eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
اعضای جدیدی که به ما پیوستید خیلی خوش امدید 🌹 خدارا شاکریم که خادم شما محبان امام علی ﴿؏﴾ هستیم برای چیزی که به کانال اومدید و ان شالله که موندگار باشید روی سنجاق کانال بزنید یا این لینک رو لمس کنید و از تمام مطالب ما لذت ببرید 💚 https://eitaa.com/Banoyi_dameshgh/5265 یه توضیحی بدم ما در روز جمعه رمان ( عشق واحد) قرار میدادیم اما به پایان رسید و تصمیم گرفتیم زندگی‌نامه شهید ( محمد ابراهیم همت) در روز جمعه قرار بدیم و در طول هفته یه رمان دیگه به نام ( عبور زمان بیدارت میکند) قرار میدیم .خوش اومدید😊🌹
💔:))
~حیدࢪیون🍃
💔:))
ڰفتنـــۍ نيست!😭 يہ حࢪفايۍ از جنس آه و سڪوتہ ࢪو سينم نشستہ...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ۲۲ روز تا عید غدیر🌿♥️ این شخص، علی‌ست او که اندوه را از چهرۀ من می‌زداید... 🔹 حدیثی از پیامبر مهربانی 📚 وكاشف الكرب عن وجهي
و‌إِنّي‌أُحبک‌أَکثر‌اتِّساعاً‌من‌السَماء وَوَسیع‌تَراَزآسمـٰان‌دوستَت‌دآرَم..🌿 • •
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌- حآج‌حسیـن‌یڪتا: چنـدتاقلـب‌براۍامام‌زمـٰانت‌شڪارڪردۍ؟! چنـدتامون‌غصـہ‌خورِامام‌زمـانمونیـم؟! رفقـا..! توجنـگ‌چیزۍکھ‌بیـن‌شهـداجـاافتـاده‌بـود ایـن‌بـودکه‌میگفتـن: «امام‌زمـان‌دردوبلات‌به‌جـون‌مـن🖐🏿» !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۵۸ 📕 بدون خداحافظی فوری از ماشینش فاصله گرفتم. به
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۵۹ 📕 –زده به سرت؟ با این ازدواج کنی نرفته باید برگردی همینجا. شیرآب را باز کردم و شروع به شستن کردم. –سعی می‌کنم اینطور نشه مامان، خیالتون راحت. آریا گفت: –عه خاله نه، ازش بدم امد، یه جوری نگاهم... صدای زنگ آیفن آریا را وادار کرد که حرفش را نیمه بگذارد. بابا و امیر محسن که آمدند. یک کیسه سیمان و ابزار بنایی هم با خودشان آوردند و جلوی در ورودی گذاشتند. مادر پرسید: –سیمان واسه چی؟ امیر محسن گفت: –واسه جلوی در مدرسه، مامان یادته مدرسه که می‌رفتم جلوی در مدرسه توی پیاده رو یه بلندی کوچیک بود که هر دفعه پام بهش گیر می‌کرد؟ مادر ضربه‌ایی روی دستش زد و گفت: –نکنه امروز که رفته بودی مدرسه دوباره افتادی؟ "یادم آمد که امروز امیر محسن سخنرانی داشت." پدر اخم کرد و گفت: –بله، بعد از این همه سال شهرداری اونجا رو درست نکرده، با این که مسئول مدرسه می‌گفت چند بار تذکر دادن و به مسئول مربوطه گفتن. ولی فایده نداشته. باید همون چندین سال پیش خودمون دست‌به کار می‌شدیم. به دیگران امید ببندی همینجوری میشه دیگه، امروز خدا خیلی به امیرمحسن رحم کرد. امیر محسن وارد اتاق شد و از خواستگار پرسید. من هم همه‌ی حرفهایی که بینمان رد و بدل شده بود را برایش تعریف کردم. کمی فکر کرد و پرسید: –صاحب این بوی عطری که توی اتاق مونده مال اونه؟ با تعجب گفتم: –آره، فکر کنم از اون خوباس که ماندگاری بالایی داره. نشست روی تخت. –ردش کن. پوفی کردم و گفتم: –ول کن امیر محسن، دوباره چی شد؟ اون فقط یه کم راحته، آدم بدی به نظر نمیومد. بلند شد و کلافه گفت: –اگه نظرم برات مهمه ردش کن، همین. اخم کردم. –آخه برای چی؟ تو که اون رو اصلا ندیدی؟ صدایش را کمی بالا برد. اینجور آدمها ارزش دیدن ندارن. –چی میگی تو؟ به خاطر یه بوی عطر جواب منفی بدم. اصلا چی بگم. اینم شد دلیل؟ بگم برادرم از بوی عطرتون خوشش نیومده؟ امیر محسن سرش را تکان داد و از اتاق بیرون رفت. از مخالفت خانواده‌ام خوشحال بودم. ولی قلبم خسته بود. انگار عشقی که روی دوشش بود برایش خیلی سنگین بود دیگر نایی برای حملش نداشت. برای همین کم آورده بود. برای باز کردن این گره‌ی کور به یک عقل نیرومند نیاز داشتم. ولی عقلم دست به زیر چانه‌اش زده بود و فقط گره را نگاه می‌کرد. به سالن رفتم. امیر محسن در گوشه‌ی متعلق به خودش پتویی پهن کرده بود و رویش نشسته بود. آریا اصرار داشت که مثل همیشه با هم بازی کنند. بالاخره هم موفق شد. توپ پلاستیکی آورد و دروازه‌ایی تعیین کرد تا به دایی‌اش پنالتی بزند. امیر محسن ژست دروازه بانی گرفت و گفت: –دایی جان اول چند ثانیه تمرکز بگیر بعد بزن. آریا هر چه توپ شوت می‌کرد امیر محسن می‌گرفت. –دایی چطوری می‌گیری؟ آهان فهمیدم. بعد بدون فکر تند تند شوت زد و همه از دم گل شدند. آقاجان گفت: –آریا توپت خیلی نزدیکه دروازس. آریا گفت: –قبلنم که دایی می‌گرفت همینجا بودم. اصلا آقا جان شما دروازه‌بان. امیرمحسن جایش را با پدر عوض کرد و گوشی‌اش را از روی کانتر برداشت و کنار من روی کاناپه نشست. بعد بدون این که حرفی در مورد خواستگاری بگوید، بی‌مقدمه دستش را روی گوشی‌اش کشید. –راستی امروز صدف هم مدرسه امده بود. می‌گفت مرخصی گرفته. –اوه اوه، دیگه ببین تو چقدر براش مهم بودی که به صارمی رو زده. امیر محسن لبخند زد. – بعد از برنامه‌ی مدرسه رفتیم توی محوطه‌ی حیاط کمی قدم زدیم و دوباره صحبت کردیم. اون اصرار داره که بریم خواستگاریش. میگه با خانوادش صحبت کرده، پدرش گفته حالا یه جلسه بریم با هم آشنا بشیم. –خب تو چی گفتی؟ –فکر می‌کردم با حرف زدن باهاش می‌تونم منصرفش کنم ولی برعکس شد. لبخند زدم. –اون تو رو راضی کرد؟ –راضی که نه، ولی قرار شد اگر خانوادش موافقت کردن، برای چند ماه محرم بشیم، بعد از اون اگر پشیمان نشد، ازدواج می‌کنیم. یعنی من خواهش کردم که اینطور باشه. اون می‌گفت زود عقد کنیم. باورم نمیشد صدف چنین درخواستی کرده باشد. به روبرو خیره شدم و زمزمه وار گفتم: –دیگه ببین چه دلی ازش بردی. امیر محسن اعتراض آمیز گفت: –من؟ من دل بردم؟ من که کاری نکردم. بغضم گرفت زیر لب گفتم: –همتون همین‌جوری هستید. نمی‌فهمید با دل دیگران چیکار می‌کنید. خوش به حال صدف که اینقدر شجاعت داره. صدایم در هیاهوی آریا گم شد. امیر محسن پرسید: –چی گفتی؟ صدف چی؟ –هیچی. –ولی تو یه چیزی در مورد صدف گفتی، بلندتر بگو بشنوم. –نترس بابا، بدش رو نگفتم. نه به دار نه به بار چه واسش بال بال میزنی، شانس آوردیم اصلا راضی نیستیا. امیر محسن خندید. –الان داری خواهر شوهر بازی درمیاری؟ البته صدف خانم از پست برمیاد، همچین کم زبون نیست* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۵۹ 📕 –زده به سرت؟ با این ازدواج کنی نرفته باید برگرد
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۶٠ 📕 به شرکت که رسیدم. خانم بلعمی را دیدم که آینه به دست در حال بررسی صورتش است. با لبخند جلو رفتم. سلام کرد و گفت: –مهمون خارجی داریم. نگاهی به در بسته‌ی اتاق راستین انداختم و با لبخند گفتم: –نگو که خارجیهام میخوان ما بریم براشون دوربین نصب کنیم که باورم نمیشه. انگشت سبابه‌اش را روی بینی‌اش گذاشت. –هیس، دوربین چیه؟ برادرش امده البته با خانمش. الانم تو اتاقن. –واقعا؟ از کدوم کشور؟ –نمی‌دونم، فقط اگه تیپشون رو ببینی باورت نمیشه. –مگه چطوری هستن؟ خانم بلعمی تا دهانش را باز کرد که جواب مرا بدهد در اتاق باز شد. راستین به همراه یک روحانی و خانم چادری از اتاق بیرون امدند. با چشم‌های گرد شده نگاهم را بین آن سه نفر و بلعمی چرخاندم. راستین خان جلو آمد و آنها را به من و مرا به آنها معرفی کرد. با این که خودش گفت برادرم هستن باورم نشد. مگر می‌شود؟ فرقشان زمین تا آسمان بود. همسر برادرش که فهمیدم اسمش نوراست جلو آمد و با خوش رویی با من دست داد. خانم زیبا رو و متشخصی بود. در عین حال صورتش یک حالت رنگ پریده و بیمار گونه داشت. برادرش خیلی شبیهه راستین بود، فقط ریش و لباسی که داشت مظلوم‌ترش کرده بود. راستین رو به من گفت: – خانم مزینی من با برادرم بیرون میریم، حواست به اوضاع شرکت باشه. نورا خانم میخوان از لب‌تاب من استفاده کنن میمونن که کارشون رو انجام بدن. پرواز کردن حس کوچکی بود برای بیان شادی که از واژه واژه‌ی کلماتش در جانم می‌نشست. مگر میشد به چشمانش نگاه کنم. شک نداشتم قلبم تا چشم‌هایم بالا آمده و فقط یک نگاه کافی بود تا همه‌چیز برملا شود. نگاهم به کفشهایش بند بود و فقط سرم را در تایید حرفهایش تکان می‌دادم. بعد از رفتن آنها ولدی از آبدارخانه بیرون آمد و گفت: –عه، کجا رفتن؟ چایی ریختم. نورا گفت: –اشکال نداره خودمون می‌خوریم. بعد به طرف آبدار‌خانه رفت. به چند دقیقه نرسید که همه دور میز نشسته بودیم و از هر دری حرف می‌زدیم. نورا خیلی خون گرم و راحت بود. بلعمی خیلی زود تخلیه اطلاعاتی‌اش کرد و فهمیدیم که نورا و شوهرش مُبلغ هستند و مدام در کشورهای مختلف در سفرند. نورا خانم از بچگی در خارج از کشور زندگی کرده است. بلعمی قندی داخل دهانش گذاشت و پرسید: –نورا خانم آخه این چه کاریه، خب اونا خودشون دلشون بخواد دین اسلام رو قبول میکنن دیگه چه کاریه بدبختشون کنید و به زور به بهشت ببریدشون. بعد جرعه‌ایی از چایی‌اش خورد. نورا خانم خندید. –ما فقط می‌خواهیم نزاریم اونا رو به زور جهنم ببرن. باید آگاه بشن بعد بهشت یا جهنم رفتن رو خودشون انتخاب کنن. بلعمی گفت: –آگاهی دادن نمیخواد، یه گشت بزنن تو اینترنت همه‌چی دستشون میاد. نورا سرش را تکان داد. –نه دیگه، اونا حتی به قول شما اینترنتشونم سانسوره، اونا هر چیزی رو در دسترس شهرونداشون قرار نمیدن. –وا؟ اونجا که آزادیه؟ نورا آهی کشید و گفت: –آزادی یه دروغ بزرگه، بعضی از اونها خیلی محدودیت دارن، البته تو ایرانم الان متاسفانه شاهد این محدودیتها هستیم. من صبح که امدم اینجا و شما رو دیدم خیلی متاثر شدم. –وا؟ چرا؟ نورا اشاره‌ایی به آرایش بلعمی کرد و گفت: –به خاطراینا، تو شرکتهای خصوصی واقعا خیلی به منشیها ظلم میشه. بلعمی فنجانش را روی میز گذاشت. –منظورتون آرایشمه؟ – و نوع لباستون. بلعمی خندید و گفت: –محدودیت چیه بابا، من خودم دوست دارم اینطور آرایش کنم، کسی کاری با من نداره، تازه نوع پوششم هم به میل خودمه. انگار نورا حرفش را باور نکرد. –آخه من با چندتا منشی که صحبت کردم برعکس حرف شمارو گفتن. –اونارو نمیدونم ولی اینجا اجباری نیست. نورا گفت: –پس اگر ساده هم باشید راستین خان توبیختون نمیکنه؟ من فوری گفتم: –ربطی به مدیر نداره بلعمی خودش اینجوری دوست داره. تو این مدتی که من اینجا کار می‌کنم این همیینجوریه، انگار کلا با آرایش می‌خوابه و صبحم بلند میشه میاد. نورا ابروهایش را بالا داد و به فکر رفت. همان لحظه آقای طراوت وارد آبدار‌خانه شد و با خوشرویی احوالپرسی کرد. بعد با اشاره مرا صدا کرد. پشت میزم که نشستم پرسید: –شما کم و کاستیهای حسابها رو درآوردی؟ آه از نهادم بلند شد. یادم رفته بود روی سیستمم رمز بگذارم. از حرفش شوکه شدم و با تردید پرسیدم –چطور؟ صندلی آورد و جلوی میزم نشست. –نمی‌دونستم اینقدر به حسابداری مسلط هستید. –حالا مگه فرقی میکنه. با لبخند گفت: –حالا که اینقدر مهارت دارید. من یه پیشنهاد عالی براتون دارم. "پس بالاخره اینم غیرتی شد، می‌تونم خواستگاری پسر بیتا خانم رو رد کنم. حداقل این خیلی از اون بهتره." پرسیدم. –چه پیشنهادی؟ بلند شد در را بست. –مطمئنم اگر بشنوید خوشحال می‌شید. تازه می‌تونید از راستین هم انتقام بگیرید. –انتقام؟ –آره دیگه امده خواستگاریتون ولی... هینی کشیدم. –خودش بهتون گفت؟* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_