#شهیدانه
نگو مرسی!
فقط یک دقیقه وقت بزار و این متن رو بخون🙃
#شهید_حاج_احمد_متوسلیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #استوری | #مادران_شهید
🔻میروی ومیبری همراه خود جانِ مرا...
#طنز_جبهه
گفتم بروم از دوستانم در گردان مجاور مقر احوالی بپرسم،☺️زدم بیرون، هوا به غایت گرم بود.😣
مثل اینکه طاعون آمده باشد، یک نفر برای دل خوشی در محوطه نبود.😒
صدا زدم صاحبخانه!!!🤗
یکی یکی سر و کله شان پیدا شد:😃
به به چه عجب، بابا خبر می کردی می گفتیم برادران بعثی با توپخانه آتش می ریختند و مقدمتان را گلوله باران می کردند.💥💥
دیگران از آن طرف:
پسر اطلاع می دادی ترابری ویژه (قاطرچی) را می فرستادیم دنبالت!!!
من هم برای اینکه کم نیاورده باشم گفتم: حالا چرا زمینها را شخم زده اید؟🌾
جواب دادند:☺️به میمنت ورود حضرتعالی،بناست بعد از شخم بدهیم علف هم بکارند که این چند روز که اینجا تشریف دارید بی آذوقه نمانید!😁🤣
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۸۶ 📕 –به حنیف بگو من تو ماشین منتظرتونم. پشت فرمان
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۸۷
به خانه که برگشتیم پدر را پشت در منتظر دیدیم. در صورتش تلفیقی از عصبانیت و نگرانی موج میزد.
حنیف پرسید:
–مگه کلید نداشتی بابا جان. خیلی وقته پشت در موندید؟
پدر با دیدن حنیف کلا رنگ عوض کرد و مثل همیشه مهربان شد و پرسید:
–فراموش کردم صبح کلید رو بردارم. چی شده پسرم؟ همگی کجا رفته بودید. نورا حالش بد شده؟
حنیف همان طور که ماجرا را تعریف می کرد، وارد خانه شدیم.
نزدیک تخت چوبی داخل حیاط که شدیم نورا کنارش ایستاد و دوباره بغض کرد. آنقدر ضعیف و نحیف شده بود که پدر با نگرانی رو به حنیف گفت:
–بابا جان، کاش یه سرمی چیزی همونجا تو بیمارستان بهش وصل میکردید. حالش خوب نیستا.
حنیف گفت:
–بخاطر استرسه، آخه الان استرس براش خیلی خطرناکه.
مادر دستهایش را بالا برد و گفت:
–خدایا خودت بهمون رحم کن.
حنیف نورا را به طبقهی بالا برد تا استراحت کند. رو به مادر گفتم:
–اصلا فکر نمیکردم نورا اینقدر حساس باشه.
مادر گفت:
–آخه خودش رو مقصر میدونه، من تو این مدت اصلا ندیدم به خاطر مریضی خودش گریه کنه. ناراحتی الانش به خاطر دوستشه. بالاخره اون به اصرار نورا امده بود اینجا.
من توی بیمارستان ترسیدم گفتم الان خانوادش یقهی ما رو میچسبن. ولی اونقدر نورا گریه و زاری کرد که کلا اونا رو شرمنده کرد. متوجه شدن که ما هم همدردشون هستیم.
فردای آن روز آماده شدم تا به شرکت بروم. همین که پا به حیاط گذاشتم. دیدم نورا در حیاط روی تخت نشسته و به روبرو خیره شده.
کنارش نشستم و گفتم:
–چرا اینجا نشستی؟
بیاعتنا به سوالی که کردم گفت:
–میشه به باباش زنگ بزنی حالش رو بپرسی؟
نگاهی به ساعت مچیام انداختم.
–راستش الان روم نمیشه. یه چند ساعتی صبر کن به محض اینکه خبری ازش بگیرم اول تو رو در جریان قرار میدم. ممکنه الان خواب باشه.
آرام گفت:
–باشه، ممنون. آهی کشیدم و گفتم:
–نوراخانم منم خیلی ناراحتم ولی باید صبر کنیم چارهایی نداریم، اگه اینجوری کنی حالت دوباره بد...
حرفم را برید.
–من نمیتونم مثل تو باشم. نمیتونم اینقدر خونسرد باشم. حنیف که اصلا اُسوه رو نمیشناخت و فقط یه بار، گذری، تو شرکت دیدتش دیشب تا دیروقبت براش دعا میکرد و ناراحتش بود. اونوقت تو...
اخم کردم.
حنیف وارد حیاط شد و با لبخند سلام کرد.
–سلام داداش. اخمم برایش سوال شد و پرسید:
–چی شده؟بلند شدم یک قدم از تخت فاصله گرفتم و روبه نورا گفتم:
–کی گفته من خونسردم. من بیشتر از تو ناراحتم. اون خیلی دختر خوبیه، اگه طوریش بشه خودم رو نمیبخشم. چون عامل همهی این اتفاقها رو خودم میدونم. سرم را پایین انداختم و ادامه دادم:
–دیشب تمام اتفاقهای این روزها رو مرور کردم. تنها چیزی که آخر همهی این مرورها به یادم موند نگاه مظلومانش و صبوریش بود. دیشب خیلی بهش فکر کردم. تازه فهمیدم من چقدر در حقش ظلم کردم. من خیلی اذیتش کردم و گاهی حرفهایی بهش زدم که نباید میزدم. ولی رفتار اون رو وقتی زیر زربین میزارم میبینم که همش اغماض بود. حتی آخرین بار گفت میخواد از شرکت بره تا یه وقت من با پریناز به مشکلی نخورم. به خاطر همهی اینا حال من از همه بدتره. به خاطر اوضاع شرکت حتی حقوقشم تو این مدت بهش ندادم ولی اون حتی یکبار هم حرفی نزد.حنیف کنار نورا نشست و گفت:
–من برادرم رو میشناسم، درست میگه به ظاهرش نگاه نکن. بعد لبخند پهنی به من زد و ادامه داد:
–راستین مثل سازههای ماکارانی میمونه که خیلی خوب چیده شدن. لبخند زدم.
– حالا چرا سازه؟
–چون توی مسابقهی سازهها شکل و ظاهر اونها باعث برنده شدنشون نمیشه، اون طرز چیدمانشون مهمه که چطور میتونن فشار بیشتری رو تحمل کنن و برنده بشن. سازهایی برنده هست که فشار بیشتری رو تحمل کنه.
نفسم را عمیق بیرون دادم و نگاهم را بین هردویشان چرخاندم.
–فقط دعا کنید این موضوع به خیر بگذره، میخوام سازهام رو بکوبم از اول بسازمش.
حنیف گفت:
–انشاالله درست میشه. به طرف در رفتم. نورا گفت:
–آقا راستین معذرت میخوام. من منظوری نداشتم. لبخند زورکی زدم.
–نه، توام حق داری، شاید همیشه محکم بودنم درست نیست. شاید سازهها گاهی باید بشکنن، شکستن همیشه بد نیست.
حنیف سرش را به علامت تایید حرفهایم تکان داد.ناگهان یاد قلب چوبی افتادم. پرسیدم:
–راستی نورا خانم، دیروز با اُسوه خانم زیرزمین رفتید؟
–نه.
–خودت چی؟ خودتم تنهایی نرفتی؟
–نه، چطور؟
–هیچی، وسایلم جابهجا شده بود واسه اون پرسیدم.
چیزی به ظهر نمانده بود که به پدر اُسوه زنگ زدم. گفت که سیتیاسکن انجام شده. دکتر گفته لخته خونی در سرش وجود دارد که احتمالا باید جراحی شود.با شنیدن این حرف قلبم فرو ریخت و تمام انرژیام تحلیل رفت. حالا چطور به نورا بگویم؟ دیگر حال و حوصلهی کار نداشتم. به صندلی تکیه دادم و به اتفاقهایی که در این مدت افتاده بود فکر کردم. چرا باید این اتفاق برای اُسوه بیفتد. تنها کسی که در اینشرکت صادقانه
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۸۷ به خانه که برگشتیم پدر را پشت در منتظر دیدیم. در
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۸۸ 📕
با آمدن خانم ولدی داخل اتاق، آهی کشیدم و به سینی دستش زل زدم.
فنجان چای داخل سینی را روی میز گذاشت و نگران پرسید:
–ببخشید آقا، شما از خانم مزینی خبر ندارید؟ هر چی به موبایلش زنگ میزنم خاموشه.
با دستهایم حصاری دور فنجان درست کردم و گفتم:
–بیمارستانه، زمین خورده، حالش خوب نیست.
هین بلندی کشید و گفت؛
–خاک بر سرم، چرا؟ از کجا افتاده؟
صاف نشستم.
–چه فرقی داره، تو فقط دعا کن براش مشکلی پیش نیاد.
ولی او تا اسم بیمارستان و تشخیص دکتر را نپرسید و جواب درست نگرفت نرفت.
یادم آمد که پریناز دیروز گفت خودش با من تماس میگیرد. پس چرا تا به حال زنگ نزده. باید از حال اُسوه باخبر شود. چرا پیگیر نیست. شمارهاش را گرفتم و منتظر ماندم. گوشیاش آنقدر زنگ خورد که صدای بوق ممتد در گوشم ضرب زد.
با خودم گفتم شاید هنوز حالش خوب نیست. بالاخره مثل همیشه خودش زنگ میزند.
انتظار داشتم از نگرانی لحظه به لحظه زنگ بزند و خبر بگیرد. یاد نورا افتادم. عجیب بود که او هم زنگ نزده. فوری شمارهی خانه را گرفتم. مادر گوشی را برداشت و گفت که نورا به همراه حنیف به بیمارستان رفته. طاقت این که در خانه بماند را نداشته. استرس داشتم. شاید رفتن به بیمارستان کمی حالم را بهتر میکرد.
سوار ماشین شدم و راه افتادم.حال عجیبی داشتم، حالی شبیه کسی که هر آن انتظار شنیدن خبر بدی را دارد. شاید اگر بیمارستان میرفتم حالم بدتر میشد.
به خانه رفتم. مادر از دیدنم تعجب کرد و پرسید:
–چیزی شده زود امدی؟
–نه، دل و دماغ کار نداشتم. میخوام برم پایین خودم رو مشغول کنم. راستی مامان کی رفته پایین وسایلم رو به هم ریخته؟ مادر فکری کرد و گفت:
–با وسایل تو کسی کاری نداره. اصلا به جز تو و حنیف کسی اونجا نمیره.
–نه بابا، بیچاره حنیف که اونقدر درگیر زنشه که وقت نداره.
لباسم را عوض کردم و به آشپزخانه رفتم.
روبهمادر گفتم:
–مامان یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟
مادر که در حال پاک کردن سبزی بود گفت:
–بپرس، به صلاحت باشه که بشنوی میگم.
با خودم گفتم شاید اگر یه دستی بزنم جواب بدهد.
–اون روز اُسوه خانم رو توی زیرزمین قایم کرده بودی؟
مادر دست از سبزیپاک کردن کشید و گفت:
–خب که چی؟ حالا انگار تو اون پایین چی داری؟ دیگه چهارتا تیرو تخته اینقدر زیرو رو کشیدن داره؟ چیه چیت گم شده که از این و اون سوال میپرسی؟ آخه چهار تا ورق ارزش داره از نورا و من سراغ میگیری؟
دستهایم را به علامت تسلیم بالا دادم.
–ببخشید، ببخشید، بابا، ماشالا مثل تیر بار امان نمیدیها. من فقط یه سوال کردم. جوابشم یه آره بود که گرفتم.
بعد لبخند موزیانهایی زدم و به طرف زیر زمین رفتم.
"این نورا خانمم چه زود حرف صبحم رو آورده گذاشته کف دست مامان."
قلب را از جیبم درآوردم. خوب نگاهش کردم. پس از این خوشش امده. ولی این که خامه، هنوز چیزی رویش ننوشتم. به فکرم رسید که چیزی روی قلب حک کنم و بعد از این که سلامتیاش را به دست آورد به او برگردانم.
پشت میز کارم نشستم. چشمم دوباره به شعر خط کشیده افتاد. لبخند زدم.
"پس اینم تو نوشتی اُسوه خانم."
تصمیم گرفتم همان تک بیت، را هم روی تابلو کار کنم. حتما از دیدنش غافلگیر میشود.
از تصمیمم انگیزه گرفتم و شروع به کار کردم.
نام اسوه را ابتدا روی کاغذی نوشتم و بعد روی چوب منتقلش کردم. بعد از طریق اره مویی کار بریدنش را انجام دادم.
چون حروفها در سایز کوچک بودند بریدنشان خیلی سخت بود و وقت زیادی برد تا بالاخره تمام شد.
با صداهایی که از حیاط شنیدم سرم را بالا آوردم و ساعت مچیام را نگاه کردم. زمان زیادی گذشته بود و من اصلا متوجهی گذشت زمان نشده بودم.
به حیاط رفتم. حنیف و نورا از بیمارستان آمده بودند. نورا گفت که فردا صبح قرار است اُسوه عمل بشود.
از خانه بیرون زدم. نمیدانستم کجا بروم، کلافه بودم. دوباره به پریناز زنگ زدم. خاموش بود. شمارهی دوستم رضا را گرفتم. وقتی حالم را برایش شرح دادم گفت که میآید دنبالم تا یک جای خوب برویم.
طولی نکشید که به هم رسیدیم و سوار ماشینش شدم.
لبخند گرمش دلم را گرم کرد.
–نبینم دمغ باشی رفیق. با ناراحتی گفتم:
–فقط دعا کن رضا که به خیر بگذره.
انشاالله که میگذره، حالا چی شده؟
–یکی از کارمندام توی بیمارستانه، نگرانشم.
–ایبابا، حالا کدومشون هست؟
به روبرو خیره شدم و گفتم:
–یکیشون که از بقیه دلسوزتر و مهربونتر بود.
پقی زد زیر خنده.
–داداش من، پلنگم واسه آشناهای خودش مهربونه، آخه اینم شد نشونه؟
ضربهایی به سرش زدم.
–دوباره تو این حرفهات رو شروع کردی؟ پلنگ چه ربطی داره؟
خندهاش را جمع کرد و گفت:
–آخه یه صفتی بگو که حیوونا نداشته باشن یه کم به آدمها احترام بزار.
کمی فکر کردم.
–خب خیلی بامعرفت بود.
جدی پرسید:*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
@Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۸۸ 📕 با آمدن خانم ولدی داخل اتاق، آهی کشیدم و به سی
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۸۹ 📕
–معرفت به چی داشت؟ به خودش یا...
ریشش را کشیدم و لبخند زدم.
–شما فکر کن معرفت به همهچیز داشت. اگه منظورت خداست که میدونم آخرش میخوای به اونجا برسونی آره داشت. اگه نداشت که اونم میشد لنگهی اون یکیها، تازه چقدرم زمینه برای مثل اونا شدن براش فراهم بود.
–اوم. خدارو شکر یه آدم به این دنیا اضافه شد. اصلا نگرانش نباش، هر اتفاقی براش بیفته، حتما به صلاحشه، بهتره دعا کنیم عاقبت بخیر بشه.
شیشهی ماشین را پایین کشید و ادامه داد:
–راستی یه مشتری توپ واسه ماشینت پیدا شده. البته من نمیشناسمش، یکی از بچهها گفت که از همسایههاشونه. مطمئنم ماشین رو معامله کنی و پول کامران رو بدی حالت بهتر میشه.
–عه، دستت درد نکنه، آره بهش گفتم تا آخر هفته پولش رو جور میکنم. دیگه یه خط درمیون میاد شرکت. امروزم نیومده بود. کلا یه جوری داره باهام بد تا میکنه.
رضا گفت:
–اینجور آدمها رو نباید باهاشون مدارا کرد، باید از همون روز اول که فهمیدی زیرآبی رفته، حقش رو میزاشتی کف دستش. اون الان طلبکارتم میشهها، حالا ببین کی گفتم.
دستی به صورتم کشیدم.
–نمیتونم رضا، میدونی ما چند ساله با هم رفیقیم. رسمش نیست.
رضا پوزخند زد.
–نامردی که اون در حقت کرد رسمش بود؟
–نه، ولی خب معرفت اون در اون حده دیگه،
رضا زیر چشمی نگاهم کرد.
فوری گفتم:
–البته معرفت به دوستش، که قبلا داشت ولی حالا نداره.
رضا سرش را تکان داد.
–وقتی نداره یعنی یه آدم از روی زمین کم شد.
صدای رادیو توجهم را جلب کرد. گفتم:
–زیادش کن ببینیم رادیو چی میگه.
همانطور که صدای پخش را زیاد میکرد گفت:
–رادیو نیست. صوت از گوشیمه بلوتوثش کردم.
–حالا چی میگن؟ چقدر کشتی نوح، کشتی نوح میکنن.
–دارن در مورد استادیوم المپیک لندن حرف میزنن که چند سال پیش ساخته شد. میگن چرا به شکل کشتی نوح ساخته شده. دارن تحلیل میکنن.
شانهایی بالا انداختم.
–خب اشکالش چیه؟ قشنگه که.
رضا گفت:
–اونا که واسه قشنگی این کارارو نمیکنن. کشتی تایتانیک که قشنگتر بود، خوب چرا مثل اون نساختن؟
خندیدم.
–خب شاید چون اون غرق شده، ولی این یکی همه رو نجات داد.
رضا انگشت سبابهاش را بالا برد و گفت:
–آفرین، اونوقت چه جور آدمهایی رو نجات داد و کدوما غرق شدن؟
–آدم مثبت ها رو نجات داد دیگه. خب حالا اینا چی میگن؟
–اینا رو نزاشتی گوش کنم. ولی به نظر من اونا میخوان بگن فوتبال برای آدمها مثل کشتی حضرت نوحه که همه رو نجات میده.
–عجب تحلیلی کردیا. چه ربطی داره.
قیافهی فیلسوفانهایی به خودش گرفت.
–حالا ببین، کاری که الان فوتبال با مردم تمام دنیا کرده رو دقت کن. من مخالف تفریح و سرگرمی نیستما، آخه اونا یه جوری حرفهایی همه چیز رو خوب کنار هم چیدن حرفی هم بزنی به واپس گرایی متهم میشی. بعضیها خداشون فوتباله، باور میکنی؟
–تو خودتم که فوتبال نگاه میکنی.
–آره، ولی من نمیپرستمش، تضمین حال خوب و بدم فوتبال نیست.
–خب رضا جان، عشقشونه دیگه، جزو علایقشونه.
سرش را تکان داد و زیر لب گفت:
–یه عشق برنامه ریزی شده. جالبه که تعیین کنندهی این عشق و علاقه به چیزی متهم نمیشه. ولی...
حرفش را بریدم.
–ول کن رضا، الان این حرفها پیش هر عشق فوتبالی بزنی ترورت میکنه. دیگه همه دنبال فوتبالن حتی خانمها، تیم فوتبال خانمها خیلی پیشرفت کرده.
–خب این که بد نیست. ورزش دیگه، حالا خانمها هم بهش علاقه پیدا کردن دوست دارن بازی کنن. من اصلا با این چیزا مخالف نیستم. من با ارزش شدن چیزهایی مخالفم که ارزش نیستن ولی چون کسای دیگه این رو واسه ما دیکته میکنن ما هم قبول می کنیم.
مثل فوتبالیستی که وقتی بازی شروع میشه آدامس خاصی رو میندازه تو دهنش بعد از تموم شدن بازی آدامس رو ازش میگیرن بسته بندی میکنن تو مزایده میزارنش و ملت هم میرن میخرن.
تو هر بازیش این کار رو انجام میده.
اینها شدن بت های زمانهی ما.
چرا چون بزرگترین تقدس در زمانهی ما جذابیت و سرگرمیه، الان این اشخاص شدن پیامبران مجازی مردم.
مثلا میخوان سبک زندگیها رو عوض کنن فقط کافیه اون فوتبالیست معروف یه عکس با سگ بزاره تو فضای مجازی، تموم شد، دیگه از فردا همه دنبال سگ خریدن هستن.
مردم دنبال سرگرمی و جذابیت هستن و اونا به وسیلهی همین موضوع همه رو میتونن رو یه انگشتشون بچرخونن، خیلی راحت. رضا با اخم پوفی کرد و به روبرو خیره شد.
گفتم:
–خب حالا چرا اینقدر حرص میخوری؟
صدای پخش را قطع کرد و گفت:
–حرص نمیخورم فقط دلم براشون میسوزه، از این ساده لوحیشون ناراحت میشم.
من هم به روبرو خیره شدم و دیگر حرفی نزدم.
رضا از دوستش آدرس شخصی که قرار بود ماشین را ببیند گرفت و زنگ زد. اسمش دانیال بود. آدرس مغازهاش را به رضا داد و قرار شد به آنجا برویم.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"دوستدارمکہشبےدرحرمتیـکدݪسـیـࢪگریہکنم...😭💔
~حیدࢪیون🍃
"دوستدارمکہشبےدرحرمتیـکدݪسـیـࢪگریہکنم...😭💔
آی امام رضا بابای آهوها...
بابای همه هستی درمون درد همه هستی
درمون دلم باش...😭
بابا نصیب کن حرمت...💔
بابادلمتنگ شده برات بابا...
بابارضا دوست دارم دم در حرمت بشینم بابا رضا...😭
~حیدࢪیون🍃
"دوستدارمکہشبےدرحرمتیـکدݪسـیـࢪگریہکنم...😭💔
چشمم به حرمت روشن شد!
درده امام رضا 💔دوای درد باش...😭
بابارضا...
آه بابارضا بخدا دلمون
طاقت نداره پر پر ...
باباجانم
دلها پر پر شده
بغض پر از خفگی و درد
اشک داغ و پر از حرف
باباجانم به معصومه قسمت میدم💔
باباجانم...
رکعت هشتم.mp3
7.42M
•{☘}•
گرېہ پنہآنې من...😭
ېآ رضآ گفتم ۈ ۈا شد بہ نگآهت گرهھام...🥀
بآبآ رضا... 🖤 رۈحم پرۈاز کرد کنآرتہ...😭💔
#رکعت_هشتم
~حیدࢪیون🍃
•{☘}• گرېہ پنہآنې من...😭 ېآ رضآ گفتم ۈ ۈا شد بہ نگآهت گرهھام...🥀 بآبآ رضا... 🖤 رۈحم پرۈاز کرد کنآر
عشق یعنی به هوایت گذر...💔
عشق در شوق سلامیست...
~حیدࢪیون🍃
•{☘}• گرېہ پنہآنې من...😭 ېآ رضآ گفتم ۈ ۈا شد بہ نگآهت گرهھام...🥀 بآبآ رضا... 🖤 رۈحم پرۈاز کرد کنآر
فکر کن تو حرمامام رضا هستی💔
نشستی یه کنج که همه جاش برق میزنه
دلتنگی چشمات تار میشه
نم اشک نشسته
دل پر ، حرف های ناگفته که اشک ها با فکر کردن بهشون ریخته میشه...💔
اروم چشم بسته فکر میکنی و گریت میگیره...😭
بابارضا مرا طاقت دوری نیست...😭😭
بی هوا تو حرم نگاه میکنی...
بی هوا میری داخل و بوی حرم میپیچه..
هوایی تر میشی...
دلتنگ تر میشی..
قدم اروم اهسته تا ضریح...
چشم های تار و نور حرم...
سنگینی درد سنگینی اشک...
به خودت میای روبهروی ضریح😭
بهش گفتم:
🔸"دایی جون! چیه هی میگی میخوام شهید شم⁉️
بابا تو هم مثل بقیه جوونا بیا و تشکیل خانواده بده، حتما پدر خوبی میشی و بچههای خوبی تربیت میکنی، مثل خودت."
🔸بهم گفت:
"میدونی چیه دایی؟!
شهدا چراغاند.💡
چراغ راه تو تاریکی امروز. دایی من میخوام چراغ باشم."🕊️❤️
راوی: دایی شهید
شهید حسینولایتےفر
~حیدࢪیون🍃
🎞 #استوری ۱۷ روز تا عید غدیر🌿♥️ حکایت ردّ الشمس؛ روزی که امیرالمومنین خورشید را برگرداند!... 🔹 در
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 #استوری
۱۶ روز تا عید غدیر🌿♥️
آیا روز غدیر را
از یاد بردهاید؟!...
🔹 حدیثی از حضرت زهرا (س)
📚 أ نَسِيتُمْ يَوْمَ غَدِيرِ خُمٍّ
#روز_شمار_غدیر
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۸۹ 📕 –معرفت به چی داشت؟ به خودش یا... ریشش را کشیدم
*🍀﷽🍀
رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗
#پارت۹٠ 📕
آقای دانیال که اصلا تیپش به اسمش نمیخورد با آن سیبیلهای از بناگوش در رفتهاش، بعد از دیدن ماشین ما را به مغازهاش دعوت کرد تا سر قیمت به تفاهم برسیم. همین که وارد مغازه شدیم رضا با دیدن تابلوی روی دیوار پقی زیر خنده زد. سقلمهایی به پهلویش زدم و زیر گوشش نجوا کردم.
–ببینم میتونی مشتری ما رو بپرونی.
خندهاش را جمع کرد و گفت:
–آخه این چیه؟ اونم توی بنگاه که...
دانیال برگشت و نگاهی به رضا انداخت. همین باعث شد رضا حرفش را بخورد.
دانیال گفت:
–خوشتون امده آقا رضا، قابل شما رو نداره، اکثر کسایی که میان اینجا عاشق این تابلو میشن.
رضا با چشمهای گرد شده پرسید:
–واقعا؟
دانیال سرش را تکان داد و با خنده گفت:
–آره، ولی چون خودم بیشتر دوستش داشتم به کسی ندادمش.
رضا پرسید:
–میتونم یه سوال ازتون بپرسم آقا دانیال؟
دانیال به چشمهای رضا زل زد.
–میشه بگید وقتی ما تابلویی به دیوار میزنیم به چه معنیه؟
دانیال گفت:
–خب از اون تابلو خوشمون میاد. من دنبالهی حرفش را گرفتم و گفتم:
–البته برای زیبایی دیوار هم هست.
رضا پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
–الان این تابلو دیوار رو زیبا کرده یا به گند کشونده؟
چون نمیخواستم بحثشان بالا بگیرد، زیر لب به رضا گفتم:
–هیس، نمیشه بیخیال شی، خب تو نگاه نکن. رضا بیتفاوت به حرف من از دانیال پرسید:
–آقا دانیال میدونستی هر تابلویی که روی دیوار باشه خواسته یا ناخواسته باعث میشه ما بهش توجه کنیم؟ توجه کردن هر روز شما به این تابلو میدونید چه عواقبی داره؟
دانیال پشت میزش نشست و گفت:
–بیخیال آقا رضا، الان چند ساله این تابلو اینجاست هیچ عواقبی هم نداشته.
رضا گفت:
–تو دقت نکردی، شک نکن توجه تو به این تابلو حتما روی همه کارات و اعمالت تاثیر میزاره.
بعد زیر گوش من گفت:
–پاشو بریم با این معامله نکن. پولی که از این بگیری واست نمیمونه.
–آخه رضا یه تابلوی نیمه برهنهی یه زن که یارو زده بالای سرش به ما چه مربوطه؟ اصلا به معامله چه ربطی داره؟
اما مرغ رضا یک پا داشت. در آخر با اصرارهای من بالاخره معامله جوش خورد. ولی رضا اصلا راضی نبود. فقط به خاطر من دیگر حرفی نزد. البته چشمهایش آنقدر حرف میزد که مجالی برای زبانش نمیماند.
*اسوه*
ناگهان احساس سبکی کردم. آزادی. کمکم از تنگنایی که داخلش بودم نجات پیدا کردم. تازه وقتی آزاد شدم متوجه شدم چقدر قبلا در جای تنگ و غیر قابل تحملی بودم. با خودم فکر کردم چطور این همه مدت توانستم آن زندان را تحمل کنم. همان لحظه برای لحظهایی بیرون آمدن پروانه از پیله را به یاد آوردم، بارها این صحنه را دیده بودم و حالا خوب میفهمیدم چه حس خوبیست پروانه شدن.
من در بیمارستان بودم. روی تخت را که نگاه کردم خودم را دیدم. با دیدن جسمم فهمیدم این همان قفسی بود که این همه سال مرا در خودش نگه داشته بود. برای همین حس خوبی نسبت به آن پیدا نکردم.
دکتر مدام به پرستارها دستور میداد و خودش هم جسمم را چک میکرد.
درک میکردم که اتفاقی افتاده که خوشایند دکتر و پرستارها نیست ولی برای من خوب بود. برای همین از تلاش آنها احساس رضایت نداشتم. جلوتر رفتم و دکتر را صدا کردم و گفتم خودت رو خسته نکن همینجوری خوبه، من راحتم. ولی او توجهی به من نمیکرد. اصلا انگار نه مرا میدید و نه صدایم را میشنید. آنقدر در کارش پشتکار داشت که خیلی زود از کارم منصرف شدم.
به اطراف نگاهی انداختم. وقتی به آن تنگی و تاریکی چند لحظه پیش فکر کردم از خدا از صمیم قلب طلب بخشش کردم.
دوباره به جسمم نگاه کردم. کمکم متوجه شدم که مُردهام. ولی اصلا از درک این موضوع نترسیدم. آنقدر رها و سبکبال بودم و حس خوشایندی داشتم که به چیز بدی نمیتوانستم فکر کنم. دکتر به یکی از پرستارها گفت که دکتر دیگری را صدا بزند. دکتر خیلی پریشان و آشفته بود.
در یک لحظه تصویر امیرمحسن از جلوی چشمم گذشت. از همانجا میتوانستم سالن بیرون اتاق را ببینم. در حقیقت باید اول اراده میکردم و بعد اتفاق میافتاد.
به بیرون از اتاق توجه کردم. امیرمحسن و پدر و مادرم را دیدم. مادر گریه میکرد. پریشان و آشفته به نظر میرسید.*
✍🏻 لـیـلافــتـحــیپــور
ادامــــه.دارد.....
↠ @Banoyi_dameshgh