فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو نیومدی بی قرارم کردی...
منو روبه احتضارم کردی...
من چیزیم نبود تو بیمارم کردی....
#اللهمعجللولیکالفرج
#امامزمان
#عـشـق_واحـد
#قسمت_پنجاه
#حیدریون
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡.......
نگاهم را از ان ها گرفتم و به دیوار تکیه دادم.
ذهن شلوغم بدجور پیچ در پیچ شده بود.
نمیدانستم چه کنم فقط خیره به روبه رویم مانده بودم.
من حتی به اندازه سر سوزن هم اورا نمیشناختم.
چرا همچین ادمی باید برای من میشد؟ نصیب من میشد؟
اصلا من لیاقت او را داشتم؟
خوب بودن او ان هم در این حد در ذهن من نمیکنجید.
دوباره به سمتشان برگشتم تا نگاهشان کنم. اینبار کسی جلوی در نبود.
فرقی هم به حال من نمیکرد. همه چیز را فهمیده بودم.
خواستم قدمی بردارم که ناگهان دستی به دور گردنم حلقه شد و بعد به شدت مرا به دیوار چسباند و ساق دستش را هم جلوی گردنم گذاشت.
لحظه ای نفسم در سینه حبس شد و از ترس رنگم پرید اما با دیدن یک جفت تیله ی طوسی اشنا. دلم ارام شد.
وقتی متوجه شد من لیلی ام فقط متعجب نگاهم کرد.
_محمد دستتو بردار بابا خفه شدم.
از من فاصله گرفت و همانطور که متعجب با اخمی که اصلا طاقت دیدنش را نداشتم نگاهم کرد.
_نچ نچ نچ اقای صابری شما در حین کار با هر خانم خلافکاری اینجوری رفتار میکنی؟ اینجوری باشه دیگه نمیزارم بیای سر کار!
_لیلی داشتی تعقیبم میکردی؟
اوه اوه گندش درامد. چه میگفتم؟ چقدر از دستم ناراحت میشد؟
لب خیس کردم. کمی چشم چرخاندم و بعد گفتم:
_نه تعقیب چیه!
_پس اسم اینکارو چی میزاری؟
_مچ گیری!
_دیگه بدتر! خانم مچ گیر میشه یه نگاه به ساعت بندازی؟
تا به حال انقدر عصبانی ندیده بودمش.
همانطور که سعی میکردم ارامش کنم گفتم:
_خب میدونم خیلی دیروقته ولی...
_ولی نداره. ساعت ۱ شب میزنی بیرون نمیگی اتفاقی برات بیفته؟ نمیگی مشکلی برات پیش بیاد؟ چرا انقدر بی فکر عمل میکنی؟ چرا فقط به خودت فکر میکنی؟ بابا بخدا یه روز این کاراگاه بازیای تو کار دستت میده! اگه میفهمیدی من چقدر دوستت دارم قبل از اینکه کاری انجام بدی اول به من فکر میکردی بعد به خودت. من نمیدونم با تعقیب کردن من چی گیرت اومد؟ چرا باید به من شک کنی؟
هر چه میگذشت لحنش تند تر میشد و من فقط با چشم هایی که اشک در انها جمع شده بود نگاهش میکردم. بغض درتمام وجودم نشسته بود. طاقت نداشتم بیینم اینطور با من حرف میزند. حرف هایش بیراه هم نبود اما چرا انقدر عصبانی؟
به چشم هایم که خیره شد و متوجه بغضم شد ادامه ی حرفش را خورد.
با لحن ارامی که سعی داشت از دلم دراورد گفت:
_لیلی جان. خانم من. بخدا اگه اتفاقی برای تو بیفته من دیوونه میشم. یکمم به من فکر کن.
به چشم هایش خیره شدم و با غضبی که در چشم هایم داشتم با او حرف زدم.
چادرم را سفت چسبیدم. پشتم را به او کردم و همانطور که تند تند را میرفتم گفتم:
_همش تقصیر خودته!
همه چیز رو از من قایم میکنی. هیچکدوم از کارایی که میکنیو به من نمیگی. اصلا من نمیدونم تو کجاها میری و چیکارا میکنی. هر روز با کیا در ارتباطی!
هیچی از خودت به من نمیگی!
تازه امشب فهمیدم که اصلا نمیشناسمت.
تو ادم عجیبی هستی محمدحسین. این عجیب بودنت منو اذیت میکنه.
به سمتش برگشتم نگاهم را به چهره ی کلافه اش دوختمو ادامه دادم:
_حالا تو بگو! من فقط به خودم فکر میکنم یا تو؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
_من اشتباه کردم. فکر میکردم اینجوری تو راحت تری!
_میشه همیشه تنها فکر نکنی.
_بله میشه!
_همین؟
_خب اره دیگه. گفتم چشم از این به بعد امار غذا خوردنو خوابیدنمو میدم به شما. تو اول اخماتو باز کن.
جلو امد، لبخند حرص دراری روی لب هایش نشست. با چشم های طوسی شیطونش در چشم هایم خیره شد و گفت:
_بریم یه بستنی بزنیم؟
فقط متعجب نگاهش کردم. همیشه همینطور بود. در اوج عصبانیت من بحث را با اینچیز ها عوض میکرد تا مبادا بینمان دعوا و جروبحثی باشد.
از نگاهش خنده ام گرفت و همانطور که میخندیدم گفتم:
_محمد حسین دلم میخواد خفت کنم!
خندید و گفت:
_میدونم. میدونم خیلی دوستم داری...
ادامه دارد...
☆@Banoyi_dameshgh
#عـشـق_واحـد
#قسمت_پنجاهویک
#حیدریون
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡.......
بعد ۶ ماه فردا روز عقدمان بود.
حرف هایمان را باهم زده بودیم و هر دو راضی بودیم که بعد از عقد زیر یک سقف برویم و عروسی نگیریم. تمام خرج عروسی را هم صرف کار خیر کنیم.
ابتدا با مخالفت های شدید هر دو خانواده مواجه شدیم اما تصمیمی بود که منو محمدحسین گرفته بودیم و راضی هم بودیم.
مامان کلی سرم غر زد که من ارزو دارم تو را در لباس عروسی ببینمو چرا به فکر عابرویمان نیستی و از قبیل حرف ها!
اما بابا مدام احسنت میگفت بخاطر این تصمیم خوب. میگفت مطمئن باشید پایه های زندگی شما از زندگی تمام کسانی که با تجملات و ... سر یک زندگی میروند محکم تر است.
محمد حسین هم مدام میپرسید لیلی تو مطمئنی اینجوری دوست داری؟
هر دختری ارزوشه خودشو تو لباس عروسیش ببینه!
اما نه این هیچوقت ارزوی من نبوده و نیست.
و بلاخره حلقه هایمان را هم خریدیم و از طلا فروشی بیرون زدیم.
خیلی غیره منتظره با عصبانیت به سمتم برگشت و گفت:
_چرا انقدر حرف میزنی با فروشنده موقع خرید؟
متعجب گفتم:
_خب سوالایی که باید بپرسم و میپرسم. حرف نزنم؟
_من اینجا چغندرم؟ جلو خودمو گرفتم نزدم جفت چشاشو دربیارما!
خندیدم و گفتم:
_باشه. ببخشید دیگه حرف نمیزنم.
نگاهش را به چشمانم دوخت و گفت:
_روسریتم بکش جلو تر!
همانطور که جلو جلو میرفت گفت:
_اصلا من نمیدونم امروز که اومدیم خرید چرا تو خوشگل شدی!
خنده ام گرفته بود. غیرتی شدنش برایم قشنگ بود. با همان محبت و همان جذبه ی همیشگی.
به غذاخوری در آن نزدیکی ها رفتیم تا نهار بخوریم.
من هر چه خواستم را سفارش دادم و منتظر بودم بیینم محمد حسین چه سفارش میدهد:
_من قیمه میخورم و یه نوشابه خانواده!
خندیدم و گفتم:
_محمد قیمرو تو خونه هم میتونی بخوری یه چیز دیگه سفارش بده.
_نه نمیشه همون قیمه.
خندیدو با شیطنت خاصی در لحنش گفت:
_همونقدر که تورو دوست دارم قیمرم دوست دارم. راجب قیمه بد حرف نزن.
_حالا که اینجوری شد باید قیمه خوردنو ترک کنی. تا شما باشی قیمرو از من بیشتر دوست نداشته باشی.
مظلوم نگاهم کرد و گفت:
_اصلا من از قیمه متنفرم. بگو بیاد سفارشمو عوض کنم.
خندیدم و گفتم:
_نمیخواد.
غذایش را خورد و تمام کرد و من همچنان اهسته اهسته قاشق سوم را در دهان میگذاشتم.
_لیلی خیلی فس فس غذا میخوری دارم کلافه میشم!
_میخوام از غذام لذت ببرم. من نمیدونم تو وقتی تو ۴ دقیقه! دقیقا ۴ دقیقه غذا میخوری چی میفهمی؟ اونم تا دونه ی اخرشو.
_اگه توام هر روز مجبور بودی تو پنج دقیقه غذا بخوری کع به کارت برسی عادت میکردی!
سرم را که بالا اوردم دیدم دست زیر چانه زده و خیره به من مانده. متعجب پرسیدم:
_خوشگل ندیدی؟
_نه لاکپشت ندیدم.
با چشم غره ای نگاهم را از او گرفتم و بیخیال مشغول غذا خوردنم شدم.
_اولین باری که تو کلانتری دیدمت همینجوری نگام میکردی لیلی خانم! بهت یاد نداده بودن به پسر مردم خیره نشی؟
با همان دهن پر گفتم:
_بهم یاد نداده بودن به یه ادم عجیب غریب خیره نشم. اخه یجوری از من دوری میکردی و نگام نمیکردی انگار من جزامی طاعونی چیزی دارم.
خندید و چیزی نگفت. نگاهش کردم و گفتم:
_البته همیشه همین سر به زیر بودنت کار دستت میده. من هی باید نگران باشم که مبادا دختری از تو خوشش بیاد.
لبش را گاز گرفت و گفت:
_اصلا من جایی که دختر باشه پامو نمیزارم. خوبه؟
خندیدم و گفتم:
_خوبه.
ادامه دارد...
☆@Banoyi_dameshgh
هرکهالگویشمولاعلیوفاطـمهاست
بریقینهممیتوانگفت؛کهانهاعاشقترند..♥️
.
#ازعشقعلیوفاطمهبهترنیس!
#مذهبیهاعاشقترن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗓 |° میلادت تو آســـمـــ🌌ـون ها مبارڪ...🎈 🎉
🤍فرشتهها رویِ زمین، همیشه پیدا نمیشن..
🎉 امروز روزِ توست ..
🤍روزِ میلادت ..
🎉دنیا تبسم کرده است امروز با یادت
🤍امروز بیشک آسمان آبیترین آبیست
🎉چرخ و فلک همچون دِلم درگیر بیتابیست
🌻|#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
🎈| @Banoyi_dameshgh|🎈
~حیدࢪیون🍃
‹🦋💙›
•
•
شهدا"دعا"داشٺند؛"ادعا"نداشٺند🤲🏻•‹
"نٻاٻش"داشٺند؛"نماٻش"نداشٺند📿•‹
"حٻا"داشٺند؛"رٻا"نداشٺند🦋•‹
"رسم"داشٺند؛"اسم"نداشٺند🌼•‹
خوشـابــہسعادٺٺانڪہخداوندهـرڪسرانمٻخـرد💔🕊
بـاافٺخـارآرزوۍشہـادٺ ✌️
•
•
‹ #شھیدانه
•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈•
↳˹ @Banoyi_dameshgh˼
•
#عـشـق_واحـد
#قسمت_پنجاهودو
#حیدریون
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡.......
همانطور که سرم پایین بود جمله ی عاقد را در ذهنم تکرار میکردم.
_....... ایا وکیلم؟
باز خواستم لب باز کنم و بله را بگویم که دوباره صدای زینب مانع شد:
_ عروس رفته گلاب بیاره...
هوووف این لوس بازی ها چه بود؟ اگر گذاشتند من بله را بگویم.
و بلاخره برای بار اخر پرسید:
_خانم لیلی حسینی آیا وکیلم شما را به عقد دائمی اقای محمدحسین صابری دراورم؟
نفس عمیقی کشیدم. نگاهی به محمد حسین که سرش پایین بود انداختم و با صدای ارامی گفتم:
_با اجازه ی خانم جون که بزرگتر همه ی ما هستند و عباس اقا که به گردن هممون حق دارن و پدر عزیزم... بله...
صدای کل و دست و جیغ بالا رفت.
به محمدحسین که همچنان سرش پایین بود خیره شدم. سرش را بالا اورد. با لبخند قشنگی روی لبش نگاهم کرد و ارام گفت:
_بعد از این همه دردسر و این همه ناز کردنای شما بلاخره مال خودم شدی.
_عه عه عه! من ناز کردم؟
_ من ناز کردم؟ بخاطر تو من سر به بیابون گذاشتم دیگه.
خندیدم و گفتم:
_مشهد بیابونه؟
_مشهد که بهشته! منتها نه واس کسی که دلش جای دیگست. انشالله سایه ی خود امام رضا همیشه بالا سر زندگیمون باشه.
سرم را پایین انداختم و ارام گفتم:
_انشالله.
صدای خانم جون مارا به خودمان اورد:
_چی پچ پچ میکنید شما دوتا!
اول پیشانی محمد حسین را بوسید و بعد با من روبوسی کرد و گفت:
_خدا میدونه من واس رسوندن شما دوتا بهم چیا کشیدم! مبارک باشه! انشالله به پای هم پیرشید.
هرکس میامد تبریک میگفت و میرفت. انقدر حرف زده بودم که فکم درد گرفته بود.
و اما خدا خدا میکردم که نوید یا مژگان جلو نیایند.
نگاهی به مژگان که خیلی بد خیره به ما مانده بود کردم.
نباید اهمیت میدادم. اما مگ میشد؟ وژدانم ازرده میشد.
صدای نوید مرا به سمتش برگرداند. همانطور که با محمدحسین روبوسی میکرد گفت:
_داداش خوشبخت بشی. خیلی خوشحالم که تو لباس دومادی میبینمت.
_نزار من حسرت به دل بمونم پس. زود دست به کار شو.
خندید و رو به من گفت:
_لیلی خانم مبارک باشه.
_خیلی ممنون.
پشت سرش مرد حدودا ۲۹ یا ۳۰ ساله ای که چهره ی معصوم و نورانی داشت با همسرش که زن با وقاری بود جلو امدند و به محمد حسین و بعد به من تبریک گفتند. محمد حسین روبه من گفت:
_اقا مصطفی از رفیقای با مرامو خوب منه. لطف کردی اومدی مصطفی جان.
_خوشبختم.
_منم همینطور. انشالله زیر سایه ی اقا خوشبخت بشید.
همه که رفته بودند و فقط خودمان مانده بودیم مامان و بابا جلو امدندو با همان بغضی که مامان در صدایش داشت گفت:
_عزیز دلم خوشبخت بشی. محمد حسین نزاری به دخترم بد بگزره ها!
این را گفت و زد زیر گریه. بغلش کردم. امروز فقط گریه کرده بود.
محمدحسین خندید و گفت:
_خاله طوبا بخدا من از گل نازک تر بهش نمیگم. خوبه؟
بابا که از گریه های مامان کلافه شده بود گفت:
_ای بابا خانم از صبح تا حالا هزار بار این محمدحسین بیچاررو کشتی و زنده کردی.
بابا دستش را روی شانه ی محمدحسین گذاشت و گفت:
_من دخترمو لوس بار نیاوردم محمدحسین. مطمئن باش با هر سختی کنار میاد. ولی تو تا میتونی نزار دلش از چیزی برنجه چون دل اون که برنجه انگار دل من رنجیده.
_به چشم.
با حرف های بابا اشک در چشم هایم جمع شد و خود را به اغوشش رساندم.
_بابا خیلی دوست دارم.
_خوشبخت بشی باباجان. واس من که بهترین بودی واس محمدحسینم بهترین باش.
صدای علی همه ی مارا از ان حالو هوا بیرون کشید:
_ای بابا چیه فیلم هندی راه انداختین! مگه داره میره سفر قندحال سرو تهشو بزنی یا خونه ی ما نشسته یا خونه ی عباس اقاینا!
عباس اقا که انگار صدای علی را شنید به شوخی گفت:
_نه علی اقا من دیگ محمد حسین و تو خونه راه نمیدم. البته لیلی خانم قدمش رو چشم.
خاله مریم که در حال حرف زدن با تلفن بود گفت:
_اوا عباس اقا نگو اینجوری من طاقت نمیارم محمدحسین و نبینم.
و محمد حسین هم لب به هم زد و با لحن شوخی گفت:
_اشکال نداره مامان من همیشه مظلوم بودم. زن گرفتم مظلوم ترم شدم.
همه خندیدیم.
امیر که در حال شیرینی خوردن بود گفت:
_اره بخدا هرکی زن میگیره مظلوم میشه. من بیچاررو نمیبینید؟
زینب چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
_اره بابا ماشالا خیلی مظلوم شده... مظلومیت از چهرش میباره.
آن روز بهترین روز عمرم در دفتر خاطرات ذهنم به حساب امد.
روزی که با همه ی زیباییش تمام سختی های زندگی من را از همان ثانیه ی اول برایم آغاز کرد...
ادامه دارد
☆@Banoyi_dameshgh
#عـشـق_واحـد
#قسمت_پنجاهوسه
#حیدریون
.......♡.........♡..........♡..........♡...........♡..........♡.......
بعد از عقدمان یک سفر کوتاه به کربلا رفتیم و خواستیم ابتدای زندگیمان با دعای خیر مادرمان فاطمه ی زهرا (ص) آغاز شده باشد.
بعد از ماه عسل، محمدحسین ۴ روز تمام خانه نیامد. در عملیات بود و حتی به سختی تلفن کوتاهی به من میزد.
من هم مشغول کار بودم و وقتی هم به خانه برمیگشتم خود را مشغول کتاب خواندن و اشپزی یاد گرفتن میکردم.
گفتم اشپزی؟
هیچوقت خاطره ی اولین اشپزیم از یاد من نه بلکه از یاد محمد حسین هم نمیرود.
مثلا خواستم غذای مورد علاقه اش را درست کنم. چه قیمه ای شد...
بخاطر اینکه من ناراحت نشوم تا تهش را خورد و شب هم راهی بیمارستان شد.
تقصیر من نبود! استعدادی در اشپزی نداشتم!
یاد جمله ای افتادم که وقتی داشت هر چه خورده بود را بالا می اورد گفت :
_لیلی اشپزیت حرف نداره من واقعا به داشتن زنی مثل تو افتخار میکنم.
خب مجبور به خوردن نبود. من خودم لب به ان غذای چندش نزدم. میتوانست با من نیمرو بخورد.
بدجنس تر از من وجود نداشت...
هر چه میگذشت من با سختی های یک زندگی پر دردسر انس میگرفتم.
نبودن هایش میرزید به تمام تلفن زدن های ۳۰ ثانیه اش که با یک دوستت دارم پایان میگرفت.
میرزید به تمام محبتی که در همان چند ساعتی که کنارم بود به من داشت.
میرزید به اینکه از دور لحظه به لحظه همه ی فکر و حواسش به من بود.
نگرانی را به معنای واقعی احساس میکردم.
از همان موقع که پا از خانه بیرون میگذاشت دلشوره من شروع میشد تا وقتی که صدای زنگ خانه به صدا در می امد.
با صدای زنگ در از جا پریدم و به سمت ایفون رفتم. با دیدن محمدحسین متعجب ماندم!
ساعت ۶ عصر او برای چه به خانه امده بود؟
در را باز کردم و منتظر ماندم. مثل جت به سمت بالا میدوید.
_سلام. خسته نباشی.
همانطور که نفس نفس میزد و کفش هایش را در میاورد گفت:
_سلام. سلامت باشی.خوبی خانم اشپز؟
_عههه! محمد حسین خدا نکنه من سوژه بدم دست تو! برای چی اومدی خونه؟
خندید و گفت:
_شرمنده مشکلی داری برم خانم؟
_خب عجیبه برام.
_با شما کار داشتم. اگه سوال و جواب و بزاری کنار و بزاری بیام تو.
چای میخورد و من مثل چی چشم های درشتم را به او دوخته بودم و منتظر برای شنیدن.
استکان خالیش را کنار گذاشت و او هم خیره به چشم هایم ماند. همینطور خیره بهم مانده بودیم.
خنده ام گرفتو با خنده گفتم:
_خب بگو دیگه!
_لیلی ما باید جمع کنیم بریم.
متعجب پرسیدم:
_بریم؟ کجا بریم؟
_میریم اهواز. تا یه مدت باید اونجا زندگی کنیم.
چهره ام در هم رفت و چیزی نگفتم. سه ماه نشده بود که ما در این خانه سکون بودیم. پس کارم چه میشد؟
صدایش مرا از فکر بیرون اورد:
_تو که مشکلی نداری؟
_من؟ نه چه مشکلی؟ کی میریم؟
_سه هفته دیگه.
بلند شدم و به سمت اشپزخانه رفتم. خود را مشغول ظرف شستن کردم تا مبادا متوجه ناراحتیم شود.
حسابی در فکر فرو رفته بودم که صدایش مرا به خودم اورد:
_لیلی، میدونم چقدر کارتو دوست داری.
ولی ما موقتا اونجاییم قول میدم زود برگردیم.
_نه اصلا مهم نیست. اتفاقا من خیلی اهوازو دوست دارم. تو نگران من نباش...
نگاه شرمنده اش را به چشمانم که سعی داشتند خود را شاد نشان دهند انداخت و رفت...
ادامه دارد...
☆@Banoyi_dameshgh
-گفت:عاشقیراچگونهیادگرفتهای؟!
-گفتم:ازآنشهیدگمنامیکهمعشوق
را حتیبهقیمتِازدستدادنهویتش
خریداربود ؛🥀
–الهی!
قدرتمبارزهباخودمانرابده🌿...!
🔵 #تلنگر
☝️ آیا میدانید آرزوهای محالی که در قرآن ذکر شده اند کدامند؟
📖 "ای #کاش من خاک بودم."
📚(نبٲ/ 40)
📖" ای #کاش پیشاپیش عمل خیری می فرستادم."
📚(فجر/ 24)
📖 "ای #کاش نامه مرا به دست من نداده بودند."
📚(حاقه/ 25)
📖 "ای #کاش فلان را دوست نمی گرفتم."
📚(فرقان/ 28)
📖"ای #کاش خدا را اطاعت کرده بودیم و از رسول پیروی کرده بودیم."
📚(احزاب/ 66)
📖 "ای #کاش راهی را که رسول در پیش گرفته بود ، در پیش گرفته بودم."
📚(فرقان/ 27)
👈 آرزوهایی که هم اکنون فرصت انجامش هست ، پس تا زندهایم آنها را بر آورده کنیم ...🥀
‹🔗🖤›
-
-
نـوڪَࢪ؎شُـغلِشَرِیـفیست،
اَمـٰآبِہشَࢪطِاینڪِہاࢪبـٰآبحُـسَیْن(؏)بـٰآشَد..シ!••
-
#اللّٰھُمعـجللولیڪالفࢪج
•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈•
↳˹ @Banoyi_dameshgh˼
نهج البلاغه
حکمت 190 - معیار خلافت
وَ قَالَ عليهالسلام وَا عَجَبَاهُ أَ تَكُونُ اَلْخِلاَفَةُ بِالصَّحَابَةِ وَ اَلْقَرَابَةِ
و درود خدا بر او، فرمود: شگفتا! آيا معيار خلافت، صحابى پيامبر بودن است؟ امّا صحابى بودن و خويشاوندى ملاك نيست
@Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡