eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
~حیدࢪیون🍃
#عشق_واحد #پارت55 #حیدࢪیون با پدر شیدا مفصل حرف زدم. از پشیمانی هایش، از بدبختی و بلایی که سرش ام
صدای قدم هایم در فضای خالی خانه میپیچید. خانه ی دلباز و بزرگی بود اما بسیار کثیف و قدیمی! فکر نمیکردم خانه های سازمانی اینطور باشد! صدای محمدحسین مرا به سمتش برگرداند: _چطوره؟ _بد نیست، ولی خیلی کار داره... لبخندی به لب نشاند و گفت: _باهم درستش میکنیم. روی صندلی نشستم و از خستگی و فکر کردن به کارهای خانه نفس عمیقی کشیدم. به سمتم امد. روی یک زانویش جلویم نشست. دست گرمش را روی دستم ‌گذاشت و گفت: _میخوای بریم یه جا دیگه؟ چشم هایم را گرد کردم و با اخم گفتم: _محمد چرا انقدر منو لوس و کم طاقت تصور میکنی؟ مگه اینجا چشه که بریم یه جای دیگه؟ اصلا من کنار تو که باشم همه چی برام خوبه انقدر نگران من نباش! تلفنش زنگ خورد. بلند شد و همانطور که موبایلش را از جیب شلوارش درمیاورد ارام گفت: _تو فرشته ای! لبخندی زدم. موبایلش را جواب داد و من هم به اشپزخانه رفتم تا انجارا آنالیز کنم. _لیلی من میرم زود میام دست به چیزی نزن تا بیام. _باشه برو. به سلامت. یا علی همیشگی اش هنگام خداخافظی را گفت و از در بیرون رفت. در حال بیرون اوردن لباس هایم از چمدان بودم که صدای زنگ در به صدا درامد. در را که باز کردم با زن اقا مصطفی مواجه شدم. با لبخندی زییا که روی لب هایش بود و سینی ظرف غذا. _سلام _سلام. خوش اومدید. گفتم شاید الان وقت نکنی غذا درست کنی براتون غذا اوردم. _لطف کردی شما. بفرمایید تو. _مزاحم نیستم؟ _این چه حرفیه من تنهام. بفرمایید داخل شد. همانطور که به سمت اشپزخانه میرفتم گفتم: _در حال حاضر فقط میتونم اب مهمونت کنم. چون الان نه سماوری دارم نه چایی! _همونم خوبه عزیزم. کمک خواستی یادت نره صدام کنی. بی تعارف! _نه چه تعارفی! به هر حال ما قراره واس یه مدت طولانی همسایه هم باشیم. راستی من هنوز اسمتو نمیدونم. _اسمم نرگس. من همه چیزو راجب تو میدونم چطور تو حتی اسمم نمیدونی؟ _راستشو بخوای اولین چیزیه که بخاطرش کنجکاو نشدم. خب حالا خودت بگو! خندید و گفت: _به نام خدا نرگس صالحی هستم ۲۵ ساله از مشهد. یک سال میشه ازدواج کردم. بعد ازدواج با مصطفی تهرونی شدم. دبیر معارف راهنمایی و دبیرستان هستم. الانم که یه یه ماهی میشه اومدم اهواز! خندیدم و گفتم: _از این بهتر نمیشد. با جزئیات خودتو معرفی کردی. _گفتم کمو کاستی نداشته باشه. _اینجا حوصلت سر نمیره؟ _چرا اوایل میرفت. لیلی من یه روستا همین نزدیکیا پیدا کردم که خیلی محرومه. میرم اونجا به همون ۳۰ نفر بچه ای که اونجا وجود داره درس میدم. نمیدونی چه ذوقی دارن! _چرا اونجا باید محروم باشه. چرا اطلاع نمیدین؟ _فایده ای نداره! ته ته کمکشون اینه که یه مدرسه کلنگی ساختن. ادامه دارد... ♥ ˹ @Banoyi_dameshgh˼ ♥