتم را به سقف ماشین کوبیدم و گفتم: _چی از جون این ماشین میخواین؟ سرش را بیرون اورد. رو به رویم ایستادو چادری را به سمتم گرفت و گفت: _چادرتون. تازه متوجه شدم که چادر سرم نیست. حسابی خجالت کشیدم و با لپ های سرخ شده چادرم را از دستش گرفتم و سرم کردم. دوباره سرش را داخل ماشین کرد. دنبال چه میگشت معلوم نبود. دوباره به روی سقف ماشین کوبیدم و گفتم: _ حالا من چیکار کنم؟ به خونوادم چی بگم؟ کلافه سرش را بیرون اورد و گفت: _ای بابا. اون با من حلش میکنم. دست به سینه ایستادم و گفتم: _منتظر هلی کوپتری! امدادی چیزی هستیم؟ خندیدو گفت: _هلی کوپتر؟ خانم مگ تو عملیات ضربه مغزی شدی ک منتظر هلی کوپتری؟ زنگ زدم امیر بیاد دنبالمون! امیر نامزد دوستم زینب بود و انگار همکار این اقا! یعنی شوهر خواهر محمد حسین میشد. با ذوق گفتم: _بگید زینبم بیاره! _مگ داریم میریم پیکنیک؟ فقط قصد داشت بلاخره یک جوری مرا تخریب کند. چشم غره ای رفتمو رویم را برگرداندم. کنار جاده ایستاده بود و با موبایلش ور میرفت خلاصه هر کار میکرد که فقط در کنار من نباشد. انگار من جزامی چیزی داشتم. بهتر! با اینکه وضعیت خوبی نداشتم و مدام به خانواده ام فکر میکردم اما امنیت و ارامش عجیبی تمام وجودم را فرا گرفته بود. شاید دلیلش وجود آن پسر فاصله گیر بود. با صدای بلند گفتم: _خدا هر چی آدم مشکل درست کنه کچل کنه! متعجب به سمتم برگشت. چپ چپ نگاهش کردمو گفتم: _چیه؟ حالا حتما منظورم شما نبودی که... دوباره رویش را برگرداند! اتفاقا منظورم دقیقا خود خود او بود... در همین حین ماشینی کنار محمد حسین ایستاد. وقتی پیاده شد امیر را دیدم. کمی باهم حرف زدندو بعد محمد حسین به سمتم برگشت و گفت: _لیلی خانم نمیخواید تشریف بیارید؟ از جا بلند شدمو به سمتشان رفتم ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
#رمان #عشق‌واحد #پارت5 کم کم چشم هایم باز میشد... ابتدا همه چیز تار بود. درد عجیبی در تمام سرم پخش
سلامی تحویل امیر دادم و داخل ماشین نشستم.امیر متعجب به من و محمدحسین نگاه میکرد.خواست چیزی بپرسد که محمدحسین گفت: _بعدا برات میگم... سوار ماشین که شدند امیر همانطور که ماشین را روشن میکرد گفت: _لیلی خانم شما اینجا چیکار میکنید؟ هر دو سکوت تحویل دادیم.او هم تصمیم گرفت حرفی نزند. میان راه که بینمان کاملا سکوت حاکم بود ناگهان امیر با صدای بلندی گفت: _ای بابا قضیه چیه خب من مردم اینجا به منم بگید. محمد حسین با عصبانیت نفسش را بیرون دادو گفت: _هیچی بابا! من لیلی خانم و یه جایی دیدم چون شب بود گفتم با ماشین من بیان بعدم که تصادف شد دیگه. الان زنده شدی الحمدلله؟دو دیقه زبون به دهن نمیگیری امیر! _تصادف که نبوده..کار خودشون بوده دیگ نه؟_حالا بعدا حرف میزنیم. خیلی رک گفت که من مزاحمم!با نارحتی پرسیدم: _اقا امیر خبری از خونه ما ندارید؟ _نه والا شاید باورتون نشه ولی اصلا زینب امروز به من زنگ نزده.. چشم هایم گرد شدو گفتم: _مگ میشهههه؟ شما ک 24 ساعت موبایل دستتونه!نه باورکردنی نیست! محمد حسین هم خندید و گفت: _میگم امروز بعد مدتی یه کاریو درست انجام دادی تو اداره نگو زینب بهت زنگ نزده!امیر چهره اش مظلوم شدو گفت: _اههههه حالا همتون منتظر بودید تیکه هاتونو بندازیدا!اقا محمد حسین ان شالله خودت گرفتارش میشی میفهمی من چی میکشم محمد حسین با خنده سری از رو تأسف برای امیر تکان دادو رویش را به طرف پنجره کرد. وارد کوچه مان که شدیم چشم هایم 4 تا شد. بابا جلوی در خانه ی محمد حسین بودند و زینب و خاله مریم مادرشان هم همچنین! محمدحسین به سمتم برگشت و گفت: _نگران نباشید درستش میکنم. تا با ماشین ما مواجه شدند چشم های هر 4 نفر گرد شد. پدرم بسیار تعصبی و همچنین عاشق خانواده اش بود. و مطمئنا تا حالا هزار بار مرده و زنده شده بود. محمد حسین و امیر پیاده شدند. بابا با اخمی که به پیشانی نشانده بود به سمتشان امد.من همچنان داخل ماشین با نگرانی نگاهشان میکردم. محمد حسین چیزی به پدر گفت و بعد باهم به گوشه ای رفتند تا حرف بزنند. ناگهان با ضربه ای که به شیشه ی ماشین خورد به خود امدم و با لب خندان زینب مواجه شدم. در را باز کرد و من مثل مرده ها سلام دادم. _سلام به روی ماهت.چیشده لیلی؟ پیشونیت زخمی شده؟تصادف کردین؟ اصلا تو چطور از ماشین امیر سردراوردی؟میگم.. پشت سر هم حرف میزد.با عصبانیت به پیشانیش زدم و گفتم: _اهههه چقدر حرف میزنی مامانم کجاست؟_راستی بدو بیا تو حیاط ما تا مامانت خدایی نکرده از بین نرفته! به سمت حیاط دویدم. مامان روی تخت داخل حیاط نشسته بود و گریه میکرد. خاله مریم هم سعی داشت اب قندی را دهانش بچپاند.تا نگاه مامان به من خورد با چشم های گرد شده و پر از اشک بلند شد. به سمتش رفتم. خواستم لب باز کنم و چیزی بگویم که اغوشش امان نداد. _کجا بودی دختر دلم هزار راه رفت. نمیگی من از نگرانی سکته کنم اخه؟_شرمنده اگ اینجوری سفت منو نچسبی همه رو برات میگم مامان جان. خاله مریم به سمتمان امدو گفت: _لیلی جان تصادف کردین؟ _اره یجورایی..._ پیشونیت زخمی شده باید...وسط حرفش پریدم و گفتم: _نه چیز خاصی نیست.زود حل میشه. بابا با یک یاالله وارد حیاط شدو گفت: _خب دیگ خانما تشریف ببرید خونه. مریم خانم ببخشید مزاحمت ایجاد کردیم._نه خواهش میکنم خداروشکر که همشون سالم برگشتن. بعد خداحافظی مامان جلوتر رفت. اما مگر زینب دست از سر من برمیداشت. خواستم از در بیرون روم که با محمدحسین مواجه شدم که داخل میشد اصلا متوجه وجود من نشد.خواست در را ببندد که پایی لای در پیدا شدو مانع بسته شدن در شد. وقتی در را باز کرد با چهره ی خندان امیر مواجه شد. محمد حسین سری از رو تأسف تکان دادو گفت: _اقا چرا نمیری خونت! چرا از صبح تا شب اینجا میپلکی؟؟؟ _ای بابا! میخوام با زنم خدافظی کنم! _لازم نکرده من از طرفت خدافظی میکنم به سلامت! _ببین محمد حسین داری بین منو زنم فاصله میندازی! _نه این کار بین شما دوتا غیرممکنه! برو دیگه خدافظ! محمدحسین سعی داشت در را ببند امیر در همان حالت داد زد: _زینب خانم خدافظ! این داداشت اخرش میزنه طلاق مارو میگیره! در را بست و وقتی برگشت نگاهمان بهم گره خورد.از جلوی در کنار رفت و وقتی من به سمت در رفتم گفت: _من با پدرتون صحبت کردم. مشکلی نیست. خدافظبه سمتش برگشتم و گفتم: _اره ماشالا شما تو قانع کردن و زدن حرفای قشنگ استادین اون از کلانتری اینم الان. ممنون.مدام سعی میکردم بخوابم. اینور شو! آنور شو!به سقف زل بزن!نمیشد ک نمیشد. یعنی فکر او اجازه خوابیدن نمیداد! حسابی مرا در خماری غرق کرده بود! به آن مرد چه گفته بود که رضایت داد؟ چگونه با بابا که در اینجور شرایط ها غیر قابل کنترل است حرف زده.چرا انقدر مبهم بود؟ حرف هایش؟ رفتارهایش؟ نگاه عجیبش ک هیچوقت به سمتم نبودبرایم قابل درک نبود ادامه دارد.... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥 نزاریم‌امساݪم‌مثݪ‌سال‌گذشتہ‌ بدون‌هدف‌وٺلاش‌‌و‌خودسازی بگذره...🍃 شاید‌از‌³¹³تا‌یار‌ فقط¹یار‌موندھ‌باشہ‌تا تڪمیل‌بشن‌یارهاۍ‌آقا...! پس‌خودتو‌بساز...🍀 🚯❕
😍یک و 😍✌🏻 به فرا رسیدن ایام الله فجر انقلاب اسلامی ایران🇮🇷 مسابقه با شرایط زیر برگزار میشود👇👇👇 1️⃣ویژه کودکان زیر ۱۲ سال:فرزند دلبندتون به مناسبت دهه فجر نقاشی بکشه وکنار نقاشیش اسم کانالمون رو بنویسید و برام بفرستید(اگر نقاشیشو در دستش بگیره و عکس بگیرید خیلی بهتره) یا عکس رهبرعزیزمون،شهید حاج قاسم سلیمانی و... رو در دستش بگیره و عکس بگیرید برام بفرستید. به آیدی : ارتباط با ادمین @yamahhdi_313 2️⃣ویژه بزرگ ترها:به پی وی مراجعه فرمایید و بنر اختصاصی خودتون و تحویل بگیرید و شروع به سین زنی کنید. @yamahhdi_313 ‼️به پربازدیدترین بنر و نقاشی ⚠️حتما حتما باید در کانال عضو باشید تا بنرتون باطل نشود⚠️ 🌹فرصت از امروز جمعه 8 بهمن تا دوشنبه ‌ 25 بهمن خواهد بود. 🌸 اعلام نتایج 26 بهمن ماه مصادف با میلاد امام علی (ع ) 🎊🎊جوایزی به شرح زیر دریافت می کنند : 🎁1. نفر اول : بن 200هزارتومان خرید محصولات 🎁 2. نفر دوم : بن 100هزارتومان خرید محصولات 🎁3. نفر سوم : بن 50 هزارتومان خرید محصولات 🎁4 . نفرات چهارم تا دهم : ارسال رایگان سفارشات جهت شرکت در مسابقه به آیدی زیر مراجعه فرمایید👇 @yamahhdi_313 آدرس کانال👇 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/3168927847Ccabe86c321 🌸🍃🌸🍃🌸🍃