🌷 بسم رب الشهدا و الصدیقین
✨ #شهید_محمد_ابراهیم_همت
به روایت همسر
قسمت 4⃣
یادم هست، گفتم :
"هر کس دیگری بود سعی می کرد جبران کند، ولی تو زدی بدتر خرابش کردی. "
آن شبی را یادش آوردم که باز آمد سرم داد زد.
دیر رسیده بودیم از روستاهای اطراف. خسته هم بودیم. آمدیم توی اتاق خودمان، که دیدیم دو تا دختر دیگر هم به جمع مان اضافه شدهاند.
حدس زدم نیروی جدید باشند. حرف هایی میزدند که در شان خودشان و ما و آنجا نبود.
نمی دانستم باید چکار کنم. فکر می کردم باید تحمل شان کنم، منتها نه تا آن حد که تایید شان کنم.
نگاهشان نکردم و نشستم ولی تمام حواسم به آن ها بود. توی ساکشان دوربین فیلمبرداری و عکاسی و این چیزها هست.شک کردم، ولی عکسالعمل نشان ندادم.
تا اینکه از دست یکی شان کاغذی افتاد زمین، دولا شدم کاغذ را بردارم، بدهمش، حتی محترمانه، که کاغذ را از دستم گرفت کشید، پاره کرد، چند تکه اش را خورد. تکه ای کوچکی از آن را از دستش گرفتم، آمدم بیرون، به کسی گفتم برو ماجرا را به برادر همت بگوید. کاغذ را هم دادم بدهد ببیند. و گفتم :
بگویید اینها کی اند آمده اند توی اتاق ما؟
فرستاد دنبالم. نفس نفس می زد وقتی می گفت :
"شما چرا کنترل اتاق خودتان را ندارید؟"
نگاهش نکردم. فقط گفتم :چه شده؟
گفت :
"اینها کی اند که آمدن توی اتاق شما همنشین شدن؟ "
صدام را بلند کردم گفتم :
"این سوال را من باید از شما بپرسم که مسوول ساختمان هستید نه شما از من!! "
گفت : "عذر بدتر از.... "
گفتم: "ما اصلاً اینجا نبودیم که بخواهیم بفهمیم این ها کی هستند و چکاره. اعزام شده بودیم روستاهای اطراف. "
گفت :"شما باید همان موقع می فهمیدید اینها نفوذی اند. "
گفتم: "از کجا؟ با آن همه خستگی؟ "
پرخاشگر گفت : "حتماً نقشه بمب گذاری ست این. باید می فهمیدید. "
چیزی نگفتم و برگشتم برم، که گفت :
"شما باید تا صبح مواظب شان باشید!"
برگشتم عصبی و با تحکم
گفتم : " نمی توانم. "
صدایش رگه های خشم گرفت، گفت :
" این یک دستور است. "
گفتم : " دستور؟ "
گفت : " از شما بعید است!! "
گفتم : " نه نیست. "
گفت : " مگر شما نیامده اید اینجا که شهید بشوید..... "
گفتم : " ساده و بی پرده، هیچ کدام از ما جرات نمی کنیم با اینها تنها باشیم. "
فکر کنم در صدایش رنگ خنده شنیدم. گفت :" شما و ترس؟ "
گفتم : " نمی توانم و نمی خواهم با اینها توی یک اتاق بمانم. "
گفت :" آهان، پس این است. پس فقط از ترس نیست، شاید از خستگی ست."
گفتم : " می توانم بروم؟ "
گفت : "نه"
نمی دانستم توی سرش چه می گذرد. عصبانی بودم، عصبانی تر شدم وقتی باز سرم داد زد. فکر می کردم با اسلحه بفرستدم برای نگهبانی از آن ها،که نه،رفت تمام دختر های ساختمان را فرستاد توی اتاق خانم سرایداری که آن جا زندگی می کرد.
گفت :" این طوری خیالم راحت تر است."
توی دلم گفتم :"من بیشتر. "
و رفتم خوابیدم.
ادامه دارد...
تو فضاۍ مجازۍ که ماشاءالله
بچه حزب اللھے و فدایے رهبر و
افسر جنگ نرم زیادھ!...
اما تو فضاۍ واقعے نماز صبح پر..!
نماز که رد بشه و قبول نشه،
همه اعمالت رد میشہ رفیق!🙂💔
📿¦↫#نماز"
🌿¦↫#تلنگر"
˹➺ @Banoyi_dameshgh˼
Mohamad Ebrahimi Aslحتما چشمات خیسه .mp3
زمان:
حجم:
4.75M
●━━━━━━─── ⇆ㅤㅤ
◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤ
حتما چشات خیسه
که بارونی حال و هوام😭
#مداحی #شب_جمعه
#اللهمعجللولیکالفرج
•🌸•
نسلدرنسل،یقیناًبہعلےمُنتَسبیم
شجرهنامۂمارابنویسیدغدیر! :)
#بیستوچهارروزتاغدیر✨
#روز_شمار_غدیر🌱
#حیدࢪیوݩ
🎨 #عکس_نوشته
✍🏻 شهید مرتضی مطهری ؛
🔻شناخت صحیح شرط اول رشد است ؛ باید ببینیم آیا از وجود امکاناتی که خداوند تبارک و تعالی در اختیار ما قرار داده و سرمایه هایی که در طول تاریخ پیدا کرده ایم آگاهی داریم .
رفاقت با امام زمان...
خیلی سخت نیست!
توی اتاقتون یه پشتی بزارین..
آقا رو دعوت کنین..
یه خلوت نیمه شب کافیه..
آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه!
🚛⃟🌵¦⇢ #نیمهشب
🚛⃟🌵¦⇢ #مدیر
ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ
⇢ @Banoyi_dameshgh
#جهٺبیدارشدنازخواببراۍنماز^^
قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱
#سورهۍڪهف🌿
شبتونحسینۍ✨
دعاۍفرجآقاجانمونفراموشنشھ🌼🧡