eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
36462481370026.mp3
4.33M
اباعبدالله همه زندگیم فدات...:)♥️
- یهـ حرم دارهـ ارباب‌ ُ و یهـ جهـان گرفتارش!(:
این‌جوریہ‌کِہ‌میگَـن: 'الرفیق‌ثـُم‌الطَریق' حواسِتـون‌بـٰاشِہ‌چِہ‌ڪَسۍروبَراۍرِفـٰاقت‌اِنتخـٰاب‌مۍڪنید.
~حیدࢪیون🍃
🎞 #استوری ۱۹ روز تا عید غدیر🌿♥️ نام امیرالمومنین را خداوندِ علیِ اعلیٰ گذاشت... 🔹 از المناقب ابن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 ۱۸ روز تا عید غدیر🌿♥️ میثم تمار گوید امیرالمومنین شب‌هنگام سر در چاه فرو برده و درد دل می‌کرد... 🔹 در بحارالانوار علامه مجلسی 📚 إذا ضاق لها صدري
حاج‌آقاپناهیان‌میگفت: توی‌دلت‌بگوحسین(ع)نگاهم‌میڪنہ عباس(ع)نگاهم‌میڪنہ حتی‌اگرم‌اینطورنباشہ خدابہ‌حسین‌میگـه: حسینم.........! نگااین‌بندمو خیلے‌دلش‌خوشہ ناامیدش‌نڪن‌... یہ‌نگاهیم‌بهش‌بڪن 💔! این‌خیلی‌مطمئن‌حرف‌میزنه‌ها..! •• 🗞⃟⏳¦⇢ •• 🗞⃟⏳¦⇢ •• ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 | 🔻شهیدمهدی‌باکری: ای عاشقان اباعبدالله، بایستی شهادت را در آغوش گرفت، گونه ها بایستی از شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند. بایستی محتوای فرامین امام را درک و عمل کنیم تا بلکه قدری از تکلیف خود را در شکر گزاری بجا آورده باشیم.
هر‌ڪس‌‌دݪش‌‌بہ‌زلفِ‌‌ڪسۍ‌میخورد‌گِرھ ما‌هـم‌اسیـرِ‌موے‌جواد‌الائمہ‌ایـم. (ع)
~حیدࢪیون🍃
*🍀🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۷۶ 📕 نورا مکثی کرد و ادامه داد: –بیچاره تو این مدت خود
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۷۷ 📕 البته من مختصر پوششی داشتم. راستش این چیزا برام خنده دار بود و درکش نمی‌کردم. ولی در عین حال خیلی حرفها که اونجا زده میشد رو قبول داشتم و انجام می‌دادم. –چرا آقا حنیف نمی‌خواستن شما رو ببینن؟ –بعدا فهمیدم اونم بهم علاقمند بوده ولی پیش خودش این ازدواج رو اشتباه می‌دونسته، می‌خواسته فراموشم کنه. البته منم یه جورایی عضو اون کانون شده بودم از بس که همش به بهانه‌های مختلف اونجا بودم. آخه با یکی از خانمهای اونجا دوست شده بودم، اونم من رو به کار گرفته بود یعنی خودم ازش خواستم. اون دوستمم تعجب می‌کرد از این که حنیف فعالیتش کم شده. روزی که به واسطه‌ی اون دوستم با حنیف حرف زدم، گفت که تصمیم داره برگرده ایران. حتی بلیطش رو هم نشونم داد. فکر کن، می‌خواسته از دست من به ایران فرار کنه، اونم برای همیشه، ولی من دستگیرش کردم. نورا از حرف خودش بلند خندید. با خودم گفتم:"خدایا یعنی میشه" مریم خانم با ظرف پر از هندوانه وارد حیاط شد و با لبخند گفت: –تو این گرما فقط هندونه می‌چسبه، ظرف را روی تخت چوبی گذاشت. –میگم اُسوه جان کاش مامانتم میومدا. نورا گفت: –من بهش زنگ زدم نذاشتم بره خونه لباسش رو عوض کنه چه برسه مادرشم با خودش بیاره. مریم خانم تسبیح دستش را روی دستهای نورا گذاشت و گفت: –روی کانتر جاش گذاشتی. نورا تسبیح را برداشت و تند تند شروع به رد کردن دانه هایش کرد. –دستتون درد نکنه مامان جان. نگاهی به تسبیحش انداختم: –بدون ذکر می‌چرخونی؟ – بهم آرامش میده. –آره، برادر منم همین رو میگه، اونم میگه رازی توی چرخوندن تسبیح هست که توی قرصهای آرام بخش نیست. ولی نمی‌دونم چرا رو من جواب نمیده. مادر راستین لبخند زد و نگاهی به نورا انداخت و گفت: –من که حرف زدن با نورا جون بهم آرامش میده. نیاز به تسبیح ندارم. الهی که صد سال زنده باشی عزیزم. با صدای زنگ تلفن دوباره مریم خانم بلند شد رفت. به نورا گفتم: –دیدی گفتم، همه‌ی ما باید بریم پیش اون دکتره. البته مریم خانم درست میگه، منم پیش تو خیلی آرومم. نورا لبخند تلخی زد، خیلی تلخ. –می‌دونی تنها چیزی که آرامشم رو به هم میزنه چیه؟ با دلسوزی نگاهش کردم. سرش را پایین انداخت، لبهایش لرزید. –از مردن و رفتن ناراحت نیستم. از این که مریضم یا این که بچه‌ایی نداشتم برام مهم نیست. از تنها گذاشتن پدرم و گریه‌های مادرم می‌تونم بگذرم. چیزی که اذیتم میکنه دوری از حنیفه. اونقدر که مهربونه، و با رفتار خوبش من رو به زندگی برگردوند. من خیلی بهش مدیونم. با تعجب پرسیدم: –به زندگی برگردوند؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. –من قبل از حنیف زندگی نمی‌کردم. فقط در توهم خوشبختی بودم. خواستم بگویم غصه نخور مردها زود فراموش می‌کنند. خودش فوری گفت: –اصلا موضوع این نیست که اون بعد از من چیکار میکنه، میره زن میگیره، نمیگیره، برام اهمیتی نداره. موضوع اینه که برای من جدا شدن از اون خیلی سخته. دستش را گرفتم و فشار دادم. –من مطمئنم ازش جدا نمیشی، تو خوب میشی نورا. نگران نباش. مامانم همیشه میگه وقتی یه زن و شوهر به هم علاقه دارن خدا بینشون جدایی نمینداره. او هم دستم را فشار داد و لبخند زد. –ای‌بابا امروز همش حرفمون به گریه و ناله گذشت. برعکس اون روز که من امدم خونتون کلی خندیدیم. پیش دستی را کنار دستم گذاشت و هندوانه تعارفم کرد و گفت: –باید برام تعریف کنی که چی شد که درگیر برادر شوهر من شدی. یک تکه هندوانه بر سر چنگال زدم و گفتم: –اول تو بگو ولدی چی بهت گفت. لبخند زد. –به شرطی که به روش نیاری، فردا نری تو شرکت چیزی بهش بگیا. –باشه قبول. –اون روز که امده بودم شرکت و داشتیم با هم حرف میزدیم، یادته اون همکارت صدات کرد با هم رفتید. –آقای طراوت رو میگی؟ –آره همون. وقتی در رو بستید، خانم بلعمی هم بلند شد رفت سر کارش. من موندم و خانم ولدی. خانم ولدی گفت که آقای طراوت خیلی به تو محبت میکنه و یه فکرایی در موردت داره، ولی تو بهش اهمیتی نمیدی چون گلوت جای دیگه گیره. من گفتم خانم ولدی نگید این حرفها رو آخه شما از کجا می‌دونید. خیلی مطمئن گفت که تو از راستین خوشت میاد اون این رو از رفتارت متوجه شده. با تعجب نگاهش کردم و لب زدم. –ولدی‌ام واسه خودش کاراگاهی شده‌ها. –خب حالا نوبت توئه. زانوهایم را بغل گرفتم و گفتم: –چی بگم. من داشتم زندگی می‌کردم این برادرشوهر جنابعالی بود که امد همه چیز رو به هم ریخت و رفت دنبال زندگی خودش. حالام می‌خواد ازدواج کنه. البته من از اون شاکی نیستما، از دست دل خودم شاکی‌ام. گاهی میخوام بگیرمش و خفش کنم که اینقدر آبروی من رو همه جا میبره. نورا با تعجب پرسید: –کی رو خفه کنی؟ –دلم رو دیگه. نوچی کرد و با تاسف نگاهم کرد.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۷۷ 📕 البته من مختصر پوششی داشتم. راستش این چیزا برام
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۷۸ از سکوت کوتاهی که بینمان برقرار شد. گفتم: –نورا، میخوام یه چیزی بهت بگم فقط قول بده فکر بدی در موردم نکنی. کنجکاو نگاهم کرد. –چرا باید فکر بد کنم؟ –آخه در مورد پری‌نازه. یه وقت فکر نکنی این حرفها رو میزنم چون دلم نمی‌خواد اون دوتا با هم ازدواج کنن. مرموز نگاهم کرد. –باشه، بگو. –در مورد اون موسسه‌ایی که پری‌ناز توش کار می‌کنه چیزی شنیدی؟ سرش را به علامت منفی تکان داد. –من اصلا نمی‌دونستم کجا کار می‌کنه. تو از کجا می‌دونی کجا کار می‌کنه؟ برایش همه چیز را در مورد رفتنمان به موسسه و محیط آنجا و اتفاقهایی که بین من و پری‌ناز افتاده بود را تعریف کردم. حتی حرفهایی که صدف در مورد آن موسسات شنیده بود را هم برایش تعریف کردم. بدون پلک زدن با دقت به حرفهایم گوش کرد و بعد به فکر فرو رفت. –فقط نورا بین خودمون بمونه‌ها، کمی جابه‌جا شد. فکرش رو بکن به مادرشوهرم اینارو بگم، پس میوفته. فقط اجازه بده به حنیف بگم، بهش میگم به کسی نگه که تو اینارو گفتی. ابروهایم را بالا دادم. –اگر آقا حنیفم نگن پری‌ناز همین که بفهمه کسی از ماجرا بو برده می‌فهمه من گفتم. آخه جز من و خودش که کسی این ماجرا رو نمیدونه، اونوقت واسه من دردسر درست میشه. کمی به ظرف هندوانه خیره شد و بعد گفت: –آخه فکرش رو بکن یک درصد حرفهایی که در مورد اون موسسه گفتی درست باشه، چه بلایی سر راستین و زندگیش میاد. اصلا شاید کار خدا بوده که پری‌ناز خودش به میل خودش تو رو ببره اونجا، زمزمه وار گفتم: –اینجوری به قضیه نگاه نکرده بودم. لبهایم را بیرون دادم. –هر جور خودت صلاح می‌دونی انجام بده، لبخند زد. –آهان، فهمیدم چیکار کنیم. به حنیف میگم در موردش تحقیق کنه اگرم پری‌ناز فهمید می‌گیم تحقیق قبل از ازدواجه دیگه، مشکلی پیش نمیاد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 کمی پول برای خریدن سهم کامران جور کردم. ولی کم بود. تصمیم گرفتم ماشینم را بفروشم و ماشین سبکتری بردارم. فکر می‌کردم باید آپارتمانم را بفروشم. ولی وقتی ضررهایی که به شرکت زده بود را از حسابش کم کردم نیازی به فروش آپارتمان پیدا نشد. بعد از روزی که از طریق اُسوه متوجه شدم که کامران از همه چیز با خبر شده. رک و راست مواردی که حسابرس گفته بود را برایش توضیح دادم و گفتم که او مقصر است که این مشکلات به وجود آمده. ابتدا زیر بار نرفت و خواست که تقصیرها را گردن ناکارآمدی اُسوه بیندازد. ولی وقتی مدارکی را که حسابرس در اختیارم گذاشته بود را نشانش دادم حرفی نزد و گفت" می‌خواستم همه را با شرکت تسویه کنم. البته رضا دوستم گفت که می‌توانم از کامران شکایت کنم. چون با برگشت خوردن چندتا از چکها اعتبار شرکت زیر سوال رفته بود و بعضی از مشتریها را از دست داده بودیم. ولی من نمی‌خواستم ماجرا کش پیدا کند. اصلا حوصله‌ی دادگاه و این حرفها را هم نداشتم. از شرکت که بیرون آمدم. سوار ماشین شدم و روشنش کردم. به طرف خانه‌ایی که پری‌ناز می‌گفت خانه‌ی خاله‌اش است راه افتادم. پری‌ناز زودتر رفته بود تا برای آمدن به خانه‌ی ما آماده شود. انتظارم جلوی در خانه طولانی شد به طوری که چندین بار زنگ زدم تا بالاخره آمد. بلافاصله در را باز کرد و روی صندلی نشست. با دهان باز نگاهش کردم. –چرا خودت رو این ریختی کردی؟ پری‌ناز خانواده من تو رو اینجوری ببینن خوف می‌کنن. صدبار گفتم هرجا میری باید طبق همونجا لباس بپوشی و آرایش کنی. این همه من رو معطل کردی آخرشم اینجوری؟ اخم کرد و نگاهی از آینه‌ی سایه‌بان ماشین به خودش انداخت. –من که عیب و ایرادی نمی‌بینم، جز این که تو الان میخوای گیر بدی. بالاخره خانوادت باید بدونن که من چطوریم دیگه، همیشه که نمی‌تونم براشون فیلم بازی کنم. بعدشم مگه نگفتی برادرت و زنش از خارج امدن، نمیخوام جلوشون کم بیارم. از حرفش پقی زیرخنده زدم. با تعجب نگاهم کرد. اشاره‌ایی به در ماشین کردم. –پیاده شو. اتفاقا به خاطر همونا میگم ساده باش. حالا خودت میای می‌بینی. فعلا برو هم صورتت رو بشور، هم یه مانتو درست و حسابی بپوش. دوباره نیم ساعتی معطل ماندم تا بالاخره آمد. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –نیم ساعته چیکار می‌کنی؟ تو که همون شکلی هستی. عصبی گفت: –نیم ساعته دارم پاک می‌کنم، این همه کمش کردم، اونوقت میگی فرقی نکرده. اخم کردم و نگاهی به ساعتم انداختم. ماشین را روشن کردم و پایم را روی گاز گذاشتم. –تو درست نمیشی. سکوت سنگینی بینمان برقرار شد. با شنیدن صدای پیامک گوشی‌اش نگاهی به آن انداخت و بی‌مقدمه پرسید: –چرا میخوای سهم کامران رو بخری؟ پرسیدم: –کی بهت گفت؟ –مهم نیست. با اخم نگاهش کردم. –اتفاقا مهمه، اصلا تو چیکار به این کارا داری؟ –برای این که عامل همه‌ی این بدبختیا رو اون دختره‌ی پرو می‌دونم. هنوز نیومده جنابعالی همه کارش کردی. –چه ربطی به اون داره؟ عصبی فریاد زد:* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Ba
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۸٠ 📕 رنگ از رخ پری‌ناز پرید و فریاد زد: –چی گفتی؟ خودکشی کرده؟ تو مطمئنی؟ –الان اونجایی؟ –باشه الان میام. فقط بگو ساعت کلاس من بود یا نه؟ ... –وای، من که گفتم حواست بهش باشه، حالا یه بار من یه کاری ازت خواستما. من همانجا مثل مجسمه ایستاده بودم و مات و مبهوت به حرکات پری‌ناز نگاه می‌کردم. گوشی را قطع کرد و به طرف ماشین دوید. دستش که روی دستگیره‌ی در رفت به طرفم برگشت. –چرا اونجا وایسادی؟ بدو بیا ماشین رو روشن کن دیگه. سردرگم به طرف ماشین راه افتادم و پرسیدم: –چی شده؟ کی خودش رو کشته؟ در را باز کرد و نشست. من هم فوری جعبه شیرینی را صندلی عقب ماشین گذاشتم و پشت فرمان نشستم. پری‌ناز گفت: –یکی از بچه‌های موسسه خودش رو کشته، باید زودتر برم اونجا. میگم تو می‌تونی خودت بری خونه ماشین رو بدی به من؟ ماشین را روشن کردم. –خودم می‌رسونمت، تو با این حالت که نمیتونی رانندگی کنی. با اصرار گفت: –چیه می‌ترسی ماشینت بلایی سرش بیاد؟ من رو جلوتر پیاده کن، با تاکسی میرم. اخم کردم. –یعنی چی؟ می‌رسونمت دیگه. کلافه گفت: –آخه بیایی اونجا چیکار؟ بی‌توجه به حرفش به طرف موسسه راندم. مسیر آنجا را خوب می‌دانستم. چند باری دنبال پری ناز به آنجا رفته بودم. –واسه چی خودکشی کرده؟ چشم به روبرو دوخت. –چه میدونم. این دختره از اولم دیونه بود. –پس شماها اونجا چیکار می‌کنید؟ اینجوری اینارو به راه میارید؟ حالا جواب خانوادش رو چی می‌خواهید بدید؟ –به ما چه؟ خانوادش اگه درست و حسابی بودن که دختره پیش ما چیکار می‌کرد. کمی‌فکر کردم و پرسیدم: –حالا خانوادش هر جوریم باشن، می‌تونن برن ازتون شکایت کنن، به درد‌سر میوفتید. دستش را در هوا پرت کرد و گفت: –نه بابا. اینا اونقدر گشنن که با یه کم پول کلا یادشون میره بچه‌ایی هم داشتن. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم. –حالا اگه پول قبول نکردن چی؟ بی‌خیال گفت: –اولا که قبول میکنن، چون یه نمونه قبلن داشتیم. اگرم قبول نکردن مدیر موسسه اونقدر آشنا ماشنا داره که خودش درستش میکنه. حرفهایش برایم عجیب بود. –خب اگه اینقدر راحته، تو چرا اینقدر ناراحتی؟ –آخه تو ساعت خودکشی با من کلاس داشت. منم کلاسم رو سپرده بودم به یکی از همکارام. الان دوباره مدیر موسسه میخواد من رو توبیخ کنه. پوزخند زدم. –به همین آقای دُکی سپرده بودی؟ پشت چشمی برایم نازک کرد. –اونوقت مگه اونجا همه‌ی مددکارا خانم نیستن؟ –چرا، این روان شناسه، گاهی واسه مشاوره‌ی بچه‌ها بیشتر میمونه. گاهی با هم جلسه میزاریم که بدونیم چطور به بچه‌ها امید بیشتری بدیم. از حرفش خنده‌ام گرفت. –چقدرم امید دادید. لابد واسه همین رفته خودش رو سر به نیست کرده. اُمیدش زده بالا. با عصبانیت نگاهم کرد. –تو اصلا میدونی اون دختره چش بود؟ دُکتر می‌گفت حداقل یک سال وقت میبره خوب بشه. –همون دکتری که بهت زنگ زد؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. کمی صدایم را بالا بردم. –چه غلطا. اون هنوز خودش حرف زدن بلد نیست میخواد بچه‌ی مردم رو درمان کنه، خودش حالش از همه بدتره، یه روانشناس اونجوری خبر میده و دست و پاش رو گم میکنه؟ یه جوری داد و هوار راه انداخته بود فکر کردم دختره هجده سالس. –مگه چطوری حرف زده؟ توام فقط دنبال بهانه‌ایی ها.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
خدارحم‌کندبہ‌قلبی‌کہ‌درآرزوی چیزی‌است‌کہ‌تقدیرش‌نیست!!💔 ‹درحسرت‌شھادٺ🥀‌‌‌›
~حیدࢪیون🍃
‹♥️💫› •• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ سَمتِ‌تۅ‌اَ‌زتَمـٰامۍِ‌مَردُم‌فَرارۍ‌اَم اِۍ‌بـٰا‌غَریبه‌هاۍ‌جَھـٰان‌آشِنا‌حُسِین...シ!" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •• ♥️ ⃟💫¦⇢ •• 💫 ⃟♥️¦⇢ •• ـ ـ ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ ـ ـ
🌸امام جواد« ؏ » : ✨چنان‌ مباش که در آشکار، دوست خدا باشی و در نهان دشمنش .🍃 📚بحارالانوار، ج۷۵، ص۳۶۵ 【❁📻】• ‹ > ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌【❁📻】• ‹ > ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ـ ـ ـ ـــــ𖧷ـــــ ـ ـ ـ
^^ قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱۝ 🌿 شبتون‌حسینۍ✨ دعاۍفرج‌آقا‌جانمون‌فراموش‌نشھ🌼🧡
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
" بســــم ࢪب عـلي و فـاطـمہ✨❤️💍
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبدِ الله اَلسَّلامُ عَلَيكَ يَابْنَ رَسُوْلِ الله اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ اَميِر المُؤمِنِيَن وَ ابْنَ سَيِدِ الوَصيّيَن اَلسَّلامُ عَلَيكَ يَا بْنَ فاطِمَةَ سَيِدَةِ نِساءِ العْالَمِينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا ثَارَ الله وَ اَبنِ ثَارِهَ وَالوِتْرَ الْمَوْتُورِ اَلسَّلامُ عَلَيكَ وَ عَلي الَأرواحِ الَّتِي حَلَتْ بِفِنآئِكَ عَلَيكُمْ مِنْي جَمِيعاً سَلامُ اللهِ اَبداً ما بَقَيتُ وَ بَقِيَ الَّليلِ وَ النَّهارُ يا اَباعَبدِ اللِه لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِيَّةُ وَ جَلَتْ وَ عَظُمَتِ الُمصيبَةُ بِكَ عَلَينْا وَ عَلي جَميِع اَهْلِ الِأسْلِام وَ جَلَّتْ وَ عَظُمَتِ اَلمُصيبَتكَ في السَّمواتِ عَلي جَميع اَهْلِ السَّمواتِ فَلَعِنَ اللهُ اُمَّةً اَسَسَتْ اَساسَ الظُّلمِ وَ الجُورِ عَلَيكُمْ اَهْلِ البَيتِ وَلَعَنْ اللهُ اُمَّةً  دَفَعَتْكُمْ عَنْ مَقامِكُمْ ، وَ اَزالَتْكُمْ ْ عَنْ مَراتِبِكُمُ الَّتي رَتَبِكُمُ اللهُ فيها وَ لَعَنَ اللهُ اُمةً قَتَلَتكُم ْوَ لَعَنَ اللهُ المُمهِدِينَ لَهُمْ بِا لتَمكيِن مِنْ قِتالِكُمْ بَرِئتُ اِلَي اللهِ وَ اِلَيكُمْ مِنهُمْ وَ اَشياعِهِمْ وَ اَتْباعِهِمْ وَ اَوْليائهِمْ يا اَبا عَبدِ الله اِني سِلْمٌ ِلِمَنْ سالَمَكُمْ وَ حَربٌ لِمَنْ حارَبَكُم اِلي يُومِ القِيمةِ وَ لَعَنَ اللهُ الُ زِيادٍ وَ ال مَروانَ وَلَعَنَ اللهُ بَنِي اُمَيةَ قاطِبَةً وَ لَعَنَ اللهُ بْنَ مَرجانَةً وَ لَعَنَ اللهُ عُمَرِبْنِ سَعْد وَ لَعَنَ اللهُ شِمراً وَلَعَنَ اللهُ اُمةً اَسْرَجَتْ وَالجَمَتْ وَ تَنَقَّبَتْ لِقِتالِكَ بِاَبي اَنتَ وَ اُمّي لَقَدْ عَظُمَ مُصابي بِكَ فَاَسئلُ اللهَ الَّذي اَكرَمَ مَقامَكَ وَ اَكْرَمَني بک اَنْ يَرزُقَني طَلَبَ ثارِكَ مَعَ اِمامٍ مَنصُورٍ مِنْ اَهْلِ بَيْتِ مُحَمَّدٍ صَلي اللهُ عَلَيهِ وَ الِه اَللّهُمَّ اَجْعَلني عِندكَ وَجيهًا با الحُسَينِ عَليهِ السَّلامُ فيِ الدُنيا وَ الأخِرَةِ يا اَبا عَبْدِ اللهِ اِني اَتَقرَّبُ اِليَ اللهِ وَ اِلَي رَسُولِهِ وَ اِلَي اَمير الُمؤمِنينَ وَ اِلي فاطِمَةً وَ ِالي الْحَسَنْ وَ اِلَيكَ ِبمُوالاتِكَ وَ بالَبرائةِ ِممنِ اَسَّس اساسَ ذلِكَ وَ بَني عَليهِ بُنيانَهُ وَ جَري في ظُلمِه وَجَوْرِه عَلَيْكُمْ وَ عَلي اَشياعِكُمَ بَرِئتُ اِليَ اللهِ وَ اِليكُمْ مِنْهُمْ وَ اَتَقَربُ اِلَي اللِه ثمَّ اِلَيكُمْ بِموالاتِكُمْ وَ مُوالاةِ وَلِيكُمْ وَ بِالبَرائةِ مِنْ اَعدائِكُمْ وَ النّاصِبينَ لَكُمُ الْحَرْبَ وَبالبرآئةِ مِنْ اَشياعِهمْ وَ اَتباعِهمْ اِنيّ سِلمٌ لِمَنْ سالَمَكُمْ وَ حَربٌ لِمَنْ حارَبَكُمْ و ولٌّي لِمَن والاكُمْ وَ عَدُ وٌّ لِمَنْ عاداكٌمْ فَاسُئلُ الله اَلذي اَكرَمَني بِمَعرفَتِكُمْ وَ مَعرفَةِ اَوليائِكُمْ وَرَزَقنِي اَلبرائَةَ مِن اَعدائِكُمْ اَنْ يَجعَلنِي مَعَكُمْ في الدُّنيا وَ الاخرةِ وَ اَن يُثَبِتَ لي عِنْدَكُمْ قَدَمَ صِدْقٍ في الدُّنيا وَالأخرهِ وَ اَسَئلهُ اَن يُبَلغَنيَ المَقامَ الَمحمودَ لَكُمُ عِنْدَ اللهِ وَ اَنْ يَرزُقَني طَلَبَ ثاري مَعَ اِمامٍ هُدي ظاهِرٍ ناطِقٍ بالحَقِ مِنْكُمْ وَ اَسئلُ اللهَ بِحَقِكُمْ وَ بِالشَانِ اَلذيِ لَكُمْ عِندهُ اَنْ يَعطنِي بِمصابي بِكُمْ اَفْضَلَ ما يُعطي مُصاباً بِمُصيبةً ما اَعْظَمَها وَ اَعظمَ رَزَيِتها ِفي اِلاسلامِ وَ في جَميعَ السَّمواتِ وَ الارضِ اَللهُمَّ اجْعَلني في مَقامي هذا ِممَنْ تَنالُهُ مِنكَ صلَواتٌ وَ رحمةٌ وَ مَغفِرهٌ اَللهُمَّ اَجْعَلْ مَحيايَ مَحيا محمدٍ و ال مُحمد وَ مَماتي مَماتَ مُحمدٍ وَ ال مُحمدٍ اَللهمَّ اِنَّ هذا يَوْمٌ تَبركَتْ به بنوامَيَةَ وَ ابْنُ اكِلةَ الأَكبادِ الَّلعينُ ابنُ اللعينِ عَلي لِسانِك وَ لِسانِ نَبِيكَ صليَّ الله عليهِ و اله في كُلِ مَوْطِن وَ مَوقِفٍ وَقَفٍ فيهِ نَبيكَ صلي الله عليهِ وآله اللهمَّ الَعن اَبا سُفيانَ وَ معاويةَ وَ يزيدَ بْنَ مُعاويةَ عَليهِمْ مِنكَ الَّلعنةُ اَبَدَ الابِدينَ وَ هَذا يَوْمٌ فَرِحَتْ به ال زِيادٍ وَ الُ مَروانَ بِقَتلِهمْ اَلحسُيَن صَلواتُ اللهِ عَليهِ اَللهُمَّ فَضاعَفْ عَليهمُ اللعنَ منكَ وَالعذابِ الأَليمَ اللهمَّ اني اتقربُ اليكَ في هذا اليومِ وَفي مَوقفي هذا وَ اَيام حَيوتي بِالبرآئةِ مِنهم وَاللعنةِ عَليهَمّْ وبالموالاه لنبیک وآل نبیک علیه وعلیهم السلامُ 👇🏻
🌿 پس مي گويي صَد مرتبه اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علي ذالكَ اللهمَّ العنِ العصابةَ التي جاهدتِ الُحسين وَشايعتْ و بايِعتْ و تابِعتْ علي قِتله اللهمَّ العنهم جميعاً پس ميگوئي صد مرتبه السلام عليكَ يا ابا عَبداللهِ وَ علي الاَرواح الَّتي حَلت بفنآئِكَ عليكَ مِني سلامُ الله ابداً ما بَقيتُ وَ بقيَ الليلُ وَ النهارَوَ لاجعلهُ اللهُ اخرَ العهدِمني لزيارتكم السلامُ علي الحسين وعلي علي بن الحسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين پس مي گوئي: اللهمَ خُصَّ انتَ اَوّل ظالم باللعن مني وَابدَءُ به اولاًثمَّ الثاني وَالثالث َوَالرابعَ اللهمَّ العنِ يزيد خامساً و العن عبيدَ اللهِ بن زيادٍ و ابن مرجانةَ و عمربن سعد وَ شمراً و ال ابي سفيانَ وَال زياد و ال مروان و الي يوم القيامَة پس سجده مي روي و ميگوئي:  اللهمَّ لكَ الحَمد حمدَ الشاكرينَ لَكَ علي مصابهم الحمدُ للهِ علي عَظيمِ رَزيتي اللهمَّ ارزقني شَفاعَةَ الْحُسَيْنِ يَوْمَ الْوُروُدِ وَثبِتْ لي قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدِكَ مَعَ الحُسَينِ وَ اَصْحابِ الحُسَينِ الَّذينَ بَذَلُوا مُهْجُهْم دُوْنَ الحُسَينِ عَلَيه السَّلام. 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~حیدࢪیون🍃
‌: 😍🎊 گاهـی علی فاطـمه را اینگونه خطاب میکـرد ای همه آرزوهاے من زهـرا... پیوند "یاس‌و‌حضرت‌یاسین" مبارڪ ⁦❤️⁩