eitaa logo
~حیدࢪیون🍃
2.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
126 فایل
۞﷽۞ یک روز میاید که به گرد کعبه کوریّ عدو ” علی علی ” میگوییم💚 sharaet📚⇨ @sharaet1400 شرایط nashenasi🕶⇨ @HEYDARIYON3134 ناشناسی refigh🤞⇨ @dokhtaranzeinabi00 @tamar_seyedALI رفیق 🌴¹⁴⁰⁰/ ⁵ /²⁸ پایان↻شهادت ان‌‌شاءالله
مشاهده در ایتا
دانلود
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۸۹ 📕 –معرفت به چی داشت؟ به خودش یا... ریشش را کشیدم
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۹٠ 📕 آقای دانیال که اصلا تیپش به اسمش نمیخورد با آن سیبیلهای از بناگوش در رفته‌اش، بعد از دیدن ماشین ما را به مغازه‌اش دعوت کرد تا سر قیمت به تفاهم برسیم. همین که وارد مغازه شدیم رضا با دیدن تابلوی روی دیوار پقی زیر خنده زد. سقلمه‌ایی به پهلویش زدم و زیر گوشش نجوا کردم. –ببینم می‌تونی مشتری ما رو بپرونی. خنده‌اش را جمع کرد و گفت: –آخه این چیه؟ اونم توی بنگاه که... دانیال برگشت و نگاهی به رضا انداخت. همین باعث شد رضا حرفش را بخورد. دانیال گفت: –خوشتون امده آقا رضا، قابل شما رو نداره، اکثر کسایی که میان اینجا عاشق این تابلو میشن. رضا با چشم‌های گرد شده پرسید: –واقعا؟ دانیال سرش را تکان داد و با خنده گفت: –آره، ولی چون خودم بیشتر دوستش داشتم به کسی ندادمش. رضا پرسید: –می‌تونم یه سوال ازتون بپرسم آقا دانیال؟ دانیال به چشم‌های رضا زل زد. –میشه بگید وقتی ما تابلویی به دیوار میزنیم به چه معنیه؟ دانیال گفت: –خب از اون تابلو خوشمون میاد. من دنباله‌ی حرفش را گرفتم و گفتم: –البته برای زیبایی دیوار هم هست. رضا پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت: –الان این تابلو دیوار رو زیبا کرده یا به گند کشونده؟ چون نمی‌خواستم بحثشان بالا بگیرد، زیر لب به رضا گفتم: –هیس، نمیشه بی‌خیال شی، خب تو نگاه نکن. رضا بی‌تفاوت به حرف من از دانیال پرسید: –آقا دانیال می‌دونستی هر تابلویی که روی دیوار باشه خواسته یا ناخواسته باعث میشه ما بهش توجه کنیم؟ توجه کردن هر روز شما به این تابلو می‌دونید چه عواقبی داره؟ دانیال پشت میزش نشست و گفت: –بی‌خیال آقا رضا، الان چند ساله این تابلو اینجاست هیچ عواقبی هم نداشته. رضا گفت: –تو دقت نکردی، شک نکن توجه تو به این تابلو حتما روی همه کارات و اعمالت تاثیر میزاره. بعد زیر گوش من گفت: –پاشو بریم با این معامله نکن. پولی که از این بگیری واست نمیمونه. –آخه رضا یه تابلوی نیمه برهنه‌ی یه زن که یارو زده بالای سرش به ما چه مربوطه؟ اصلا به معامله چه ربطی داره؟ اما مرغ رضا یک پا داشت. در آخر با اصرارهای من بالاخره معامله جوش خورد. ولی رضا اصلا راضی نبود. فقط به خاطر من دیگر حرفی نزد. البته چشم‌هایش آنقدر حرف میزد که مجالی برای زبانش نمی‌ماند. *اسوه* ناگهان احساس سبکی کردم. آزادی. کم‌کم از تنگنایی که داخلش بودم نجات پیدا کردم. تازه وقتی آزاد شدم متوجه شدم چقدر قبلا در جای تنگ و غیر قابل تحملی بودم. با خودم فکر کردم چطور این همه مدت توانستم آن زندان را تحمل کنم. همان لحظه‌ برای لحظه‌ایی بیرون آمدن پروانه از پیله را به یاد آوردم، بارها این صحنه را دیده بودم و حالا خوب می‌فهمیدم چه حس خوبیست پروانه شدن. من در بیمارستان بودم. روی تخت را که نگاه کردم خودم را دیدم. با دیدن جسمم فهمیدم این همان قفسی بود که این همه سال مرا در خودش نگه داشته بود. برای همین حس خوبی نسبت به آن پیدا نکردم. دکتر مدام به پرستارها دستور میداد و خودش هم جسمم را چک می‌کرد. درک می‌کردم که اتفاقی افتاده که خوشایند دکتر و پرستارها نیست ولی برای من خوب بود. برای همین از تلاش آنها احساس رضایت نداشتم. جلوتر رفتم و دکتر را صدا کردم و گفتم خودت رو خسته نکن همینجوری خوبه، من راحتم. ولی او توجهی به من نمی‌کرد. اصلا انگار نه مرا می‌دید و نه صدایم را می‌شنید. آنقدر در کارش پشتکار داشت که خیلی زود از کارم منصرف شدم. به اطراف نگاهی انداختم. وقتی به آن تنگی و تاریکی چند لحظه پیش فکر کردم از خدا از صمیم قلب طلب بخشش کردم. دوباره به جسمم نگاه کردم. کم‌‌کم متوجه شدم که مُرده‌ام. ولی اصلا از درک این موضوع نترسیدم. آنقدر رها و سبک‌بال بودم و حس خوشایندی داشتم که به چیز بدی نمی‌توانستم فکر کنم. دکتر به یکی از پرستارها گفت که دکتر دیگری را صدا بزند. دکتر خیلی پریشان و آشفته بود. در یک لحظه تصویر امیرمحسن از جلوی چشمم گذشت. از همانجا می‌توانستم سالن بیرون اتاق را ببینم. در حقیقت باید اول اراده می‌کردم و بعد اتفاق می‌افتاد. به بیرون از اتاق توجه کردم. امیرمحسن و پدر و مادرم را دیدم. مادر گریه می‌کرد. پریشان و آشفته به نظر می‌رسید.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۹٠ 📕 آقای دانیال که اصلا تیپش به اسمش نمیخورد با آن س
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۹۱ 📕 یعنی مادر به خاطر من گریه می‌کرد؟ دلم می‌خواست به او بگویم من الان در بهترین حالت هستم و راحتم گریه برای چه. اتاقی که من در آنجا قرار داشتم، اتاق عمل بود. ولی هنوز عملی روی من انجام نشده بود. دکتر دیگری که به اتاق من آمد، دستگاه شوک را برداشت و با دستورهایی که به پرستارها می‌داد شروع به شوک زدن کرد. دلم نمی‌خواست به جسمم برگردم. دوباره به سالن توجه کردم. امینه با دو لیوان آب از انتهای سالن می‌آمد. یکی از لیوانها را به مادر داد. امیر محسن عصای سفیدش را برداشت و آرام آرام از آنجا دور شد. امینه لیوان بعدی را به طرف دیگر برد. آنجا نورا و همسرش در طرف دیگر سالن نشسته‌‌بودند. لیوان آب را مقابل نورا گرفت، ولی نورا قبول نکرد. امینه اصرار کرد. همسر‌ نورا لیوان آب را گرفت و تشکر کرد. از دیدن نورا خوشحال شدم. چهره‌ی پر از غمش باعث شد جلوتر بروم. مدتی روبرویش ماندم و نگاهش کردم. ولی او توجهی به من نکرد. به همسرش نگاه کردم. با اصرار جرعه‌ایی آب به نورا خوراند و گفت: –توکلت به خدا باشه، راضی باش و بهش اعتماد کن. نورا سرش را تکان داد و دست همسرش را گرفت و سرش را روی شانه‌ی شوهرش گذاشت. حنیف آهی کشید و به روبرو خیره شد. ناگهان چشمش به من افتاد. جوری نگاهم کرد که احساس کردم مرا می‌بیند. نظری به خودم انداختم سفید و درخشان بودم. چشم‌های آقا حنیف گرد شد. من زود از آنجا دور شدم. اما نه ‌به اختیار خودم. یک حس درونی مرا وادار به این کار کرد. نوری از قسمت بیرونی سالن به بالا می‌رفت، نوری بسیار زیبا. احساس کردم اگر می‌خواستم با چشم مادی این نور را نگاه کنم توانایی‌اش را نداشتم. شاید چشمم آسیب می‌دید. ولی حالا از دیدن این نور دل نشین لذت می‌بردم. اراده کردم که به طرف نور بروم. البته می‌توانستم توجه هم کنم و منشا آن نور را ببینم. ولی خواستم که تغییر مکان بدهم. انگار یک کسی در درون من بود که این اجازه را به من می‌داد و مرا راهنمایی می‌کرد. نمی‌دانم در درونم بود یا همراهم، من کسی را نمی‌دیدم ولی صدایش را می‌شنیدم. دقیقا نمی‌دانم چه کسی بود یا چطور ولی او بود. از بودنش احساس فوق‌العاده خوبی داشتم. او بسیار مهربان بود و همراهی‌ام می‌کرد. صدای درونم انگار پیشنهاد داد که به طرف نور بروم. من هم فورا قبول کردم. امیرمحسن روی یک نیمکت در پشت حیاط بیمارستان که جای کم رفت و آمدی بود نشسته بود و همراه صدای قرآنی که از گوشی‌اش می‌آمد قرآن می‌خواند و هم زمان اشک از چشم‌هایش جاری بود. یادم آمد که او تقریبا نیمی از قرآن را از حفظ است. نور از دهان امیر محسن و از قلبش به طرف بالا می‌رفت. باد درختهایی که در باغچه‌ی پشت سر امیر محسن در یک ردیف قرار داشتند را تکان می‌داد ولی من باد را حس نمی‌کردم. رنگ برگ درختها مثل قبل نبود. سبز رنگ بودند ولی نه آن رنگ سبزی که قبلا دیده بودم. بسیار درخشانتر و زیباتر. انگار قدرت چشم‌هایم بیشتر شده بود به نظرم قبلا رنگها را خیلی کدر و تار می‌دیدم. نه فقط رنگ درختها، همه‌ی رنگها زیباتر شده بودند. می‌خواستم دست امیر محسن را بگیرم و او را متوجه‌ی خودم کنم اما نتوانستم. من کالبد مادی نداشتم و دیگر ناتوان بودم از کارهایی که جسمم می‌توانست انجام دهد. ولی در آن حال حس خوبی داشتم. قبلا از امیر‌محسن شنیده بودم که مرحله‌ی ابتدایی مرگ سرشار از لذت و خوشی است. انگار تا به حال در یک خواب عمیقی بودم و همین چند دقیقه پیش بیدار شده بودم. نتوانستم امیر‌محسن را متوجه‌ی خودم کنم. دو زن از کنار ما رد شدند و با دیدن حال امیر محسن یکی از آنها که جوانتر بود و با تعجب و دلسوزی به امیر‌محسن نگاه می‌کرد. در کنار گوش دیگری گفت:« این بیچاره‌ام با این وضعش دردش کمه لابد خدا هم یه مصیبت دیگه گذاشته تو کاسش» آن یکی سرش را تکان داد و گفت:«اینجور که این اشک میریزه احتمالا خبر مرگ کس و کارش رو بهش دادن. هر چی سنگه مال پای لنگه.» از حرفهایشان بسیار ناراحت شدم. نه به خاطر این که در مورد امیر‌محسن اینجور فکر کرده‌اند، به خاطر نسبتی که به خدا دادند. شناختم از خدا جور دیگری شده بود. به خاطر تمام حرفهایی که قبلا به خدا نسبت داده بودم، به خاطر تمام غرولندها‌ی از روی عصبانیتم و به خاطر روزهایی که ناشکری کردم احساس شرمندگی داشتم. چقدر کارهایم بچگانه بود. مثل شخصی بودم که فیلم بچگی‌هایش را می‌بیند و بعضی کارهای از روی نادانی‌اش او را مبهوت می‌کند. ولی من مبهوت نبودم، از این همه غفلت غمگین بودم. حالا احساس می‌کردم خیلی بزرگ شده ام.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۹۱ 📕 یعنی مادر به خاطر من گریه می‌کرد؟ دلم می‌خواست
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۹۲ 📕 انگار پس از بیدار شدن از این خاک چشم‌هایم باز شده بود و شاید ذره‌ایی خدا را می‌فهمیدم و دلم نمی‌خواست از این فهمیدن جدا شوم. درست مثل نوزادی که متولد می‌شود و فقط در آغوش مادرش آرام می‌گیرد. چقدر خوب است که علایق اینگونه درک شوند. در آن لحظه بوی بسیار بدی توجهم را جلب کرد. بو از پشت دیوار بیمارستان می‌آمد. نظری به آنجا کردم. توانستم از همانجا پشت دیوار را ببینم. پشت دیوار کوچه‌ی خلوت و دنجی بود که در هر دو طرفش درختان بلندی داشت. داخل کوچه‌ موجوداتی بودند که با دیدنشان حیرت کردم. موجوداتی سیاه رنگ که نه می‌توانستم بگویم انسان هستند نه حیوان. چیزی مثل موجوداتی که در فیلمهای هالیوود دیده بودم. شبیه موجودات وحشتناکی که در فیلم ارباب حلقه‌ها وجود داشت. البته سیاه‌تر و مخوف‌تر از آنها. انگار با آن موجودات بیگانه نبودم. آنها بسیار زشت و چندش آور بودند. با حیرت نگاهشان می‌کردم. صدایی داخل سرم گفت: –آنها شیاطین هستند. حس کردم آن موجودات کریه در کمین کسی یا کسانی هستند. یک ماشین آلبالویی رنگ را محاصره کرده بودند و از خودشان صداهای عجیبی درمی‌آوردند. حرف نمی‌زدند ولی من متوجه می‌شدم که اشخاص داخل ماشین را برای کاری شارژ می‌کنند. به داخل ماشین توجه کردم. پسر و دختری داخل ماشین نشسته بودند و با هم صحبت می‌کردند. چهره‌ی مرد در نظرم آشنا آمد. انگار او را جایی دیده بودم. پسر از دختر درخواستی داشت ولی دختر مدام سرش را به علامت منفی تکان میداد و می‌گفت:«هر کاری راهی داره، این راهش نیست. تو تا هر وقت که بگی من صبر می‌کنم فقط تو اول بیا با خانوادم حرف بزن.» در این موقع صداهای عجیب آن موجودات بالا می‌رفت و تبدیل میشد به دلایلی که پسرک دوباره برای دخترک می‌آورد تا توجیحش کند. حتی حرفهای پسر هم برایم آشنا بود. برای همین یاد خودم و رامین افتادم، یعنی شباهت حرفهای پسرک مرا یاد او انداخت. آن سالها رامین هم دقیقا همین حرفها را میزد ولی با خواست خدا من خام حرفهایش نشدم و رهایش کردم. چون بعد از دو سال فهمیدم که تصمیم جدی برای ازدواج ندارد. نظری به چهره‌ی پسر انداختم. صدای داخل سرم گفت: –خودش است. رفتم و داخل ماشین نشستم. بله خود رامین بود، ولی جا افتاده تر شده بود. انگار پولدار هم شده بود. آن موقع یکی از دلایلش برای ازدواج نکردنمان پول بود. پس حالا چرا ازدواج نمی‌کند. آن شیاطین دوباره همان چیز شبیه دود را از خودشان بیرون دادند و بوی بدش دوباره پخش شد. همین کارشان باعث شد رامین چرب زبانی بیشتری کند و حرفهای عاشقانه‌تری‌ بزند. یکی از آن موجودات چندش آور که از همه کوچکتر بود و صدای زیری از خودش خارج می‌کرد داخل ماشین شد و کنار گوش آن دختر شروع به صدا درآوردن کرد. آن موجود کنار گوش دخترک می‌گفت: –قبول کن دختر، همین یه باره، اگه ناراحت بشه میره دیگه نمیادا. دوباره مسخره‌ی دوستات میشی که همچین مورد خوبی رو از دست دادی. خدا اونقدر بخشنده و مهربونه که بعدش توبه کنی می‌بخشه تموم میشه. این که اختلاس و دزدی نیست. تو به کسی کاری نداری، حق کسی رو مثل خیلیها نمیخوای زیر پات بزاری، اون عشقته، بهش علاقه داری، دیگران مال مردم رو می‌خورن ککشونم نمیگزه، اونوقت تو واسه یه کاری که همه‌ی دخترهای عاشق انجام میدن اینقدر دست دست می‌کنی؟ در عین حال که آن موجود این حرفها را در ذهن دختر تبدیل به کلمه می‌کرد مدام برمی‌گشت و به دوستانش نگاه می‌گرد. انگار از آنها انرژی می‌گرفت. شاید هم بچه‌شیطانی بود که در مرحله‌ی کار آموزی بود. بوی تعفن خیلی آزار دهنده‌تر شده بود. آن شیاطین وحشتناک که بیرون ماشین بودند بالا و پایین می‌پریدند و می‌خندیدند و سعی می‌کردند رامین و آن دختر را برای کار مورد نظرشان تشویق کنند. و بالاخره موفق هم شدند. وقتی دختر قبول کرد آنها وحشتناک‌تر و با سر و صدای بیشتری جست و خیزشان را ادامه دادند. رامین ماشین را روشن کرد و با خوشحالی راه افتاد. من ناراحت از ماشین به بیرون سُر خوردم. دیگر نمی‌توانستم آن اتفاقها را ببینم. در لحظه‌ی آخر آن شیاطین را دیدم که روی سقف ماشین حرکات موزون انجام می‌دهند و قهقهه سر می‌دهند. آن لحظه یاد حرف مادرم افتادم که همیشه به من و امینه می‌گفت در خیابان با صدای بلند نخندید. آنها از ما دور شدند، هاله‌ایی دور آن پسر و دختر را گرفت، هاله‌ایی از سیاهی که باعث ترس من شد* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh
دِلـَم‌هـَوآ؎شھـٰآدَت‌ڪِه‌مۍ‌ڪنـَد پنـٰآه‌میبـَرم‌بـِه‌چـٰآدرم‌ڪِه‌تـٰآآسـمان‌راه‌دآرد..🕊 •°
ڪلـٰام‌شہید:🌱 زیـارت‌عـاشورا‌،رابخـوانیـد؛ حتۍ‌شـدھ‌روزۍ‌یڪ‌بـار‌زیـرا بسیـار‌مہم‌اسٺ📖! ‹
🕊 • شما کہ در جلوَت دوست انس یافته اید... دستۍ بر دل هاے خستہ ے ما برآورید...🍃 ✨♥️
^^ قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً ۰۱۱۝ 🌿 شبتون‌حسینۍ✨ دعاۍفرج‌آقا‌جانمون‌فراموش‌نشھ🌼🧡
رفاقت با امام زمان... خیلی سخت نیست! توی اتاقتون یه پشتی بزارین.. آقا رو دعوت کنین.. یه خلوت نیمه شب کافیه.. آقا خیلی وقته چشم انتظارمونه! 🚛⃟🌵¦⇢ 🚛⃟🌵¦⇢ ــ ــ ــ ـــــــ۞ـــــــ ــ ــ ــ ⇢ @Banoyi_dameshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿 السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبدِ الله اَلسَّلامُ عَلَيكَ يَابْنَ رَسُوْلِ الله اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ اَميِر المُؤمِنِيَن وَ ابْنَ سَيِدِ الوَصيّيَن اَلسَّلامُ عَلَيكَ يَا بْنَ فاطِمَةَ سَيِدَةِ نِساءِ العْالَمِينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا ثَارَ الله وَ اَبنِ ثَارِهَ وَالوِتْرَ الْمَوْتُورِ اَلسَّلامُ عَلَيكَ وَ عَلي الَأرواحِ الَّتِي حَلَتْ بِفِنآئِكَ عَلَيكُمْ مِنْي جَمِيعاً سَلامُ اللهِ اَبداً ما بَقَيتُ وَ بَقِيَ الَّليلِ وَ النَّهارُ يا اَباعَبدِ اللِه لَقَدْ عَظُمَتِ الرَّزِيَّةُ وَ جَلَتْ وَ عَظُمَتِ الُمصيبَةُ بِكَ عَلَينْا وَ عَلي جَميِع اَهْلِ الِأسْلِام وَ جَلَّتْ وَ عَظُمَتِ اَلمُصيبَتكَ في السَّمواتِ عَلي جَميع اَهْلِ السَّمواتِ فَلَعِنَ اللهُ اُمَّةً اَسَسَتْ اَساسَ الظُّلمِ وَ الجُورِ عَلَيكُمْ اَهْلِ البَيتِ وَلَعَنْ اللهُ اُمَّةً  دَفَعَتْكُمْ عَنْ مَقامِكُمْ ، وَ اَزالَتْكُمْ ْ عَنْ مَراتِبِكُمُ الَّتي رَتَبِكُمُ اللهُ فيها وَ لَعَنَ اللهُ اُمةً قَتَلَتكُم ْوَ لَعَنَ اللهُ المُمهِدِينَ لَهُمْ بِا لتَمكيِن مِنْ قِتالِكُمْ بَرِئتُ اِلَي اللهِ وَ اِلَيكُمْ مِنهُمْ وَ اَشياعِهِمْ وَ اَتْباعِهِمْ وَ اَوْليائهِمْ يا اَبا عَبدِ الله اِني سِلْمٌ ِلِمَنْ سالَمَكُمْ وَ حَربٌ لِمَنْ حارَبَكُم اِلي يُومِ القِيمةِ وَ لَعَنَ اللهُ الُ زِيادٍ وَ ال مَروانَ وَلَعَنَ اللهُ بَنِي اُمَيةَ قاطِبَةً وَ لَعَنَ اللهُ بْنَ مَرجانَةً وَ لَعَنَ اللهُ عُمَرِبْنِ سَعْد وَ لَعَنَ اللهُ شِمراً وَلَعَنَ اللهُ اُمةً اَسْرَجَتْ وَالجَمَتْ وَ تَنَقَّبَتْ لِقِتالِكَ بِاَبي اَنتَ وَ اُمّي لَقَدْ عَظُمَ مُصابي بِكَ فَاَسئلُ اللهَ الَّذي اَكرَمَ مَقامَكَ وَ اَكْرَمَني بک اَنْ يَرزُقَني طَلَبَ ثارِكَ مَعَ اِمامٍ مَنصُورٍ مِنْ اَهْلِ بَيْتِ مُحَمَّدٍ صَلي اللهُ عَلَيهِ وَ الِه اَللّهُمَّ اَجْعَلني عِندكَ وَجيهًا با الحُسَينِ عَليهِ السَّلامُ فيِ الدُنيا وَ الأخِرَةِ يا اَبا عَبْدِ اللهِ اِني اَتَقرَّبُ اِليَ اللهِ وَ اِلَي رَسُولِهِ وَ اِلَي اَمير الُمؤمِنينَ وَ اِلي فاطِمَةً وَ ِالي الْحَسَنْ وَ اِلَيكَ ِبمُوالاتِكَ وَ بالَبرائةِ ِممنِ اَسَّس اساسَ ذلِكَ وَ بَني عَليهِ بُنيانَهُ وَ جَري في ظُلمِه وَجَوْرِه عَلَيْكُمْ وَ عَلي اَشياعِكُمَ بَرِئتُ اِليَ اللهِ وَ اِليكُمْ مِنْهُمْ وَ اَتَقَربُ اِلَي اللِه ثمَّ اِلَيكُمْ بِموالاتِكُمْ وَ مُوالاةِ وَلِيكُمْ وَ بِالبَرائةِ مِنْ اَعدائِكُمْ وَ النّاصِبينَ لَكُمُ الْحَرْبَ وَبالبرآئةِ مِنْ اَشياعِهمْ وَ اَتباعِهمْ اِنيّ سِلمٌ لِمَنْ سالَمَكُمْ وَ حَربٌ لِمَنْ حارَبَكُمْ و ولٌّي لِمَن والاكُمْ وَ عَدُ وٌّ لِمَنْ عاداكٌمْ فَاسُئلُ الله اَلذي اَكرَمَني بِمَعرفَتِكُمْ وَ مَعرفَةِ اَوليائِكُمْ وَرَزَقنِي اَلبرائَةَ مِن اَعدائِكُمْ اَنْ يَجعَلنِي مَعَكُمْ في الدُّنيا وَ الاخرةِ وَ اَن يُثَبِتَ لي عِنْدَكُمْ قَدَمَ صِدْقٍ في الدُّنيا وَالأخرهِ وَ اَسَئلهُ اَن يُبَلغَنيَ المَقامَ الَمحمودَ لَكُمُ عِنْدَ اللهِ وَ اَنْ يَرزُقَني طَلَبَ ثاري مَعَ اِمامٍ هُدي ظاهِرٍ ناطِقٍ بالحَقِ مِنْكُمْ وَ اَسئلُ اللهَ بِحَقِكُمْ وَ بِالشَانِ اَلذيِ لَكُمْ عِندهُ اَنْ يَعطنِي بِمصابي بِكُمْ اَفْضَلَ ما يُعطي مُصاباً بِمُصيبةً ما اَعْظَمَها وَ اَعظمَ رَزَيِتها ِفي اِلاسلامِ وَ في جَميعَ السَّمواتِ وَ الارضِ اَللهُمَّ اجْعَلني في مَقامي هذا ِممَنْ تَنالُهُ مِنكَ صلَواتٌ وَ رحمةٌ وَ مَغفِرهٌ اَللهُمَّ اَجْعَلْ مَحيايَ مَحيا محمدٍ و ال مُحمد وَ مَماتي مَماتَ مُحمدٍ وَ ال مُحمدٍ اَللهمَّ اِنَّ هذا يَوْمٌ تَبركَتْ به بنوامَيَةَ وَ ابْنُ اكِلةَ الأَكبادِ الَّلعينُ ابنُ اللعينِ عَلي لِسانِك وَ لِسانِ نَبِيكَ صليَّ الله عليهِ و اله في كُلِ مَوْطِن وَ مَوقِفٍ وَقَفٍ فيهِ نَبيكَ صلي الله عليهِ وآله اللهمَّ الَعن اَبا سُفيانَ وَ معاويةَ وَ يزيدَ بْنَ مُعاويةَ عَليهِمْ مِنكَ الَّلعنةُ اَبَدَ الابِدينَ وَ هَذا يَوْمٌ فَرِحَتْ به ال زِيادٍ وَ الُ مَروانَ بِقَتلِهمْ اَلحسُيَن صَلواتُ اللهِ عَليهِ اَللهُمَّ فَضاعَفْ عَليهمُ اللعنَ منكَ وَالعذابِ الأَليمَ اللهمَّ اني اتقربُ اليكَ في هذا اليومِ وَفي مَوقفي هذا وَ اَيام حَيوتي بِالبرآئةِ مِنهم وَاللعنةِ عَليهَمّْ وبالموالاه لنبیک وآل نبیک علیه وعلیهم السلامُ 👇🏻
🌿 پس مي گويي صَد مرتبه اللهمَّ العن اولَ ظالم ظلمَ حقَّ محمد و ال محمد و اخِرَ تابِع له علي ذالكَ اللهمَّ العنِ العصابةَ التي جاهدتِ الُحسين وَشايعتْ و بايِعتْ و تابِعتْ علي قِتله اللهمَّ العنهم جميعاً پس ميگوئي صد مرتبه السلام عليكَ يا ابا عَبداللهِ وَ علي الاَرواح الَّتي حَلت بفنآئِكَ عليكَ مِني سلامُ الله ابداً ما بَقيتُ وَ بقيَ الليلُ وَ النهارَوَ لاجعلهُ اللهُ اخرَ العهدِمني لزيارتكم السلامُ علي الحسين وعلي علي بن الحسين و علي اولاد الحسين و علي اصحاب الحسين پس مي گوئي: اللهمَ خُصَّ انتَ اَوّل ظالم باللعن مني وَابدَءُ به اولاًثمَّ الثاني وَالثالث َوَالرابعَ اللهمَّ العنِ يزيد خامساً و العن عبيدَ اللهِ بن زيادٍ و ابن مرجانةَ و عمربن سعد وَ شمراً و ال ابي سفيانَ وَال زياد و ال مروان و الي يوم القيامَة پس سجده مي روي و ميگوئي:  اللهمَّ لكَ الحَمد حمدَ الشاكرينَ لَكَ علي مصابهم الحمدُ للهِ علي عَظيمِ رَزيتي اللهمَّ ارزقني شَفاعَةَ الْحُسَيْنِ يَوْمَ الْوُروُدِ وَثبِتْ لي قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدِكَ مَعَ الحُسَينِ وَ اَصْحابِ الحُسَينِ الَّذينَ بَذَلُوا مُهْجُهْم دُوْنَ الحُسَينِ عَلَيه السَّلام. 
💚•• - - رٰازِ‌ضَـرورَت‌‌بـسم‌اللّٰھ‌گفتن‌دࢪ آغـٰاز‌هـرڪـٰار..!!(:🌻 - - ـ ـ ـــــــــ‹❁›ــــــــ ـ ـ
💌 خرماگرفته بود دستش به تک تک بچه ها تعارف میکرد. +گفتم:مرسی +گفت:چی گفتی؟ +گفتم:مرسی ایستاد و گفت: دیگه نگو مرسی؛ بگو خدا پدر مادرتو بیامرزه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 نــام :عباس نـام خـانوادگـی :آسمیه نـام پـدر :رمضان تـاریخ تـولـد : ۱۳۶۸/۰۴/۱۰ مـحل تـولـد :تهران سـن :۲۶ سـال دیـن و مـذهب :اسلام شیعه وضـعیت تاهل :مجرد تاریخ شهادت :۱۳۹۴/۱۰/۲۱ محل شهادت : سوریه _خان طومان نحوه شهادت : توسط تروریست‌های تکفیری وضعیت پیکر : جاوید الاثر تحصیلات: کارشناسی مدیریت بازرگانی
👇🏻🕊 عباس در سال  1368  به دنیا آمد. مثل همه کودکان به تحصیل علم همت گماشت و بعد از اخذ مدرک دیپلم در بخش هوا و فضای  سپاه مشغول خدمت شد ایشان فارغ التحصیل رشته مدیریت بازرگانی دانشگاه آزاد قزوین بودند. خیلی به هیئت و حضور در مساجد و ذکر اهل بیت(ع) علاقه داشت. او همیشه با وضو و مراقب رفتارش با دیگران به خصوص نا محرمان بود. آسمیه در جوانی به استخدام  سپاه پاسداران  درآمد. مدتی به عنوان تیرانداز نمونه انتخاب شد. به علوم اسلامی علاقه مند بود. لذا به مطالعه کتاب های حوزه روی آورد.عباس با گذراندن دوره‌های تخصصی و به صورت داوطلبانه برای دفاع از حرمین ائمه معصومین(ع) راهی سوریه شد و پس از حضور در مناطق تحت کنترل گروه تروریستی داعش، در تاریخ ۲۱ دی ماه 1394 در نبرد با تروریست های تکفیری در استان حلب در شمال سوریه به دست عوامل این گروه تکفیری-صهیونیستی به مقام والای شهادت رسید. یکی از دوستانش برای ما تعریف می کرد که در سوریه سختی زیاد کشیدیم و چند روزی بود که به جز چند خرما چیزی برای خوردن نبود اما عباس همیشه لبخند می زد و می گفت زیاد فکرش را نکنید درست می شود. دوستانش می گفتند عباس و ۳ نفر دیگر بالای تپه ای رفته بودند و شجاعانه می جنگیدند تا از کشته شدن افراد بیشتر جلوگیری کنند. او از قلب و پهلو تیر خورد و در نهایت به آرزوی دیرینه اش رسید و جام شهادت را از دست مولای بی کفن نوشید و پیکرش نیز برنگشت و برای همیشه جاویدالاثر شد.🕊
🌿🕊 این حقیر در ایام اربعین سید سالار شهیدان در مقابل حرم حضرت ارباب(ع)، از خداوند خواسته و امام حسین(ع) را به عنوان واسطه قرار دادم تا این جهاد و پیکار نصیبم گشته و روزی این بنده سراپا تقصیر گردد. اگر عزم رفتن به سوریه کردم و از خداوند خواستار این موضوع گشتم به این دلیل بود که نمی توانستم نسبت به مظلومیت مردم سوریه، در خطر بودن حرم آل الله که اگر فداکاری آن ها نبود چیزی از اسلام باقی نمانده بود و تلاش تکفیری ها در جهت مخدوش ساختن چهره ی اسلام در عالم و البته ندای رهبر فرزانه انقلاب که فرمودند سوریه نباید سقوط کند، که اگر در این مقطع زمانی و مکانی در مقابل شان ایستادگی نکنیم باید در مرزهای خودمان شاهد آغاز درگیری ها بودیم به برکت انقلاب اسلامی و خون پاک شهیدان این راه امروز جمهوری اسلامی به حدی از توان نظامی و دفاعی رسیده که نه تنها هیچ قدرتی توان دست درازی به خاک پاک آن را ندارند بلکه آماده ی دفاع و یاری مظلومین عالم نیز هست، همان طور که قرآن کریم می فرماید برای احیای حق و مبارزه با ظلم تک تک قیام کنید حتی اگر در این راه تنها بودید چرا که خداوند یار و یاور مظلومین است. مادرجان عاشقانه ترین لحظاتم را با تو گذرانده ام بعد از خدا تو را بسیار بسیار دوست دارم و از تو می خواهم آرامش خودت را حفظ کنی چرا که آرامش تو خانواده را مدیریت خواهد کرد پس هر زمان به یادم افتادی یاد حضرت زینب(س) باش و از او صبر بخواه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلــت‌آࢪوم‌توجـگࢪگــوشــہ‌ی‌خدایی❤️
~حیدࢪیون🍃
*🍀﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 #پارت۹۲ 📕 انگار پس از بیدار شدن از این خاک چشم‌هایم باز ش
*🍀‌﷽‌🍀 رمان عبـور_زمــان_بـیـدارت_میکند 💗 ۹۳ 📕 با رفتن آنها یاد راستین افتادم. دلم می‌خواست ببینم در چه حالی است و چه کار می‌کند. صدای سرم پرسید: –میخوای ببینیش؟ همین که جواب مثبت دادم خودم را در خیابانی دیدم که ماشین راستین پارک شده بود. گوشی‌اش در دستش بود و با یکی حرف میزد و می‌گفت: –آقا دانیال تو پول رو بریز به اون شماره حسابی که بهت دادم، من ماشین رو شب نشده برات میارم. حالا امروزم نشد فردا صبح زود برات میارم. –آخه امشب ماشین رو میخوام، یه عروسی باکلاس دعوتم... –حالا امشب باید حتما با این ماشین بری عروسی؟ –خب وقتی خریدمش چرا که نه؟ ما قولنامه نوشتیم. –باشه پس تو پول رو بریز، شب نشده به دستت می‌رسونم. –این شماره‌ی حساب به اسم خودته؟ –نه، نه، حساب به نام شریکمه، بهش بدهکارم بریز واسه اون. گوشی را که قطع کرد و فوری شماره‌ی دیگری گرفت و با خودش گفت: –از دیروز دارم می‌گیرمش چرا یا جواب نمیده یا خاموشه. بعد زنگ خانه‌ایی را که روبرویش ایستاده بود را فشار داد. یک خانه‌ی حیاط دار خیلی کوچک بود. به داخل نظری انداختم. من در لحظه از همانجا همین که اراده می‌کردم می‌توانستم داخل خانه یا حتی بیمارستان را ببینم. فقط باید به هر چیزی که می‌خواستم ببینم توجه کنم. آن خانه‌ی قدیمی حیاط بسیار کوچکی داشت شاید به اندازه‌ی شش یا هفت متر. انتهای حیاط یک در آهنی بود که نیمه‌باز بود و پرده‌‌ی کهنه‌ایی از آن آویزان بود. پشت پرده دو اتاق کوچک قرار داشت بین این اتاقها هم پرده آویزان کرده بودند. آن طرف پرده خانم مسنی روی صندلی قدیمی نشسته بود و پاچه‌‌های شلوارش را تا زانو بالا زده و در حال روغن مالی پاهایش بود. دوباره راستین صدای زنگ را درآورد. خانم با خودش گفت: –باز این دختره‌ی خیره سر کلیدش رو نبرده. ول کنم نیست. خب می‌بینی که باز نمی‌کنم حال ندارم، برو همون موسسه خراب شده دیگه. بعد پاچه‌های شلوارش را پایین زد و از جایش به سختی بلند شد. هیکل چاق و گوشتی داشت. آنقدر که راه رفتن برایش مشکل بود. همانطور که به طرف در حرکت می‌کرد دوباره نجوا کرد. –عه، راستی پری‌ناز که صبح وسایلش رو جمع کرد گفت میره خارجه‌ که... پس یعنی کی داره زنگ میزنه؟ به طرف کمد زوار در رفته‌ایی رفت و روسری‌اش را از داخلش بیرون کشید و روی سرش انداخت. هن هن کنان به سمت حیاط رفت و دمپایی جلو بسته‌ایی را که بر روی جاکفشی فلزی قرار داشت را برداشت و روی زمین پرت کرد. راستین دوباره زنگ زد و گوشی دستش را داخل جیبش گذاشت و کلافه با خودس گفت: –بازم خاموشه. زن، همانطور که دمپاییها را پایش می‌کرد هوار زد: –امدم بابا چه خبرته، سر اورده انگار. پشت در ایستاد و دستی به روسری‌اش کشید و در را باز کرد. راستین با دیدنش سر به زیر شد و گفت: –ببخشید حاج خانم، پری‌ناز خونه... آن خانم از حرف راستین اخم کرد و گفت: –حاج خانم ننته پسر، من حاج خانم نیستم. راستین مبهوت نگاهش کرد. – ببخشید، شما خاله‌ی پری ناز هستید دیگه؟ –خب که چی؟ راستین دستهایش را باز کرد و گفت: –خواستم ببینم کجاست، از دیروز هر چی زنگ میزنم... خانم حرفش را برید. –تو خودت کی هستی؟ راستین گفت: –در مورد من چیزی بهتون نگفته؟ خانم لبهایش را بیرون داد. –باید می‌گفت؟ اون هزارتا دوست و رفیق داره، باید در مورد همشون به من توضیح بده؟ راستین دستهایش را در هم گره زد و زل زد به دمپاییهای آن خانم و گفت: –مسئله جدی‌تره، ما قراره که با هم ازدواج... زن با خنده‌اش حرف راستین را برید. –پری‌ناز و ازدواج؟ اون عرضه نداره دماغش رو بکشه بالا بعد بیاد زندگی بچرخونه؟ درست زندگی کردن آدم خودش رو میخواد، اصلا پری‌ناز دنبال این چیزا نیست بابا، چی میگی واسه خودت. راستین مات و مبهوت به دهان زن نگاه می‌کرد. –اون صبح امد هول هولکی وسایلش رو جمع کرد و گفت می‌خواد بره خارجه، گفت هر کسم امد دنبالش بگم هیچ وقت برنمی‌گرده. احتمالا تو هم جزو همون هر کسی دیگه. وگرنه خودش بهت زنگ میزد خبر می‌داد کجاست. برو دنبال زندگیت پسر. بعد همانطور که در را می‌بست آرام شِکوِه کرد: –دختره‌ی بی‌عقل آخه دیگه چی می‌خواستی، خواستگارم که داشتی، می‌تمرگیدی زندگیت رو می‌کردی دیگه، از آواره بودن خوشش میاد. در را بست و نفسش را سنگین بیرون داد و ادامه داد: –عین بابات بی‌عقلی، خوبه حالا هزار بار زندگی خودم رو براش تعریف کردما، گفتم تو هپروت باشی زندگیت میشه مثل خالت، بازم کار خودش رو میکنه، آدم بشو نیستی که نیستی دختر، وقتی می‌فهمی که دیگه دیر شده.* ✍🏻 لـیـلافــتـحــی‌پــور ادامــــه.دارد..... ↠ @Banoyi_dameshgh