eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
«📻📿» •• واقعیت‌این‌است‌‌عشق‌ما‌به‌شهدا‌و‌ شهادت‌متصل‌است‌به‌عشق‌ما‌به اباعبدالله‌الحسین علیه‌السلام!🌱 💛✨ •• 📻⃟📿¦⇢ •• 📻⃟📿¦⇢ •• ـ ـ ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ ـ ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو‌گناه‌نڪن‌ببین‌خدا‌‌چجورۍحالتو‌جا‌میاره زندگیتو‌پر‌از‌وجود‌خودش‌میڪنہ(: - عصبےشدی؟! +نفس‌بکش‌بگو‌:‌بیخیال،چیزی‌بگم ؛ اما‌م‌زمان‌‌ناراحت‌میشه... - دلخورت‌کردن؟! +بگو‌:خدا‌میبخشه‌منم‌میبخشم‌‌پس‌ولش‌کن - تهمت‌زدن؟ +آروم‌باش‌و‌‌توضیح‌بده‌بگو‌:بہ‌ائمه‌هم‌خیلی‌ تهمتازدن - کلیپ‌و‌عکس‌نامربوط‌خواستی‌ببینی؟! +بزن‌بیرون‌از‌صفحه‌بگو:مولا‌مهم‌تره💔 - نامحرم‌نزدیکت‌بود؟ +بگو‌‌:مهدی‌زهرا(عج)‌خیلی‌خوشگلتره بیخیال‌بقیه ... ! چـٰادُرم۟ یـٰادِگـٰارِمٰادرَم۟ زَهـرٰا❀.• ‌
شھیدمجیـدپـٰازوکۍبـٰارهآایـن‌جملہ‌رآ میگفـت‌معنۍنـدآردڪسی‌بگویـدمـن‌ گرفتـٰارم‌تـٰاوقتۍامـٰام‌رضـٰا'؏'هسـت...♥️' ♡أَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یاعَلۍاِبنِ‌موسَۍأَلࢪّضآ♡ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❏صلوات‌خاصه‌امام‌رضاعلیه‌السلام: اللهّمَ‌صَلّ‌عَلی‌عَلی‌بنْ‌موسَی‌الرّضاالمرتَضی‌الامامِ التّقی‌النّقی‌وحُجَّّتکَ‌عَلی‌مَنْ‌فَوقَ‌الارْضَ‌ومَن‌تَحتَ‌الثری‌الصّدّیق‌الشَّهیدصَلَوةَ‌کثیرَةًتامَةًزاکیَةًمُتَواصِلةمُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه‌کافْضَلِ‌ماصَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍمِنْ‌اوْلیائِک🍃 ••بخوانید‌بہ‌نیت‌شهدا••♥️
^''^ مادر‌شہید: بابڪ رفت سربازی محل خدمتش رشت بود. در زمان سربازی هرازگاهی خونه نمیومد میگفت:"جای دوستانم ڪه مرخصی رفته ان،موندم" بعدها فهمیدیم‌ڪه به ڪردستان میرفته واونجا لب مرز وداوطلبانه خدمت میڪرده🙂 ♥️🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۶٠ 📕 به شرکت که رسیدم. خانم بلعمی را دیدم که آینه ب
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۶۱ 📕 –از سوالم جا خورد ولی زود خودش را جمع و جور کرد. –آره دیگه پس کی گفته، من که علم غیب ندارم. دستم را مشت کردم و روی پایم فشار دادم. خجالت زده به میز خیره شدم. –اصلا فکر نمی‌کردم همچین کاری کنه. –اون ظاهرش با باطنش خیلی فرق داره، آدم درستی نیست، شک نکنید یکی دو ماه دیگه که با پری ناز ازدواج کنه شما رو اخراج میکنه چون دیگه نیازی بهتون نداره، هم خرش از پل گذشته، هم پری ناز میاد و همه کاره میشه. اونم که با تو کارد و پنیره، اون روزم داشت زیرآبت رو پیش راستین میزد. نگاهش کردم. –منظورتون از انتقام چی بود؟ صاف نشست و گفت: –اون میخواد سهم من رو بخره، می‌دونم که پول قابل توجهی نداره، احتمالا میخواد آپارتمانش رو بفروشه، "اون که وقتی امده بود خواستگاری گفت باید خونه‌ی مادرش زندگی کنیم. حرفی از آپارتمانش نزد." آقای طراوت با ناراحتی ادامه داد: – اون در حق منم خیلی نامردی کرده، ولی هر دفعه من گذشت کردم. مظلوم نماییش رو نگاه نکنید. چون اون فعلا تو شرکت به شما بیشتر از هر کس دیگه‌ایی اعتماد داره، ازتون میخوام تو یه کاری کمکم کنید تا حقش رو بزاریم کف دستش. او همینطور حرف میزد و توضیح می‌داد ولی من دیگر توضیحاتش را نمی‌شنیدم. یکه خورده بودم. چه فکر می‌کردم چه شد. چه خیالات خامی داشتم. طراوت انگار از تایید واریز پول توسط من و این چیزها می‌گفت ولی من فقط راستین جلوی چشمم بود. یعنی به پری‌ناز هم موضوع را گفته. آبروی من را پیش او هم برده؟ با صدای آقای طراوت به خودم آمدم. –چرا حرفی نمیزنید؟ اینجوری هم به خاطر این که ضایعتون کرده تلافی کردید هم یه پول حسابی دستتون رو می‌گیره. هر دو به هدفمون می‌رسیم. با پیشنهادم موافقید؟ او چه می‌گفت؟ حرف از تلافی میزد؟ آن هم از راستین؟ مگر می‌توانم؟ من اگر به او ضرری برسانم خودم را نابود کرده‌ام. مگر می‌توانم راه نفسم را ببندم؟ مگر می‌توانم قدرت زندگی کردن را از خودم بگیرم؟ از کسی انتقام بگیرم که باعث تولد دوباره‌ام شده؟ کسی که دیدن ناراحتی‌اش نیمه جانم می‌کند. من نمی‌توانم روحم را به صلیب بکشم، نمی‌توانم حقیقت قلبم را نادیده بگیرم و بفروشمش، آن هم به پول؟ مگر او چه کرده؟ جز این که به زندگی‌ام روح داده... نه، من نمی‌خواهم دوباره دلم یخ بزند، سرم را بلند کردم و به آقای طراوت چشم دوختم. –من اهل این کارا نیستم آقای طراوت. درسته از دستش دلخورم ولی اهل نامردی نیستم. به جلو خم شد. –نامردی چیه؟ ما فقط حقمون رو می‌گیریم. حرف از حق میزند. مگر با پول حق من ادا میشد؟ اصلا تمام دنیا و حق‌هایش به چه دردم می‌خورد وقتی عشق او نباشد. آقای طراوت حرفش را از سر گرفت: – اگه کمکم کنی تو هم شریکیها. می‌تونی یه ماشین زیر پات داشته باشی. با اخم نگاهش کردم. گفت: –چیه؟ پولی که ازش میگیرم حقمه، چون روزی که قرار شد با هم شرکت بزنیم من... نگذاشتم حرفش را ادامه دهد. –نه آقای طراوت، اون هر کاری هم کرده باشه من نمی‌تونم. تو رو خدا من رو معاف کنید. نفسش را از بینی‌اش بیرون داد و بلند شد. –واقعا که هر کس... حرفش را نصفه گذاشت و سعی کرد آرام باشد. –باشه، پس حداقل در مورد حرفهایی که بهتون زدم فکر کنید وچیزی به کسی نگید. –من اصلا درست متوجه نشدم شما چی گفتین، که بخوام واسه کسی توضیح هم بدم. با تعجب نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت. از فکر پیشنهاد ازدواج به کجا رسیدیم. طولی نکشید که صدای خنده‌های آقای طراوت را با خانم بلعمی شنیدم. با اعصاب خرد سیستم را روشن کردم و به کارم مشغول شدم. کاش اصلا به این شرکت نمی‌آمدم. از وقتی آمدم اینجا مشکلاتم هم بیشتر شد. موقع ناهار خانم ولدی وارد اتاق شد و به من و آقای طراوت گفت: –بیایید دیگه، غذاهاتون رو گرم کردم. آقای طراوت رفت ولی من گفتم: –من بعدا می‌خورم. بعد از به اتاق آمدن آقای طراوت‌، برای خواندن نماز وارد اتاقک شدم. دیگر نماز خواندنم را پنهان نمی‌کردم. انگار همین که راستین موضوع را فهمید بقیه برایم اهمیتی نداشتند، شاید هم جرات پیدا کرده بودم. حال خوشی نداشتم، دلم پُر بود. می‌خواستم به زمین و زمان گیر بدهم.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۶۱ 📕 –از سوالم جا خورد ولی زود خودش را جمع و جور کرد
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۶۲ 📕 بعد از نماز به سجده رفتم و برای بخت سیاه خودم گریه ‌کردم و زمزمه‌وار ‌گفتم‌: «خدایا من که به هر کسی راضی شده بودم. مگه من چی‌خواستم، شوهر و زندگی داشتن که دیگه حق هر کسیه، چیز زیادی ازت خواستم؟ من که گفتم هر جور آدمی باشه راضی‌ام. مردم شوهرشون محبت نمیکنه فوری میرن طلاق می‌گیرن، ولی من که میگم هر چی شد بفرست. دیگه چی بگم که راضی بشی؟ یعنی تو بساطت یه شوهر مفنگی و درب و داغون نداری؟ حالا مگه گفتم یه شاهزاده با اسب سفید برام بفرست؟ هر دفعه برمیداری یه عاشق دل خسته‌ی خالی بند بیخود برام می‌فرستی پایین، منم همین که باورش می‌کنم جا میزنه‌، نمونش همون آقا رامین تو دانشگاه، یا همین آقای طراوت که نمیخوام سر به تنش باشه. جای پیشنهاد ازدواج پیشنهاد چه میدونم دزدی میده. خدایا میشه تکلیف من رو روشن کنی، واقعا مشکلت با من چیه؟ اصلا نخواستم آقا، شوهر نمیخوام، فقط این عشق چی بود این وسط اونم از نوع یه طرفه، من میگم میخوام ازدواج کنم بعد تو یکی رو می‌فرستی اونم تو هیبت راستین که سرکارم بزاره؟ خدایی دست هر چی معما سازه از پشت بستی، ولی من اهل حل کردن نیستم. تا حالا تو عمرم یه جدول سودوکو حل نکردم اونوقت بیام این معماهای هزار توی تو رو حل کنم؟ ناله‌ام بالا رفت. خیلی سخته به خدا نمی‌تونم، نمی‌تونم... کسی آرام در اتاقک را باز کرد و وارد شد. لابد خانم ولدی است. سر از سجده برداشتم و اشک‌هایم را پاک کردم. –منم مدتیه که سجده‌هام طولانی میشه حالم میشه مثل حال تو. فوری برگشتم. نورا خانم پشت سرم نشست. خجالت کشیدم که من را در این حال دیده بود. –اگه نمازت تموم شده چادر نماز رو بده منم بخونم. چادر را روی سجاده گذاشتم. –شما چرا؟ خدا رو شکر شوهر به این خوبی دارید. زندگی خارج از کشور و ... لبخند زد. –ناشکرم دیگه. یه زمانی واسه خودم زندگی می‌کردم و کاری با خدا نداشتم. از وقتی باهاش آشتی کردم اونم بهم توجه می‌کنه. چند سال پیش که دکترها بهم گفتن هیچ وقت بچه‌دار نمیشم فهمیدم جنس توجه خدا با همه فرق داره. الانم یه توجه نون و آبدار دیگه بهم کرده که احتمالا تهش میرسه به خودش. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. "اینم که لنگه‌ی امیر محسنه." –منظورتون چیه؟ –خلاصه و واضحش میشه، سرطان دارم و چند وقت دیگه باید حلوام رو بخوری عزیزم. دستم را جلوی دهانم بردم. –وای! خدا نکنه، مگه میشه؟ لبخند زد. –چیه، بهم نمیاد مردنی باشم؟ آره بابا ما از اوناشیم. اونم چه سرطانی، یه وجب روغن روشه، یعنی دکترا گفتن عمرا دست از سرت برداره. شیمی درمانی و این حرفها هم دیگه خیلی دیره. چادر را روی سرش تنظیم کرد. لبهایش رنگ پریده‌تر از صبح شده بود. چشم‌هایش بی‌حال بودند. –الانم دست به دامنش شدم که اونور مرز حواسش بهم باشه، استقبال گرم ازم بکنه، یه وقت گیری چیزی دارم به مهربونی خودش ببخشه. هنوز مبهوت حرفهایش بودم. با لکنت پرسیدم: –او..ن...ور مرز؟ –منظورم اون دنیاست. –خدا نکنه، حالا چند تا دکتر دیگه... –ای بابا اونقدر دکتر رفتم که دیگه خودم شدم یه پا دکتر، شوهرم هر جا بگی من رو برده ولی خب دیگه، اون دکتر اصلیه من رو میخواد باید برم پیش خودش. درمانم پیش خودشه. (با انگشت سبابه به بالا اشاره کرد.) الانم شوهرم پرونده پزشکیم رو با آقا راستین بردن پیش چند تا دکتر. ببخشیدی گفت و نمازش را شروع کرد. نگاهی به بالا انداختم. "خدایا ممنون، باشه فهمیدم بدبخت تر از منم هست، چند تا تسبیح، صلوات و الحمدوالله و استغفرالله طلبت، فقط این خیلی دیگه بدبخته، اصلا کار من رو فراموش کن زندگی اینو سامون بده." دلم برای نورا سوخت و دوباره اشکم درآمد. از خدا برایش از صمیم قلب سلامتی خواستم. "خدایا شنیدم اگه عشق آدمها واقعی باشه دعاشون مستجاب میشه، ازت میخوام حال نورا رو خوب کنی، در عوض قول میدم هر بلایی سرم آوردی دیگه غر نزنم، به خدا قول میدم. " نماز نورا که تمام شد نگاهی به لباسهایم انداخت و با ذوق گفت: –راستی لباست خیلی قشنگه، کاملا پوشیدس، می‌تونم بعدا یه عکس ازش بگیرم؟ آخه اونجا خانم‌هایی که تازه مسلمان شدن با چادر مشکل دارن نمیتونن راحت سرشون کنن، گاهی هم دولتها اجازه نمیدن. می‌تونم این لباس رو بهشون پیشنهاد بدم. طرح جالبیه. هم کتش بلنده هم یقه‌‌اش پوشیدس. دامنشم گشاده و قدشم خوبه. برای تازه مسلمانها عالیه، دست و پا گیر هم نیست. حرفی نزدم، هنوز در شوک بودم. باورم نمیشد. یعنی این دختر به این زیبایی می‌خواهد بمیرد؟ این که شوهر دارد. پس شوهرش چه؟ به نظر که دختر مومن و دست به خیر هم هست که... ماتم برده بود. سجاده و چادر را جمع کرد و بی مقدمه گفت: –ماجرای شما رو مادر شوهرم بهم گفت. از این که این وصلت سر نگرفته خیلی ناراحت بود.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
🍃💞🍃💞🍃💞🍃💞 ‌سلام👋🏻📩 نقل و نباتاتون رو ارسال کنید...🗓🎀 ⊱•📝• انرژے⊰🖊 ⊱•🖋• پیشنهاد⊰🖊 ⊱•🖇• انتقاد⊰🖊 ⊱•💌• حرف‌دل⊰🖊 ⊱•📋• حرفی‌،سخنی⊰🖊 ⊱•🗳• درخواستی⊰🖊 🌻🚿 «⇣لینک ناشناسمون 😉🤗💌 https://harfeto.timefriend.net/16548137176310 🗞🍃 جواب در کانال👇🏻 @HEYDARIYON3134 📮♥️ ♡ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ♡↑↑↑↑