#طنز_جبهه
یکی از شب ها به عباس گفتم می خوای پادگان رو به هم بریزم؟😁😜
با تعجب پرسید "چه طوری؟😃
🗣به بالکن ساختمان رفتم و فریاد زدم "الله اکبر"
👀دقایقی نگذشت که همه به خیال این که خبری شده پشت پنجره ها آمدند و 👥شروع کردند به تکبیر گفتن.
🗣وسط تکبیر،فریاد زدم.
"صدام کشته شد."
ناگهان متوجه شدیم تبلیغات لشگر بلندگوهای پادگان را روشن کرده وآنها هم شروع کردهاند به تکبیر گفتن😃😁
آن قدر صدا و هیجان زیاد بود که به عباس گفتم رادیو رو روشن کنه،🙃😉 نکنه که جدی جدی صدام مرده باشه🙄😯
عاقبت فرمانده گردان مطلع شد و اخطار شدیدی داد.😬😓
~حیدࢪیون🍃
🎞 #استوری ۲۲ روز تا عید غدیر🌿♥️ این شخص، علیست او که اندوه را از چهرۀ من میزداید... 🔹 حدیثی از پ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #استوری
۲۱ روز تا عید غدیر🌿♥️
در چهار جایگاه مرا خواهی دید
و خواهی شناخت،
که یکی از آنها لحظۀ مرگ است...
🔹 حدیثی از امیرالمومنین
📚 ياحارث لتعرفني عند الممات
#روز_شمار_غدیر
شَھـٰآدتپآداشتلـٰاشهآ؎بۍوَقفہاو
درهَمہ؎اینسـٰآلیـٰانبُود:)
+رهبـرانقـلاب
•
#شهیدانھ
سلام علیکم عزیزان شهدا وقتتون حسینی☺️
عزیزان تصمیم گرفتیم در این مدت بخشی از کتاب (خشت اول..) که نوشته داداش رضا هست رو قرار بدیم خیلی قشنگ هم هست اما ما به صورت عکس بارگزاری میکنیم امیدواریم که خوشتون بیاد🌹😊
⚘خاطرهای از شهید بابک نوری⚘
◽️نصفه شب بابک ، فرمانده گردان رو از خواب بیدار میکنه میگه من فردا شهید میشم ، به خانوادم بگو حلالم کنن.فرمانده میگه حرف الکی نزن. برو بزار بخوابیم. میخوابه و خواب میبینه که بابک شهید شده و از خواب میپره.
◽️پیش خودش میگه نکنه فردا شهید بشه. نقشه میکشه که صبح به راننده پشتیبانی بگه به یه بهانهای بابک رو با خودش ببره عقب و یه جایی جاش بزاره. دوباره میخوابه.
◽️صبح از خواب بیدارش میکنن و میگن باید آتش بریزیم رو سر دشمن و.... تو این شلوغیها نقشهاش یادش میره. چند ساعت بعد بچهها شهید میشن.فرمانده گردان تازه یاد حرفهای شب قبل بابک و خوابش و نقشهاش میافته.
✍راوی؛ همرزم شهید نوری به نقل از فرمانده گردان
#شهیدبابکنوریهریس
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۶۲ 📕 بعد از نماز به سجده رفتم و برای بخت سیاه خودم گر
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۶۳ 📕
–پس شما با من آشنایی قبلی دارید؟
–غیر حضوری بله، اونقدر تعریفت رو شنیدم که دلم میخواست زودتر ببینمت.
–از من تعریف شنیدید؟
–بله دیگه، هم مادر شوهرم تعریفت رو کرد، هم دیشب که با آقا راستین بیرون بودیم گفت که خیلی بیشیلهپیله و ساده هستی.
با شنیدن اسمش در دلم غوغا به پا شد.
خجالت زده پرسیدم:
–واقعا؟
با لبخند چشمهایش را باز و بسته کرد.
"نمردیم و بالاخره از منم تعریف کردن."
–نظر لطفشونه.
بلند شد.
–اگه کار نداری بیا بریم تو اتاق آقا راستین، هم من کارام رو با لب تابش انجام بدم هم چند دقیقهایی با هم حرف بزنیم. از حرفش استقبال کردم. شاید از بین حرفهایش باز هم از او چیزی میگفت.
لب تاب راستین را باز کرد و زیر لب گفت:
–رمزش چند بود؟
بعد وارد شد و شروع به تایپ کرد.
پرسیدم:
–کار میکنید؟
سرش را کج کرد.
–کار که نمیشه گفت کلاس مجازیه، یه چیزهایی تدریس میکنم. دیشب گوشیم به مشکل خورد، برنامهها رو ریختم تو لبتاب آقا راستین که بتونم امروز سر کلاس حاضر بشم.
سرم را تکان دادم.
–چه استاد وقت شناسی!
–آخه دیگه باید کمکم کلاس رو تموم کنم، شاید عمرم قد نده. واسه همین در روز دوتا کلاس میزارم که زود تموم بشه. –خسته نمیشن؟
–اونقدر اونا مشتاق هستن که منم سر حال میارن. اکثرا میگن تا حالا از این حرفها نشنیدیم. از هزارتا کلاس یوگا آرامشش بیشتره، برای همین دارم سعی میکنم حداقل این مبحث رو تموم کنم.
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
–جالبه، اینوریا کشته مردهی رقصو آواز اونوریا هستن، اونا کشته مردهی سخنرانی و حرفهای معارف ما هستن.
نورا خندید.
– باور نمیکنی اونقدر اونجا فقر و فحشا و فساد هست که مردمشون یه جورایی برای نجات خودشون با اونجور چیزا پناه میبرن، که آخرشم به بن بست میخورن و به طرف دین تمایل پیدا میکنن. چون خواسته ناخواسته، اول و آخر همهی راههاست،
گفتم:
–منم از برادرم یه چیزهایی شنیده بودم ولی باورم نمیشد.
–خبرهایی که ما از اونا دریافت میکنیم فیلتر شدس، اونا سعی میکنن تا اونجایی که میتونن از کشورشون گل و بلبل نشون بدن. بدبختی اینجاست حتی ایرانیهایی که به اون کشورها مهاجرت کردند هم حاضر نیستن حقایق رو بگن. تا اونجایی که میتونن نکات مثبت رو نقل میکنن. بعضی مردم ایران اونجا با بدبختی زندگی میکنن. اونا نمیخوان قبول کنند که ایران با تمام کاستیهاش خیلی بهتر از اون کشورهای اروپایی و غیره هست. البته بعد از این که چندین سال اونجا زندگی میکنن متوجهی این موضوع میشن ولی دیگه براشون خیلی اُفت کلاس داره که برگردن. وقتی بعضی از ایرانیها اونجا از مشکلاتشون میگن خیلی دلم براشون میسوزه. نمونش پدر و مادر خودم. میتونن تو ایران بهترین زندگی رو داشته باشن ولی هر چی بهشون میگم قبول نمیکنن. بعد لبخند تلخی زد و ادامه داد:
– همسرم میگه اونقدر حرص اینارو خوردی این بیماری امد سراغت، برای همین گفت دیگه به اونجا برنمیگردیم.
ولی من میگم از غذاهای اونجاست، از میوهها و خیلی چیزهای دیگه، سرطان اونجا بیداد میکنه، بخصوص تو دانمارک، رتبهی اول رو داره توی این بیماری.
–تو ایرانم زیاد شده.
–ولی با این حال ایران رتبهی سیام به بالاست.
با تعجب گفتم ولی من شنیدم...
حرفم را برید و گفت:
–آره منم شنیدم. اینجا گفتن رتبهی چهارمه، ولی حقیقت نداره. اصلا این غیر ممکنه، اون کشورها سالهاست دارن تراریخته میخورن و سبک زندگیشون با ما که یه کشور اسلامی هستیم فرق میکنه، خوشبختانه هنوزم تو ایران جاهایی هستن که سبک زندگیشون سنتیه. حالا دلیل اونا چیه که میخوان ایران رو کشور مریض و بدبختی جلوه بدن خدا عالمه.
کمی جابجا شدم.
–ببخشید که میپرسم آخه شما هم که خودتون از بچگی اونجا بودید.
با تاسف سرش را تکان داد.
–بله، منم مثل همهی اینایی که الان عاشق این حرفها شدن دیر فهمیدم مسلمان بودن یعنی چی؟ فقط اسمش رو به یدک میکشیدم چون خانوادم مثل خیلیها فکر میکردن خوشبختی یعنی اونجا زندگی کردن. تا این که با حنیف و گروهش خیلی تصادفی آشنا شدم. اونقدر عاشق حرفهاش شدم که دیوانهوار بهش علاقه پیدا کردم. یک سالی طول کشید تا این که فهمیدم باید به فطرتم برگردم و با حجاب شدم. سرش را پایین انداخت و با لبخند نازکی ادامه داد:
–چند سالی میشه که با هم ازدواج کردیم و آرامش دارم. ولی هنوز هم هر وقت به گذشتم فکر میکنم ناراحت میشم. چقدر ناآرام و با استرس زندگی کردم. من ایمان دارم که خدا حنیف رو فقط برای من فرستاد تا بهم بگه آرام باش خدا همیشه کنارته.
لبخند زدم و به فکر رفتم.
"یعنی خدا راستین رو واسه من فرستاده چی بگه؟ احتمالا میخواد اونقدر حسرتش رو بخور تا جونت دربیاد."*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۶۳ 📕 –پس شما با من آشنایی قبلی دارید؟ –غیر حضوری بل
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۶۴ 📕
آن روز با نورا در مورد همه چیز حرف زدیم. از هم صحبتیاش لذت بردم.
در آخر شمارهاش را گرفتم تا دوستیمان ادامه پیدا کند. چون فامیل راستین بود، احساس میکردم مثل یک سیمی مرا به منبع عشقم متصل میکند.
چند روزی گذشت و من هر روز حال نورا را از طریق تلفن میپرسیدم. دیگر شرکت نیامد. میگفت توانش کم شده و نیاز دارد که بیشتر استراحت کند. با یک خوشحالی و انرژی غیر قابل باوری میگفت که دیگر کارم در این دنیا تمام است. که فکر میکردم میخواهد به مسافرت برود. حرفهایش تنم را میلرزاند، من جای او میترسیدم. مدام از من میخواست که به دیدنش بروم. میگفت پدر و مادرش خارج از کشور زندگی میکنند اینجا به جز خانواده همسرش فامیلی ندارد.
خیلی دلم میخواست دوباره به خانهایی پا بگذارم که دفعهی پیش قلبش را برداشته بودم اما خجالت میکشیدم. برای همین من نورا را دعوت کردم که اول او به خانهی ما بیاید. خیلی زود قبول کرد. روزی که به خانهمان آمد مادر با دیدنش اشک در چشمهایش جمع شد و زیر گوشم گفت:
–الهی بمیرم، خیلی جوونهها...
من هم آرام گفتم:
–خودش که میگه از توجه خدا اینجوری شده، خودت مگه همیشه نمیگی خدا خیلی دوستت داشته امیر محسن رو بهت داده، بفرما هی گفتم تو پر و پای خدا زیاد نپیچ گوش نکردی، اینم نتیجش، این از وضع من، اون از وضع پسرت، اونم از وضع امینه،
عه، راستی از امینه چه خبر، خیلی وقته قهر نیومدهها، بعد نگاهم را رو به بالا چرخاندم و ادامه دادم:
–میگم مامان، نکنه خدا داره به امینه بیتوجهی میکنه؟
مادر چشم غرهایی نثارم کرد.
–اگه عقل درست و حسابی داشتی که...بعد نوچی کرد و ادامه داد:
–«لا إله إلّا اللّه» ببین خودت شروع میکنیا. پاشو برو چایی بیار.
نورا وقتی با امیرمحسن آشنا شد خیلی از شخصیتش خوشش آمد. انقدر با اشتیاق به حرفهایش گوش میداد که یاد کلاس درس افتادم.
آن روز صدف را هم دعوت کرده بودم. وقتی نورا فهمید که قرار است صدف و امیرمحسن با هم ازدواج کنند خیلی ذوق کرد.
کنار گوش صدف گفت:
–به انتخابت تبریک میگم، حتما خوشبخت میشی.
صدف لبخند زد و تشکر کرد.
پرسیدم:
–نورا جون، تو این یه ساعت از کجا فهمیدی خوشبخت میشن؟ اینا خودشون چندین جلسه با هم صحبت کردن هنوز شک دارن با هم ازدواج کنن یا نه، اونوقت...
صدف حرفم را برید:
–نخیر من شک نداشتم آقا امیر محسن گفتن که...
اینبار من حرفش را بریدم.
–بله شما علامه دهری کلا.
نورا لبخند زد و گفت:
– اُسوه جون افکار برادرت خیلی زیباست. حرفهای آدمها نشون دهندهی افکارشون هست. من از حرفهای آقا امیر محسن کمی نسبت بهشون شناخت پیدا کردم.
"چند نفر آدم بدبخت دور هم نشستن و حرف از خوشبختی میزنن، اون که مردنیه، اونم از داداش خودم که بدبختیش کم بود حالا باید با یه دختر به این خوشگلی ازدواج کنه ولی هیچ وقت نمیتونه صورتش رو ببینه، اینم از من، اونم از مامانم که دیگه سر دستهی بدبختاس که باید این وضع بچههاش رو ببینه."
آهی کشیدم و گفتم:
–افکار زیبا و این حرفها که زندگی آدم رو بهتر نمیکنن. حالا شما صبح تا شب افکار زیبا داشته باش. مثل اینه که طرف دستش سوخته بعد آواز میخونه که دردش یادش بره بعد همه میگن خوشبه حالش چه صدای قشنگی داره.
امیرمحسن خندید و گفت:
–شک نکن همون سوختن دست هم لازم بوده.
نورا گفت:
–چه ربطی داشت؟
صدف رو به من گفت:
–امیر محسن درست میگه. واقعا مشکلات لازمهی زندگیه. تو این طنابهایی که برای چاه کنها هست رو دیدی؟
–با تعجب گفتم:
—نه، چطور؟
–اون طنابها هر یه وجبش یه گره داره، اگه گفتی چرا؟
–لابد برای این که کسی که اون پایینه دستش رو گیر بده بیاد بالا.
صدف خوشحال گفت:
–آفرین، گاهی اونقدر چاهها رو عمیق میکندن که هیچ وسیلهایی جز طناب رو نمیشد فرستاد ته چاه. چاه کن از اون گرهها کمک میگیره و میاد بالا. حالا اگر خودش بشینه اون گره ها رو باز کنه میتونه بیاد بالا؟
–شانهام را بالا انداختم.
–معلومه دیگه نه،
–خب دیگه، مشکلات زندگی هم مثل همون گره ها هستن. باید ازشون کمک بگیریم و خودمون رو بکشیم بالا. بعضی گره ها رو اگه باز کنیم میمونیم ته چاه، این مشکلات رو میتونیم بگیریم و خودمون رو بالا بکشیم.
مادر ذوق زده گفت:
–آفرین عروس گلم.
بعد زیر گوش من گفت:
–یاد بگیر.
من هم زیر گوش مادر گفتم:
–مامان جان هنوز عروس گلت نشده، باباش که هنوز جواب نداده.
چیزی به غروب نمانده بود که تلفن نورا زنگ خورد. بعد از جواب دادن تلفنش رو به من گفت:
–آقا راستین بود گفت با حنیف میان دنبالم. همین یک جملهاش کافی بود تا گرما را در صورتم حس کنم. نورا نگاهش روی صورتم ثابت ماند. نگاهم را پایین انداختم و گفتم:
–چرا اونا زحمت میکشن من میرسوندمت.
–آخه انگار آقا راستین پیش یه دکتری وقت گرفته، گفت میاد که بریم اونجا*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_damesh