🔰 #پیام_فرمانده | #مجاهد_واقعی
🔻امامخامنهای:
شهید چمران یک الگو است؛ شهید چمران یک دانشمند به معنای واقعی کلمه بود؛ درس خوانده و تحصیل کرده بود امّا یک مجاهد واقعی هم بود، به معنای واقعی کلمه.
۱۳۹۷/۰۲/۱۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برادر شهید...
جهاد اسمش...🍃
#شهیدانه
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۴۴ 📕 صبح که برای رفتن به شرکت آماده میشدم پری ناز
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۴۵ 📕
چشم به گوشیام دوختم و در دلم شروع به شمارش کردم. هنوز به عدد ده نرسیده بودم که تلفنم زنگ خورد. سرم را تکان دادم و رنگ قرمز را به سبز رساندم.
–آخه تو که میخوای هنوز قهر نکرده آشتی کنی چرا خودت رو ضایع میکنی.
با بغض گفت:
–آره دیگه، توام میدونی من طاقت قهر ندارم، نه دنبالم میای، نه حرفم رو گوش میکنی.
–با این آمار قهری که تو داری اگه بخوام بیام دنبالت که باید کلا کار و زندگیم رو ول کنم و همش در حال منت کشیدن باشم. بعدشم اگر واقعا طاقت نداری من که گفتم بیام خواستگاریت و محرم بشیم، تو خودت قبول نمیکنی. اگه اینجوری پیش بری یهو دیدی رفتم خواستگاری یکی دیگهها،
کمی آرامتر شده بود.
–شوخیاتم بیمزس.
لبخند زدم.
–باور کن جدی گفتم، مامان بد جور گیر داده، میگه زودتر باید سروسامان بگیرم.
–اونقدر که گوش به فرمان مامانت هستی، اگر به حرف من گوش میکردی الان اوضاعمون بهتر از این بود. اون دخترهی...
حرفش را بریدم.
–هیس دوباره در مورد چیزهایی حرف زدی که به تو مربوط نمیشه. صدبار گفتم تو کارای من دخالت نکن.
–یعنی چی دخالت نکنم چطور مادرت تو ازدواج تو دخالت میکنه ازش حرف شنوی داری اونوقت...
عصبی گفتم:
–دوباره که دخالت کردی، پریناز اگه بخوای به این حرفهای مزخرفت ادامه بدی قطع میکنم.
–قطع کن به درک، اینم جای ناز کشیدنته؟ من و باش که...
میدانستم شروع به غر زدن که کند ول کن نیست. این حس تنفر از غرغرهایش باعث شد گوشی را قطع کنم.
هنوز به چند ثانیه نرسید دوباره زنگ زد. جواب ندادم. ولی او ول کن نبود تا حرفهایش را نزند دست بردار نیست. گوشیام را روی سایلنت گذاشتم. کار همیشگیاش است باید هر طور شده حرفهای احمقانهاش را به گوشم برساند. اینجور وقتها تنفر عجیبی از او در دلم ایجاد میشود. نفس عمیقی کشیدم و سرم را روی میز گذاشتم. به این فکر کردم آیا میتوانم با پریناز زندگی کنم؟
با تقهایی که به در خورد. سرم را از روی میز بلند کردم.
اُسوه بود. با دیدن چهرهی بهم ریختهام همانجا خشکش زد.
–بیایید تو، چرا اونجا وایسادیید؟
در را بست و به طرف میزم آمد. جلوی میز ایستاد و نگاهش را به زمین دوخت.
–چیزی شده؟
شرمنده گفت:
–میخواستم از پریناز خانم عذر خواهی کنم، نباید اونجوری باهاشون حرف میزدم.
– مهم نیست. نیازی به عذرخواهی نیست، اون نباید تو هر کاری دخالت کنه.
–آخه آقای طراوت گفتن با امدن من بین شما به هم خورده، گفتن من باعث بیکار شدن پریناز خانم شدم و خیلی حرفهای دیگه، من امدم بعد از عذر خواهی از اینجا برم. چون بالاخره این شرکت سهم آقای طراوت هم هست اگه ایشون راضی نباشن حقوقی که من میگیرم...حرفش را تمام نکرد.
از حرفش اخمهایم در هم رفت. از پشت میز بلند شدم و به طرفش رفتم.
چشمان عسلیاش که به نگاهم افتاد، آب دهانش را قورت داد. روبرویش ایستادم در صورتش دقیق شدم. روسریاش را با مهارت خاصی طوری بسته بود که فقط گردی صورتش مشخص بود. ابروهای کوتاهش باعث شده بود درشتی چشمهایش بیشتر به چشم بیاید. مژههایش آنقدر بلند و بافاصله بودند که میشد شمردشان. گونههایش سرخ شده بودند نمیدانم از خجالت بود یا عصبانیت. نکند از ترس باشد. با این فکر و با دیدن چهرهی نمکینش از نزدیک، عصبانیتم کمی فرو کش کرد. ناخواسته لبخند به لبهایم آمد. روی صندلی که جلوی میز بود نشستم. جلویم میز کوچکی بود و آن طرف میز هم چند صندلی قرار داشت.
به صندلیها اشاره کردم.
–بشینید.
بعد از نشستن گفت:
–بابت قراری که قبلا با هم گذاشتیم نگران نباشید. من توقعی از شما ندارم. به نظرم به هم خوردن خواستگاری ربطی به شما نداشته، باید اینطور میشد که شد. شاید بتونم دوباره به کار قبلیم برگردم. بالاخره شاید پری ناز خانمم حق داشته باشن، من جای...
–حرفش را بریدم.
–اون حقی نداره، اون موقع که اینجا کار میکرد هر روز با هم درگیری داشتیم. اگه تو از اینجا بری من مجبورم دنبال کس دیگهایی بگردم، هیچ وقت اجازه نمیدم کامران برای من حسابدار پیدا کنه،
بعد بلند شدم و گوشی روی میز را برداشتم و شمارهی کامران را گرفتم.
به دقیقه نکشید که وارد اتاق شد.
هنوز در را نبسته بود که پرسیدم:
–کامران، وقتی با هم شریک شدیم مگه قرار نشد هر کس رو برای کار میاریم اینجا باید من تایید کنم نه تو؟
کامران با دهان باز همانجا جلوی در ایستاده بود.
بعد با مِن ومِن گفت:
–من که حرفی نزدم.
با دست به اُسوه اشاره کردم.
–پس خانم مزینی چی میگن؟
کامران دستهایش را به علامت در جریان نیستم باز کرد.
–چی میگه؟
اُسوه بلند شد و گفت:
–نه، ایشون نگفتن من برم. من خودم میخوام...
حرفش را بریدم.
–ببینید خانم مزینی جلوی کامران دارم میگم، تا من نگفتم شما همینجا کار میکنید من خودم نمیخوام پریناز بیاد اینجا کار کنه، شما هم نباشید یکی دیگه رو خودم پیدا میکنم میارم به کسی هم ربطی نداره .*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۴۵ 📕 چشم به گوشیام دوختم و در دلم شروع به شمارش کردم
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۴۶ 📕
با شنیدن حرفهایم کامران از در بیرون رفت.
صدای تلفن روی میز باعث شد ، فوری گوشی را بردارم.
منشی گفت:
–آقا، پری ناز خانم پشت خط هستن.
خواستم بگویم وقت ندارم. ولی گفتم:
–وصل کن.
همین که تلفن وصل شد
ادامه حرفهایش را از همانجا که موبایلم را قطع کرده بودم بدون سلام شروع کرد.
–من و باش که میخواستم کمکت کنم. اگه من حسابدار اونجا بشم حقوقی ازت نمیخوام ولی...
چشمهایم را بستم.
–حالا بعدا با هم حرف میزنیم الان جلسه دارم.
–آره میدونم، من رو انداختی بیرون که با اون دخترهی زبون نفهم جلسه بزاری آره، حتما امده زیرآب من رو بزنه، از نبود من سو استفاده...
گوشی را قطع کردم و زمزمه وار گفتم:
–اصلا حرف حالیش نیست، فقط مثل نوار ضبط شده حرف میزنه.
این تند تند حرف زدنش دیوانهام میکرد.
در اتاق را باز کردم و با تشر به منشی گفتم:
–خانم هیچ تلفنی رو وصل نکنید. منشی درحال حرف زدن با تلفن بود. از شخص پشت خط پرسید:
–چرا قطع شد؟ بعد رو به من گفت:
–پریناز خانم هستن.
جدیگفتم:
–گفتم هیچ تلفنی.
منشی مستاسل گفت:
–آخه اصرار دارن، میگن کار واجب دارن.
به طرف میز رفتم و گوشی را از دست منشی گرفتم.
–چطوری تو این چند ثانیه که قطع شد فوری دوباره زنگ زدی؟ کار واجبت رو زود بگو.
سکوت کوتاهی کرد و بعد با گریه گفت:
–واقعا که راستین فکر نمیکردم اینقدر سنگدل باشی، تو چرا اینجوری شدی؟ دیگه ناراحتیام برات اهمیتی نداره.
این زود گریهکردنهایش باعث میشد اصلا کوتاه نیایم. صدایم را کمی بالا بردم.
–کار واجبت رو بگو.
–میخوای زود از دست من خلاص بشی که بری با اون دختره جلسه بزاری؟
–دقیقا،
دوباره شروع کرد با گریه به غر زدن. حرفهایش برایم تکراری بود. هر دفعه که از هم دلخور میشدیم دقیقا همین حرفها را میزد. دیگر از شنیدن این حرفها حالم به هم میخورد.
گوشی را قطع کردم و رو به منشی که هاج و واج نگاهم میکرد گفتم:
–هیچ تلفنی رو وصل نکن بخصوص پریناز. حتی اگه گفت داره میمیره.
بیچاره خانم بلعمی فقط مات مانده بود. حتی نتوانست جوابی بدهد. نزدیک اتاق که شدم یاد چیزی افتادم. برگشتم و روی میز خم شدم و در حالی که دندانهایم را روی هم میساییدم گفتم:
–دفعهی آخرتم باشه آمار کارهای من رو یا شرکت رو به پریناز میدیا، یک بار دیگه ببینم یا بشنوم اخراج میشی. تفهیم شد؟
با تکانهای شدید سرش اعلام فهم کرد.
وارد اتاق که شدم. دیدم اُسوه همانجا ایستاده.
پشت میز خودم رفتم و بدون این که نگاهش کنم گفتم:
–شما هم برید بچسبید به کارتون و مطمئن باشید هیچ مشکلی نیست.
تکان نخورد همانجا ایستاده بود. سرم را بلند کردم. سر به زیر گفت:
–آقای چگینی همین که تکلیف این حسابها و چک برگشتیها مشخص شد من از اینجا میرم. اگه فعلا میمونم فقط به خاطر اینه که به همه ثابت بشه این چیزا ربطی به من نداره.
پوفی کردم.
–اونا که فکر میکنن به شما ربط داره هدفشون چیز دیگس. مهم من هستم که اینطور فکر نمیکنم. تحت تاثیر حرفهای دیگران قرار نگیرید.
سرش را تکان داد و رفت.
با روشن و خاموش شدن گوشیام دوباره اسم پریناز روی گوشیام ظاهر شد. وقتی جواب ندادم دوباره و چندباره زنگ زد. همین که مایوس شد شروع به پیام دادن کرد. هنوز پیام اول را نخوانده بودم که پیام بعدیاش آمد. دقیقا انگار یک قانون خاصی برای خودش موقع قهر داشت که تمام این کارها را پشت سر هم باید انجام میداد. جالب اینجا بود که حرفهایش هم شبیهه حرفهای دفعات قبل بود. همه تکراری و شبیه به هم.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
#معرفی_شهید🌱
نام و نام خانوادگی: جهاد مغنیه
نام پدر : عماد مغنیه
تاریخ تولد: ۱۳۷۰/۲/۱۲
محل تولد: شهرک طیردباد _ لبنان
تاریخ شهادت : ۱۳۹۳/۱۰/۲۸
محل شهادت : مزرعه الامل_قنطیره_سوریه
وضعیت تاهل : مجرد
محل مزار شهید : بیروت_ روضه الشهیدین
____
نحوه شهادت :🌱
در ۱۸ ژانویه ۲۰۱۵، مغنیه به همراه تعدادی از نیروهای حزبالله و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در بلندیهای جولان مشرف به اسرائیل هنگام بازدید از شهر «مزرعه الامل» در منطقه قنیطره که با خودروهای خود در حال تردد بودند، توسط بالگردهای ارتش اسرائیل مورد هدف حمله موشکی قرار گرفتند. در این حمله جهاد مغنیه و چندتن دیگر از نیروهای حزبالله و نیز یک سردار سپاه به نام محمدعلی اللهدادی کشته شدند. این عملیات چند روز پس از سخنان نصرالله در رابطه با حملات هوایی اسرائیل به سوریه رخ داد.
____
مراسم تشییع:🌱
مراسم تشییع جهاد عماد مغنیه در بخش جنوبی بیروت برگزار شد. در این مراسم جمعیت فراوانی از نقاط مختلف لبنان به این بخش از بیروت آمده بودند. سید ابراهیم امین السید رئیس دفتر سیاسی حزبالله بر پیکر جهاد مغنیه نماز خواند. پیکر جهاد عماد مغنیه پس از تشییع در کنار پدرش عماد مغنیه به خاک سپرده شد🌿
بخشی از زندگی نامه شهید جهاد مغنیه👇🏻🌿
جهاد مغنیه در ۱۲ اردیبهشت ۱۳۷۰ (برابر با ۲ مه ۱۹۹۱) بهعنوان کوچکترین فرزند عماد مغنیه از ازدواج اولش با خواهر مصطفی بدرالدین، سعدی بدرالدین، پس از خواهر و برادر بزرگترش فاطمه و مصطفی در طیر دبای لبنان متولد شد.
در سال ۱۹۹۱ او همراه با پنج خواهر و برادر دیگر خود، به نامهای اسرا، حسن حسین، فؤاد و زهرا از ازدواجهای دوم و سوم پدرش بهدلیل مسائل امنیتی، به ایران رفتند و بعدها به لبنان بازگشته و در جنوب لبنان مستقر شدند.
وی تحصیلات عالیه را در رشتهٔ مدیریت دانشگاه آمریکایی بیروت ادامه داد. او یک هفته پس از کشتهشدن پدرش، به رهبر حزبالله لبنان، نصرالله اعلام وفاداری کرد. به گفتهٔ برخی از منابع، او یکی از محافظین شخصی نصرالله بودهاست.
بهدنبال حضور شبهنظامیان القاعده و داعش در سوریه، نیروهای لبنانی خطوط دفاعی گوناگونی را در منطقه جولان ایجاد کردند تا مانع از ورود بنیادگراهای سنی به خاک لبنان شوند. فرماندهی این منطقه با جهاد عماد مغنیه بود. او در حالی که مشغول تدارک و ایجاد یک پایگاه موشکی برای حزبالله در قنیطره در سوریه در نزدیکی مرز اسرائیل بود، کشته شد.
↻📓🖤••||
میگفتکہ
انقلابکارمندنمیخواد...!
آدمجهادۍمیخواد
فرقحاجقاسمباهمکاراش
توهمینبود:)🖐🏻
#همیندیگہ...
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤞🏻♥️چھـٰاࢪ شنبہ هـٰاۍ امـٰام ࢪضـٰایی♥️🤞🏻
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى
الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ
وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ
صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً
كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ
#امام_رضا(ع)
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۴۶ 📕 با شنیدن حرفهایم کامران از در بیرون رفت. صدای ت
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۴۷ 📕
چند روزی بود که پری ناز سروکلهاش در شرکت پیدا نبود. من هم با تمام نیرو به حسابها میرسیدم تا شاید بتوانم مشکل را پیدا کنم.
بعد از خوردن ناهار دنبال فرصت مناسبی میگشتم تا بتوانم نماز بخوانم. نزدیک ساعت سه بود که بالاخره فرصتش پیش آمد. به سرویس رفتم و وضو گرفتم. بعد به خانم ولدی اشاره کردم که میخواهم نماز بخوانم.
لب زد:
–کسی تو آبدارخونه نیست. بعد به طرف خانم بلعمی رفت و شروع به حرف زدن کرد.
وارد اتاق به قول خانم ولدی مخفی شدم و در را بستم و چراغ را روشن کردم. اینجا هوا کمی خفه بود. یک پنجرهی خیلی کوچک به بیرون داشت و نور ضعیفی وارد اتاق دو در دو میشد. دوش و شیرآلاتش جرم گرفته و کهنه بود و موکت رنگ و رو رفتهایی کف اتاقک پهن بود. بعد از آن که نمازم را خواندم. در حال تا زدن چادر نماز خانم ولدی بودم که صدایی توجهم را جلب کرد.
صدای کامران بود که با وُلم پایینی انگار به در اتاقک تکیه زده بود و با تلفن حرف میزد.
گوشم را به در چسباندم.
–واقعا بهش گفتی اخراجش کنه؟
...
–موافقت کرد؟
...
–منم برام سواله که چرا اینو برداشته آورده اینجا، میگم شاید بو برده و میخواد از همهچی سر در بیاره.
...
–اخه اینجوری بدتر لج میکنه که...
بعد انگار کسی وارد آبدارخانه شد. چون کلا موضوع صحبتش تغییر کرد.
–بله، شما زنگ بزنید ما کارشناس میفرستیم جاش رو تعیین کنن و بهتون قیمت بدن...
همانطور که حرف میزد صدایش دورتر و دورتر میشد.
خانم ولدی در اتاق را باز کرد و با صدای خفهایی گفت:
–زود باش بیا بیرون دیگه، مگه نماز جعفر طیار میخونی. آقا باهات کار داره.
فوری از اتاقک بیرون آمدم و درش را بستم و گفتم:
–آقای طراوت اینجا وایساده بود با تلفنش حرف میزد، نمیشد بیرون بیام.
لبخند زد.
–حالا کسی ندونه فکر میکنه ما داریم چیکار میکنیم که اینقدر یواشکی...
با وارد شدن راستین به آبدارخانه فوری گفت:
–گفتم بهشون آقا. الام میان.
راستین اخم کرد.
–اگه گفتی پس چرا وایسادید دارید حرف میزنید؟
به طرفش رفتم و گفتم:
–داشتم میومدم.
وارد اتاق شدیم. روی صندلی نشستم. او هم پشت میزش رفت.
–همهی حسابهای قبلی رو از کامران گرفتید؟
–بله، چند روزه دارم کارهاش رو انجام میدم. یه کم وقت گیره.
–از یه کم بیشتره. متوجه شدم جدیدا تا دیروقت میمونید شرکت تا حسابها رو دربیارید.
روی صندلی کمی جابهجا شدم.
–شما که زود میرید از کجا...
–از اونجا که خانم ولدی اجازه گرفتن که کلید در شرکت رو بهتون بده، گفتن صبحها که زودتر از بقیه میاد شما هستید.
چطور میگفتم کار بهانس زودتر میآیم و دیرتر میروم که بوی عطر تو را کمی بیشتر استنشاق کنم. دیر میروم تا در هوایی که تو از صبح در آن دم و بازدم داشتی نفس بکشم، زود میآیم چون دلم بیتاب است برای دیدنت، حتی نگاه کردن به در اتاق بستهات هم آرامم میکند. به میزش خیره شدم.
–میخواستم کار جلو بیفته.
–خب؟
–راستش بعضی حسابها تراز درنمیاد. میدونم یه مشکلی هست، موضوع اینه که اون مشکل پیدا نمیشه، ظاهرا حسابها درسته ولی...
–یعنی باید حسابرس بیاد؟
–به نظرم اوردنش لازمه. حسابرسها مو رو از ماست بیرون میکشن. تو یکی دو روز میتونن ایراد کار رو دربیارن. من تو فروشگاه که کار میکردم همچین اتفاقی افتاده بود. حسابدار نتونست مشکل رو کشف کنه.
راستین تاملی کرد و گفت:
–حالا تا هفتهی دیگه شما حواستون به همه چی باشه، یه مشتری از شهرستان دوربین خواسته، کامران رو میفرستم هم کارشناسی کنه هم نصب، همون روزم حسابرس میارم. کامران نباشه بهتره.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۴۷ 📕 چند روزی بود که پری ناز سروکلهاش در شرکت پیدا
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۴۸ 📕
نمیدانستم موضوع تلفن آقای طراوت را مطرح کنم یا نه. اصلا نمیدانستم چطور مطرح کنم که مشکلی پیش نیاید. یاد محبتهای کامران بد جور روی وجدانم راه میرفت. "نه به محبتهاش نه به این که دلش میخواد من از اینجا برم."
با صدای راستین به خودم آمدم. با مهربانی و لبخند همانطور که نگاهم میکرد پرسید:
–به چی فکر میکنی؟
"این چرا یهو خودمونی شد."
نگاهم را به میز مقابلم دادم.
از پشت میزش بلند شد و روبرویم روی صندلی نشست.
ضربان قلبم تند شد. دستهایش را در هم گره زد و کمی روی میزی که جلویمان بود خم شد. بوی عطرش حالم را عوض کرد. غوغایی در دلم به پا شد. از خودم ترسیدم. دیگر خودم را نمیشناختم. نخواستم به چشمهایش نگاه کنم. نگاهم را به پنجره دادم. ابرها دیده میشدند. سیاه رنگ بودند. در خرداد ماه چه وقت باران بود. سیاهی ابرها ترسی به جانم انداخت که باعث شد از جایم بلند شوم. به طرف در رفتم. دستم که روی دستگیره رفت گفت:
–کجا؟ حرفت رو بزن. از حرفش در جا میخکوب شدم.
دوباره رفت و پشت میزش نشست و گفت:
–اگه چیزی دستگیرت شده بگو، خیالت راحت باشه.
نگاهش نکردم. کمی از در فاصله گرفتم و با لرزشی که در صدایم ایجاد شده بود گفتم:
–نمیدونستم پریناز خانم باهاتون شرط گذاشتن که من رو تا اخراج نکنید...
با بُهت پرسید:
–کی بهت گفته؟
–مهم نیست. خواستم بگم اگر اینجا موندن من باعث شده...
دوباره از جایش بلند شد.
–پرسیدم تو از کجا میدونی؟
–نمیتونم بگم؟
–پشت در اتاق من گوش وایساده بودی؟
با دهان باز نگاهش کردم.
–نکنه اینجا جاسوس داره؟ اخم کردم.
– گوش واینساده بودم. از دهن یکی شنیدم.
چشمهایش گرد شد.
–نگو از دهن پری ناز شنیدی که باورم نمیشه.
سرم را به طرفین تکان دادم.
–پس از دهن کی شنیدی؟
با عجز نگاهش کردم.
–اگه قول میدید بین خودمون بمونه میگم.
با تکان دادن سرش اشاره کرد که قول میدهد.
–از دهن آقای طراوت وقتی داشت تلفنی با یکی حرف میزد.
با لکنت گفت:
–ب...ا...کی؟
–چیزی نگفتم و فقط شانهایی بالا انداختم.
شل شد و خودش را روی صندلی رها کرد. نگاهش خیره به روبرو بود.
برای چند دقیقه به همان حال ماند. جلو رفتم.
–آقای چگینی حالتون خوبه؟
دستهایش را جلوی صورتش گرفت و نفسش را محکم بیرون داد.
–تو مطمئنی؟
جوابی ندادم.
–یعنی جلوی تو حرف میزد؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
چشمهایش را ریز کرد.
–پس چطوری شنیدی؟
–خب، من پشت در بودم، اون نمیدونست. ایستاده بود همونجا حرف میزد.
–کدوم در؟
–تو آبدارخونه.
–آبدارخونه که در نداره.
سکوت کردم و به طرف در راه افتادم.
نزدیکم آمد و به چشمهایم خیره شد.
از حرف زدنم پشیمان شدم. فکر نمیکردم اینقدر به هم بریزد. گفتم:
–حالا چه فرقی داره، بعد پا کج کردم تا خودم را به در برسانم.
آستین کُتم را گرفت. تیز نگاهش کردم.
بیتفاوت به نگاهم گفت:
–درست توضیح بده که بتونم باور کنم.
دستم را کشیدم. اخمم عمیقتر شد. دلم نمیخواست در این حال ببینمش ولی از کارش خوشم نیامد. جدیتر از همیشه گفتم:
–من توضیحم رو دادم برام مهم نیست که باور میکنید یا نه.
فوری از اتاق بیرون آمدم و به طرف میز خودم رفتم.
پشت سیستم که نشستم کامران چای به دست داخل اتاق شد و با لبخندی پرسید:
–توام چای میخوری؟
یاد گل رزی افتادم که دوباره صبح برایم آورده بود. نمیدانستم این محبتهایش را باید به حساب چه میگذاشتم. با حرفهایی که موقع حرف زدن با تلفنش شنیدم اعتمادم نسبت به او کمتر شد.
هنوز اخم داشتم. گفتم:
–آقای طراوت میتونم باهاتون حرف بزنم؟
لیوان چایش را روی میزش گذاشت و جلوی میز من ایستاد.
–جانم بفرمایید.
از لحنش معذب شدم. انگار جنس محبتهایش از نوع مصلحتی یا سرکاریست. انگار دختربچهایی بودم که میخواست با شکلاتی سرگرمم کند.
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞
سلام👋🏻📩
نقل و نباتاتون رو
ارسال کنید...🗓🎀
⊱•📝• انرژے⊰🖊
⊱•🖋• پیشنهاد⊰🖊
⊱•🖇• انتقاد⊰🖊
⊱•💌• حرفدل⊰🖊
⊱•📋• حرفی،سخنی⊰🖊
⊱•🗳• درخواستی⊰🖊
🌻🚿
«⇣لینک ناشناسمون 😉🤗💌
https://harfeto.timefriend.net/16548137176310
🗞🍃
جواب در کانال👇🏻
@HEYDARIYON3134
📮♥️
♡ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ♡↑↑↑↑
#طنز_جبهه
یهبسیجی🧔🏻بود خیلی اهل معنویت و دعا📿🕌 بود .....😍
برای خودش یه قبری ⚰کنده بود شب ها می رفت تا صبح باخدا راز و نیاز می کرد😊
ماهم اهل شوخی بودیم.
یه شب مهتابی🌚سه،چهار نفر شدیم توی عقبه...😝
گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم!
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم😂
با بچه ها رفتیم سراغش....
پشت خاکریز قبرش نشستیم.اون بنده ی خدا هم داشت با یا شور و حال خاصی
نافله ی شب می خوند😍
دیگه عجیب رفته بود تو حال!😉
ما به یکی از دوستامون که تن صدای بالایی داشت.
گفتیم داخل قابلمه برای این که صدا توش بپیچه و به اصطلاح اِکو بشه😂
بگو:اقراء
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن و به شدت متحول شده بود
و فکر می کرد براش اقا نازل شده!
دوست ما برای باز دوم و سوم هم گفت:اقراء
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت:چی بخونم؟؟|!|😂
رفیق ماهم با همون صدآی بلند و گیرا گفت:
بابا کرم بخووون🤣😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🖤🥀›
••
زخݦ ھاټۅ قࢪبۅݧ...(:
#شہیداحساݩڪࢪبݪائیپۅࢪ
شادے ࢪوحش؛
³ صݪۅاټ بفࢪسټ مؤمݩ!
••
シ︎⃟ 🖤¦⇢ #شهیدانه ••
🥀⃟ シ︎¦⇢ #حیدریون ••
ـ ـ ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ ـ ـ
#شهیدسیدمرتضیآوینی
حزباللهپیرۅزاستوپیروزے
خویشتنرامدیونفقرےاستڪہ
درپیشگاهغنےمطلقدارد..✌️🏽
#حاج_عمار
وقتی کسی را همه طرد کردند،
آن وقت خدا او را پناه میدهد
و میگوید خودم تو را میخواهم
کُلُّ ذَنبِکَ مَغفُورٌ سِوَی الاِعراضِ عَنِّی
اُدنُ مِنِّی، اُدنُ مِنّی، اُدنُ مِنّی
همه ی گناهانت جز روگرداندن
از من بخشیده شده است؛
به من نزدیک شو ...♥️
#حاجاسماعیلدولابی
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh