اگردردینداری
پختہشُدید
خامنخواهیدشد
ولےاگرداغشُدید
احتمالاسردخواهیدشد!
-پختہشویم...(:🌸||•
#استادپناهیان
💙↜'' ‹ #تلنگر›
📘↜'' ‹ #حیدࢪیون ›
↝˹ @Banoyi_dameshgh˼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇸🇩📽#استوری
🎥ویژه #استوری روز #قدس
◾️هرمعامله که میشودخیالی است
قدس سهم همین مردم حوالی است
___
˹ @Banoyi_dameshgh˼
☁️‹⃟🕊
🌿⃟🥀¦⇢#شهیدانہ
مےگفت :
توی گودال شهید پیدا کردیم
هرچه خاک بیرون میریخت باز
برمیگشت..!
اذان شد گفتیم بریم فردا برگردیم
شب خواب جوانی را دیدم
که گفت : دوست دارم گمنام بمانم
بیل را بردار و برو🕊(:
• #شهیدگمنام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
" نہ مرآ طاقت قربت نہ تۈ رآ خاطر قربت..🥀
" دل نھادم بہ صبۈرې کہ جز اېن چاره ندانم..!💔
اللهم عجل لولیک الفرج💔
🌷شهـادت ...
اجر کسانی است که در زندگی خود
مدام در حال درگیری با #نفس_اند
و زمانی ڪه نفس سرڪش خود
را رام نمودند،
خداوند به مزد این جهاد_اڪبر،
#شهادت را روزی آنان خواهد کرد
امیر مبارزه با نفس: شهیدابراهیمهادی
سلام بر پهلوان بی مزار❤️
#سلام به شما
•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈•
↳˹ @Banoyi_dameshgh˼
~حیدࢪیون🍃
#عـشـق_واحـد #قسمت_پنجاهوسه #حیدریون .......♡.........♡..........♡..........♡...........♡........
#عشق_واحد
#پارت54
#حیدࢪیون
_ازش متنفرم. بابا راست میگفت اون ادمی نبود که من فکرشو میکردم.
همانطور که کلید را داخل قفل می انداختم گفتم:
_میریم تو مفصل برام میگی چیشده!
سرش را پایین انداخت و داخل شد. خواستم در را ببندم که ناگهان پایی لای در ظاهر شد. در را که باز کردم با علی مواجه شدم که صورتش خونی بود و انگار پیشانی اش زخمی شده بود.
_سلام.
همانطور که متعجب نگاهش میکردم گفتم:
_یا حسین! چیشده؟ دعوا کردی؟ زدنت؟ با موتور خوردی زمین؟
_اووو امون بده بابا. میزاری بیام تو؟
لحظه ای تصویر شیدا از جلوی چشمم رد شد. الان چه وقت امدن بود.
_بیا تو...
همانطور که داخل میشد گفت:
_داشتم میومدم توروببینم. یه ماشین زد بهم در رفت نامرد.
_چرا نرفتی بیمارستان؟
_مگه زخم شمشیر خوردم؟
وارد خانه که خواست شود جلویش ایستادمو گفتم:
_علی صبر کن! چیزه... شید..
صدای شیدا مانع ادامه ی حرفم شد:
_لیلی جان من میرم خیلی ممنون.
علی که شیدارا دید فورا گفت:
_نه شما بمون من میرم.
_نه من دیگه باید برم.
با صدای بلندی گفتم:
_ای بابا... من برم من برم.. شیدا چیزی از پرستاری یادته؟
شیدا رشته اش پرستاری بور.
_خب معلومه!
_پس بیین میتونی برای علی کاری کنی. ما تو خونه کمک های اولیه داریم.
علی باشنیدن حرفم سریع گفت:
_لیلییی چی داری میگی!!!
در اشپزخانه در حال چای دم کردن بودم و خیره به آن دو، حرف هایی بینشان ردو بدل میشد که من متوجه نمیشدم.
چرا من لب خونی بلد نبودم؟
بعد از این که شیدا زخمش را مداوا کرد به سرعت از خانه بیرون رفت.
کنار شیدا نشستم و گفتم:
_خب بگو چیشده؟
سرش را پایین انداخت و با بغضی که در صدا داشت گفت:
_هنوز ۶ ماه بیشتر از عروسیمون نگزشته بود که ماهان از این رو به اون رو شد.
دیگه اون ماهان قبلی نبود. هر روزمون شده بود دعوا و بد دهنی.
دیگه اصلا به من توجه نمیکرد. انگار دوستم نداشت. تحمل کردم و صبوری!
گفتم با مرور زمان درست میشه. تا اینکه همین هفته ی پیش متوجه شدم با یه دختر در ارتباطه!
بازم صبر کردم تا اینکه همین پری شب به روش اوردم. برای اولین بار دستش روم بلند شد و گفت کع دیگه منو نمیخواد و هر کاری دلش میخواد میکنه. نمیدونی چیا بهم میگفت فکر کردن بهش ازلرم میده دلم میخواد بمیرم. سرم داد میزد میگفت از خونه برم بیرون.
هق هق گریه اش فرصت حرف زدن نمیداد. به اغوش کشیدمش و ارام گفتم:
_عزیزم هر چی بوده گذشته. دیگه به اون اشغال فکر نکن. باید طلاقتو ازش بگیری.
_خیلی پشیمونم. من بابای عزیز تر از جونمو خانوادمو به چه ادمی فروختم؟
_چرا خونه نرفتی؟
_با چه رویی میرفتم؟ تنها کسی که به فکرم رسید میتونه کمکم کنه تو بودی!
_نگران نباش. همه چیز درست میشه. من با بابات حرف میزنم. باید براشون جبران کنی! عابروی از دست رفتشونو همه چیو باید جبران کنی!
خود را از بغلم بیرون کشید و گفت:
_من اینجا نمیمونم. فقط میخواستم ازت کمک بگیرم تا از این بدبختی دربیام.
_این چه حرفیه! پیش خودم میمونی تا با بابات حرف بزنم.
_اخه..
_اخه نداره... شوهرم حالا حالاها خونه نمیاد.
_خیلی خوشحالم واست. معلومه مرد خوبیه.
_اره محمدحسین خیلی خوبه... بهتر از هر ادمی که تو عمرم دیدم.
˹ @Banoyi_dameshgh˼ ❣️
~حیدࢪیون🍃
#عشق_واحد #پارت54 #حیدࢪیون _ازش متنفرم. بابا راست میگفت اون ادمی نبود که من فکرشو میکردم. همانطو
#عشق_واحد
#پارت55
#حیدࢪیون
با پدر شیدا مفصل حرف زدم. از پشیمانی هایش، از بدبختی و بلایی که سرش امده بود، از اینکه عاشق بوده و کور و کر.
ابتدا وقتی فهمید میخواهم راجب شیدا حرف بزنم اصلا نمیخواست چیزی بشنود اما خب پدر بود و عاشق تک دخترش..
مگر میشد از او بگذرد؟
مگر میشد فراموشش کند؟
نه هر چه قدر هم از او دلخور باشد باز دوستش دارد.
شیدا هم بعد طلاق و بازگشتش حسابی متحول شده بود.
شده بود دختری شکست خورده که از اعتماد به همه کس ترس داشت!
شده بود همان شیدای معصوم و ارام قبل!
همان شیدایی که رفیق صمیمی من بود و عشق علی!
گفتم علی؟
علی هم نمیدانم چه شده بود مدام حال او را از من جویا میشد و بعد هم میگفت:
_فقط کنجکاو شدم!
صدسال هم میگذشت باز او نمیتوانست کسی را جای او در قلبش قرار دهد!
عشق، هم چیز خوبی بود هم بد!
همانقدر که جان و امید به زندگی میبخشید همانقدر هم ضربه ی بدی میزد به تمام روح و روان انسان!
امیرحسین هم بلاخره بعد از گذشتن از هفت خان رستم به مراد دلش رسید. پدر نیلوفر بعد از کلی تحقیق موافقت کرده بود. در دل امیرحسین هم عروسی به پا بود که نگو و نپرس!
مدام هم میگفت:
_زنداداش دمت گرم مصوبش تو بودی!
بعد از اینکه کامیون، اسباب اساسیه مان را برد ابتدا به خانه رفتیم تا خداحافظی کنیم و بعد راهی اهواز شدیم.
و اهواز و سختی های جدیدی که برای من رقم میزد!
همانطور که سیب پوست میکندم به محمد حسین که سخت در فکر بود و سخت در حال رانندگی گفتم:
_به من تاحالا اینجوری فکر نکردی که الان داری به چیزی فکر میکنی!
از فکر بیرون امد و گفت:
_ذهنم خیلی مشغوله! این داستان خیلی پیچیده شده!
_خب بگو ببینم چیه!
شروع کرد به تعریف ماجرای جدیدی که ان ها با ان سرو کار داشتند. و یک ساعت تمام راجب این موضوع باهم بحث میکردیم.
_لیلی همش فکر میکنم تو ناراحتی از اینکه کارتو از دست دادی.
_نه نیستم.
_بخاطر من دروغ نگو.
به طرفش برگشتم و گفتم:
_خب اره. ولی نه زیاد. مهم نیست برام. مهم الان شمایی جناب سرگرد.
خندید و گفت:
_که اینطور! من چه مرد خوشبختیم! اما اینم بدون خانم جون سخت و صبور اونجا زندگی اسون نیست!
_داری میترسونیم؟
_نه میخوام بدونی که بعدا خسته نشی!
از پنجره به بیرون خیره شدم و ارام گفتم:
_اره! میدونم سخته...
_تنها نیستیم! مصطفی و خانومشم با ما تو یه ساختمون زندگی میکنن.
_مصطفی؟ همونی که اومده بود عقدمون؟
_اره
_خب خوبه! من خیلی از خانومش خوشم اومد. اینجوری اونجا حوصلمم سر نمیره!
کمی گذشت...
نگاهش کردم. داشت به سمت بیرون از پنجره شکلک در میاورد. مثل بچه ها شده بود.
خنده ام گرفت!متعجب سرم را جلوتر بردم و با دختر بچه ای بامزه که از پنجره ی ماشین اویزان بود مواجه شدم!
انگار به بچه ها علاقه ی زیادی داشت! آن از زهرا کوچولوی آن شب این هم از این!
خندیدم و گفتم:
_محمد حسین چیکار میکنی!
_نگاش کن خیلی بامزس! خدا یدونه از این دخترا بهمون بده من دیگه هیچ ارزویی ندارم!
_دخترم خوبه ولی خب بهمون پسر بده!
_پسرم خوبه! ولی دختر میشه عشق باباش!
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
_کم کم داره حسودیم میشه ها!
خندید و گفت:
_اخه کسی جای شمارو که نمیگیره خانم! ولی راست میگی بهتره بچه ی اولمون پسر باشه!
کمی مکث کرد. نگاهی عجیب به من کرد و ادامه داد:
_که اگه یه روز من نبودم بشه مرد خونه و مامانش!
اخمی به پیشانی نشاندم. چهره ام در هم رفت و گفتم:
_این چه حرفیه میزنی اخه چرا یه روز تو نباید باشی!
لبخندی به لب نشاند. نگاه قشنگش را به چشمانم دوخت و بعد خیره به روبه رو گفت:
_خدارو چه دیدی شاید منم خرید و شهید شدم.
کم کم داشت عصبانیم میکرد. با مشت به بازویش کوباندم و گفتم:
_محمد حسین با این حرفا میخوای حرص منو دربیاری؟
خندید و گفت:
_باشه بابا شوخی کردم! من کجا شهادت کجا؟
چشم غره ای برایش رفتم و همانطور که به بیرون از پنجره خیره شدم گفتم:
_خیلی بی مزه ای!
ادامه دارد...
♥ ˹ @Banoyi_dameshgh˼ ♥
بابڪخیلیایندراوندرزدکہبرهسوریہ
ولیهمازخدمتسربازیشموندهبود
وهمخانوادهاشرضایتکاملنداشتند...
خیلیتلاشکرد...
دیگہاونآخرابہفرماندهکلگفتہبود:
"حتیشدهتوچرخلاستیکقایممیشمومیرمسوریہ،
پسبزاریدبرم!!!"
❰#شهید بابک نوࢪی
•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈•
↳˹ @Banoyi_dameshgh˼
~حیدࢪیون🍃
#عشق_واحد #پارت55 #حیدࢪیون با پدر شیدا مفصل حرف زدم. از پشیمانی هایش، از بدبختی و بلایی که سرش ام
#عشق_واحد
#پارت56
#حیدࢪیون
صدای قدم هایم در فضای خالی خانه میپیچید. خانه ی دلباز و بزرگی بود اما بسیار کثیف و قدیمی!
فکر نمیکردم خانه های سازمانی اینطور باشد!
صدای محمدحسین مرا به سمتش برگرداند:
_چطوره؟
_بد نیست، ولی خیلی کار داره...
لبخندی به لب نشاند و گفت:
_باهم درستش میکنیم.
روی صندلی نشستم و از خستگی و فکر کردن به کارهای خانه نفس عمیقی کشیدم.
به سمتم امد. روی یک زانویش جلویم نشست. دست گرمش را روی دستم گذاشت و گفت:
_میخوای بریم یه جا دیگه؟
چشم هایم را گرد کردم و با اخم گفتم:
_محمد چرا انقدر منو لوس و کم طاقت تصور میکنی؟ مگه اینجا چشه که بریم یه جای دیگه؟ اصلا من کنار تو که باشم همه چی برام خوبه انقدر نگران من نباش!
تلفنش زنگ خورد. بلند شد و همانطور که موبایلش را از جیب شلوارش درمیاورد ارام گفت:
_تو فرشته ای!
لبخندی زدم. موبایلش را جواب داد و من هم به اشپزخانه رفتم تا انجارا آنالیز کنم.
_لیلی من میرم زود میام دست به چیزی نزن تا بیام.
_باشه برو. به سلامت.
یا علی همیشگی اش هنگام خداخافظی را گفت و از در بیرون رفت.
در حال بیرون اوردن لباس هایم از چمدان بودم که صدای زنگ در به صدا درامد.
در را که باز کردم با زن اقا مصطفی مواجه شدم. با لبخندی زییا که روی لب هایش بود و سینی ظرف غذا.
_سلام
_سلام. خوش اومدید. گفتم شاید الان وقت نکنی غذا درست کنی براتون غذا اوردم.
_لطف کردی شما. بفرمایید تو.
_مزاحم نیستم؟
_این چه حرفیه من تنهام. بفرمایید
داخل شد.
همانطور که به سمت اشپزخانه میرفتم گفتم:
_در حال حاضر فقط میتونم اب مهمونت کنم. چون الان نه سماوری دارم نه چایی!
_همونم خوبه عزیزم. کمک خواستی یادت نره صدام کنی. بی تعارف!
_نه چه تعارفی! به هر حال ما قراره واس یه مدت طولانی همسایه هم باشیم. راستی من هنوز اسمتو نمیدونم.
_اسمم نرگس. من همه چیزو راجب تو میدونم چطور تو حتی اسمم نمیدونی؟
_راستشو بخوای اولین چیزیه که بخاطرش کنجکاو نشدم. خب حالا خودت بگو!
خندید و گفت:
_به نام خدا نرگس صالحی هستم ۲۵ ساله از مشهد. یک سال میشه ازدواج کردم. بعد ازدواج با مصطفی تهرونی شدم. دبیر معارف راهنمایی و دبیرستان هستم. الانم که یه یه ماهی میشه اومدم اهواز!
خندیدم و گفتم:
_از این بهتر نمیشد. با جزئیات خودتو معرفی کردی.
_گفتم کمو کاستی نداشته باشه.
_اینجا حوصلت سر نمیره؟
_چرا اوایل میرفت. لیلی من یه روستا همین نزدیکیا پیدا کردم که خیلی محرومه. میرم اونجا به همون ۳۰ نفر بچه ای که اونجا وجود داره درس میدم.
نمیدونی چه ذوقی دارن!
_چرا اونجا باید محروم باشه. چرا اطلاع نمیدین؟
_فایده ای نداره! ته ته کمکشون اینه که یه مدرسه کلنگی ساختن.
ادامه دارد...
♥ ˹ @Banoyi_dameshgh˼ ♥
~حیدࢪیون🍃
#عشق_واحد #پارت56 #حیدࢪیون صدای قدم هایم در فضای خالی خانه میپیچید. خانه ی دلباز و بزرگی بود اما
#عشق_واحد
#پارت57
#حیدࢪیون
نرگس زن خوبی بود. دوستش داشتم.
در این مدت مثل خواهر هم شده بودیم.
هر دو عاشق بودیم و جور عشق را به دوش میکشیدیم.
هردو در کنار هم، نبود مصطفی و محمدحسین را جبران میکردیم و همه جوره کنارشان بودیم.
هر روز با نرگس به آن روستا میرفتم و به بچه ها زبان انگلیسی درس میدادم.
رفتن به آن روستا و دیدن بچه های کوچک و بزرگی که هر کدام خود، منبع انرژی و سادگی بودند امیدی برای زندگی میداد.
محمدحسین هم این روز ها حال خوبی نداشت. رسول میری یکی از همکار های جدیدش که تنها برای مدت کوتاهی با او کار میکرد در عملیات شهید شده بود.
او که خیلی رسول را نمیشناخت، من مطمئن بودم که دردش چیز دگر بود...
دردش جا ماندن بود...
او درد شهادت داشت...
چیزی که کابوس شب های من بود و اروزی هر روز او!
با هر نگاهش در دلم اشوبی به پا میشود که نکند این اخرین باری باشد که میبینمش؟
با هر جانم گفتن هایش جانم گرفته میشود که نکند این اخرین باری باشد که صدایش را میشنوم؟
کاش کمی هم به فکر من بود! من بدون او جان زندگی دوباره نداشتم...
همانطور که از مدرسه بیرون می امدم به محمدحسین زنگ میزدم. بعد چند بوق صدای مردانه و گرفته اش از سرما خوردگی در گوشم پیچید:
_جانم لیلی؟
_ سلام. خونه ای دیگه؟
_نه نتونستم بمونم خونه!
با لحن شاکی و ناراحتی گفتم:
_محمد!
_جون دلم؟
_انقدر منو اذیت نکن جون لیلی. مگ نگفتم بمون خونه استراحت کن تا بهتر شی؟
_بابا لیلی جان اگه قرار باشه من بمونم خونه تو هر چی شلقم و لیمو شیرینه میکنی تو حلق ما!
خندیدم و گفتم:
_راستی بازم گذاشتم رو اپن خوردیشون یا نه؟
_مگ میشه نخورم وقتی پرستار تویی؟ ادم میترسه حرفتو گوش نکنه!
_یجوری میگی انگار قاشق داغ میزارم رو دستت!
_کاش قاشق داغ میزاشتی! اون قهر کردنات بیشتر از هر چیزی منو اذیت میکنه!
_حالا کجا داری میری؟
_دارم میام دنبال شما بریم یه سر پیش شهدا! بلکه این دل وامونده ی من یکم اروم بگیره!
_باشه پس من منتظرت میمونم. دیر نکنا سرده اینجا بعدشم محمد دوباره با تیشرت نیومدی بیرون که؟
با صدایی از پشت سرم از جا پریدم:
_نه مامان لیلی!
به سمتش برگشتم همانطور که سوار موتور بود خندید و گفت:
_سوار شو خانم پرستار!
در حال و هوای خودش بود و من هم خیره به او! او با آنها حرف میزدو ارتباط بر قرار میکرد. من هم با چشمان پر حرف او!
_اگه میخوای گریه کنی راحت باشا من نگاهت نمیکنم.
_نه جلوی تو که نمیتونم گریه کنم!
_خب چرا منو اوردی تنها میومدی راحت با خودشون دردو دل کنی!
_اول اینکه من فقط کنار تو ارامش دارم. بعدشم اوردمت اینجا که یه بار دیگه تک تک این قبرارو نشونت بدم و بگم دعا کن یه روز یکی از اینا مال من باشه! مثلا روش نوشتن شهید محمدحس...
باز اخم هایم در هم رفت و پریدم وسط حرفش و گفتم:
_ببین محمد! باز شروع کردی... اصلا پاشو بریم.
نگاه نافذش را به چشمانم دوخت. دستم را در دستش فشرد و گفت:
_لیلی خانم تو محکم تر از این حرفایی!
_نه من تو این مورد محکم نیستم محمدحسین. بخدا نیستم.
دستم را از دستش بیرون کشیدم رویم را به طرف دیگری گرفتم و گفتم:
_تو چطور منو دوست داری و به فکر تنها گذاشتنمی! چطور به من فکر نمیکنی!
_اینطوری همه چیو برام سخت میکنی! هرچی میشه دست میزاری رو نقطه ضعفم! چون میدونی چقدر دوست دارم. ولی لیلی من یه نفرو بیشتر از تو دوست دارم خودت که میدونی...
اصلا باشه چشم دیگه راجب این موضوع حرفی نمیزنم حالا قهر نکن!
نه نگاهش کردم نه به سمتش برگشتم که با خنده گفت:
_اصلا پاشو بریم من شلغمای لیلی پزمو بخورم.
با چشم های پر اشکم خندیدم و ارام گفتم:
_باید میخوردیشونو میومدی!
ادامه دارد....
♥ ˹ @Banoyi_dameshgh˼ ♥
🍃🖤🍃
سبڪ بالان خرامیدن و رفتند
مرا بیچاره نامیدن و رفتند...😞
📎 #سالروزشهادت #شهیدحسن_شفیع_زاده فرمانده توپخانه سپاه پاسداران گرامی باد
🕊 ˹ @Banoyi_dameshgh˼
#نهج_البلاغه
حکمت 430 - نکوهش تلاش بیهوده برای دنیا
وَ قَالَ عليهالسلام إِنَّ أَخْسَرَ اَلنَّاسِ صَفْقَةً وَ أَخْيَبَهُمْ سَعْياً رَجُلٌ أَخْلَقَ بَدَنَهُ فِي طَلَبِ مَالِهِ وَ لَمْ تُسَاعِدْهُ اَلْمَقَادِيرُ عَلَى إِرَادَتِهِ فَخَرَجَ مِنَ اَلدُّنْيَا بِحَسْرَتِهِ وَ قَدِمَ عَلَى اَلْآخِرَةِ بِتَبِعَتِهِ
و درود خدا بر او، فرمود: همانا زيانكارترين مردم در معاملات، و نوميدترين مردم در تلاش، مردى است كه تن در گرد آورى مال خسته دارد، امّا تقديرها با خواست او هماهنگ نباشد، پس با حسرت از دنيا رود، و با بار گناه به آخرت روى آورد
˹ @Banoyi_dameshgh˼
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
هدایت شده از ~حیدࢪیون🍃
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡
باید اینو بپذیری که...
یک مدیر زمانی کار آموز بوده،
یک استاد زمانی دانشجو بوده،
یک سرآشپز زمانی کمک آشپز بوده،.
یک حرفهای زمانی مبتدی بوده،
یک سرشناس زمانی ناشناس بوده،
#رویاهای بزرگ داشته باش،و با #قدمهای کوچک شروع کن👌
| #حیدࢪیون 🧡|
³¹³__________________________
🌻|| ˹ @Banoyi_dameshgh˼ |
•|♥️🕊|•
|شھادت!ツ
|آغاز خوشبختے است!
|خوشبختےاۍڪہپایانے نداردツ
شہید ڪہ بشوے!
خوشبختِ ابدے میشوے♥️:)
•••━━━━━━━━━
#شهیدانه🌺
اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
•┈┈┈ᴊᴏɪɴ┈┈┈•
↳˹˹ @Banoyi_dameshgh˼˼